🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتبیستودوم
می دونستم چرا اینو گفت. این که پول حلقه رو خودم حساب کردم دیگه نمی خواست از کارتم خرج کنم، مادر من هم پاش رو توی یک کفش کرده بود.
- نه پسرم ما رسم نداریم حلقه باید حتما خریداری بشه اگه طلا دوست نداریحلقه ی پلاتین میخریم.
سکوت کرده بودم و فقط گوش میدادم.
مهدی: نه مادر دیگه شما تو زحمت نیوفتین من خودم حلقه ی نقره میخرم و دست چپم میندازم.
بی اختیار لبخندی زدم؛ گرچه مادرمهدی قصد داشت وجودم رو تخریب کنه اما من تو وجود مهدی جز شعور و مهربونی چیزی نمی دیدم و حاضر بودم ناملایمات رو به خاطر وجود این مرد به جون بخرم.
مادرم: نه مهدی جان همین که گفتم؛ نه نیار.
مادر مهدی که تا اون زمان سکوت کرده بود؛ گفت:
- مهدی جان راست میگن. مادر چرا اینقدر کم توقعی؟ فردا فامیل چی میگن؟ بفهمن حلقه ی دستت طلا نیست می فهمیچی پشت سرمون درمیارن. نمیگن مهدی کی و گرفته که خانوادش حتی نتونسته یه حلقه طلا دستش بندازن؟
تنها خون قورت می دادم و چقدر این زن بی انصاف بود، چقدر رو داشت.
مهدی شرمنده سر به زیر انداخت. دلم برایش کباب شد. می دونستم او هم داره تحمل می کنه که اونم قطعا به خاطر من بود البته که مادرش بود و احترامش واجب و نباید همچیزی می گفت.
همه سکوت کردیم و مادرم ما رو پیش مشتری همیشگیمون برد. مغازه اش تا حدودی خالی شده بود.
مهری خانم با صدای تقریبا بلندی گفت:
- فاطمه خانم اینجا که خالیه مگه طلاییم داره که بچم پسند کنه؟ نکنه ارزون تر حسابمی کنه که آوردیمون اینجا؟
دلممی خواست بهش بگم"خودت هممی فهمی چی میگی؟"چرا اینقدر ناراحتمون می کرد؟ حتما قصد داشت که اونقدر منو کُفری بکنه که خودم بهش بگم غلط کردم و نمی خوام با مهدی ازدواج کنم؛ اما سخت در اشتباه بود. اونقدر صبوری می کنم تا خودش پشیمان بشه.
مادرم با صبوری گفت:
- نه مهری خانم؛ اینجا همیشه به روز میشه، بنده ی خداحتما فرصت نکرده.
فروشنده هم توضیح داد که همین امروز منتظره تا طلاهای سفارش داده اش برسه. یک دست حلقه یمردانه ی پلاتین جلومون گذاشت. مهدی پسند کرد و حساب کردیم.
برام مهم نبود که قیمتش چقدر می شه حتی از حلقه ی خودم گرونتر شد. دوست داشتم وقتی این حلقه دست مهدی میره همه بدونن که مهدی صاحب داره و چشمی دنبال قد و بالای بلند و چهره ی جذابش نباشه.
دلم به لبخند مهدی خوش بود. بقیه ی خرید رو دیگه نخواستم به حرفهای مهری خانم توجه کنم به مهدی دل داده بودم و در مورد قواره چادر مشکی و رنگی نظر می دادیم و گل می گفتیم. یک جفت کفش و کیف سفید برام پسند کرد و من هم کفش های چرم مشکی و کت و شلوار به همون رنگ رو برای مهدی. مادر مهدی گاهی پارازیت مینداخت ولی به قول مادرم هیچ چوبی بهتر از کم محلی نبود، احترامشو نگه داشتم و چشم گفتم و نسبت به بعضی حرفهاش که دلم رو می آزرد سکوت کردم تا روزهای خوبم رقم بخوره، نه که با حرفی تمام اونچه رشته کرده بودیم پنبه بشه.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی✍