مطآݪب مہم ڪانال در اینجـآ سنجاق شده📌📮
#سهدقیقهدرقیامت🔗📒••
#رمان_روژان✂️👀!!
#ناشناس😌✨!)
#تٵملے_کوتاھ:🙂❤️)
مطالب هاے بعدۍ هم انشالله بعدا سنجاق میڪنیم🙏🏻📩!
#رمان😉
#رمان_روژان❤️
# پارت_اول
نویسنده:#زهرا_فاطمی
دوباره مثل همیشه خواب مونده بودم .
با عجله با مامان خدا حافظ ی کردم و به سمت ماش ینم دویدم .
در خونه رو با ریموت باز کردم و با عجله از حی اط خارج شدم وبه سمت دانشگاه به راه افتادم
دوباره چراغ های راهنمایی با من لج کرده بودند تا بهشون م یرسیدم چراغ قرمز میشد و من با حرص
لبم رو م یجویدم و به زمین و زمان ناسزا میگفتم .
باالخره بعد از ن یم ساعت به دانشگاه رسیدم .
ماشین رو باالتر از دانشگاه کنار خ یابون پارک کردم چون مطمئن بودم نه تو پارکینگ و نه جلوی
دانشگاه جای پارکی پی دا نخواهم کرد.
نگاهی سرسر ی به خودم تو آینه انداختم و بعد از مطمئن شدن از مرتب بودنم از ماش ین پ ی اده شدم و
به سمت دانشگاه رفتم .
از ترس این که گیر حراست دانشگاه نیفتم کم ی مقنعه ام رو جلو کش یدم و وارد دانشگاه شدم.
صدای همهمه دانشجو ها در سالن پ یچ یده بود .هرچی به کالسم نزد یکتر میشدم صدای همهمه
بیشتر میشد واین نشون میداد استاد هنوز نی ومده زیر لب گفتم:خدایا دمت گرم از غرغرای استاد در
امان ماندم.
در کالس رو باز کردم همه بچه ها اومده بودند.
به سمت اک یپمون که اخر کالس نشسته بودند رفتم.رو بهشون گفتم :
_سالم بر و بچ ,صبح عالی پرتقالی
زیباخندید و گفت :روژان بیا اینجا بش ین
رفتم کنار زیبا نشستم و کیفم روی میز گذاشتم
زیبا الکی اخمی کرد وگفت:
_روژان خانوم باز که دی ر اومدی؟
مهسا:
_احتماال باز خانوم خواب مونده طبق معمول
مثل بچه ها خودمو لوس کردم و گفتم:
_اوهوم دقیقا
صدایخنده زی با و مهسا بلند شد و نگاه همه به سمت ما چرخید .
زیبا با ناراحت ی گفت:
_شنیدین استاد این کتاب تغییر کرده
بدون اینکه حواسم باشه صدامو بردم باال و گفت :
_نهههه واقعا!!!حاال استادش کیه؟
مهسادر حال ی که لبخندش رو کنترل می کرد گفت:
_چه خبرته کالس رو گذاشتی رو سرت .همون یه ذره ابروی نداشتمون رو هم بردی .
_خب حاال مامان بزرگ غرغرات تموم شد.حاال بنال ببینم استادش کی ه
_مامان بزرگ عمته. نم یدونم دقیق ول ی از بچه ها شنیدم که خ یلی معتقد و مذهبیه.از اونا که به چشم
دانشجوهای دخترش نگاه نمیکنه و همش زم ین
متر میکنه
_عزی زم تکلیف رو روشن کن .عمم مامان بزرگمه یا عممه
با اتمام حرفم زیبا پق ی زد زیر خنده و سرش رو گذاشت رو میز کم مونده بود از خنده می زو گاز بزنه.
مهسا که از دستم کفر ی شده بود و سعی می کرد لبخند نزنه تا مثال من و زیبا پررو نشیم گفت:
_کوفته
در کالس باز شد به سمت در نگاه کردم استاد جدید وارد شد .زیادی برای استاد بودن جوون بود .
به سمت می زش رفت و بعد گذاشتن کیفش روی میز نگاه ی به کالس انداخت و گفت:
_سالم علی کم.امیدوارم تعطیالت خوشی را گذرانده باشید وبا انرژ ی مضاعف به تحص یل بپردازید
من کیان شمس هستم این ترم به جای استاد علوی درخدمت شما عزیزان هستم.شاید با دیدن
ظاهر من پی ش خودتون فکرکرده باشی دکه
استاد شمس بد اخالقه.نه اینطور ن یست.من جدیم اما نه به طور ی که کالس رو جوالنگاه انتقام از
دانشجو قرار بدم
.من به قوانینی که قبال در کالس داشتید احترام میگذارم ودوستانه با رعایت قوان ین استاد علوی در
کنارهم به تعل یم و تعلم می پردازیم
.چندنکته رو خدمتتون عرض م یکنم
یک.سعی کنید در کالس حضور داشته باش ی د تا مطلب رو خوب فرا بگیرید .اگرهم مشکل ی پیش اومد
که نمیتونستید تو کالس حضور
پیدا کنید باخودم درمیان بگذارید مشکلی ن یست
دو.بعداز ورود من به کالس و شروع درس اگر با دقت تمام حواستون رو به من بدید طبیعتا بهتره و
اگر هم کسی کار ی داشت با
اجازه میتونه انجام بده
سه.به محض شروع کالس همگی باهم گوشیهامون رو سایلنت می کنیم برای تمرکز بهتر در کالس
چهار.انتهای هر فصل ازتون یه امتحان گرفته میشه که اگه نمره بگیر ید که چه عالی. و اگرهم نه که
مجددا امتحان میگیرم
خب دوستان کالس رو با یاد خدا و همکار ی شما شروع میکنیم.
خب اول از همه بهتره باهم آشنا بشیم.
شمس طبق لیست حضور و غی اب رو شروع کرد .
موقع حضور و غیاب به دانشجوهای دختر نگاه نمیکرد و با جدیدت برخورد می کرد .حتی به لحن لوس
چندتا از دختر ها که سوال میپرسیدن توجه ی نمی کرد .
کمی مطالب گذشته رو مرور کرد و در اخر کالس با گفتن خسته نباشید کالس تمومه ,کی فش رو
برداشت و از کالس خارج شد
صدای همهمه بچه ها بلند شد.
یکی میگفت وااای چه استاد جیگر ی بود .
اون یکی میگفت چقدر امل بود میترسید نگاهمون کنه نکنه به گناه بیفته.
در حال ی که هنوز تو شوک استاد شمس بودم وسایلم رو جمع کردم و با بچه ها از کالس خارج شدیم...
┉┉┉┄┄🎐┄┄┉┉┉
#ادامھدارد.....💋
┉┉┉┄┄📮┄┄┉┉┉
اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ
『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ🍃!!
#ساختڪانال🎥🍓!!
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
(🍂)
"وَانْیُرِدْکَبِخَیْرٍفَلارَادَّلِفَضْلِ"
اگرخُـدابرایتوخـیـریبخواهد،
کسینمیتواندمانعلطفششود..:)
#آیہهآینور🙃
┉┉┉┄┄🍄┄┄┉┉┉
اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ
『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de 』
همیشھ شرو؏ ڪن😉
تا آخر عمرت فرصٺ هست🙈!
┉┉┉┄┄💚┄┄┉┉┉
اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ
『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de 』
ٺو سختیا کسےرو دارے🧡؟
آره خـــــــــدا💕!
┉┉┉┄┄🛵┄┄┉┉┉
اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ
『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de 』
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#رمان😉 #رمان_روژان❤️ # پارت_اول نویسنده:#زهرا_فاطمی دوباره مثل همیشه خواب مونده بودم . با عجله
#رمان😍
#رمان_روژان😁
# پارت_دوم
نویسنده:زهرا فاطمی
┉┉┉┄┄🌙┄┄┉┉┉
رو به بچه ها کردم و گفتم:
-پایه اید بریم بوفه چی ز ی بخوریم .کم مونده از گشنگی غش کنم
زیبا زد تو سرم و گفت:
_خاک تو سرت بشه عز یزم میم یر ی صبح ی کم زود بیدار بشی صبحونه بخور ی که اینجور ی شبیه جنازه
نشی
_دستت بشکنه الهی.چقدر دستت سنگی نه.مگه نشنیدی میگن ترک عادت موجب مرضه.من صبح زود
بیدار بشم تا اخر شب کسلم.
مهسا خندید و گفت:
_باشه بابا توج یه شدی م بیا بریم یه چیز ی بگ یریم بریز ی تو این خندق بال.
_اخ جوون مهمون تو
_پرورنشو بچه پررو
_مهساجون خودت گفت ی بچه پررو ,دیگه حرف ی نمی مونه. اوکی جانم
زیبا خندید و گفت :
_اگه تونستی از پس زبون این برب یای من خودم یه روز شام مهمونت می کنم.
درحال ی که میخندیدیم به بوفه رسیدیم.
صدای موزیک ارامش بخشی تو بوفه پی چیده بود .باهم به سمت میز همیشگی مان رفت یم و نشستیم
.
روبه مهسا کردم و گفتم:
_عزیزم من نسکافه با کیک میخوام
_تو رو خدا تعارف نکن .چیز ی دیگه میل نداری؟
_نه عزیزم همین کافیه .
زیبا که با گوش یش ور م یرفت گفت :
_واسه منم همینا که ای ن میخواد بگی ر!
مهسا بدون حرف به سمت اقای عظ یم ی مسئول بوفه رفت.
مهسا با سفارشاتمان آمد کنار من نشست.
روبه انه ا کردم و گفتم:
_بچه ها ک ی پایه اس عصربریم خرید؟
مهسا:من پایه اتم بدجور.فقط بگو چه ساعت ی
زیبا :خرید بدون من!!مگه داریم مگه میشه؟؟؟
_پس حله ساعت هفت آماده باشید می ام دنبالتون.
زیبا گوشیش را گذاشت روی میز و گفت:
_روژان به نظرت هفت دیر نیست؟؟؟
مهسا گفت:
-بی خیال بابا یک شب خوش باش یم بعد شام بریم خونه
همان موقع صدای اذان در محوطه دانشگاه به گوش رسید .
فنجان نسکافه را روی میز گذاشتم و بلند شدم به بچه ها گفتم:
_تا شما قهوه اتون رو بخورید من برم نمازمو بخونم و بی ام
مهسادر حال ی که کی کش را میگذاشت داخل دهانش گفت:
_روژان بی خی ال بابا .خداکه به نماز خوندن تو نیاز نداره.
زیبا گفت:
-استثنائا این بارحق با مهساست.
بعد از حرفش هم شروع کرد به خندیدن
روبه جفتشان کردم و گفتم:
_یعنی الزمه من و شما دوتا هرروز سر این قضیه بحث کنیم.خدا به نماز من نیاز نداره ول ی من به
خوندنش نیازدارم شما مشکلی دارید؟تا شما تو سرو کله هم بزنید من رفتم و برگشتم .
بدون توجه به غرغرای همیشگیشان از بوفه ب یرون آمدم
و با لذت به صدای اذان گوش دادم.
با اینکه ادم معتقد و مذهبی نبودم ول ی یه حس ناب ی با شن یدن اذان و خوندن نماز پ یدا میک ردم.
من در یک خانواده 4 نفره زی ادی آزاد, بزرگ شدم .
یه برادر بزرگتر از خودم دارم که
در شرکت پدرم کار می کند..
هیچ وقت بهم نگفتن که نمازبخوان یا حجاب داشته باش یا مثال با پسر ی دوست نشو!!!
همونطور که به رهام برادرمم نمیگفتن
واسه همین هم او دوست دخترهای رنگارنگ زیادی داشت که به قول خودش فقط به درد دوستی
میخوردند و نه ازدواج.
رهام عقاید عجیب و غریب دارد
مثال همیشه در برابر اصرارمامان برای ازدواج میگوید: هنوز کس ی رو ندیدم که عاشقش بشم.اونایی
که تو زندگ یم هم هستند لیاقت ازدواج ندارند وگرنه که با من دوست نمیشدند.
خالصه اینکه خودش هزارتا غلط م یکند ول ی خواهان یک فرشته پاک است.
مامانم یک نقاش است که از وقتی ی ادم م ی اید یا در کارگاهش مشغول نقاشی بوده و یا در گالر ی
های مختلف و سفر به کشورهای دیگر بوده است.
وقت زی ادی برای خانواده صرف نمی کند و همی شه معتقداست باید آدم دنبال آرزوهای ش برود .بابا
هم مخالفتی ندارد چون از اول مامان همین شکل ی بوده که بابا یک دل نه صد دل عاشقش شده و
همیشه سعی کرده همراه او باشد.
من بخاطر نبودن های همیشگی مادرم بیشتر در خانه مادربزرگم ,بزرگ شدم.
خانجون که مادربزرگ پدریم محسوب میشود بعد از فوت آقاجان تنها زندگ ی می کرد .منم همیشه از
فرصت استفاده می کردم بیشتر وقتم را انجا م یگذراندم.
خانجون برایم خیل ی از خدا صحبت می کرد
یکی از دالیل اینکه همیشه نمازم یخواندم خانجون بود .
اوایل واسه جلب توجهش ولی بزرگترکه شدم بخاطر آرامشی که به جان و دلم سرازی ر می شد.
با رس یدن به نماز خانه از فکر به گذشته خارج شدم و وارد سالن شدم.
.
.
.
.#ادامه_دارد....🌪
┉┉┉┄┄🌟┄┄┉┉┉
اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ
『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de 』
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#رمان😍 #رمان_روژان😁 # پارت_دوم نویسنده:زهرا فاطمی ┉┉┉┄┄🌙┄┄┉┉┉ رو به بچه ها کردم و گفتم: -پایه
#رمان🌧
#رمان_روژان🌬♥️!
#پارت_سوم💭⏰!
┉┉┉┄┄⛓┄┄┉┉┉
وارد سالن شدم که چشمم به استاد شمس افتاد که وسط سالن با یک اقایی هم سن و سال خودش
صحبت م یکرد.
میخواستم بدون اینکه جلب توجه کنم از کنارش بگذرم .
با قدمهایی آهسته به سمت نماز خانه راه افتادم که یک لحظه با شمس چشم تو چشم شدم .
استاد شمس سریع نگاهش را گرفت و من در دل به شانس بد خودم بد و ب یراه میگفتم .
برای اینکه استاد با خودش فکرنکند که چه دانشجوی بی فرهنگی دارد که سرش را دور از جان گاو
پایین انداخته و رد می شود
درحال ی که به درنمازخانه نزدیک میشدم گفتم :
_سالم استاد ظهرتون بخیر
شمس در حال ی که نگاهش به سرامیک های سالن بود گفت :
_سالم خانم .ممنونم
یک لحظه متوجه نگاه پر از تمسخر فرد همراه استاد شدم ولی بدون توجه از کنارشان گذشتم .
تا دستم را روی دستگی ره درنمازخانه گذاشتم .
فرد همراه شمس گفت:
_مگه امثال این خانم با این تیپ و قیافه هم نماز می خونند؟دانشگاه رو با مجلس عروسی اشتباه
گرفتند.یک ی نیست دستشون رو بگی ره بندازه اشون از این دانشگاه بی رون .دانشگاه رو هم به فساد
کشوندن
در حال ی که از عصبان ی ت و ناراحت ی دستم میلرزید و هرآن ممکن بود بغضم بشکند با نفرت نگاهی به
سمتش انداختم که دوباره با شمس چشم تو چشم شدم.
که اینبار با دیدن چشمان پر اشکم که هرلحظه ممکن بود سرازیر بشه متعجب شد و سری ع نگاهش را
گرفت و خواست حرفی بزند که بدون توجه به او و ان پسر احمق سر یع وارد نماز خانه شدم و به در
تکیه زدم و ناگهان اشکهایم سرازی ر شد .
خدا رو شکر کسی تو نمازخانه نبود و من راحت میتوانستم بغض گلویم را بشکنم.
صدای عصبی شمس را از پشت درشنیدم که به دوستش گفت:
_این چه طرز صحبت کردن محسن خان!
به قول رهبر عزی زمون نقص این خانم تو ظاهرشه ولی نقص من و تو باطنیه.
چطور ی تونستی اینقدر راحت بهش توهین کنی؟نم یترسی دل شکسته اش دامنت رو بگی ره.
محسن جان برادر من اگه تو از این نوع پوشش ناراحتی این راهش نیست .خوبه خودت رو مرید
حاج قاسم میدونی و ا ین رفتار رو نشون مید ی .مگه حاج قاسم نگفت این ها هم دختران من
هستند.
داداش بد کردی .نمازخوندن اون خانم هم به ما ربطی نداشت .
_بس کن دیگه کی ان .باشه حق باتوئه من اشتباه کردم .ی کدفعه از کوره در رفتم .
اینا رو ولش کن بگو بب ینم برنامه کالسهای سه شنبه چی شد؟؟استاد پیدا کردی؟
_فعال که نه ولی به فکرشیم.بیا بریم نمازمون رو بخون یم دیر شد .منم االن کالس دارم.
صدای قدمهاشون می ومد که از سالن رفتند.
با شن یدن حرفهای شمس به فکر فرو رفتم .
همیشه برای اقای خامنه ای احترام قائل بودم ولی خب سخنرانی هاش رو گوش نمیدادم .
اون حرف ی که در مورد دختر هایی مثل من زده بود خیل ی برام جالب بود.
خیلی دلم می خواست اون حاج قاسم که حرفش بود رو بشناسم ببی نم چه جور آدمیه که اون پسراحمق
مریدش بود.
تکیه ام را از در نمازخانه برداشتم و به سمت کمد چادر ها رفتم و بعد از پوشیدن چادربه نماز
ایستادم.
بعد از نماز دوباره شدم همان روژان قبل.
ناراحت ی ازدلم پر کشیده بود و آرامش به دلم راه یافته بود....
در حال ی که چادر نماز را تا میزدم به یاد بچه ها افتادم با دست زدم و تو سرم و گفتم :
_واااای ددم وااای.االن منو میکشن یک ساعته منتظرن .
من راحت اینجا نشستم و با خدا عشق باز ی میکنم.
به سرعت به سمت بوفه به راه افتادم
.
.
.
.
#ادامه_دارد....💌
#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید!
┉┉┉┄┄🔖┄┄┉┉┉
اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ
『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de 』