eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
34.5هزار دنبال‌کننده
794 عکس
30 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✅ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعلیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ لینک کانال @badeto_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ آیدا هم از نظر قیافه و هم از همه نظردیگه از اون سرتره پس اونه که باید حد خودش رو بدونه و پاش رو از گلیم ش دراز تر نکنه. من که می دونستم بحث کردن با مامان بی فایده است د یگه چیز ی نگفتم و خودم رو با بازی کردن با مرسانا که ر وی مبل راه می رفت مشغول کردم. اون شب رو آیدا خونه ی ما موند و به خونه اش نرفت! وقتی هم که بابا پر سید چرا شب به خونه اش نرفته مامان به دروغ گفت سعید برای کارش به شهرستان رفته و خونه نیست و آیدا هم چون تنها بوده پیش ما اومده. مامان چون می دونست بابا هم مثل من ممکنه حق رو به سعید بده و با موندن آیدا مخالفت کنه واقعیت رو جور دیگه ای گفت تا بابا چیزی نفهمه! صبح روز چهارشنبه زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و به شرکت رفتم. اون روز برعکس روز قبل سر حال بودم و با اینکه علتش برام مجهول بود اما من این سرحالی رو دوست داشتم و برام خوشایند بود. حال هوای شرکت هم اون روز عوض شده بود و خانم رفاهی رو هم برعکس روز قبل که کسل و بی حوصله به نظر میرسید اون روز تو ی سالن سر حال دیدمش که بهم سلام کرد. تنها این پرهام بود که با اخمای تو ی هم جلوی در اتاقش وایستاده بود و من رو نگاه می کرد و وقتی دید من متوجه اش شدم پوزخندی زد و به اتاقش رفت .
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ بدون توجه به پرهام، مقابل میز منشی وایستادم و رو به نازی گفتم: امروز خودم به دیدن مهندس ترا بی میرم پس باهاش تماس بگیر و ببین کی وقت داره همو ببینیم. _چشم همین الان تماس می گیرم. از میز منشی فاصله گرفتم که با شنیدن سر وصدایی که از اتاق حسابداری نشئت می گرفت به اونطرف نگاه کردم و گفتم : توی اون اتاق خبریه ؟ لبخند گنده ای رو ی لب نازی نشست و گفت: آرام امروز اومده و باز دخترا دورش جمع شدن که ازش سوغاتی بگیرن. ناخودآگاه اخمام توی هم رفت و بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم. نمی خواستم باور کنم حال خوب اونروزم به خاطر وجود آرام تو ی شرکت بوده ولی این واقعیت داشت که من به خاطر وجود کسی خوشحال بودم که دل خوشی ازش نداشتم و و دنبال راهی بودم که از شرکت بیرونش کنم. از رفتارا ی ضد و نقیض خودم عصبی بودم و با کلافگی دستام رو پشت گردنم قالب کردم و پشت د یوار شیشه ای وا یستادم که در همین حال در اتاق باز و مش باقر با سینی چای وارد اتاق شد و با خنده بهم سلام کرد و صبح بخیر گفت. به طرف میز کارم رفتم و در همان حال جواب سلامش رو دادم. مش باقر سینی تو ی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:آقا اگه با من کار ی ندار ی ن من برم به کارم برسم. پشت میزم نشتم که با دیدن ظرف سوهان توی سینی تعجب کردم و خواستم چیز ی بگم که مش باقر خودش گفت:این سوغات مشهده خانم محمد ی زحمتش رو کشیده. چیزی نگفتم و به ظرف سوهان خیر ه شدم که مش باقر از اتاق خارج شد و پرهام جاش رو گرفت. به پرهام که هنوز هم ناراحت به نظر میرسید نگاه کردم و گفتم :تو معلوم هست امروز چت شده؟ نیشخندی زد و با کنایه گفت:من که معلومه چمه از اومدن این دختره ناراحتم ولی تو معلوم نیست چته که امروز بر عکس دیروز و روز یکشنبه کبکت خروس می خونه. دست به سینه به پشتی صندلی تک یه دادم و گفتم : درست فهمیدی من امروز حالم خوبه ولی این ربطی به اون نداره. با چشم به ظرف ر وی میز اشاره کرد و گفت: چه قدرم معلومه که ربط نداره. _پرهام تو یه چیزیت میشه! کلا چند وقتیه که عوض شدی!
https://harfeto.timefriend.net/16721485469252 دوست خوبم نظرتو در مورد رمان بعدتو و عشق محجبه میخونم😘❤️
واســه تـــــــوعہ قلــب مـن ♡ ‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 〖 @nabz_eshghi ❊〗‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 هزاران فکر از سرم گذشت، فکرهای بدی که قطار قطار می اومدت و لحظه ای دلم رو آنچنان خالی‌کرده بودن که قصد برگشت کردم، توی ماشین نشستم. حدیث متعجب کنار در سمت من ایستاد. - چی شد حلما جان؟ چرا دوباره نشستی؟ نگام به پیش روم بود، به مشتری مهدی که سوار ماشینش شد و رفت. صدای حدیث ضعیف می اومد و هرگز فکر نمی‌کردم با دیدن دوباره ی آرزو بعد از مدتی حالم به این شکل خراب بشه، شک به مهدی به جونم افتاد. دستهای‌حدیث که دستمو لمس کرد، من و به خود آورد. نگاش کردم، رنگش پریده بود. - چرا هیچی نمیگی؟ تو که جون منو به لبم رسوندی، چته؟ آروم لب زدم. - هیچی. چرای بزرگی از این که از کجا فهمیده که مهدی مغازه زده و اینجا رو پیدا کرده و چه کاری باهاش داشت ذهنم رو پر کرد، منو بدجور بهم ریخته بود، به خودم نهیب زدم، چرا زود خودمو باخته بودم؟ حالا که زندگیم داشت جون می گرفت و روزهام خوب سپری می شد نباید فقط با دیدن آرزو نزدیک مغازه ی مهدی این همه فکر و خیال می کردم و مهدی رو توی ذهنم‌ خی،انت کار می ساختم ، زیر لب استغفرالله گفتم، همون موقع حدیث دستمو گرفت و از ماشین بیرون کشوند. رو به روم ایستاد و شونه هامو گرفت. - حرف بزن، چی شد یهو؟ تو که خوب بودی. نگام به در شیشه ای مغازه افتاد، مهدی و احمدآقا گرم حرف شده بودند. حدیث پرسید. - برم مهدی رو صدا کنم؟ چرا صدات در نمیاد؟ مهلتی نداد، می خواست بره که مانع شدم. صدام دراومد. - نه آبجی، خوبم. جسمم رو کمی هُل داد تا ماشین تکیه گام بشه. رهام کرد و محکم گفت: - الان میام، تکون نخور رفت، کمی بعد با آبمیوه برگشت، نِی زد و به دستم داد. - بخور، حالتو جا میاره. کمی که خوردم، آروم نزدیک گوشم گفت: - نکنه حامله ای؟ نگاش کردم، موشکافانه چهره امو از نظر گذروند. - نه. حدیث گیر داده بود. - حالا یه تست بگیر، با این وضعت بعید نیست که باشی. آبمیوه رو تو دستم جا به جا کردم، نگام رو به پوسته ی آبمیوه دادم. - این حالمو به حاملگی ربط نده خواهشا. حدیث لبخندی زد و به بازوم کوبید. - از خداتم باشه باردار باشی والا. دسته گلو برداشتم، حدیث که ولم نمی کرد، خودم باید این بحث مسخره رو تموم می کردم. وارد مغازه شدیم، مهدی با دیدنم خیلی خوشحال شد. جعبه ی شیرینی کوچکی رو جلومون گرفت، با این که اشتهایی نداشتم؛ اما برداشتم. چشم شده بودم و ریز به ریز رفتار مهدی رو زیر نظر داشتم تا مبادا چهره و حالت و کارهاش به فردی منتظر بخوره، خداروشکر تا وقتی توی مغازه که نزدیک یک ساعتی می شد بودیم رفتار مشکوکی از مهدی ندیدم و دلم می گفت که خود آرزو بی خبر آمده بود تا سر از کارمون در بیاره، با دیدن رفتار مهدی ته دلم قُرص شد، وقتی دیدم موبایلش رو پشت دخل رها کرده و با احمدآقا مشغول دیدن یخچال های مغازه و توضیح سیستمش بود، فکر و خیالات منفی از ذهنم پر کشیدن و رفتارم صد و هشتاد درجه تا وقتی که توی ماشین بودم، تغییر کرد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 خداروشکر کار و کاسبی مهدی خوب می چرخید و وضع زندگیمون خوب شده بود، شبها با پلاستیک های پر از میوه و خوردنی های خوشمزه به خانه می آماومد و من با این ولخرجی هاش مدام نگران بودم که پولی برای خرید گوشت هاش نمونه؛ گاهی گوشزد می کردم که حواسش به دخل و خرجش باشه اما مهدی که توی کَتَش نمی رفت. بیست روزی از خرید مغازه می‌گذشت، دو روزی که گذشت، متوجه ی کلافگی و عصبی بودن مهدی شده بودم؛ اما چیزی نگفتم و منتظر بودم که اگر اتفاقی افتاده خودش بگه. با خودم احتمال می دادم که شاید مشتریش کمه، من که تو بی خبری بودم، ممکن بود بازار گوشت خراب شده و قیمتی نداشت که روی مهدی تاثیر گذاشته بود، بالاخره مردها سر این مسائل بدجور بهم می ریختن که حق هم داشتن، خرج زندگی کم نبود. دو استکان از کابینت برداشتم و توی سینی گذاشتم، مهدی تازه از سر کار برگشته بود، بی حوصله و بی اعصاب بود، چون از صبح تا شب مغازه بود و ناهار رو توی مغازه می خورد وقتی برمی گشت خسته بود. چای عطر هل رو توی استکان ها ریختم و شیرینی های نخودچی رو که دیروز درست کرده بودم توی پیش دستی کوچکی روی همون سینی گذاشتم، به هال بردم، مهدی چشم بسته بود و کوسن رو توی بغلش فشرده بود، همین که کنارش نشستم چشم باز کرد. نگاش به سینی افتاد، صاف نشست و بی صدا استکان و برداشت و میون دستهای مردونه اش فشرد، اخم های جذابش از چهره اش کنار نمی رفت و من باید مراعات می کردم و حرفی نمی زدم تا مثل روزهای عقدمون دعوامون نشه، اون روزها به من ثابت شد که مهدی مردی جوشیه که زود از کوره درمیره و زود هم‌ پشیمون می شه؛ گرچه فکرم‌مشغولش‌می شد اما سکوت رو ترجیح می دادم. مهدی: خوشمزه شده. گیج‌نگاش کردم و نفهمیدم‌منظورش چی بود، به نخودچی ها اشاره زد. سریع گفتم: - نوش جون. مهدی که متوجه شده بود که تو عالم رویا سِیر می کنم، گفت: - خوبی؟ کجایی؟ لبخندی زدم. - هیچ جا، فکرم‌مشغول کارامه. نگاهش رو از صورتم گرفت و به تلویزیون داد. مهدی: می خوام یه چیزی بهت بگم. امیدوار شدم که بالاخره تصمیم گرفته با من‌حرف بزنه تا دردش رو بفهمم. - بگو گوش می کنم. مهدی استکان رو روی میز گذاشت، آرنج هاش رو تکیه به کوسن داد، با انگشت های شصتش دست میون ابروهاش کشید. - سه چهار روزه مادرم‌میاد مغازه، کار برام نذاشته، ذهنم بدجور درگیره و دیگه اعصابی برام نمونده. قلبم‌محکم می کوبید. با این که می دونستم به چه منظوری میاد اما باز هم پرسیدم. - برای چی میاد؟ مهدی نگام کرد و پوزخندی زد، دستان و پاهام بی اختیار سرد شد. - تو نمی دونی برای چی؟ برای یه مشت خزعبلات، برای جهنم کردن زندگیمون. نفس کلافه ای کشید. مهدی: دیگه خسته شدم، جرات بیرون کردنش از مغازه رو هم ندارم، از زندگی سیرم کرده. قطره های اشک روی صورتم روان شد و ترس از دست دادن مهدی مثل خوره به جونم افتاد، چرا من و مهدی رو به حال خودمون رها نمی کردن؟ درد این زن چی بود؟ با طلاق من چی بهش می رسید؟ مهدی نگام که کرد، متوجه شد که بی صدا گریه می کنم، خودشو جلو کشید. - تو که می دونی مهدیِ گذشته مُرده، چرا گریه می کنی؟ از چی میترسی حلما؟ من که کنارتم، آدمی هم نیستم که از زندگیم و از تو دست بکشم، حالا مادرم تا صبح تو سر من صدا بده، مگه من ولت می کنم؟ بغ،لم کرد، حالم عجیب و غریب بود، از فشار عصبی معده ام بدجور بهم‌پیچ می خورد، چشم بستم تا بلکه کمی آروم بگیرم‌.
با هر دَم و بازدَم دوستت دارم🤍🥁💍 ⠀┅┅┅✶💞✶┄┅┄ 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @nabz_eshghi
گاهی آرامش خیلی بهتراز ثابت کردن منظــــــــــورته 〖 @nabz_eshghi❊〗‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌
طُ شروع همه‌ی دلخوشیامی!👼🏻♥️ ┅┅┅✶💞✶┄┅┄ 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @nabz_eshghi
هر زمستان بهاری در راه دارد...! @badeto_roman
بِرسه‌اونروزی‌ك‌تولِباس‌عروسی قُربون‌قدوبالات‌بِرم‌خانومی👗♥️ ┅┅┅✶💞✶┄┅┄ 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @nabz_eshghi