eitaa logo
کلبه عُشاق
3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
670 ویدیو
2 فایل
با دوقبله در ره توحید نتوان رفت راست یا رضای دوست باید، یا هوای خویشتن (سنایی) ⚘️کپی حلال ⛔تبلیغ نداریم #بابارکن_الدین شیرازی،بابایی که دستِ فرزندِ ناخَلفش را گرفتو..ادامه👇 https://eitaa.com/babarokn/2600 💌کانال احراز هویت شد @babaroknodin1400
مشاهده در ایتا
دانلود
کلبه عُشاق
👆👆ادامه داستان👇👇 #یذَره_کتاب بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشانِ نیستی #توحید_عشّاق
👆ادامه داستان👇 بُرشی زیبا و خواندنی 🖌 📕 🟣 فصل ۵۶ از قولِ 😤... این‌ها قابل تحمل نیست. 👨‍🦳پیرمرد گفت:شیخ عدنان! اگر اینطور باشد تو می‌خواهی رساله شیخ محمد تقی مجلسی را کجای دلت بگذاری!؟👨‍🎓 در این رساله، سعیِ بلیغ کرده تا نشان دهد حقیقی و غیر حقیقی امری است که وجود خارجی دارد.و اولین صوفیانی که شیفته (صلّی الله علیه و اله و سلّم) و ملزم به شریعت و پایبند به آن بوده اند، اصحاب در مدینه اند. 🙇‍♂🕋 من مطمئنم منظورِ قاضی از صوفی، صوفیه ی انحرافی نیست؛ بلکه او به این اشاره می‌کند که مردِ حقیقی، فقیهی است که او صافی باشد.💖 وگرنه آنطور که من شنیده ام او با صوفیان و و انحرافاتِ آنها مشکل جدی دارد. و دامن خود را از ارتباط با آنان پاک کرده است.⛔️ نمی‌شود به صِرفِ الفاظ، او را متهم کرد؛ راه دیگری لازم است. 😤در حالی که به سید سمیر نگاه می‌کردم فریاد زدم: شما پیش سید ابوالحسن اصفهانی(رییس علمیّه نجف) بروید هر آنچه می‌دانید انجام دهید. شهریه ماهیانه شاگردانش را قطع کنید. و یا هر کاری که... .❌ 😤از جایم برخاستم و از اتاقِ مهمان بیرون زدم. فکرم را متمرکز کردم به نقشه‌ای که در سر داشتم. این کار فقط به دستِ یک نفر ممکن بود اون هم کسی نبود، جز قاسم فاسق....🗡📿 👋 اتمام فصل ۵۶ کتاب. -------------------- انشالله در آینده ای نزدیک فصل ۵۷ کتاب تقدیم خواهد شد🔜 برگرفته از: https://eitaa.com/babarokn
کلبه عُشاق
👆ادامه داستان👇 #یذَره_کتاب بُرشی زیبا و خواندنی #توحید_عشّاق 🖌 📕 🟣 فصل
بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی فصل ۵۷ از قولِ ‌📖 🖌 .....با خنجرِ جیبی ام روی میز را خط خطی میکردم. هرچه به در، چشم‌دوختم، پیدایش نشد. عُمدتاً کارها را افرادِ ناشناس، سفارش میدادند. نصفِ دستمزد، پیش! و مابقی بعداز اتمامِ کار.🤒 اینجا قهوه خانه ای بود که عمدتاً نجف جرئت آمدن به آن را داشتند. ناگهان صدای زنگوله درِ قهوه خانه به گوشم خورد.غریبه بود دستار را طوری دورِ صورتش پیچیده بود که فقط چشم هایش را میدیدم. با شکمی برآمده و دشداشه ای سفید.👤 مکثی کرد و به سمتم آمد و گفت:قاسم! گفتم:کارِت را بگو! گفت:پول خوبی در انتظارت است! به قهوه چی اشاره ای کردم که دو شیشه زهرماری بیاورد. _نوع کار؟🤔 پس از سکوتِ کوتاهی گفت: گفتم:قیمتِ کار به ارزش کسی که سر به نیست خواهد شد، تعیین میشود.🗡 قهوه چی شیشه های را آورد.یکی را برداشتم و آمدم بخورم.🍻 که با عصبانیت گفت: چه غلطی میکنی؟! _کوری؟میخواهم مشروب بخورم. شیشه مشروب را از دستم گرفت و محکم به زمین کوبید و گفت: نجاست خوری در کنار مرقد (علیه السّلام)؟!😡 او که بود که جرئت میکرد اینطور با من حرف بزند؟ ازآنجا که سکه های برق درخشانی داشت، نخواستم معامله را به هم بزنم. گفتم:کیست و کجاست؟ _همین حوالی است. زیاد وادی السّلام می رود،همانجا کارش را یکسره کن. سکه ها رو بسمت خودم کشیدم و گفتم:این نصف معامله است. باصدای خَش دار گفتم: اسم؟ _یک است.👳‍♂ فرقی نمیکند، اسم؟؟ کمی به لرزه افتاد، اما بسرعت گفت: قاضی! اسم سیّد علی قاضی را که شنیدم برق، سرتا پای وجودم را گرفت.در حالیکه قلبم بشدّت شروع به تپش کرده بود. را از غلاف بیرون کشیدم و با تمامِ قدرت در میز فرو کردم.🔪 سکه هایش را در مقابلش کوبیدم و با فریاد گفتم:من شرابخوارم و بی نماز و اهل هرچی بگویی هستم، مَردک.🥷 اما قاضی کُش نیستم.قاضی و آدم است. صدهزار سکه هم بدهی انجام نمیدهم. ضمناً دست کسی هم به او برسد، خودم سر به نیستش خواهم کرد. بدون آنکه به پشت سرم نگاه کنم، درِ کافه را محکم به هم کوبیدم و بی هدف در کنار شهر،شروع به قدم زدن کردم. قاضی چند باری مرا نصیحت کرده بود.هر بار که میخواستم روالم را عوض کنم، گرسنه در وجودم می یافتم که خشم و شهوت،غذای هر صبح و شامش بود. 🧟‍♂🥶 با اینکه به نصیحت هایش گوش نمی دادم اما از نشستن در کنار او لذت میبردم و به من آرامشِ عجیبی می داد. ، قاعده نمی شناسد؛از وقتی مُشت روی میز کوبیدم، لحظه به لحظه گرمای در وجودم بیشتر میشد.💞 خودم را به کنارِ شهر که منتهی به قبرستانِ میشد، رساندم. همانجا در حالی که چشم به گنبد حرمِ دوخته و به دیوار شهر تکیه زده بودم، به خواب رفتم.🚼 با دستی که به شانه ام میخورد از خواب بیدار شدم. سُرخیِ طلوع آفتاب بود که چشمانِ حیرت زده ام را التیام میداد.سرم را بالا گرفتم تا ببینم چه کسی جرئت کرده را از خواب بیدار کند! آقا سیّد علی بود.📿 با خنده ای که بر لب داشت گفت: سلام قاسم! دیدم اینجا خوابت برده، گفتم بیدارت کنم نمازت را بخوانی. سرم را خاراندم و گفتم: آقا آفتاب زده ،فردا صبح میخوانم. با خنده گفت: بنشین میخواهم چیزی بگویم.🧎‍♂ با دستپاچگی و خوشحالی ازینکه هیچ وقت از با من احساس کسرِ شان نمیکرد،نشستم و گفتم: چشم آقا سیّد،بفرمایید! پیرمرد دستش را روی شانه ام گذاشت و در کنارم نشست و گفت:قاسم تو مرا دوست داری؟ _آقا بر منکرش لعنت. به دیوار تکیه داد و گفت: من اگر چیزی بگویم میدهی عمل کنی؟ باسرعت گفتم:آقا شما جان بخواهید.🤝 جان نمی خواهم قاسم!چیزِ دیگری میخواهم. حاضر بودم هرکاری بگوید انجام دهم.برای همین گفتم:جان بخواهید آقا، امر شما مُطاع است. قاضی دستش را روی پایم گذاشت و گفت:....👋 ادامه دارد.....انشاءالله🔜 برگرفته از: داستانی بر اساس زندگی آیت الله کلبه عشاق https://eitaa.com/babarokn
کلبه عُشاق
#یذَره_کتاب بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی #توحید_عشّاق فصل ۵۷ از قولِ #قاسم_فاسق
بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی فصل ۵۷ از قولِ 📖 🖌 (پایانی) قاضی گفت: قاسم تو بارها به من ابراز کرده‌ای❣ حالا من می‌خواهم به تو کاری بگویم که انجام دهی. در حالی که گیج شده بودم گفتم: روی چشمم سیّد آقا بفرمایید. گفت: قاسم از امشب بلند شو و بخوان. 😳 نفسم در سینه حبس شد.چشم هایم را که گرد شده بود به چشمانش گره زدم و پس از بُهتی طولانی گفتم: آقا شما که می‌دانید من اصلاً نماز نمی‌خوانم چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم. _قرارمان چه شد؟ آقا من شب‌ها تا دیر وقت در قهوه خانه هستم و صبح اصلاً بیدار نمی‌شوم که بخواهم حتی نماز واجبم را بخوانم.🤒 دو دستی تکیه‌اش را روی عصایش انداخت و گفت هر ساعتی که نیت کنی من بیدارت می‌کنم. در حالی که زبانم بند آمده بود با صدایی که می‌لرزید گفتم: آقا شما مگر می‌دانید خانه من کجاست؟ نه قاسم. تو نیت کن من می‌دانم چطور بیدارت کنم. 👊 دیگر قفل شده بودم.در حالی که نمی‌دانستم باید چه بگویم ردِ چشمِ او را که به گنبد حرم گره می‌خورد پی گرفتم. به حرم چشم دوختم بی‌اختیار گفتم: روی چشم آقا... دستی بر شانه‌ام زد و گفت: من باید بروم. از جایش به آرامی بلند شد و گفت: خداحافظ قاسم. از جایم برخاستم با او خداحافظ کردم و به قدم‌های کُندی که برمی‌داشت خیره شدم تا از دروازه شهر به سمت خارج شد.🧑‍🦯 آن روز را مثل کسی که تازه چشم به دنیا باز کرده باشد و هیچ نداند چه خبر است گذراندم. 🤷‍♂ شب به خانه رفتم دشداشه‌ام را درآوردم و به سمت رختخواب رفتم. به اتفاقاتی که از شب قبل برایم افتاده بود فکر می‌کردم. آن مرد که بود که از من میخواست قاضی را بکشم؟و قاضی که بود که از من می‌خواست نماز شب بخوانم؟✨⁉️‼️ اصلاً من که بودم که در میان این تناقض‌ها و تقابل‌ها چون پَر کاهی در هوایی از این طرف به آن طرف می‌رفتم؟ آن کشش و میل که مبدا آن مجهول بود و مرا در آغوش خویش کشیده بود رهایم نمی‌کرد.🧲 چرا باید به حرف قاضی گوش می‌دادم؟ ‌ پِلک هایم سنگینی می‌کرد و خواب، مرا در هم می‌ربود.تنها دلیلی که برای بیدار شدن در شب یافتم شعله بود که از آن پیرمرد در وجودم روشن شده بود... 🪶 ساعتی گذشت برخلاف هر روز که تا بعد از طلوع آفتاب می‌خوابیدم در نیمه شب بیدار شدم. چقدر را کم دیده بودم.همیشه در این ساعت‌ها زیر سقف قهوه خانه‌ها مشغول گذران عمر بودم. نور عجیبی داشت. 🌖💐 از جایم بلند شدم شحاطه ام (دمپایی) را پا کردم و به سوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من به پا شده بود؟! انعکاس تصویرم را که دیدم احساس کردم هزاران سال است که خود را نمی‌شناسم. من که بودم؟قاسم فاسق که بود؟🗡 چشمانم را رو به آسمان گرفتم و گفتم:خداوندا !قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکرِ درگاهت خواهد بود.😔🤝 در همان دَم که سرزمینِ وجودم را چون بیابان می‌یافتم را در پرده خیالم دیدم که چون جرقه ای از قلب خورشید جدا می‌شد. و سرتاسر این زمین ظلمانی را روشن می‌ساخت... . باور نمیکردم که عشق به پیرمردِ فقیرِ لَنگی که او را و می خواندند، منجر به پذیرفته شدن در درگاه حسین بن علی(علیه السّلام) شود.💘 سیّدعلی آیینه ای بود که من حقیقت خویش را در او مشاهده میکردم. باورم نمیشد؛ اما آری، گویا مرا پذیرفته بودند... . برگرفته از: داستانی بر اساس زندگی آیت الله کلبه عشاق https://eitaa.com/babarokn
تکه ای از فصل پنجاه هشتم در نجف 🔹...در کُنج دیگری، شبی در خانه ای کوچک در نزدیکی محله عماره، شیخ محمدتقی آملی در اتاق کوچکش دراز کشیده بود و در این اندیشه که به خاطر دعوت‌های مکرر از جانب مردم و همچنین مشکل معیشتیِ طاقت فرسای زندگی در نجف کم کم به ایران مراجعت کند. 🚼 درهمان حال، فکر درباره استادش، سیّدعلی قاضی رهایش نمی‌کرد: که چرا قاضی ساعت‌ها در وادی السّلام می‌نشیند؟! اصلاً چه لزومی دارد که انسان این همه در قبرستان وقتش را بگذراند؟! 🤔 کم کم چشمانش سنگین می‌شد. در همان حال چشمانش را به سمت کتابخانه کوچکی که در مقابلش بود برگرداند و با خود اندیشید: 📚 پاهایم را که به طرف کتاب‌های علمی دراز کردم بی‌احترامی است یا نه؟⁉️ در آخر با خود کلنجاری رفت و به خود قبولاند که این کار بی‌احترامی نیست. در همان افکار، پلک‌هایش روی هم رفت و وارد خوابی عمیق شد. فردای آن روز، استادش قاضی را دید.قاضی پس از سلام، بدون مقدمه گفت: 《شما مصلحت نیست فعلاً به ایران بروید! دراز کردن پا رو به کتب علمی هم بی‌احترامی است.》 😳👌 شیخ آملی که شگفت زده شده بود پرسید: شما این مسائل را از کجا متوجه شدین؟! قاضی با خنده‌ای معنادار گفت: 《از وادی السلام!》😜 🔹روزی دیگر در خانه محقر دیگری در نزدیکی بازار حویش سید محمّد حسین طباطبایی سومین فرزندش سقط شده بود و همسرش قمرالسادات در این دردِ جانسوز بی‌تابی می‌کرد، با دلی شکسته و غمی وافر می‌کوشید عقبات و منازل سرسختِ معرفت النفس را بپیماید. 🔹در زاویه‌ای دیگر از کربلای معلّی در بازاری نزدیک شارع العباس(علیه السلام) در ظهری طاقت فرسا که از آسمان آتش می‌بارید، در کنارِ کوره‌ای پرحرارت و سوزان، سیّد هاشم نعلبند که بعداً به سیّد هاشم حدّاد معروف شد، در حال کوبیدن پُتک بر آهنِ گدازانِ روی سِندان بود؛ و درحالی که در تفکر و توجّه به حقیقت مرگ غرق شده بود، در حال طی کردن منازل برزخیست. او تمام تلاشش این بود که مو به مو به دستورات استادش قاضی جامع عمل بپوشاند. 🔨🔥 🔹در ساحتی دیگر سیّد هاشم رضویِ هندی که خرج هر روز زندگی‌اش یک شاهی بود و هر شب با آن نانی می‌خرید و با چایی می‌خورد و خود را زنده نگه می‌داشت، آن روز در مجلسِ درسِ استادش سیّدعلی قاضی حاضر شده بود. 🫓 که اتفاقاً فقیری آمد و از آنها کمک طلبید. استاد که خود آهی در بساط نداشت، به او اشاره کرد که آیا چیزی دارد به این مرد بدهد؟ رضوی با اینکه جز آن سکه چیزی برای خریدِ نانِ شبش نداشت، دست در جیبِ قبایش کرد و آن را در اختیار مردِ فقیر گذاشت. 🪙 شب هنگام گرسنه و بی‌حال سر روی بالش گذاشته بود و داشت به خواب می‌رفت که ناگهان با شنیدن صدای کوبیده شدنِ درِ حجره به خود آمد. از جا بلند شد به سمت در رفت و آن را باز کرد. 🚪 در واقع استادش قاضی را دید که پشت در ایستاده و ظرفی از غذا به دست گرفته. 🍲 قاضی با لبخندی پر از مِهر وارد اتاق شد و شامش را در کنار شاگردِ فداکارش خورد و با این کار از او قدردانی کرد. 🔹و در بستری دیگر قاسم فاسق که سراسر وجودش انقلابی عظیم و بی‌سابقه برپا شده بود پس از تحوّلی شگفت و توبه‌ای نصوح به یکی از زُهّاد و عبّادِ نجف تبدیل می‌شد که مردم نیم خورده او را برای استشفا (شفا)می‌نوشیدند... -------------- در صورت تمایل برای ماجرای زیبای قاسم فاسق، لطفا روی گزینه بزنید. -------------- برگرفته از: داستانی براساس زندگی آیت الله سیّدعلی قاضی طباطبایی(ره) ❣ -------،،-------❣ کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
احوالات و بیانات آیت‌الله حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (ره) حضرت آیت‌الله میرزا جواد آقا ملکی تبریزی درخانواده‌ای از اعیان و تجار تبریز، دیده به جهان گشود. پدرش،مرحوم حاج میرزا شفیع، عامل مضاربه‌ی ناصرالدّین شاه بود.اما توفیق الهی شامل حال او شد و توانست در خدمت مرحوم حاج میرزا علی‌نقی همدانی، مراتب تزکیه نفس و تهذیب اخلاق را طی کند و به مقامات عالی نایل شود. پس از گذراندن مقدمات علوم حوزوی در تبریز، با سری پرشور رهسپار دیار نجف شد‌. اصول را نزد آخوند خراسانی و علم حدیث و درایه را از حاج میرزا حسین نوری آموخت و در محضر شیخ آقا رضا همدانی و دیگر فقهای عظام به رسید. روح بی‌قرارش تنها با این علوم قرار نمی‌گرفت بدنبال گمشده‌اش به محضر جمال‌السّالکین، مرحوم آخوند ملا حسینقلی همدانی بار یافت و ۱۴ سال در محضر آخوند همدانی زانوی ادب بر زمین زد. 🧎 همان عارف عظیمی است که می‌گویند ۳۰۰ مرجع تقلید با تربیت او به مراتب بالای عرفان راه یافتند. نفس گرمی داشت. از اهل گناه ولیّ‌ خدا می‌ساخت؛ عبد فرّار یکی از اوباشِ نجف بود که مردم از ترس به او احترام می‌گذاشتند. یک شب که مرحوم از حرم امیرالمومنین علیه‌السّلام برمی‌گشت، بی توجه از کنار عبد فرّار گذشت. خیز برداشت تا او را تنبیه کند: 🔺هی آشیخ! چرا به من سلام نکردی؟! 🔹مگر تو کیستی که باید به تو سلام می‌کردم؟ 🔺من عبد فرّارم! 🔹از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)؟ آخوند همدانی حرف دیگری نزد و راهش را کشید و رفت. فردا بعد از درس به شاگردانش گفت: یکی از اولیاءِ خدا فوت کرده، هر کس مایل باشد به تشییع جنازه او برویم. بعضی شاگردان همراه شدند با تعجب دیدند آخوند به طرف منزل عبد فرّار رفت و متوجه شدند که او از دنیا رفته است. احوال عبد فرّار را از همسرش جویا شدند. گفت: دیشب زودتر از همیشه به خانه آمد تا صبح نخوابید.در حیاط قدم می‌زد و مدام به خودش می‌گفت: عبد فرّار! از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا؟ و سحر هم تمام کرد! آقای شخصی را دیده بود که شبیه آدمی راه می‌رود که انگار اختلال حواس دارد. از یکی پرسیده بود: این آقا اختلال فکر و حواس دارد؟ جواب شنیده بود: نه الان از جلسه درسِ اخلاقِ آخوند ملاحسینقلی همدانی درآمده. هروقت آخوند صحبت می‌فرماید در حضار اثری می‌گذارد که از کثرت تاثیر کلام و تصرّف روحیِّ آن جناب، بدین صورت از محضر او بیرون می‌آیند. آب همان آب است اما، ببین از چه کوزه‌ای می‌تراود؟حرف‌های قشنگ را هم خیلی‌ها بلدند اما ببین از کدام گلو خارج می‌شود؟ تا کسی پاک نباشد نمی‌تواند پاک کند. 🔹آن نفس‌خواهد زباران پاک‌تر 🔹از فرشته در روش درّاک‌تر 🔹عمرها بایست تا دم پاک شد 🔹تا امین مخزن افلاک شد 【برای مطالعه مطالب قبلی میرزا جواد آقا ملکی‌تبریزی لطفاً روی هشتک بزنید.】 برگرفته از: کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
سفر سیّدحسن مسقطی به هندوستان 🚶 ...حاج بسیار از آقاسیّدحسن مسقطی یاد می نمود؛ و میفرمودند: آقاسیّدحسن آتش قوی داشت و توحیدش عالی بود و در بحث و تدریسِ حکمت، استاد بود. سیّدحسن درصحنِ مطهّر امیرالمومنین علیه‌السّلام در نجف اشرف می نشست و طلّاب را درس حکمت و میداد. و چنان شور و هیجانی برپا نموده بود که با دروس متین و استوار خود، روحِ توحید و خلوص و طهارت را در طلّاب میدَمید، و آنان را از دنیا اعراض داده و بسوی عالمِ توحیدِ حقّ، سوق میداد. اطرافیانِ مرحوم آیت‌الله سیّد ابوالحسن اصفهانی (قدّه)، رئیسِ وقت حوزه‌ی علمیه نجف ، به ایشان رساندند که اگر سیّدحسن مسقطی به دروس خود ادامه دهد، حوزه علمیه را منقلب به حوزه ی توحیدی (عرفانی) مینماید. 😳 لهذا آیت‌الله سیّد ابوالحسن اصفهانی تدریسِ علمِ حکمتِ الهی و عرفان را در نجف کرد؛ و به آقا سیّدحسن مسقطی هم امر کرد تا به مسقط برای تبلیغ و ترویج برود. آقا سیّد حسن ابداً میل نداشت از نجف اشرف خارج شود و فراقِ مرحوم برایش مشکل بود. بنابراین به خدمت استادش قاضی عرض کرد: اجازه میفرمائید به درس ادامه دهم و اعتنایی به تحریم سیّد ابوالحسن ننمایم و در این راهِ توحید مبارزه کنم؟! مرحوم آیت‌الله قاضی به او فرمود: طبق فرمانِ سیّد ابوالحسن، از نجف بسوی مَسقط رهسپار شو! خداوند با تُست، و تو را در هرجا که باشی رهبری میکند، و ... 🛺 سیّدحسن که اصفهانیُّ الاصل بوده و به سیّدحسن اصفهانی مشهور بود، بسوی مَسقط به راه افتاد؛ و لهذا وی را گویند. و در راه ،در میهمانخانه و مسافرخانه وارد نمیشد، در مسجد وارد میشد. چون به مسقط رسید ، چنان ترویج و تبلیغی نموده که تمام اهل مسقط را مومن و موحّد ساخته، و همه وی را به مرشدِ کلّ شناختند. او در آخر عمر ،پیوسته با دو لباس احرام زندگی مینمود. تا وی را از هند خواستند؛ او هم دعوت آنانرا اجابت نموده و در راه مقصود رهسپار آن دیار گشت؛ که باز در میان راهها در مسافرخانه ها مَسکن نمی گزید، بلکه در مساجد میرفت و بیتوته مینمود. در میانِ راه که بین دو شهر بود با همان دو جامه ی احرام در مسجدی وی را یافتند که در حال سجده جان داده است. 💚 【برای‌ دسترسی به آرشیو کامل داستانها و مطالب کتاب روح مجرد از سیّدهاشم حداد، لطفاً روی‌هشتک👉 بزنید. پس‌از کلیک کردن برروی هشتک، میتوانید فایل‌ها و مطالبِ قبلی را با استفاده از فِلش‌های بالا و پایینِ انتهای صفحه، جستجو و پیدا کنید.】 برگرفته از: حاج‌سیّدهاشم موسوی‌حدّاد کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
...حاج بسیار از آقاسیّدحسن‌مسقطی یاد می‌نمود؛ و میفرمودند: آقاسیّدحسن آتش قوی داشت و توحیدش عالی بود و در بحث و تدریسِ حکمت، استاد بود. سیّدحسن درصحنِ مطهّر امیرالمومنین علیه‌السّلام در نجف اشرف می نشست و طلّاب را درسِ و میداد. و چنان شور و هیجانی برپا نموده بود که با دروس متین و استوارِ خود، روحِ توحید و خلوص و طهارت را در طلّاب میدَمید. و آنان را از دنیا اعراض داده و بسوی عالم توحیدِ حق سوق میداد. اطرافیانِ مرحوم آیت‌الله سیّد ابوالحسن اصفهانی(قدّه)، رئیسِ وقت حوزه‌ی‌علمیه نجف ، به ایشان رساندند که اگر سیّدحسن به دروس خود ادامه دهد، حوزه علمیه را منقلب به حوزه ی توحیدی (عرفانی) مینماید. لهذا او تدریس علم حکمت الهی و عرفان را در نجف کرد؛ و به آقا سیّدحسن هم امر کرد تا به مسقط برای تبلیغ و ترویج برود. آقا سیّد حسن ابداً میل نداشت از نجف اشرف خارج شود و فراق مرحوم برایش مشکل بود. بنابراین به خدمتِ استادش قاضی عرض کرد: اجازه میفرمائید به درس ادامه دهم و اعتنایی به تحریمِ سیّد ننمایم و در این راه توحید مبارزه کنم؟! مرحوم سیّدعلی‌قاضی به او فرمود: طبق فرمانِ سیّد، از نجف بسوی مَسقط رهسپار شو! خداوند با تُست، و تو را در هرجا که باشی رهبری میکند، و ... سیّدحسن که اصفهانیُّ الاصل بوده و به اصفهانی مشهور بود، بسوی مَسقط به راه افتاد؛ و لهذا وی را گویند. و در راه ،در میهمانخانه و مسافرخانه وارد نمیشد، در مسجد وارد میشد. چون به مسقط رسید ، چنان ترویج و تبلیغی نموده که تمام اهل مسقط را مومن و موحّد ساخته، و همه وی را به شناختند. او در آخر عمر ،پیوسته با دو لباس احرام زندگی مینمود. تا وی را از هند خواستند؛ او هم دعوت آنانرا اجابت نموده و در راه مقصود رهسپار آن دیار گشت؛ که باز در میان راهها در مسافرخانه‌ها مَسکن نمی گزید، بلکه در مساجد میرفت و بیتوته مینمود. در میانِ راه که بین دو شهر بود با همان دو جامه ی احرام در مسجدی وی را یافتند که در حال سجده جان داده است. برگرفته از: کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
🏴 ششم ربیع الاول، سالروز رحلت استاد العرفا آیت الحق و العرفان علامه سید علی قاضی طباطبایی تسلیت باد. ۶ربیع‌الاول۱۳۶۶ هجری‌قمری ۸ بهمن ۱۳۲۵ هجری‌شمسی (۷۷ سال) نجف، وادی السّلام ″رعایت‌ادب‌درمحضرقرآن″ 🔹مرحوم حضرت آیت الله شیخ محمد تقی آملی می‌فرمود: «من در بحث مرحوم آیت‌الله سیّد علی قاضی شرکت می‌کردم. روزی از ایشان سؤال کردم که ما می‌خوانیم و می‌شنویم که عده‌ای موقع قرائت قرآن کریم، و برای‌شان تجلّی می کند. در حالی که ما قرآن می‌خوانیم و چنین اثری نمی‌بینیم؟!»🤔 🔸مرحوم مدت کوتاهی به چهره من نظر کرد و سپس فرمود: «بلی! آن‌ها قرآن کریم را تلاوت می‌کنند و با ! رو به قبله می‌ایستند؛ سرشان پوشیده نیست؛ کلام‌الله را با هر دو دست‌شان بلند می‌کنند و با تمام وجودشان به آنچه تلاوت می‌کنند، توجه دارند و می‌فهمند که جلوی چه کسی ایستاده‌اند! اما تو قرآن را قرائت می‌کنی در حالی که تا چانه زیر رفته‌ای! و قرآن را روی زمین می‌گذاری و در آن می‌نگری …!»🤭 🔹مرحوم آیت‌الله شیخ محمد تقی آملی می‌گفت: «بلی، من همین‌طور را می‌خواندم. مثل این که مرحوم قاضی با من بود و ناظرِ وقت قرائتم بوده است. بعد از این ماجرا، با تمامِ وجودم به سوی ایشان شتافتم. و ملازم جلسه‌هایشان شدم.»🧎‍♂ ______________ کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
به دنبالش میگشتم تا پیدایش کنم. به سراغش در مدرسه ای که در آن سکونت داشت رفتم.طلبه ای پیدا نکردم که بپرسم حجره سیّدمرتضی کشمیری کجاست.در همین حال بودم که ناگهان از درون یکی از حجره های دربسته شنیدم کسی صدا میزند:‌‌‌‌《شیخ حسنعلی اصفهانی، بیا》. بسمت حجره رفتم تا چشمم به جمال تابناک و صورت و بدن ریاضت کشیده اش افتاد، بی مقدمه گفت:بیا کشمیری که دنبالش میگردی من هستم. و این آغاز ارتباطمان بود. هفت سال خدمتش کردم و جوهره ی وجودیش صفحه ی هستی ام را به رنگ خویش درآورد تا اینکه به ایران و ریاضت کشیدن در حجره ای در صحن عتیقِ حرم ثامن الحجج علیه السّلام در ارض اقدس روی آوردم. اما همچنان شوق و آتش نجف رهایم نمیکردو پس از ۴ سال، دوباره به این مرکز جاذبهِ شگفت انگیزِ کره خاکی ،نجف اشرف بازگشتم. مدتی بود که به نجف بازگشته بودم و سیّدمرتضی دستور ترکِ حیوانی بمن داده بود ۳۷روز بود که بدستوراو از خوردن هرگونه غذای حیوانی پرهیز کرده بودم و آن روز قرار بود بعداز زیارت مولی الموحدین علیه السّلام پیش سیّدمرتضی بروم. ....بسمت مدرسه قوام راه افتادم. پس از دقایقی متوجه شدم گرسنگی به جانم افتاده است؛ با اینکه سال ها کارم تحمل گرسنگی و تشنگی بود،اینبار جنس این ریاضت طور دیگری بنظر میامد. وقتی از پس کوچه های تنگ به مدرسه قوام نزدیک شدم. بوی غذای تازه به مشامم رسید؛ بوی مرغ پخته شده میامد. در حالی که خودم در شگفتی بودم که چرا اینبار تا این اندازه بوی غذایی مرا بسمت خود میکشاند، وارد مدرسه شدم. 🍵 بعداز۳۷ روز ترکِ حیوانی، در وجودم اشتهایی مضاعف به خوردن این غذا احساس میکردم. ضعف بر بدنم غالب شده بود و یادم رفته بودکه آمده ام تا خدمت سیّدمرتضی برسم. بسمت دیگ غذا رفتم و بی اختیار از آشپز ظرفی از پلو و مرغ خواستم.آشپز که چهره فرسوده و گرسنه ام را دید، برایم غذای بیشتری در ظرف ریخت.🍗 بی اختیار و بی توجه به اینکه در ترک حیوانی به سر میبردم، بسمت سکویی رفتم و روی آن نشستم و چشم به این غذا دوختم که چطور توانسته مرا تا این اندازه وسوسه کند. لقمه ای برداشتم که به دهان بگذارم، اما ناگهان دیدم سیّد مرتضی در مقابلم ایستاده است. سیّدمرتضی اخمی کرد و گفت: 《شیخ حسنعلی! میخواهی ازین غذا بخوری؟》 او در حالی که با دستش به غذا اشاره ای کرد، گفت: 《این غذا را بو کن و ببین چه بویی میدهد؛ آنگاه ببین میتوانی این غذا را بخوری؟》 ظرف غذا را با اضطرابی که از ابُهتِ سیّد به جانم افتاده بود،به صورتم نزدیک کردم. نزدیک بودحالم به هم بخورد، بوی کثافت و نجاست و گندیدگی میداد. با حیرت به سیّد گفتم : 《بوی گندیدگی میدهد جناب سیّد.》 ♨️ .....سیّدمرتضی درحالی که اَبروهایش بهم گره خورده بود، سرش را تکان داد و گفت: بلند شو بیا داخل حجره، سیّدعلی(قاضی) هم هست. سیّد یااللهی گفت و داخل حجره شد و من هم داخل شدم. حجره ی محقری داشت که در و دیوارش بوی ذکر و طراوتِ روحانی و تجلی الهی میداد. سیّدعلی قاضی هم دوزانو روی زمین نشسته بود و با تسبیح تربتی که در دست داشت ،مشغول ذکر گفتن بود. داخل که شدیم به احترام من و سیّد مرتضی ایستاد و با ته لهجه شیرین ترکی ، سلام گرمی گفت. جواب سلامش را دادمو ازاینکه فرصتی دست داده بود تا با (سیّدعلی هم از شاگردان سیّدمرتضی بود) هم سخن شوم، خوشحال بودم. برگرفته از: کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
✍داستانی بر اساس زندگی آیت الله 🌷___💫___🌷 ...در همین حال که شاگردانِ آیت الله قاضی غرق توجه در کلامِ او بودند. و در ژرفای کلامش غوطه می‌خوردند، ناگهان صدایی هولناک از راهِ بخاری بالای سرِ اُستاد شنیده شد. و گرد و خاک با شدّت از آن خارج شد.🧨 گویا که سقفِ طبقه فوقانی، خراب شده باشد. شاگردان که هول شده بودند به سمت درِ حجره گریختند.هر یک دیگری را عقب می‌زد تا بتواند خود را زودتر نجات دهد. 🏃🏃‍♂ فضای حجره پُر از گرد و خاک شده بود؛ اما استاد همچنان سر جای خود تکیه زده بود و تکان نمیخورد. سیّدمحمّدحسین(طباطبائی) هم که از جا برخاسته بود و می‌خواست از درِ حجره پا به فرار بگذارد، صورتش را برگرداند و به اُستاد خیره شد.👀 انگارنه انگار اتفاقی افتاده باشد. گرد و خاک به سرعت خوابید و چهره‌ی استاد از انتهای حجره، نمایان شد؛ نشسته بود و لبخندی بر لب داشت. و مثل اینکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، با صدای بلندی به شاگردان گفت: 📣《 بیایید ای جویندگانِ توحیدِ افعالی!》 شاگردان که بیرونِ حجره تجمع کرده بودند متوجه شدند این سر و صدا به خاطر خارج شدنِ با شدت گرد و خاک از محفظه بخاری بالای سرِ اُستاد بوده و آنها همه گمان کرده بودند سقف اتاق در حال خراب شدن است. همه با شرمندگی از شکست در امتحانِ درسِ عملیِ توحیدِ افعالیِ استاد،به داخل حجره برگشتند.😓 و با خنده ملیحِ استاد مواجه شدند که دوباره می‌گفت: 《ای جویندگانِ، بیایید بنشینید!》 پس از ساعتی کوتاه، مجلسِ درس پایان یافت و اُستاد قاضی از جا برخاست تا به برود. سیّدعلی عصا را به دست گرفت و بدون صحبت از میان شاگردان خارج شد. 🧑‍🦯 شاگردان هم که هر کدام در قلبشان طوفانی به پا شده بود و از آن واقعه سر در گریبان فرو برده بودند، چیزی نمی‌گفتند. استاد از پله‌ها پایین رفت و که جوانی حدوداً ۲۵ ساله بود و تازه به جمع شاگردان سیّدعلی ملحق شده بود، از روی کنجکاوی بدنبالش به راه افتاد. او می‌دانست که استاد قاضی عصرها به سمت مسجد کوفه می‌روند.و با احوالات عجیبش تازه آشنا شده بود‌. میرزا حسن از روی کنجکاوی می‌خواست بداند؛ استاد که هیچ مبلغی در جیب نداشت چطور از نجف به کوفه خواهد رفت؟ برای همین از درِ مدرسه هندی‌ها او را تعقیب کرد استاد قاضی عصا زنان از محله مشراق به سمت شارع امام زین‌العابدین (علیه السّلام) و از آنجا به سمت دروازه کوفه حرکت می‌کرد.🧑‍🦯 حالا میرزاحسن میخواست ببیند، استاد با این جیبِ خالی و هوای گرم که پیاده رفتن در آن غیرممکن بود، چگونه خود را به مقصد خواهد رساند؟! آرام آرام او را تعقیب کرد تا به انتهای بازار رسید. ناگهان آخرِ بازار پیرمردی مُعیدی(دهاتی) که چفیه کوفیه(دستمال سربند) به سربسته بود، در مقابل قاضی ظاهر شد و به او یک اسکناس یک دیناری داد و رفت. 💰 در همین لحظه استاد که به ظاهر از حضور میرزا حسن خبری نداشت، صورتش را برگرداند و گفت: 《میرزا حسن دیدی خداوند قادر است!》 میرزا حسن با شرمندگی سرش را پایین انداخت و غرق در تفکر شد. 🧘 آری،به‌همین دلیل‌استکه پس از سالیان متمادی، در تکاپوی کثَرات، آبدیده می‌شود و برای رسیدن به دریچه‌های تجلیِ توحید لازم است سالیانِ مَدید قلبِ خویش را در معرض توجه و قرار دهد. او فهمید در این میان، نقشِ بی‌بدیلی در تعالی بخشیِ انسان ایفا می‌کنند؛ از این روست که معشوق برای پذیرفته شدگانِ درگاهش، فقرها و بلاها و رنج‌ها و مصیبت‌ها میفرستد تا اینکه کورباطنیِ انسان به دست کیمیای ، به چشمانِ تیزبینِ توحیدنگر تبدیل شود. ✨هرکه در این بَزم مقرب تر است/ ✨ جامِ بلا، بیشترش می دهند/ ===✨💚✨=== برگرفته از: فصل شصتم -------------------------- کلبه عشاق https://eitaa.com/babarokn
یذَره_کتاب بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی توحید_عشّاق فصل ۵۷ از قولِ قاسم‌فاسق 📝 قسمت_اول .....با خنجرِ جیبی ام روی میز را خط خطی میکردم. هرچه به در، چشم‌دوختم، پیدایش نشد. عُمدتاً کارها را افرادِ ناشناس، سفارش میدادند. نصفِ دستمزد، پیش! و مابقی بعداز اتمامِ کار.🤒 اینجا قهوه خانه ای بود که عمدتاً اراذلِ نجف جرئت آمدن به آن را داشتند. شیخ عدنان ناگهان صدای زنگوله درِ قهوه خانه به گوشم خورد.غریبه بود دستار را طوری دورِ صورتش پیچیده بود که فقط چشم هایش را میدیدم. با شکمی برآمده و دشداشه ای سفید.👤 مکثی کرد و به سمتم آمد و گفت:قاسم! گفتم:کارِت را بگو! گفت:پول خوبی در انتظارت است! به قهوه چی اشاره ای کردم که دو شیشه زهرماری بیاورد. _نوع کار؟🤔 پس از سکوتِ کوتاهی گفت: قتل! گفتم: قیمتِ کار به ارزش کسی که سر به نیست خواهد شد، تعیین میشود.🗡 قهوه چی شیشه های مشروب را آورد.یکی را برداشتم و آمدم بخورم.🍻 که با عصبانیت گفت: چه غلطی میکنی؟! _کوری؟میخواهم مشروب بخورم. شیشه مشروب را از دستم گرفت و محکم به زمین کوبید و گفت: نجاست خوری در کنار مرقد امیرالمومنین(علیه السّلام)؟!😡 او که بود که جرئت میکرد اینطور با من حرف بزند؟ ازآنجا که سکه های طلایش برق درخشانی داشت، نخواستم معامله را به هم بزنم. گفتم:کیست و کجاست؟ _همین حوالی است. زیاد وادی السّلام می رود،همانجا کارش را یکسره کن. سکه ها رو بسمت خودم کشیدم و گفتم:این نصف معامله است. باصدای خَش دار گفتم: اسم؟ 💰 _یک آخوند است. فرقی نمیکند، اسم؟؟ کمی به لرزه افتاد، اما بسرعت گفت:قاضی! ! اسم سیّدعلی قاضی را که شنیدم برق، سرتا پای وجودم را گرفت.در حالیکه قلبم بشدّت شروع به تپش کرده بود.خنجرم را از غلاف بیرون کشیدم و با تمامِ قدرت در میز فرو کردم.🔪 سکه هایش را در مقابلش کوبیدم و با فریاد گفتم:من شرابخوارم و بی نماز و اهل هرچی بگویی هستم، مَردک. اما قاضی‌کُش نیستم.🥷 قاضی، لوتی و آدم است. صدهزار سکه هم بدهی انجام نمیدهم. ضمناً دست کسی هم به او برسد، خودم سر به نیستش خواهم کرد. بدون آنکه به پشت سرم نگاه کنم، درِ کافه را محکم به هم کوبیدم و بی هدف در کنار شهر،شروع به قدم زدن کردم. قاضی چند باری مرا نصیحت کرده بود.هر بار که میخواستم روالم را عوض کنم،هیولایی گرسنه در وجودم می یافتم که خشم و شهوت،غذای هر صبح و شامش بود. 🧟‍♂🥶 با اینکه به نصیحت هایش گوش نمی دادم اما از نشستن در کنار او لذت میبردم و به من آرامشِ عجیبی می داد. عشق، قاعده نمی شناسد؛از وقتی مُشت روی میز کوبیدم، لحظه به لحظه گرمای محبتش در وجودم بیشتر میشد.💞 خودم را به کنارِ شهر که منتهی به قبرستانِ میشد، رساندم. همانجا در حالی که چشم به گنبد حرمِ مولا دوخته و به دیوار شهر تکیه زده بودم، به خواب رفتم.🚼 با دستی که به شانه ام میخورد از خواب بیدار شدم. سُرخیِ طلوع آفتاب بود که چشمانِ حیرت زده ام را التیام میداد.سرم را بالا گرفتم تا ببینم چه کسی جرئت کرده قاسم‌فاسق را از خواب بیدار کند! آقا سیّد علی بود.📿 با خنده ای که بر لب داشت گفت: سلام قاسم! دیدم اینجا خوابت برده، گفتم بیدارت کنم نمازت را بخوانی. سرم را خاراندم و گفتم: آقا آفتاب زده ،فردا صبح میخوانم. با خنده گفت: بنشین میخواهم چیزی بگویم.🧎‍♂ با دستپاچگی و خوشحالی ازینکه هیچ وقت از همنشینی با من احساس کسرِ شان نمیکرد،نشستم و گفتم: چشم آقا سیّد،بفرمایید! پیرمرد دستش را روی شانه ام گذاشت و در کنارم نشست و گفت:قاسم تو مرا دوست داری؟ _آقا بر منکرش لعنت. به دیوار تکیه داد و گفت: من اگر چیزی بگویم قول میدهی عمل کنی؟ باسرعت گفتم:آقا شما جان بخواهید.🤝 جان نمی خواهم قاسم!چیزِ دیگری میخواهم. حاضر بودم هرکاری بگوید انجام دهم.برای همین گفتم:جان بخواهید آقا، امر شما مُطاع است. قاضی دستش را روی پایم گذاشت و گفت:... برگرفته از کتاب: داستانی بر اساس زندگی آیت الله سیّدعلی قاضی کلبه عشاق https://eitaa.com/babarokn
👆👆👆 ❌❌❌مخالفت برخی‌از علما و مردم از جمله رییسِ وقت حوزه علمیه نجف، آیت‌الله سیّد_ابوالحسن_اصفهانی و همچنین شیخ عدنان از روحانیون و اشخاص بانفوذ در حوزه علمیه نجف و مخالفت برخی علما با آیت‌الله سیّدعلی قاضی رحمت‌الله علیه، سببِ بی‌حرمتی برخی از مردم به وی شده بود! چنانکه سجاده از زیر پای سیّدعلی کشیدند و همچنین او را تهدید به قتل کردند. ظاهراً علاقۀ وی به و مولوی و دل‌بستگی و مراودۀ یکی‌از صوفیانِ نجف، بهارعلیشاه با قاضی، موجب بروز این مخالفت‌ها و وارد کردن اتهام تصوف و صوفی‌گری به آیت‌الله قاضی و مُریدانِ ایشان شده بود. 👳‍♂ سیّد_حسن_مسقطی یکی از شاگردان آیت‌الله قاضی، سیّدحسن اصفهانی معروف به مسقطی بود، که با فشار و مخالفت حوزه علمیه به قاضی، باعث اخراج و کوچ مرحوم سیّدحسن اصفهانی به کشور هندوستان برای تبلیغ دین اسلام شد. که در یکی از مساجد بین راه، درحال سجده به رحمت ایزدی پیوستند. 💐 @babarokn