#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۴۲
مهتاب؛ "عزیزم و مرض، منظور من اینه که چرا همه باید تقاص پس بدن؟"
مجید
از حرف مهتاب شوکه شدم، منظورش چیه؟ یعنی انقدر حامد بی ارزشه؟ .
مجید؛ "چی داری میگی مهتاب؟ "
حامد رو دیدم که سرش رو با تعجب و ناراحتی اورد بالا و پدرام هم خندید.
پدرام؛ " فکر میکردم آقا حامد بیشتر از این ها براتون ارزش داره"
مهتاب؛ "چی میگی تو اصلا؟ منظور من این نبود اتفاقا حامد برای همه ما با ارزشه و جونمون رو حاضریم براش بدیم"
پدرام؛ "آها فهمیدم یعنی میگی فقط بعضی هاتون رو بکشم، درسته؟ "
مهتاب؛ "اره"
پدرام؛ "ایده بدی نیست اینجوری منم دستم کمتر به خون آدمای کثیفی مثل شما آلوده میشه، پس جز جذابیت فکر هم داری"
حمید؛ "ببندددد دهنت رووووو"
حامد؛ "ولی من مخالفم"
پدرام؛ "تو چیکاره ای آخه؟"
حامد؛ "تروخدا نکن این کار رو باهاشون بزار برن"
پدرام؛ "این خیلی حرف میزنه دهنش رو ببندین"
دیدم یکی از اون دو نفری که بالای سر حامد وایساده بودن دستش رو مشت کرد و محکم زد توی دهنش چشمام رو بستم چون تحمل دیدن این صحنه رو نداشتم چند ثانیه گذشت که چشمام رو باز کردم دیدم دهنش پر از خونه.
نازی؛ "عوضییییی چرا اینکار رو با بابام کردیییی؟ بابا دست از سرمون بردارررررر"
پدرام؛ "تو و بابات کلا تنتون میخاره بس نبود اونهمه زخم روی دستت؟"
حامد؛ "صبر کن ببینم با دستاش چیکار کردی؟"
پدرام؛ " ببند دهنت رو وگرنه خودم میبندمش "
حامد؛ "کثافتتتت"
پدرام؛ "خیله خب دوستان خستم شد به نظرم باید شروع کنیم، اون ایده هم خوب بود ولی دوست دارم این آدم مثل من که بی کس شدم بی کس و تنها بشه"
مجید؛ "اولا این آدم اسم داره اسمش هم حامده، دومن ما هیچوقت حتی اگه بمیریم هم حامد رو تنها نمیزاریم"
مونا؛ "اصلا مگه تو نمیگی حامد سه سال پیش داداشت رو کشته، پس چرا گذاشتی اون یکی داداشت هم حامد عمل کنه؟"
پدرام؛ "این باعث مرگ داداش اولم شد چون خودش عملش نکرد، من قبلا دیده بودمش میدونستم کار بلنده البته الان فهمیدم که هیچی بارش نیست و چون پیمان حالش اصلا خوب نبود مجبور بودم که بزارم عملش کنه اون لحظه هیچی برام مهم نبود فقط میخواستم حال پیمان خوب بشه که نشد و این آقا کشتش"
نازی؛ "بابای من آدم نمیکشه داداشت مریض بوده به ما چه اخههه؟"
پدرام؛ "خیلی رو مخمی اول باید تو رو بکشم"
پدرام از جیبش یک تفنگ بیرون اورد و گرفت جلوی نازی.
ایمان؛ "نهههههه اگه خطی روش بیوفته زندت نمیزارم، زندگیت رو به آتیش میکشم"
پدرام؛ " فعلا که خط افتاده مگه دستاش رو ندیدی؟ عاشقشی؟"
همه به جز من با تعجب و نگرانی داشتن به ایمان و نازی نگاه میکردن.
ایمان؛ "به تو هیچ ربطی نداره، ولش کن اصلا من رو بکش"
نازی؛ "چی میگییی؟بزار کارش رو بکنه، بزن"
ایمان؛ "پس اگه اینطوره منم باید بکشی"
پدرام؛ "میکشم عزیزم نگران نباش"
ایمان؛ "قبل از نازی...چون نمیتونم ببینم"
به حامد نگاه کردم که داشت بچه ها رو نگاه میکرد انگار متوجه شده بود ولی به روی خودش نمیورد.
پدرام؛ "بسه بسه حالم بهم خورد، نازی خانم آماده ای؟"
ایمان؛ "نههههههههههه"
نازی؛ "ایمان ول کن بزار بزنههه، بزنننن"
پدرام قلب نازی رو نشونه گرفت و شما هام رو بستم، صدای تیر اومد...
هدایت شده از ᎷᎧᏒᏁᎥᏁᎶᏝᎧᏉᏋ
🖤بازگشت بـہ سوے خانـہ🖤
پست سینما نوین🥺💙✨ #نازنین_بیاتی #تاسیان ╭──────┈ ╰┈➤{ @morningNEPlove
لایک حامد آهنگی و نازنین بیاتی
زیر پست سینما نوین🥺❤️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجی، مری، مریم 🥺💙
منبع روشه
#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۴۳
نازی
پدرام خواست شلیک کنه که بابا از صندلی بلند شد و با پا هلش داد و خورد زمین و تیر به زمین برخورد کرد، تفنگ از دست پدرام افتاد تا خواست برش داره بابا پا گذاشت روی دستش و تنفگ رو برداشت بعدم افتاد روی پدرام و با مشت میزدش، آدمای پدرام خواستن برن نزدیک بابا که بلند شد و یه تیر هوایی زد و داد زد.
حامد؛ "بیاید جلو همتون رو میکشممممم، الان برید دست های اونا رو باز کنیددددد....با شمامممم برید میگمممم"
اونا هم سریع اومدن که دست های ما رو باز کنن، اول دست های عمو و دایی و ایمان رو باز کردن که سریع رفتن سمت بابا و داشتن سعی میکردن از روی پدرام بلندش کنن، اونی که به من رسید به جای اینکه دستم رو باز کنه با دست هاش دست هام رو فشار داد که دندون هام رو روی هم فشار دادم.
نازی؛ "آخخخخخ ولم کننن"
ایمان صدام رو که شنید سریع دوید سمتم همون موقع هم بقیشون دست های مامان و خاله و عمه رو باز کرده بودن.
ایمان؛ "چیکار میکنیییی؟ ولش کننن"
_؛ "ما هیچوقت به آقا پدرام خیانت نمیکنیم"
ایمان؛ "خفه شو بابا"
ایمان یه مشت زد توی صورتش که دستش رو گذاشت روی چشمش و عقب عقب رفت، ایمان هم طناب دستم و دورم رو باز کرد فهمید چون مدت طولانی ای دستام رو به پست بوده خشک شده آروم دست هام رو گرفت و اورد جلو، با دیدن دست های خونیم وحشت کردم فکر نمیکردم در این حد زخمی شده باشه.
ایمان؛ "خوبی؟ "
نازی؛ "آ.آره، بابا"
همه رفتیم سمت بابا بلاخره بیخیال زدن پدرام شد و یه گوشه نشست داشت نفس نفس میزد و عرق کرده بود یهو صدای ماشین پلیس اومد همه آدم های پدرام دویدن و فرار کردن پدرام هم به زور با صورت خونی بلند شد تفنگی از جیبش در اورد و تیر زد و دونه دونه به همه نگاه کردم که رسیدم به بابایی که از دستش داره خون میاد رفتم سمتش تا خواستم حرفی بزنم پدرام داد زد.
پدرام؛ "بازی تازه شروع شده آقای حاتمیییی، منتظرم باش"
و بدو بدو فرار کرد.
نازی؛ "بابا خوبی؟ "
مونا؛ "حامد دستت درد میکنه؟ "
مجید؛ "الان وقته گریه نیست پاشین باید زود بریم بیمارستان سریع باشین"
همه بلند شدیم و دایی با بابا داشتن میومدن و بلاخره از اون مکان حال بهم زن خارج شدیم و پلیس ها رو دیدیم.
مجید؛ "چه عجب اومدین خیلی زود نیست؟ یکم دیرتر"
آرمان؛ "سلام حالتون خوبه؟"
مجید؛ "عالی"
یکی از مامور ها که رفته بود داخل دوباره برگشت.
+؛ "جناب سرهنگ هیچکس نیست"
آرمان"همه جا رو خوب گشتین؟ "
+؛ "بله آقا"
حمید؛ "فرار کردن"
آرمان؛ "پس باید همین دور و بر باشن، نگران نباشید پیداشون میکنیم"
مجید؛ "بله با این سرعت حتما"
حمید؛ "عه مجید"
آرمان؛ "نیازی به آمبولانس ندارید آقای حاتمی؟ "
حامد؛ "نه"
آرمان؛ "پس به بچه ها میگم برسوننتون تا بیمارستان"
حمید؛ "خیلی ممنون"
سه تا ماشین بود، من و مامان و بابا با هم بودیم عمه و دایی و آیناز هم با هم خاله و عمو و ایمان هم با همدیگه.