هدایت شده از 💖 همسرانه حوای آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت اول
🏠 منزل سارا
🕣ساعت ۸:۳۰ دقیقه صبح روز چهارشنبه ۱۶ تیرماه ۱۴۰۰.
🧕مامان داره آماده میشه بره کلاس زبان، امیر محمد و امیر مهدی هم دیشب خونه بابا رسول موندن آخه بهشون قول داده
امروز ببرتشون شهربازی.
🤵🏻♂️بابا احمد هم طبق معمول ماموریته!
خدارو شکر خونه خالی میشه، هیچکس از استرس درونم خبر نداره.
فک کنم هیچکس نمیدونه امروز جواب کنکور رو میدن. کاش هیچ کس زنگ نزنه ،خبر نگیره تا خودم ببینم قبول شدم یانه!
مامان دیگه داشت مقنعه اش رو جلوی آینه مرتب میکرد..
_(صدای درونی) : وااای بدو دیگههههه
_ سارا (در حال نگاه کردن در آینه و مرتب کردن مقنعه ) : آهان راستی ، بهار دیروز تو کلاس گفت فردا جواب کنکور میاد، بهش زنگ بزن ببین دیده جواب رو یانه!
_ (صدای درونی ریحانه) : اه ،بهار دهن لق.....
جدا؟ باشه حالا ،اتفاقا الان بیکارم خودم میرم تو سایت چک میکنم.
_سارا: چیه؟ یه جوری میگی انگار مطمئنی قبولی!
_ ریحانه: مطمئن که نیستم،ولی خب چیکار کنم؟
مامان در حالیکه به سمت کیفش می ره ، چادرش را از دسته مبل بر میداره :
_ پس یادت نره، جواب رو دیدی حتما بهم زنگ بزن
_ اگر قبول شدم،زنگ میزنم
مامان کیف را برداشت و به سمتم اومد ، نوک بيني ام را کشید و گفت :
_ بیخود، اونهمه کلاس کنکور رفتی، آرزوی یه استراحت تو روز جمعه ارو به دلمون گذاشتی با آزمونهات! دختره من باید قبول بشه😊
_(صدای درونی): وای صد برابر شد استرسم🤦🏻♀️
_ ریحانه : ان شاءالله قبول شدم
از مامان خداحافظی کردم و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و به سرعت به سمت رایانه داخل اتاقم رفتم.
دل تو دلم نبود ، رایانه روشن شد، سایت رو باز کردم و به دنبال اسمم گشتم. ناگهان بعد از چند دقیقه صدای جیغم بلند شد...
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوای آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت دوم
🏠 اتاق ریحانه
_ ریحانه : واااای خدایا شکرت، دانشکده علوم پزشکی تهران،
الان وقتشه زنگ بزنم بهار دهن لق..🤭
📱اول باید مامان سارا رو با خبر قبولی ام خوشحال کنم و بعد با خیال راحت یه درس حسابی به بهار بدم...
_ 🧕الو سلام،🙂
_ 👩 دانشگاه علم و صنعت قبول شدم🤗
خنده بر لبهای ریحانه خشک شد!😐
_ 🧕لااقل بذار ادامه حرفمو بگم بعد بگو ضد حال، بله منم خواستم همینو بگم. دیگه قبول شدن تو دانشگاه علم و صنعت خوشحالی داره؟! اونم رشته زبان! دو ساله فقط شاگرد مامان منی.خودتو کشتی با این مهاجرتت! زودتر هم نمیری از دست فضولیات راحت شم!😒
_ 👩 بروبابا حسود، حالا توچیکار کردی؟قبول شدی یا نه؟!
_ 🧕عه ، چه عجب یادت افتاد من زنگ زده بودم!
بله، دانشکده علوم پزشکی تهران، تا چشت دراد😅
_ 👩ایول، پس بیاین خونمون یه جشن حساااابی بگیریم
_🧕 بابا هنوز نیومده ، مامان هم فک نکنم بدون بابا جایی بره، خب شما بیاین. خودت و مامانت..یه مهمونی زنونه... جشن بگیریم، زود بیا باهم کیک درست کنیم.
_ 👩 حله، به مامان میگم، میایم😊
_ 🧕منتظره تعارف بودی ها !😅باش پس من به مامان زنگ میزنم.شما هم زودتر بیاین.
خبر این مهمونی اجباری رو به مامان سارا دادم و مامان هم ناچار بود بپذیره چون در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بود ولی برای جبرانش مسئولیت آماده کردن پذیرایی و مهمون داری رو به خودم سپرد..
چون خیلی خوشحال بودم قبول کردم ،فوری مشغول تدراک مهمونی شدم.
از گرد گیری و جارو برقی تا درست کردن خمیر برای پیتزا و خرید کردن و....
🕡 ساعت حدود ۶ و نیم بعد از ظهر بود که بهار و مادرش اومدن.
همه کارها رو کرده بودم و منتظر بهار بودم تا با هم کیک رو درست کنیم...
مامان سارا هم با خاله ناهید ،مادر بهار ، رفتن سراغ بحثهای همیشگی !مامان عاشق بحث کردنهای فلسفی، خاله ناهید هم چون خیلی تو این چیزها شناختی نداشت فقط حرفهای مامان رو تایید میکرد. مامان هم یه گوش شنوا میخواست، که خدا براش فراهم کرد😅
🥣 من و بهار همینجوری که با هم حرف میزدیم، مشغول درست کردن کیک شدیم..
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوای آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت سوم
🏠 آشپزخانه
- 👩ریحانه تو هم دیگه باید یه فکری به حال این وضعت بکنی؟😏
- 🧕کدوم وضع؟🤔
- 👩همین چادر رو میگم دیگه! آخه دانشکده علوم پزشکی که نمیتونی اینجوری بری😕
- 🧕حالا بزار وقتش برسه ببینم چه خبره اونجا. از الان واسه من نسخه نپیچ😎
- 👩نه جدی میگم ها. چند وقته میخوام اینو بگم یادم میره🧐
- 🧕حالا انگار که چه حرف مهمی هم بوده . کلا در تو طول سال چند تا جمله مهم از دهنت در میاد 😜
- 👩اصلا ولش کن بزار امشب رو خوش بگذرونیم، ولی ببین درستت میکنم مطمئن باش!😉
بهار و ریحانه خنده بلندی میکنند و ریحانه همزن برقی را به سمت بهار میگیرد و اونو روشن میکند:
- 🧕ببین کور خوندیییییییی 🫡 جرات داری این حرفا رو جلو مامان سارا بزن، با همون زبان انگلیسی مینشونتت سرجات 😂
بهار با پوزخند میخواست حرفی بزنه ، وقتی همزن روشن شد، سکوت کرد، اما به محض اینکه مواد کیک درست شد ، و همزن رو خاموش کردم بهار دوباره شروع کرد :
- 👩جدی میگم ،هیچ دلیل قانع کننده ای نمیتونی پیدا کنی که بگه چهارتا تار مو، مرد رو تحریک میکنه 🙃
بهار مواد رو تو قالب ریخت ، درحالیکه سمت فر میرفت گفت ؛
- 🧕جوابتو میدونما، خیلی هم قشنگ آچمزت میکنم، اما متأسفانه لحن بیانم به گیرایی مامان نیست!
اگر واقعا دنبال جوابی از مامانم بپرس😊
-👩 خالی بند، حالا اگر میدونستی جوابشو ،درسته قورتم میدادیا😬
هردو با هم میخندیدیم. از داخل آشپزخانه در حالیکه چای می ریختم به مامان سارا گفتم :
-🧕مامان، این شاگرد زرنگت نمیخواد بزاره من برم دانشگاه، فکر کنم میخواد منو با خودش ببره اون ور آب
مامان از داخل پذیرایی بلند جوابمو داد :
_ باز چی شد؟🤔
سینی چایی رو برداشتم و بهار هم شیرینی هایی که توی ظرف روی اپن آشپزخانه بود رو برداشت ، پیش مامانا رفتیم.
-🧕ریحانه (با خنده): ناهید خانوم ، اگه بهار با من هم رشته بود من ترک تحصیل میکردم
- 🤵♀️دخترم از بس دوسِت داره اینجوری میکنه با بقیه دوستاش خیلی حرف نمیزنه
- سارا: باز شما دوتا به هم افتادین بحث های فلسفی تون شروع شد، جالبه که هیچوقت به نتیجه نمیرسید! دوباره همون بحثهای تکراری رو ادامه میدین
-🧕ریحانه : مامان من...
بهار یه نیشگون ازم گرفت و نذاشت حرفم تموم بشه و همه زدن زیر خنده..
- 🤵♀️ناهید : ریحانه جان حالا میخوای چه رشته ای بری ؟ نون توی دندونپزشکیه. دختر همسایمون چند سال پیش درسش تموم شده بیا بیین چه برو بیایی داره ...
- 🧕من که مامان میدونه عاااااشق تولد نی نی هام 🙃
-🤵♀️ مامااا؟
- 🧕اوهوم 🤗
- سارا: آره بابا، کشته مارو از بس داستان سرایی کرده که ال میکنم بل میکنم..
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
#رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوای آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت چهارم
🏠 منزل سارا
یک هفته از جشن دوستانه قبولی در دانشگاه میگذره و هنوز بابا خبر نداره که نتیجه آزمون چی شده. به مامان هم گفتم تلفنی نگی تا بابا اینجوری بیشتر سوپرایز بشه. همین روزا دیگه باید بیاد.🤗
🕒 ساعت حدود ۳ نصف شب بود ،با صدای کلید از خواب بیدار شدم.
🧔♂️بابا بود، تازه از سوریه برگشته بود.
دلم پر میزد بلند شم و یه دل سیر بغلش کنم. یک ماهی میشد ندیده بودمش، پتو رو بین دندونام گرفته بودمو گریه میکردم.😭
اما میدونستم خیلی خسته است، مثلا آروم اومده که ما بیدار نشیم.
از فکر و خیال تا اذان صبح خوابم نبرد هر بار که بابا میره، ما از استرس و اضطراب میمیریم و زنده میشیم. اوایل که بابا میرفت سوریه، شبها کابوسای وحشتناکی می دیدم.😔
مامان سارا هم وقتی یک ساعت از وعده تماس یا برگشت بابا رد میشه و خبری ازش نمیشه مدام راه میره و میشینه و گوشی رو نگاه میکنه...😥
بلند شدم وضو گرفتم. نماز خوندم و فوری خوابیدم.😴
میخواستم زودتر آفتاب طلوع کنه تا بابامو یه دل سییییییر بغل کنم.🤗
اونی که گفته دخترا بابایی ان الحق که راست گفته👌یه جوری عاششششق بابامم که حد نداره😍
📺 از سرو صدای کارتون شبکه پویا یهو چشامو باز کردم فکر میکردم ساعت هفت باشه ولی نزدیکای ۹:۰۰ بود . خواستم داد بزنم سر اون دو تا وروجک بگم صدای تلویزیون رو کم کنن که صدای بابامو شنیدم که داره با داداش کوچولوهام حرف میزنه، سریع پاشدم که برم سراغ بابا.🤗
وقتی از اتاقم اومدم بیرون، دیدم مثله اینکه من زیادی خوابیده بودم.
مامان تو آشپزخونه بود و بابا پیش پسرا نشسته بود.
با دیدنش دوییدم سمتش. بابا بلند شد آغوشش رو باز کرد.
پریدم تو بغلش، محکم بغلش کردم.🤗
آغوش پدر واسم امنترین جای دنیاست.
صدای گریه ام بلند شد، بابا صورتم رو بین دو دستش گرفت. تو این حالت دیگه خجالت کشیدم گریه کنم...
_ دختره من قوی تر از این حرفاست، شنیدم دانشگاه قبول شدی خانم دکتر
اشکهامو با دستم پاک کردم با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم :
- دوست داشتم خودم میگفتم بهت
🥰 مامان از آشپرخونه اومد، از لباس جدیدی که خریده بود و الان پوشیده بود حس خوبی بهم دست داد میدونستم بخاطر بابا پوشیده، چقدم بهش می اومد.
از بغل بابا اومدم بیرون به مامان سلام کردم و رو به بابا گفتم :
_ همه اش رو بی کم و کاست باید برام تعریف کنی
گفته باشم ؛ نمیشه و حالا ببینیم چی میشه نداریم!
[آخه خیلی دوست داشتم بدونم تو سوریه و منطقه چی میگذره، این حرفایی که دوستام میزنن و تو فضای مجازی هست، چقدر حقیقت داره! ]
بابا گفت:
_ حالا بزار بیدار بشی دختر ، وقت واسه حرف زدن زیاده
مامان رو به من گفت :
_ قیافشو نگا ، میز صبحانه رو هنوز جمع نکردم. زودی صبحانه بخور که باید جمع و جور کنیم. بابا قول...
دوقلوها حرف مامان رو قطع کردن و با خوشحالی گفتن امروز میخوایم بریم پاک...
به سمت آشپزخانه رفتم ، مشغول خوردن صبحانه شدم...
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوای آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت پنجم
🏕 پارک
🕦 ساعت نزدیکای ۱۱:۳۰ بود که رسیدیم به پارک مد نظرمون.
وسایل رو به کمک هم به آلاچیق بردیم، هیزم جمع کردیم تا آتیش درست کنیم .بابا عاشق چای آتیشی و سیب زمینی زغالیه!
آلاچیق بغلی از ما زرنگتر بودن و زودتر رسیدن و بساط جوجه شون به راه بود.
واااای که چه بوی جوجه ای می اومد. منم مثل این دو تا فسقلی (امیر محمد و امیر مهدی ) دوست داشتم اون آقاهه یه سیخ جوجه بیاره و بگه حالا که بوش میاد بفرمایید بی نصیب نمونین!
ذهی خیال باطل😏
بابا هم از دست امیرمحمد و امیرمهدی کلافه شده بود بس که میرفتن آلاچیق بغلی مثله مجسمه نگاه میکردن انگار که تا حالا جوجه نخوردن!🤦🏻♀️
بابا معمولا هر دو سه ماه یه بار اینچیزارو از رستوران میخره و میاره خونه . میگه تو آپارتمان نباید بوی کباب و جوجه راه بندازیم،شاید کسی دلش بخواد!
هر وقت میاییم بیرون، بابا با یه ذوقی به مردم نگاه میکنه😊 خیلی خوشحال میشه وقتی مردم رو در حال خوشی و بازی و سرگرمی کنار خونواده هاشون میبینه. همیشه میگه این آرامش، هدف و نتیجه همه کارهایی هست که بر دوش ماست.
مامان داشت ماکارونی رو روی پیکنیک گرم میکرد که بابا دست بچه ها رو گرفت از ما دور شدن!
با دیدن مسیر حرکتشون فهمیدم دارن سمت رستوران نزدیک پارک میرن.
با مامان داشتیم سفره ارو آماده میکردیم که بابا اینا با یه ظرف یه بار مصرف اومدن، حدس اینکه تو ظرف چی بود خیلی سخت نبود!
بلند شدم و رو بروی بابا واسادم و گفتم :
_🧕 قربون بابای خوبم برم که حواسش به همه چیز هست
_ 🧔♂️خدانکنه، بابا نشدی ببینی چه لذتی داره بچه هات ازت راضی باشن
همه امون خندیدیم😅
چند تا بازوی مرغ کبابی ! مامان اینا خودشون ماکارونی خوردن. من و بچه ها هرکدوم دو تا بازو برداشتیم.
اون روز بابا کلی با بچه ها فوتبال بازی کرد. منم فقط تو دلم قربون صدقه بابام میرفتم.
دیگه غروب شده بود و از حرارت روز کم شده بود که بابا گفت بریم.
وسایل رو جمع کردیم. تو راه خونه بودیم که دیدم یه موتوری مماس با ما داره میاد.
خیلی بهمون نزديک شده بود. استرس رو تو چشمای بابا دیدم.
مامان خیلی حواسش نبود و داشت اون سمت رو میدید. اما من که پشت بابا بودم داشتم از استرس میمردم.
یهو دیدم اونی که ترک موتور بود از جیبش یه بسته سیاه رنگ رو درآورد. خیییلی نزديک ما شده بود ، وقتی این صحنه ارو دیدم جیغ بلندی کشیدم و گفتم بابا بمب....
بابا فرمون رو به سمتشون گرفت و اونارو به زمین زد.
آسیب جدی ندیده بودن، اما نمیتونستن بلند شن.موتور روی پاهاشون افتاده بود.
ما تو ماشین بودیم. بابا پیاده شد و رفت سمتشون. بمب تو جوی افتاده بود. بابا از جیبشون یه ریموت برداشت.
صدای کوبیدن چیزی به هم من رو از خواب بیدار کرد!
خدایا شکرت، همش خواب بود! کی خوابم برده بود؟😨
بابا از ماشین پیاده شده بود در پارکینگ رو باز کنه که با بسته شدن در از خواب پریدم.
به پیشونیم دست کشیدم، خیس عرق بود.😰
آخه هیچکس نمیدونه که من بابامو چقدر دوست دارم.
همیشه وقتی فکرم مشغول بابا و کارهاش هست از این کابوسا میبینم. فکر اینکه یه لحظه بخواد بابا نباشه نابودم میکنه. من بابامو قد همه دنیا دوست دارم. همیشه بهش میگم یه کاری کن دیگه نری یه کشور دیگه همینجا باشی، تو ایران.. حتی شهر خودمون کنار خودمون..
ادامه دارد...
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوای آدم 💖
🍂🍃🍂🍃
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت ششم
🏠 منزل سارا
بابا از درخواستی که صبح ازش کردم طفره رفته بود. حالا وقتشه ازش بخوام برام تعریف کنه...😌
هم یه بهانه ای میشه که پیشش باشم و بیشتر باهاش وقت بگذرونم هم میتونم جواب دوستامو بتونم بدم..
هرچند میدونم بابا خیلی چیزا رو دقیق نمیگه و خط قرمزش اینه که بقیه بفهمن بابا میره سوریه، برای همین قرار گذاشتیم اگه کسی هم فهمید بابا نظامیه و نبودنش رو فهمیدن؛ بگیم توی پادگان آموزشی اطراف تهران مشغول خدمته. همین و بس.
ولی همینکه کلی بدونم درست و غلط چیه میتونم جواب خیلی از دوستامو بدم.
بچه ها هم که اونقدر بازی کرده بودن تا رسیدیم خونه رفتن تو اتاقشون و خوابیدن .
بعد از جمع و جور کردن وسایلی که از پارک آوردیم دیگه وقتش بود برم پیش بابا ، از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت کاناپه از صحنه ای که دیدم هم دلم سوخت هم خورد تو ذوقم!
بابا رو مبل خوابش برده بود.
مامان که میدونست چی تو سرم میگذره با آستین ورمالیده و دستای کفی اومده بود جلوی آشپزخونه؛ تا نگاش کردم با چشماش گفت بزار بخوابه.🤫
منم لبامو کج کردم و تایید کردم و رفتم از توی اتاق یه ملحفه آوردم انداختم روش.😏
با قیافه پکر رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم .😞
یکساعتی گذشت و منم سرمو با سایت دانشگاه و واحدهای درسی مامایی مشغول کرده بودم که یهو صدای بابا اومد. خوشحال شدم و زودی رفتم توی پذیرایی.
مامان در حالیکه به سمت بابا میرفت گفت:
- نذاشتم بخوابی با کارای آشپزخونه
_ نه ، باید بیدار میشدم. چون صبح به یکی یه قولی دادم که میدونم دست از سرم برنمیداره
[مثلا منو ندیده بود!]
با خنده گفتم :
_ اِ بابااااا من که روانداز هم انداختم روت راحت بخوابی
بابا به حالتی که انگار تازه متوجه حضورم شده گفت:
- اِ تو اینجا بودی😅 .. آره شونصدبار تو خوابم اومدی گفتی بابا پاشو دیگه مگه قول نداده بودییییی
میدونستم داره سربه سرم میزاره، همه خندیدیم.
مامان رفت تو آشپز خونه و از داخل آشپزخونه صدام زد:
_ ریحانه بیا چایی بریز
مامان دست به شیرینی پزی اش حرف نداره، اینبارهم شیرینی کشمشی گردویی به یُمن حضور بابا درست کرده بود. داشت شیرینی ها رو توی یه ظرف بلوری قشنگ که فقط واسه آدمای خاصی از کمد در میاره، میچید.
منم چایی ریختم و همراه مامان رفتم تو پذیرایی.
رو به بابا گفتم:
_ یه گلویی تازه کن که کارت در اومده 🙂
با تمام وجودم منتظر شنیدن زندگی یک ماهه بابا تو سوریه بودم.
بابا تعریف میکرد و من خودم رو تصور میکردم که کنار بابا تو سوریه ام...
ادامه دارد...
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوای آدم 💖
📜 #رمان_اعتراض
📌پارت هفتم
🏠 منزل سارا
- بابا بابا از اول اولش بگی ها 🤗
مامان رو به من گفت :
- دختر حالا اگه گذاشتی بابا دو کلوم حرف بزنه
رو به بابا گفت:
- دیشب گفتی این بار خیلی اذیت شده بودی...🥺
- بله این سفر خیلی عجیب و غمبار بود
ما که وارد سوریه شدیم داشتیم میرفتیم سمت قرارگاه که بیسیم زدن برید یه روستایی نزدیک حلب، جای خطرناکی بود. نزدیک ترین جا به مقرهای تروریست ها و توی تیررس موشک های صهیونیست ها بود.
ریحانه:
- چرا چی شده بود مگه؟🤔
- چند تا از بچه های ایرانی و با یه عده از نیروهای سوری رفته بودن که روستا رو بررسی و پاکسازی کنند که مطمئن بشن به صورت کامل دست خودمونه. موقعیت و کارشون لو میره و به محض اینکه میرسن روستا محاصره میشن. حالا ما باید میرفتیم کمک کنیم تا از بیرون تروریست ها رو به خودمون مشغول کنیم
- مگه داعش تموم نشده بابا پس چرا بازم تروریستا هستن؟🤔
- همه شون که داعش نیستند دخترم. داعش به صورت سازمان یافته و حکومتی که میخواستن راه بندازن نابود شد ولی آمریکا مدام داره گوشه کنار سوریه و یا شمال عراق اینها رو تجهیز میکنه تا ازشون استفاده کنه. بخش دیگه ای از تروریست ها تحت عناوین دیگه ای شروع به کار کردن و سختی اش هم اینه که اصلا قابل شناسایی نیستن مگه اینکه درگیری پیش بیاد.
-چه وحشتناک!😧
- آره! یه بار ماشین جلویی ما توی پمپ بنزین از همین ترویست ها بودن که خدا رحم کرد به ما کاری نداشتند چون اون روز هیچ تجهیزاتی همراهمون نبود.
- احمد جان اینجوری مواظب خودتی! تازه دارم میشنوم. اینجوری باشه اصلا..
بابا حرف مامان رو قطع کرد و گفت:
- سارا جان، اقتضای کار توی سوریه همینه گاهی باید کاملا شبیه مردم همونجا باشیم و گاهی باید در قالب نیروی مستشاری و ..
- بابا اون روستا چی شد؟
- موقعیت تروریستا رو شناسایی کرده بودیم با گزارشایی که داده بودن. از بیرون شروع کردیم به حمله نزدیک ده تا شهید از نیروهای سوری دادیم و حدود 15 نفر از اهالی روستا. ولی تونستیم روستا رو ازاد کنیم؛
اما فقط همین نبود؛
اون قسمتی از روستا که تحت تصرفشون بود در مدت دو سه روز هر جور جنایتی که تصور بکنید روی سر زن و دختر اونجا انجام داده بودن
ولی تا مردم فهمیدن بین نیروهای سوری، ایرانی ها هم هستند، انگار یک شور و حال عجیبی گرفتن و خیلی قوت قلب خاصی توی چشماشون بود. با وجود اینکه اهل سنت بودن اما برای اینکه ارادتشون رو به ما نشون بدن، قربون صدقه ائمه میرفتن
جمع کردن اون جنازه ها و صحنه های جنایت خواب و خوراک رو از ما گرفته بود.
- چرا سوریه اینجوریه چرا جنگ اونجا تموم نمیشه چرا اینهمه ظلم و جنایت داره میشه ؟
- اوضاع داره پیچیده میشه، ترکیه از یک طرف، اسرائیل غاصب هم از یک طرف، هر کدوم به یه بهونهای دارن به خاک سوریه تجاوز میکنن.
آمریکا هم وسط این هیاهو داره نیروهای تروریستی اش رو سامان میده و بهشون تسلیحات میرسونه.
تازگیا لو رفته که آمریکا داره منابع سوریه رو غارت میکنه و صداشم در نمیاد.. کاش مردم میفهمیدن آمریکا هیچجا نمیره مگه برای منافع خودش.
- مگه سوریه خودش قوای نظامی نداره که این همه کشور دارن تو خاکش جولان میدن؟ اونجوری دیگه نیاز نبود ایران هم بره
- ریحانه جان، ما که سرخود نرفتیم. ما به درخواست مستقیم حاکمیت سوریه برای کمک مستشاری و اطلاعاتی رفتیم. سوریه فعلا توانایی مدیریت صحنه جنگ چند جانبه رو نداره و اگه کمک ایران نباشه آمریکا و اسرائیل اول سوریه رو با خاک یکسان میکنن و منابعش رو غارت میکنن و بعد اونجارو یه سکو و محل تغذیه و رشد گروه های تروریستی برای نابودی کشورهای مسلمان منطقه میکنند که ایران اولین هدفشونه. ما داریم جنگی که میخوان بیارن داخل ایران، اونور مرزها در نطفه خفه میکنیم...
تا میخواستم رگباری سوال بپرسم گوشی بابا زنگ خورد و مثل همیشه رفت توی اتاقش و در رو بست.
مامان گفت:
- اگه گذاشتی بابا یه چای شیرینی بخوره.. اینهمه زحمت کشیدم😏
خندیدیم و منتظر بابا شدیم...😊
ادامه دارد...
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚