کلبه عُشاق
#یذَره_کتاب بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی #توحید_عشّاق فصل ۵۷ از قولِ #قاسم_فاسق
#یذَره_کتاب
بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی
#توحید_عشاق
فصل ۵۷ از قولِ #قاسم_فاسق
📖 🖌
#قسمت_دوم (پایانی)
قاضی گفت: قاسم تو بارها به من ابراز #محبت کردهای❣ حالا من میخواهم به تو کاری بگویم که انجام دهی.
در حالی که گیج شده بودم گفتم: روی چشمم سیّد آقا بفرمایید. گفت: قاسم از امشب بلند شو و #نمازِ_شب بخوان. 😳
نفسم در سینه حبس شد.چشم هایم را که گرد شده بود به چشمانش گره زدم و پس از بُهتی طولانی گفتم: آقا شما که میدانید من اصلاً نماز نمیخوانم چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم. _قرارمان چه شد؟
آقا من شبها تا دیر وقت در قهوه خانه هستم و صبح اصلاً بیدار نمیشوم که بخواهم حتی نماز واجبم را بخوانم.🤒
دو دستی تکیهاش را روی عصایش انداخت و گفت هر ساعتی که نیت کنی من بیدارت میکنم.
در حالی که زبانم بند آمده بود با صدایی که میلرزید گفتم: آقا شما مگر میدانید خانه من کجاست؟
نه قاسم. تو نیت کن من میدانم چطور بیدارت کنم. 👊
دیگر قفل شده بودم.در حالی که نمیدانستم باید چه بگویم ردِ چشمِ او را که به گنبد حرم گره میخورد پی گرفتم. به حرم چشم دوختم بیاختیار گفتم: روی چشم آقا...
دستی بر شانهام زد و گفت: من باید بروم. از جایش به آرامی بلند شد و گفت: خداحافظ قاسم.
از جایم برخاستم با او خداحافظ کردم و به قدمهای کُندی که برمیداشت خیره شدم تا از دروازه شهر به سمت #وادی_السّلام خارج شد.🧑🦯
آن روز را مثل کسی که تازه چشم به دنیا باز کرده باشد و هیچ نداند چه خبر است گذراندم. 🤷♂
شب به خانه رفتم دشداشهام را درآوردم و به سمت رختخواب رفتم.
به اتفاقاتی که از شب قبل برایم افتاده بود فکر میکردم.
آن مرد که بود که از من میخواست قاضی را بکشم؟و قاضی که بود که از من میخواست نماز شب بخوانم؟✨⁉️‼️
اصلاً من که بودم که در میان این تناقضها و تقابلها چون پَر کاهی در هوایی #طوفانی از این طرف به آن طرف میرفتم؟
آن کشش و میل که مبدا آن مجهول بود و مرا در آغوش خویش کشیده بود رهایم نمیکرد.🧲
چرا باید به حرف قاضی گوش میدادم؟
پِلک هایم سنگینی میکرد و خواب، مرا در هم میربود.تنها دلیلی که برای بیدار شدن در شب یافتم شعله #محبّتی بود که از آن پیرمرد در وجودم روشن شده بود... 🪶
ساعتی گذشت برخلاف هر روز که تا بعد از طلوع آفتاب میخوابیدم در نیمه شب بیدار شدم. چقدر #مهتاب را کم دیده بودم.همیشه در این ساعتها زیر سقف قهوه خانهها مشغول گذران عمر بودم. نور عجیبی داشت. 🌖💐
از جایم بلند شدم شحاطه ام (دمپایی) را پا کردم و به سوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من به پا شده بود؟!
انعکاس تصویرم را که دیدم احساس کردم هزاران سال است که خود را نمیشناسم.
من که بودم؟قاسم فاسق که بود؟🗡
چشمانم را رو به آسمان گرفتم و گفتم:خداوندا !قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکرِ درگاهت خواهد بود.😔🤝
در همان دَم که سرزمینِ وجودم را چون بیابان #تاریکی مییافتم #نوری را در پرده خیالم دیدم که چون جرقه ای از قلب خورشید جدا میشد. و سرتاسر این زمین ظلمانی را روشن میساخت... .
باور نمیکردم که عشق به پیرمردِ فقیرِ لَنگی که او را #صوفی و #دیوانه می خواندند، منجر به پذیرفته شدن در درگاه حسین بن علی(علیه السّلام) شود.💘
سیّدعلی آیینه ای بود که من حقیقت خویش را در او مشاهده میکردم.
باورم نمیشد؛ اما آری، گویا مرا پذیرفته بودند... .
برگرفته از:
#کتاب_کهکشانِ_نیستی
داستانی بر اساس زندگی آیت الله
#سید_علی_قاضی
کلبه عشاق
https://eitaa.com/babarokn