🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتسیودوم
به هر سختی مجلس تموم شد و با خداحافظی سردی از هم جدا شدیم، شبی که می تونست برای من به بهترین شکل بگذره به بدترین شکل رقم خورد. وارد اتاقم شدم، لباس عقدم رو از تنم در آوردم، با این وضعیت خواب به من حروم شده بود. نماز صبحمو که خوندم، تسبیح به دست و با چشم گریون همونجا دراز کشیدم و خوابم برد.
عصر بود که مهدی با من تماس گرفت، از دستش دلگیر بودم که نمی خواستم جوابشو بدم. آخرش هم طاقت نیاوردم و تماس رو وصل کردم.
مهدی: سلام.
سلام کردم، بعد از لحظاتی گفت:
- حالت چطوره؟ ورم لبت خوب شد؟
- نمی دونم، خودمو تو آیینه ندیدم.
مهدی: دارم میام دنبالت، لطفا آماده باش.
با خود گفتم حتما می خواد از دلم در بیاره. حقیقت تلخی بود که با وجود رفتار زشت دیروزش، دلم می خواست اونو ببینم. بایدبگم متاسفانه دوستش داشتم و توجهش می تونست اتفاقات تلخ دیشب رو که احتمالا هشتاد درصدش رو مهدی برای لجبازی با من کرده بود رو فراموشکنم. باشه گفتم و سریع آماده شدم. برای بستن روسری ام رو به روی آینه ایستادم و متوجه ی کبودی لبم شدم. برای وقت صبحانه و ناهار که بیرون رفته بودم مادرم من رو دیده بود اما خداروشکر حرفی نزده بود تا من معذب بشم و بخوام دروغ بگم. سر و سامونی به کبودی لبم دادم. مهدی که اومد خداحافظی کردم و بیرون اومدم.
توی ماشین که جا گرفتم سلام کردم اما نگاش نه، دستام رو که لمس کرد، نتونستم تحمل کنم و بی اراده نگام به صورتش گره خورد.
مهدی: به خاطر دیروز متاسفم، دست خودم نبود.
چشمهاش دلم رو زیر و رو کرد من هم به همون سادگی بخشیدم. خیابون خلوت بود، خم شد و گونمو بوسید، تو دلم جاش محکم بود که با ببخشید و ب،و،س،ه ی حلالی ساده کارهای دیروز و دیشبشو به دست فراموشی دادم.
حرکت کرد. به سمت بازار می رفت، رو به روی مغازه ی شال و روسری نگه داشت.
- پیاده شو، دوست دارمپسند خودت باشه.
فکر کردم برای اینکه دیشب رو از دلم در بیاره می خواد برام روسری بخره.
داخل مغازه شدیم، به روسری های رنگارنگ اطرافمچشم دوختم و نگام این و اون طرف می شد.
بالاخره یکی از روسری های زیبا رو پسند کردم. مهدی همونطور که بادستگاه کارتخوان کارت می کشید، گفت:
- مبارکت باشه.
تشکر کردم، همونطور نگام به مبلغی بود که تو دستگاه وارد می کرد، مهدی گفت:
- تو برو تو ماشین، من الان میام.
کمی تعجب کردم اما باشه گفتم، دوست داشتم بدونه چه کار دیگه ای داشت که من رو فرستاد تا نباشم، حالا که آشتی کرده بودیم نمی خواستم با سوالی و حرفی دوباره بینمون ناراحتی پیش بیاد.
به طرف ماشین رفتم ریموت رو زد. سوار شدم و نگام بی اراده سمت مهدی بود، بعد از دقایقی با یک پلاستیک سفید برگشت.
پلاستیک رو پشت روی صندلی انداخت، نپرسیدم چیه ولی کنجکاو شده بودم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴🪴🪴
🌻🌻🌻🌻
🪴🪴🪴
🌻🌻
🪴
#اگرعاشقتنباشمچی؟
#پارتسیودوم
بی اختیار تصویری از آرش که می خواست گردنبند رو به گردنم بندازه به یاد آوردم، به سمتم متمایل شد، دستمو جلو بردم تا انگشتر رو به دستم بندازه، انگشتر به دستم زیبایی چند برابری بخشید، انگشتر خیلی زیبا؛ اما روی دلم بود. همه چی و تموم شده دونستم و این شروع بدبختی من بود!
- مبارکه!
صاف نشست، هرکاری کردم این کلمه روی زبونم نیومد، مبارک نبود، بدبختی من تبریک نداشت. آه عمیقی کشیدم، برام مهم نبود که عارف متوجه اش میشه یا نه.
تا ساعت ده شب به خنده ی و شوخی گذروندن، حال عارف هم خوب بود، چون؛ بی چون و چرا به عشقش رسیده بود، اما من نه!
ساعت ده قصدن رفتن کردن، عارف سر به زیر باهام خداحافظی کرد، مادرش موقع رفتن منو بوسید و آروم تو گوشم گفت:
- عزیزِ دل عارف عزیزِ منم هست، از این به بعد دختر خونه امونی.
از حرفش بغض سنگینی به گلوم نشست. همین که پاشونو از ساختمان بیرون گذاشتن به اتاقم رفتم و چادرمو از سرم کَندم و به گوشه ی اتاق پرتاب کردم و خودمو روی تخت انداختم و قطره های اشک روی صورتم ریختن.
در اتاق باز شد و من فکر کردم که مادرمه ولی با صدای رسول از جا پریدم و روی تخت صاف نشستم، نمی خواستم چشمای اشکیمو ببینه، باز به در مسخره بازی و شوخی زد.
- از خوشحالی گریه می کنی؟ ای شوهر ندیده!
بی حوصله گفتم:
- برو بیرون رسول،حوصله ندارم.
- چه غلطا، اصلا دلم میخواد اینجا بشینم.
روی تخت کنارم نشست.
- حیف ترمه!
نگاهش کردم تا ببینم چی میخواد بگه.
- چی حیف؟!
در حالی که سعی می کرد خنده اشو کنترل کنه گفت:
- حیف اون پسره به این خوشتیپی و پولداری عاشق تو شده و میخواد تو رو بگیره.
محکم به شونه اش کوبیدم.
- دلشم بخواد.
هُلش دادم و بی اختیار صدامو کمی بالا بردم.
- بروبیرون رسول.
بلند شد و آروم پس کله ام کوبید. برای این که حرصمو در بیاره گفت:
- ازت بدممیاد.
دندونامو روی هم فشار دادم و از بینشون گفتم:
- منم.
ادامو در آورد و در و محکم بهم کوبید و بیرون رفت، وقتی مطمئن شدم که نمیاد، گوشی و بیرون کشیدم و با باز کردن پیامی که آرش فرستاده بود، حالم مُنقلب شد.
" بی معرفت جواب نمیدی نمیگی دلم برات تنگ میشه"
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی✍