eitaa logo
کلبه عُشاق
4.5هزار دنبال‌کننده
782 عکس
445 ویدیو
1 فایل
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست یا رضای دوست باید، یا هوای خویشتن (سنایی) 💪...خودمونا بسازیم؛ #بابارکن_الدین شیرازی، بابایی که دستِ فرزندِ ناخَلفش را گرفتو... ادامه 👇 https://eitaa.com/babarokn/2600 💌کانال احراز هویت شد @babaroknodin1400
مشاهده در ایتا
دانلود
کلبه عُشاق
👆ادامه داستان👇 #یذَره_کتاب بُرشی زیبا و خواندنی #توحید_عشّاق 🖌 📕 🟣 فصل
بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی فصل ۵۷ از قولِ ‌📖 🖌 .....با خنجرِ جیبی ام روی میز را خط خطی میکردم. هرچه به در، چشم‌دوختم، پیدایش نشد. عُمدتاً کارها را افرادِ ناشناس، سفارش میدادند. نصفِ دستمزد، پیش! و مابقی بعداز اتمامِ کار.🤒 اینجا قهوه خانه ای بود که عمدتاً نجف جرئت آمدن به آن را داشتند. ناگهان صدای زنگوله درِ قهوه خانه به گوشم خورد.غریبه بود دستار را طوری دورِ صورتش پیچیده بود که فقط چشم هایش را میدیدم. با شکمی برآمده و دشداشه ای سفید.👤 مکثی کرد و به سمتم آمد و گفت:قاسم! گفتم:کارِت را بگو! گفت:پول خوبی در انتظارت است! به قهوه چی اشاره ای کردم که دو شیشه زهرماری بیاورد. _نوع کار؟🤔 پس از سکوتِ کوتاهی گفت: گفتم:قیمتِ کار به ارزش کسی که سر به نیست خواهد شد، تعیین میشود.🗡 قهوه چی شیشه های را آورد.یکی را برداشتم و آمدم بخورم.🍻 که با عصبانیت گفت: چه غلطی میکنی؟! _کوری؟میخواهم مشروب بخورم. شیشه مشروب را از دستم گرفت و محکم به زمین کوبید و گفت: نجاست خوری در کنار مرقد (علیه السّلام)؟!😡 او که بود که جرئت میکرد اینطور با من حرف بزند؟ ازآنجا که سکه های برق درخشانی داشت، نخواستم معامله را به هم بزنم. گفتم:کیست و کجاست؟ _همین حوالی است. زیاد وادی السّلام می رود،همانجا کارش را یکسره کن. سکه ها رو بسمت خودم کشیدم و گفتم:این نصف معامله است. باصدای خَش دار گفتم: اسم؟ _یک است.👳‍♂ فرقی نمیکند، اسم؟؟ کمی به لرزه افتاد، اما بسرعت گفت: قاضی! اسم سیّد علی قاضی را که شنیدم برق، سرتا پای وجودم را گرفت.در حالیکه قلبم بشدّت شروع به تپش کرده بود. را از غلاف بیرون کشیدم و با تمامِ قدرت در میز فرو کردم.🔪 سکه هایش را در مقابلش کوبیدم و با فریاد گفتم:من شرابخوارم و بی نماز و اهل هرچی بگویی هستم، مَردک.🥷 اما قاضی کُش نیستم.قاضی و آدم است. صدهزار سکه هم بدهی انجام نمیدهم. ضمناً دست کسی هم به او برسد، خودم سر به نیستش خواهم کرد. بدون آنکه به پشت سرم نگاه کنم، درِ کافه را محکم به هم کوبیدم و بی هدف در کنار شهر،شروع به قدم زدن کردم. قاضی چند باری مرا نصیحت کرده بود.هر بار که میخواستم روالم را عوض کنم، گرسنه در وجودم می یافتم که خشم و شهوت،غذای هر صبح و شامش بود. 🧟‍♂🥶 با اینکه به نصیحت هایش گوش نمی دادم اما از نشستن در کنار او لذت میبردم و به من آرامشِ عجیبی می داد. ، قاعده نمی شناسد؛از وقتی مُشت روی میز کوبیدم، لحظه به لحظه گرمای در وجودم بیشتر میشد.💞 خودم را به کنارِ شهر که منتهی به قبرستانِ میشد، رساندم. همانجا در حالی که چشم به گنبد حرمِ دوخته و به دیوار شهر تکیه زده بودم، به خواب رفتم.🚼 با دستی که به شانه ام میخورد از خواب بیدار شدم. سُرخیِ طلوع آفتاب بود که چشمانِ حیرت زده ام را التیام میداد.سرم را بالا گرفتم تا ببینم چه کسی جرئت کرده را از خواب بیدار کند! آقا سیّد علی بود.📿 با خنده ای که بر لب داشت گفت: سلام قاسم! دیدم اینجا خوابت برده، گفتم بیدارت کنم نمازت را بخوانی. سرم را خاراندم و گفتم: آقا آفتاب زده ،فردا صبح میخوانم. با خنده گفت: بنشین میخواهم چیزی بگویم.🧎‍♂ با دستپاچگی و خوشحالی ازینکه هیچ وقت از با من احساس کسرِ شان نمیکرد،نشستم و گفتم: چشم آقا سیّد،بفرمایید! پیرمرد دستش را روی شانه ام گذاشت و در کنارم نشست و گفت:قاسم تو مرا دوست داری؟ _آقا بر منکرش لعنت. به دیوار تکیه داد و گفت: من اگر چیزی بگویم میدهی عمل کنی؟ باسرعت گفتم:آقا شما جان بخواهید.🤝 جان نمی خواهم قاسم!چیزِ دیگری میخواهم. حاضر بودم هرکاری بگوید انجام دهم.برای همین گفتم:جان بخواهید آقا، امر شما مُطاع است. قاضی دستش را روی پایم گذاشت و گفت:....👋 ادامه دارد.....انشاءالله🔜 برگرفته از: داستانی بر اساس زندگی آیت الله کلبه عشاق https://eitaa.com/babarokn
کلبه عُشاق
#یذَره_کتاب بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی #توحید_عشّاق فصل ۵۷ از قولِ #قاسم_فاسق
بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی فصل ۵۷ از قولِ 📖 🖌 (پایانی) قاضی گفت: قاسم تو بارها به من ابراز کرده‌ای❣ حالا من می‌خواهم به تو کاری بگویم که انجام دهی. در حالی که گیج شده بودم گفتم: روی چشمم سیّد آقا بفرمایید. گفت: قاسم از امشب بلند شو و بخوان. 😳 نفسم در سینه حبس شد.چشم هایم را که گرد شده بود به چشمانش گره زدم و پس از بُهتی طولانی گفتم: آقا شما که می‌دانید من اصلاً نماز نمی‌خوانم چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم. _قرارمان چه شد؟ آقا من شب‌ها تا دیر وقت در قهوه خانه هستم و صبح اصلاً بیدار نمی‌شوم که بخواهم حتی نماز واجبم را بخوانم.🤒 دو دستی تکیه‌اش را روی عصایش انداخت و گفت هر ساعتی که نیت کنی من بیدارت می‌کنم. در حالی که زبانم بند آمده بود با صدایی که می‌لرزید گفتم: آقا شما مگر می‌دانید خانه من کجاست؟ نه قاسم. تو نیت کن من می‌دانم چطور بیدارت کنم. 👊 دیگر قفل شده بودم.در حالی که نمی‌دانستم باید چه بگویم ردِ چشمِ او را که به گنبد حرم گره می‌خورد پی گرفتم. به حرم چشم دوختم بی‌اختیار گفتم: روی چشم آقا... دستی بر شانه‌ام زد و گفت: من باید بروم. از جایش به آرامی بلند شد و گفت: خداحافظ قاسم. از جایم برخاستم با او خداحافظ کردم و به قدم‌های کُندی که برمی‌داشت خیره شدم تا از دروازه شهر به سمت خارج شد.🧑‍🦯 آن روز را مثل کسی که تازه چشم به دنیا باز کرده باشد و هیچ نداند چه خبر است گذراندم. 🤷‍♂ شب به خانه رفتم دشداشه‌ام را درآوردم و به سمت رختخواب رفتم. به اتفاقاتی که از شب قبل برایم افتاده بود فکر می‌کردم. آن مرد که بود که از من میخواست قاضی را بکشم؟و قاضی که بود که از من می‌خواست نماز شب بخوانم؟✨⁉️‼️ اصلاً من که بودم که در میان این تناقض‌ها و تقابل‌ها چون پَر کاهی در هوایی از این طرف به آن طرف می‌رفتم؟ آن کشش و میل که مبدا آن مجهول بود و مرا در آغوش خویش کشیده بود رهایم نمی‌کرد.🧲 چرا باید به حرف قاضی گوش می‌دادم؟ ‌ پِلک هایم سنگینی می‌کرد و خواب، مرا در هم می‌ربود.تنها دلیلی که برای بیدار شدن در شب یافتم شعله بود که از آن پیرمرد در وجودم روشن شده بود... 🪶 ساعتی گذشت برخلاف هر روز که تا بعد از طلوع آفتاب می‌خوابیدم در نیمه شب بیدار شدم. چقدر را کم دیده بودم.همیشه در این ساعت‌ها زیر سقف قهوه خانه‌ها مشغول گذران عمر بودم. نور عجیبی داشت. 🌖💐 از جایم بلند شدم شحاطه ام (دمپایی) را پا کردم و به سوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من به پا شده بود؟! انعکاس تصویرم را که دیدم احساس کردم هزاران سال است که خود را نمی‌شناسم. من که بودم؟قاسم فاسق که بود؟🗡 چشمانم را رو به آسمان گرفتم و گفتم:خداوندا !قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکرِ درگاهت خواهد بود.😔🤝 در همان دَم که سرزمینِ وجودم را چون بیابان می‌یافتم را در پرده خیالم دیدم که چون جرقه ای از قلب خورشید جدا می‌شد. و سرتاسر این زمین ظلمانی را روشن می‌ساخت... . باور نمیکردم که عشق به پیرمردِ فقیرِ لَنگی که او را و می خواندند، منجر به پذیرفته شدن در درگاه حسین بن علی(علیه السّلام) شود.💘 سیّدعلی آیینه ای بود که من حقیقت خویش را در او مشاهده میکردم. باورم نمیشد؛ اما آری، گویا مرا پذیرفته بودند... . برگرفته از: داستانی بر اساس زندگی آیت الله کلبه عشاق https://eitaa.com/babarokn
تکه ای از فصل پنجاه هشتم در نجف 🔹...در کُنج دیگری، شبی در خانه ای کوچک در نزدیکی محله عماره، شیخ محمدتقی آملی در اتاق کوچکش دراز کشیده بود و در این اندیشه که به خاطر دعوت‌های مکرر از جانب مردم و همچنین مشکل معیشتیِ طاقت فرسای زندگی در نجف کم کم به ایران مراجعت کند. 🚼 درهمان حال، فکر درباره استادش، سیّدعلی قاضی رهایش نمی‌کرد: که چرا قاضی ساعت‌ها در وادی السّلام می‌نشیند؟! اصلاً چه لزومی دارد که انسان این همه در قبرستان وقتش را بگذراند؟! 🤔 کم کم چشمانش سنگین می‌شد. در همان حال چشمانش را به سمت کتابخانه کوچکی که در مقابلش بود برگرداند و با خود اندیشید: 📚 پاهایم را که به طرف کتاب‌های علمی دراز کردم بی‌احترامی است یا نه؟⁉️ در آخر با خود کلنجاری رفت و به خود قبولاند که این کار بی‌احترامی نیست. در همان افکار، پلک‌هایش روی هم رفت و وارد خوابی عمیق شد. فردای آن روز، استادش قاضی را دید.قاضی پس از سلام، بدون مقدمه گفت: 《شما مصلحت نیست فعلاً به ایران بروید! دراز کردن پا رو به کتب علمی هم بی‌احترامی است.》 😳👌 شیخ آملی که شگفت زده شده بود پرسید: شما این مسائل را از کجا متوجه شدین؟! قاضی با خنده‌ای معنادار گفت: 《از وادی السلام!》😜 🔹روزی دیگر در خانه محقر دیگری در نزدیکی بازار حویش سید محمّد حسین طباطبایی سومین فرزندش سقط شده بود و همسرش قمرالسادات در این دردِ جانسوز بی‌تابی می‌کرد، با دلی شکسته و غمی وافر می‌کوشید عقبات و منازل سرسختِ معرفت النفس را بپیماید. 🔹در زاویه‌ای دیگر از کربلای معلّی در بازاری نزدیک شارع العباس(علیه السلام) در ظهری طاقت فرسا که از آسمان آتش می‌بارید، در کنارِ کوره‌ای پرحرارت و سوزان، سیّد هاشم نعلبند که بعداً به سیّد هاشم حدّاد معروف شد، در حال کوبیدن پُتک بر آهنِ گدازانِ روی سِندان بود؛ و درحالی که در تفکر و توجّه به حقیقت مرگ غرق شده بود، در حال طی کردن منازل برزخیست. او تمام تلاشش این بود که مو به مو به دستورات استادش قاضی جامع عمل بپوشاند. 🔨🔥 🔹در ساحتی دیگر سیّد هاشم رضویِ هندی که خرج هر روز زندگی‌اش یک شاهی بود و هر شب با آن نانی می‌خرید و با چایی می‌خورد و خود را زنده نگه می‌داشت، آن روز در مجلسِ درسِ استادش سیّدعلی قاضی حاضر شده بود. 🫓 که اتفاقاً فقیری آمد و از آنها کمک طلبید. استاد که خود آهی در بساط نداشت، به او اشاره کرد که آیا چیزی دارد به این مرد بدهد؟ رضوی با اینکه جز آن سکه چیزی برای خریدِ نانِ شبش نداشت، دست در جیبِ قبایش کرد و آن را در اختیار مردِ فقیر گذاشت. 🪙 شب هنگام گرسنه و بی‌حال سر روی بالش گذاشته بود و داشت به خواب می‌رفت که ناگهان با شنیدن صدای کوبیده شدنِ درِ حجره به خود آمد. از جا بلند شد به سمت در رفت و آن را باز کرد. 🚪 در واقع استادش قاضی را دید که پشت در ایستاده و ظرفی از غذا به دست گرفته. 🍲 قاضی با لبخندی پر از مِهر وارد اتاق شد و شامش را در کنار شاگردِ فداکارش خورد و با این کار از او قدردانی کرد. 🔹و در بستری دیگر قاسم فاسق که سراسر وجودش انقلابی عظیم و بی‌سابقه برپا شده بود پس از تحوّلی شگفت و توبه‌ای نصوح به یکی از زُهّاد و عبّادِ نجف تبدیل می‌شد که مردم نیم خورده او را برای استشفا (شفا)می‌نوشیدند... -------------- در صورت تمایل برای ماجرای زیبای قاسم فاسق، لطفا روی گزینه بزنید. -------------- برگرفته از: داستانی براساس زندگی آیت الله سیّدعلی قاضی طباطبایی(ره) ❣ -------،،-------❣ کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc