eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
35.2هزار دنبال‌کننده
835 عکس
31 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✅ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعلیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ لینک کانال @badeto_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 آقای حسنی از این که با هم‌وارد شدیم، متعجب شد و لبخند روی لباش‌نمایان شد. - چطوری حسام جان؟ مادر بهتره؟ پشت میزم نشستم و به گفتگوی صمیمی دو دوست گوش سپردم. - خوبه خداروشکر، از دیروز عصر که رفتیم شب تونستیم برگردیم. حسنی: ان شاالله خدا کمک کنه و زود رفع کسالت بشه. حسام آمین بلندی گفت. با وارد شدن ارباب رجوع صحبتشونو دیگر ادامه ندادن و هرکدوم‌ مشغول کارمون شدیم، امروز بیشتر از هر روز ارباب رجوع داشتیم؛ اکثرا برای‌تمدید دفترچه هاشونن اومده بودن، روز کاری شلوغی داشتیم، دیشب هم که خواب درستی نداشتم؛ پایان وقت خیلی خسته بودم؛ اما روی اونو نداشتم‌که بخوام قرار گفتگومونو به زمانی دیگه موکول کنم. آقای حسنی زود رفت، آقای اکبری هم‌بیرون رفت، سریع کیفم و برداشتم و از ساختمون دفتر خارج شدم. آقای اکبری رو سمت چپ دیدم که به دیوار تکیه داده بود و نگاش به آسمون بود، به سمتش رفتم، متوجه ام شد، صاف ایستاد. باران همچنان می بارید، یکدفعه انگار سقف آسمون سوراخ شد و قطره های درشت مهمون زمین شدن، تعجب کردم، حالا مگه با این وضعیت می تونستیم حرفی بزنیم؟ آقای اکبری با عذرخواهی به سمت در دوید، برگشتم و نگاش کردم، عکس العملش یه دفعه ای بود، دیدم با چتری تو دست برگشت، تو دلم خندیدم، حرفهاش حتما به قدری مهم بود که باید حتما توی این هوا هم گفته می شد، برام چتر آورد تا من ازش نخوام حرفهاشو به فرصت موکول کنه. چتر رو باز کرد و طرفم گرفت: - بفرمایین. - پس خودتون چی؟ اکبری: من نمی خوام، شما بگیرین بالای سرتون تا چادرتون کامل خیس نشده. چتر رو بالای سرم گرفتم. دستی بین موهاش که بیشترشون خیس شده بودن، کشید. - می بخشید که توی این شرایط شمارو نگه داشتم، حرفهام خیلی مهمن، نمی خوام برای گفتن حرفام دیر بشه؛ نمی خوام اشتباه گذشته رو تکرار کنم، اونقدر تعلل کنم تا دوباره عمری پشیمون باشم. هیچی نمی گفتم و فقط به صحبتهاش گوش سپرده بودم. لرزش محسوسی رو توی تک تک کلماتش حس می کردم. - قطعا شما گذشته ی تلخی رو پشت سر گذاشتین و من هم به عمر زندگی شما حسرت رو تجربه کردم، خیلی سخته که آرزو داشته باشی که زمان به عقب برگرده تا خیلی از کارهارو انجام بدی، گذشته که برنمی گرده؛ اما حداقل آینده رو میشه ساخت، من خیلی فکر کردم خانم رسولی، از همون روزی که دوباره به سرکار برگشتین، من نمیتونم آینده ام رو بی شما تصور کنم؛ خواستم اول این قضیه رو با خودتون مطرح کنم و ان شاالله بعد با خانواده تشریف بیاریم... نگاش رو از زمین برداشت و به چشم هام دوخت، دسته ی چتر توی دستم فشرده می شد، به ثانیه نکشید که نگاه هردومون از هم دزدیده شد و او تونست حرفش و بزنه. - با من ازدواج می کنین؟
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 مونا فحشی نثار مهرناز کرد، داشت دورش می زد، تو تعقیبش بود که دید با دسته گل به عیادت میره، باید حفظ ظاهر می کرد تا از کاراش سر در بیاره؛ باور کرده بود که فقط خودش می مونه و خودش،دیگه به هیچ کس اعتماد نداشت. زنگ در وکه زدن فهمید که خودسه. در و باز کرد، از فرط عصبانیت دستا و پاهاش دو تیکه یخ شده بودن، مهرناز دستاشو گرفت و با هم رو مبل نشستن. - چته تو؟ آخه من نمی فهمم دلیل این همه بی صبریت چیه؟ ازشون ناراحتی، عصبانی هستی درست، اما نمیشه که یکدفعه کار رو تموم کرد. مونا ساکت نگاش کرد،منتظر بود حرفی بزنه. - کمکت می کنم؛ این همه بی صبر نباش از جیبش یه پاکت کوچیکی بیرون آورد و طرف مونا گرفت: - این و بزن آرومت میکنه، منم هروقت حالم بده میرم سراغش. مشکوک به مهرناز نگاه کرد،بسته رو باز کرد، بهش میخورد که شیشه باشه، قبلا در موردش شنیده بود، حالا قصد مهرناز از معتاد کردن مونا چی بود؟ چقدر مونا خودش و کنترل کرد تا حرفی نزنه و اونو از سوئیتش بیرون ننداره، به جای همه ی اینا فقط بهش گفت: - ممنون، خیلی بهش احتیاج داشتم. مهرناز لبخندی زد. - می دونستم. میله ی شیشه ای سرگردی رو از کیفش بیرون آورد. - با این بزن. مونا سر تکون داد، مهرناز از جاش بلند شد. - ببخشید ولی باید برم. نمی تونم بیشر پیشت بمونم. مونا سر تکون داد و مهرناز با خداحافظی کوتاهی سریع سوئیت و ترک کرد، مونا عصبی بلند شد واوآنچه که مهرناز بهش داده بود و داخل سطل زباله ریخت و زمزمه کرد. - بیچارت می کنم آشغال عوضی. حرص خورد و لب به زیر دندون کشید، هرقصدی داشت نمی ذاشت به اونچه که می خواد برسه. □■ مهشید بعد از چند روز مراقبت مادرش حالش رو به راه شد، با کارگردان تماس گرفت، بدون این که دیگه با آرمان مشورت کنه، قرار شد ظرف دو روز آینده به محل فیلم برداری بره و کارگردان قبل از اون عکس چهره ی بازیگرانی که گریمشون شبیه سازی شده بود رو براش ارسال کنه. بعد از تماسش تازه با خودش فکر کرد؛ اگر آرمان نظرش تغییر کرده باشد، چی؟ نمی خواست این موقعیت و از دست بده، باید باهاش حرف می زد و راضیش می کرد.