eitaa logo
کلبه عُشاق
4.5هزار دنبال‌کننده
782 عکس
445 ویدیو
1 فایل
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست یا رضای دوست باید، یا هوای خویشتن (سنایی) 💪...خودمونا بسازیم؛ #بابارکن_الدین شیرازی، بابایی که دستِ فرزندِ ناخَلفش را گرفتو... ادامه 👇 https://eitaa.com/babarokn/2600 💌کانال احراز هویت شد @babaroknodin1400
مشاهده در ایتا
دانلود
کلبه عُشاق
👆👆ادامه داستان👇👇 #یذَره_کتاب 📑 برشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی #توحید_عشّاق
👆👆ادامه داستان👇👇 📑 بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی 📝📚🟣 فصل ۵۶ از قولِ : ...😤(شیخ عدنان) درحالی که اخم‌هایم را در هم کرده بودم گفتم: بگو تا بدانیم با چه موجودی طرف هستیم شیخ ثامر!🤔 او گفت من به این قاضی بسیار داشتم از طرفی هم واقعاً دلم می‌خواست بدانم او که درباره‌اش می‌گویند و منحرف است چه احوالی دارد.😏 تا اینکه روزی نجف را به مقصد ترک کردم. نزدیکی‌های مسجد، قاضی را دیدم دل را به دریا زدم و با او شروع به صحبت کردم. بعد از اینکه مدتی از صحبتمان گذشت، روی زمین نشستیم تا پس از رفع خستگی به مسجد برویم.🧎‍♂ قاضی شروع کرد به سخن گفتن از و داستان‌های اولیاء و مقام اِجلال و عظمتِ و لزوم قدم گذاشتن در راه و اینکه یگانه هدف از خلقتِ انسان، رسیدن به مقامِ بندگی و معرفت الله است. شک و شُبهه من از بین نمی‌رفت و با خود می‌گفتم: نمی‌دانم که واقعاً در عالم چه خبر است؛ اگر صحبت‌هایی که این سیّد می‌کند حقیقت داشته باشد من تا به حال تلف شده و دیگر نباید اجازه دهم سرمایه‌ام از دست برود.✊ از طرف دیگر نمی‌توانستم به او اعتماد کنم. تا اینکه ناگهان بزرگِ سیاه رنگی از سوراخی که روی زمین بود بیرون آمد.و جلوی ما شروع به خزیدن کرد. 🐍 قاضی که گویا ابداً نترسیده بود، وقتی دید من از در حال زَهره تَرَک شدن هستم، با دست اشاره‌ای کرد و گفت: مُت بِاذنِ الله ! تا این کلام از دهان او خارج شد مار درجا خشکش زد،و بی‌جان روی زمین افتاد. قاضی هم انگار نه انگار که اصلاً اتفاقی افتاده است. و به صحبت‌های قبلیش ادامه داد. و از من خواست بلند شویم تا به مسجد برویم.🕌 😤(شیخ عدنان)من از شدت عصبانیت و اینکه تا چه اندازه می‌توانند ساده و خام باشند،با غُر و لوند گفتم : شیخ ثامرِ نادان! این هم همان است.جادوگر در خیال تصرف می‌کند!💥🎭 شیخ ثامر در حالی که ریش‌هایش را میخاراند گفت:شیخ عدنان من طرفِ تو هستم. اما آن مُدرسِ می‌گفت: پس از آنکه از قاضی جدا شدم و شروع به اعمالِ مسجدِ کوفه کردم، از خاطرم گذشت که آیا این مار واقعی بود یا قاضی برای من سِحر و کرده؟😎🧐 اعمالم را انجام دادم و فورا بیرون آمدم. و به جایی که نشسته بودیم رفتم، تا ببینم اثری از مار هست یا نه؟ در کمال تعجب دیدم به همان شکلِ خشک شده روی زمین افتاده است. حتی با پایم به آن لگدی زدم اما حیوان مثل چوب خشک شده بود.😳🤭 دوباره به سمت مسجدِکوفه برگشتم و با خود فکر کردم: اگر این مسائل واقعاً حقّ است، پس ما چرا تا این حد از این امور(توحید) هستیم. تا اینکه دوباره کنار درب مسجد به قاضی رسیدم. و او را دیدم که لبخندی بر لب دارد.😊 قاضی خنده‌ای زیرکانه کرد و گفت: خوب آقا جان هم کردی؟! من که شرمنده شده بودم صدای قاضی را دوباره شنیدم که با خنده می‌گفت: الحمدالله امتحان هم کردی. 😤(شیخ عدنان)من که دیگر کلافه شده بودم، در حالی که از شدت خشم نفسم بند آمده بود، فریاد زدم: این چیست که می‌گویی شیخ ثامر! و فقط و فقط به دست خداست. محال است کسی چنین قدرتی داشته باشد!...👋 ادامه دارد...انشاالله 🔜 برگرفته از: کلبه عشاق https://eitaa.com/babarokn