🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتدویستوشش
کی میخوای بزرگ شی؟ تا از حرفای آیدا حرصم گرفت و رو بهش غریدم: آیدا تو
کی میخوای همیشه وقتت رو به جا ی شوهرت با دوستای ارازلت بگذرونی؟
_از کی تا حالا دوستای من شدن ارازل؟ یادمه قبلا یه جور دیگه صداشون می کردی!
_قبلا مثل تو فکر می کردم.
_حالا مثل کی فکر میکنی ؟
از جام بلند شدم و گفتم :س عید راست می گه بحث کردن با تو فایده نداره.
به بابا که تازه وارد خونه شده بود سلام کردم که جوابم رو داد و با اشاره به آیدا گفت
باز هم ما موریت جدید؟!
_این دفعه ممکنه ماموریت برای همیشه طول بکشه!
_منظورت چیه ؟
آیدا با بغض گفت : منظورش اینه که من و سعید می خوا یم از هم جدا بشیم.
بابا چیزی نگفت و با کلافگی رو ی مبل نشست که مامان گفت :منصور نمیخو ای
کار ی بکنی؟!
_چیکار کنم خانم! این اتفاق دیر یا زود می افتاد.
مامان: یعنی چی که دیر یا زود می افتاد؟ یعنی بزاریم به همین راحتی طلاقش
بده و بچه رو ازش بگیره ؟
با جوابی نداد که مامان ادامه داد : اینا خودشون به درک! فکر اون بچه ی بیچار ه رو
کر دی که چطور باید بدون مادر، بزرگ بشه؟!
با این حرف مامان گریه ی آ یدا شدید تر شد و بابا گفت : همین الان هم اون
بچه ماد ری نمیبینه! اینجور ی دیگه حداقل میدونه که دیگه مادری.....
آیدا : بابا شما میدونی چی میگی ؟ اصلا شما بابای منی یا بابای سعید که
انقدر ازش طرفداری می کنی!؟
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارتدویستوهفت
سعید میگه آیدا به جا ی زندگی کردن با او و بچه دار ی همه اش اینو ر و اونور و با
دوستاشه و از این جور چیزا که البته من بهش حق میدم آیدا دیگه خیلی غرق
شده تو ی تجمالت و کلاس و به روز بودن!
_خب این که مشکلی نیست که بخوان به خاطرش از هم جدا بشن! اونا میتونن
خیل ی راحت مشکلشون رو با یه مشاوره حل کنن.
_چه میدونم! شاید هم مشاوره رفتن و فاید ه نداشته!
آرام که به نظر می ر سید توی فکر باشه لقمه ی نون و پنیری رو به سمتم
گرفت و گفت: آراد!
_جان دلم!
_اگه من هم یه روز بد بشم .....
_مگه تو بد شدن هم بلدی؟!
_چرا که نه!
_خب اگه بد بشی چی ؟
_اگه بد بشم و باهات نسازم ممکنه که از هم جدا بشیم؟
_هیسسس! آرام هیچ وقت حرف از جدایی نزن! حتی حرف زدن در موردش هم
برام عذاب آوره.
*در خونه رو برا ی آرام باز کردم و به دنبالش وارد خونه شدم که مرسانا که وسط
سالن میدوید و باز ی می کرد با دیدنمون به سمتمون دوید و خودش رو توی
بغل آرام انداخت.
آرام خیلی مهربون بغلش کرد و با دادن کیف و چادرش به دست من و درحالی که با
مرسانا حرف میزد وارد حال شد و با آیدا و بابا که تو ی حال نشسته بودن احوالپر سی کرد.
کیف و چادر آرام رو به چوب لباسی آویزو ن کردم و به دنبالش وارد سالن شدم.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتدویستویازدهم
ته دلم یه دفعه خالی شد، فکر کردم که باید مادر حسام باشه، حدسم هم درست بود، حسام و زینب به سمتش رفتن و دیدم که حسام گونه اش و بوسید؛ نمی دونم چرا خیره ی من بود و نگاه از من نمی گرفت. زینب هم انگار متوجه ی این موضوع شده بود؛ چرا که دنباله ی نگاه مادرش و گرفت و به من رسید.
نخواستم رفتارم حمل بر بی ادبی باشه، جلو رفتم تا احوالی بپرسم. هول شده بودم؛ حتما از من به خانواده اش گفته بود.
- سلام خانم اکبری؟ خوب هستین؟ احوالتون شکرخدا بهتر هست؟
سلامی داد وابرویی بالا انداخت.
- شما؟
تعجب کردم، زینب پیش قدم شد.
- همکار حسام هستن مامان.
با اخم کمرنگی که میون ابرو انداخته بود از زینب چشم گرفت و به حسام دوخت، گیج شده بودم، موضوع از چه قرار بود؟ نگاش روی من فرود اومد.
- ببخشید حسام از من به شما گفته؟
آن تَه های ذهنم حس کرده بودم این حضور یه باره برای معرفیه؛ اما خب اشتباه فکر کرده بودم و خط خورد.
جا خورده بودم؛ اما به روی خودم نیاوردم، فکر کردم حسام حداقل مقدمه ای چیده؛ اما نه؛ انگار هنوز صحبتی نشده بود. من هم دیوونه شده بودم، نمی دانم چرا دلم می خواست مادر حسام مثل خواهرش من و تحویل بگیره. متعجب نگام می کرد. سوالش رو یه بار دیگه پرسید.
- انگار متوجه نشدین، حسام از من به شما گفته؟
حسام قبل از اینکه من پاسخ بدمگفت:
- این چه سوالیه مادر من؟ چقدر حساسی شما.
رو به حسام گفتم:
- اشکال نداره آقای اکبری، من جواب میدم.
نه دلم حس می کردم که مادرش از این که من شرایطش و می دونم راضی نیست، برای همین مکرر این سوال و می پرسه.
- آقای اکبری اونروز که انگار حال شما بد شده بود پریشون بودن، یکی از همکارا بعد از رفتن گفتن که به خاطر مریضی شماست.
مادر حسام لحظاتی تک سکوت صورتم و نگاه کرد، شاید فکر می کرد که دروغ میگم، حقیقتا از رفتاری که داشت متعجب بودم. زینب کمر مادرش و گرفت:
- بریم دیگه مادر، من که خیلی گرسنمه.
مادرش رضایت داد، خدانگهداری لب زد و با زینب بیرون رفت. حسامنگام کرد.
- ببخشید حلما خانم، مادرم منظوری نداشت.
رنگ چشمهای شفاف و به رنگ عسلش قلبم و به تلاطم انداخت.
- چیزی نگفتن که.
حسام نگاه پایین انداخت.
- در هرصورت ببخشید.
صدای مادرش اومد.
- حسام کجا موندی؟
فکر کردم که رفتن؛ اما صداش از پشت در اومد. حسام لبخندی کنج لبش جای گرفت.
- خداحافظ.
زیر لب خداحافظی کردم. بیرون که رفت تعلل کردم و بعدش بیرون رفتم. همون لحظه ماشینشون حرکت کرد و آقای اکبری با تک بوقی دور شد. مادرش چقدر زن عجیبی بود، رفتارش با من عجیب تر.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتدویستودوازدهم
تو راه خونه بودم که موبایلم به صدا در اکمد. از کیفم بیرون آوردم. شماره ی سامان بود.
" خوبه، پس با این جماعت میپری که به ما محل نمیدی؟"
بی اراده برگشتم و از شیشه ی پشت سرم خیابونو نگاه کردم، مطمئن بودم که تو تعقیبمه؛ پشت سرمون با فاصله ی طولانی ماشین پژویی می اکمد؛ اما نمی شد گفت که حتما سامانه، صاف نشستم، عصبی بودم.
تا به خونه برسم مدام چپ و راستم ومی پاییدم، می دونستم تو همین نزدیکیه و به واکنشهای من می خنده.
نزدیک خونه بودم که موبایلم زنگ خورد. مهدی بود، حتما می خواست در رابطه با جمعه که دو روز دیگه بود، حرف بزنه.پاسخ دادم.
- بله؟
مهدی: قدیما یه سلام می کردی.
دلم می خواست بگم اگر قوم ظالم تو اجازه بدهن و اعصابی برای من بذارن بهت سلام هم میکنم.
- سلام.
مهدی: این جمعه می خوام یه سفرِ دو روزه محمد و با خودم ببرم، لطفا وسایلشو تا پس فردا آماده کن.
- نمیشه.
محمد یه کوه به همراه مهدی می خواست بره، ذهن من تا کجاها نمی رفت، اگر کیلومترها دور می شد دیگه بدتر. من که دیوونه می شدم.
مهدی: چرا نمیذاری بچه یه نفسی بکشه؟ بذار یه حال و هوایی تازه کنه، همش دو روزه، سامانم باهامون هست، زود میایم.
مغزم روی اسم سامان استپ کرد. این نقشه ی کثیف سامان بود که فرزندمو ازم دور کنه؛ اما فکر نکرد که مهدی ساده اس و همه چیز رو کف دستام میذاره. تند شدم دست خودم نبود، وقتی به این موضوع فکر می کردم که سامان می خواد من و تحت فشار بذاره اعصابی برام نمیموند.
- متاسفم مهدی، من نمی تونم محمد و باهات همراه کنم.
مهدی عصبی شد.
- ازت شکایت می کنم حلما، همونقدر که تو نسبت به این بچه حق داری، منم دارم. میگم این بچه باهام میاد، پس میاد. پس فردا آماده باشه.
تماس و قطع کرد، دستام می لرزید، به صفحه ی گوشی زُل زدم. لحظاتی خیره ی صفحه شدم، با صدای راننده به خودم اومد.
- خانم رسیدیم، پیاده نمیشی.
سریع دستگیره روباز کردم و پس از دادن کرایه پیاده شدم. تاکسی رفت به سمت در رفتم، آیفون و فشردم. صدای موبایلم که توی دستام زنگ می خورد هوشیارم کرد، مثل مسخ شده ها شده بودم، با دیدن شماره ی سامان به انفجار رسیدم. سریع پاسخ دادم.
- بد راهی و داری میری سامان خان، مواظب دست اندازهای جلوتم باش.
سامان قهقهه زد، به سختی نفس کشیدم، هم زمان در باز شد و داخل رفتم. پس که مضطرب بودم چادرم روی زمین کشانده می شد و حرکات دستهام غیرارادی و عجیب بود.
- یا با دلم راه میای، یا از این سخت تر میشه، انتخاب با توئه خانم رسولی.
خانم رسولی رو کشید تا زهر جناب اکبری رو بریزه.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتدویستوسیزدهم
ادامه داد.
- برام فرقی نمی کنه که بازم برای ترسوندنم بادیگارد در خونه ام می فرستی.
با لذتی خاصی حرف می زد و مو به تنم سیخ کرد.
- نمی دونی هرچی به دست آوردنت سخت تر میشه، من مشتاق تر میشم.
حال گریه به من دست داد؛ اما بدجور خودمو نگه داشته بودم.
- ازت بدم میاد، خودتم باعثش شدی، می دونی اونقدر خودتو با حرفا و کارات خار و خفیف کردی که حتی دلم نمی خواد جایی که هستی حضور داشته باشم.
محکم و عصبی گفت:
- فکراتو بکن حلما، جوابت منفی باشه فکر نکن ازت می گذرم، از قدیم میگن یه شب هزارشب نمیشه، یه شب برای دل لامصب من باشی چی میشه؟
اونقدر داغ کرده بودم که دیگه متوجه نبودم که صدام تا چه حد بالا رفته.
- آشغال عوضی، این آرزو رو با خودت به گور میبری، بیچاره ات میکنم، به همه میگم چه آشغالی هستی.
نمی فهمیدم، دیگه حالم و نمی فهمیدم. از صدام زهرا و محمد روی حیاط اومدن، موبایلم و به شدت پرتاب کردم، نمی خواستم دیگه تلفن همراه داشته باشم تا این عوضی نه بتونه مسیج بفرسته نه بهم زنگ بزنه. موبایل پنجاه تیکه شد. دستام می لرزید و با لبهای لرزون مدام می گفتم" خدا لعنتت کنه"
دست زهرا که روی شونه هام نشست های های زیر گریه زدم و محکم بغلش کردم. مضطرب میگفت:
- حلماجان تو رو خدا آروم تر، همسایه ها میشنون.
مگه حرفی که سامان زد برام فکری گذاشت، اونقدر بدنم داغ کرده بود که متوجه ی هیچ چیز نبودم. محمد کنارم اومد و چادرم ومی کشید. آروم گریه می کرد، لب زدم.
- خوبممامان، خوبم.
از زهرا جدا شدم، زهرا با دیدن تکه های موبایلم که پخش و پلا شده بودند به سمتشون رفت، خم شد تا اولین تیکه رو برداره که مانع شدم.
- بهش دست نزن، نمی خوامش دیگه.
زهرا به کنارم برگشت، دلم برای محمد می سوخت که پاهام و سفت گرفته بود و من با این اعصاب خراب نمی تونستمبهش توجه کنم.
زهرا زانو زد و رو به محمد گفت:
- مامان که حالش خوبه، چرا گریه می کنی عزیزم؟
دستاشو سمت محمد دراز کرد.
- مامان کمرش درد می کنه، بیا بغل من.
نگاه محمد به بالا کشیده شد، صورت بی روحم و نگاه کرد و آروم دستاشو از پاهام جدا کرد و توی بغل زهرا رفت. در حالی که با یه دستش محمد و در آغوش کشیده بود بلندش کرد و با دست دیگه اش دست پشت شونه ام گذاشت.
- بریم تو یه دمنوشی چیزی بهت بدم، رنگ مثل گچ رو دیوار شده.
با پاهام که بی حس شده بود به زحمت قدم برداشتم و داخل شدم. حرفهای سامان توی سرم چرخ می خورد، منِ احمق اگر جوابش و دادم فکر کردم که نیتش بد نیست، قبلا از زبونش شنیده بودم که به خاطر افکار اشتباهی که نسبت به من داشته، معذرت خواهی کرده؛ فکر کردم از این که سمج شده علاقه ای پشت کارهاش پنهونه که ناخواسته بوده؛ اما امروز فهمیدمکه این سامان همون سامانیه که پنج سال پیش پیشنهاد بی شرمانه ای توی حیاط خونه ی مهری خانم به من داد.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🌸
آسانتر
نگاهم کن !
من تا عشق
بیشتر نخواندهام . . . !
#نزار_قبانی
@panahgah_52
اینکه کسی سعی کنه خوشحالِت کنه
ارزش داره...
حتی اگه نتونه!
@panahgah_52
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتدویستوچهاردهم
به محمد که روی مبل کنارم نشست و خودش و به من چسبوند خیره شدم، کم نبودن آدم هایی مثال سامان که نگاهشون به زن مطلقه بد بود، قبلا شنیده بودم که نگاه این مردم به زن مطلقه شبیه نگاه سامانه؛ اما باور نداشتم، چرا که برام پیش نیومده بود؛ اما امروز به من ثابت شد که همینه.
امروز سامان و چند روز دیگه، یه نفر دیگه...
از این می سوختم که برای تن دادن به خواسته اش از راه فرزندم می خواست وارد بشه. این آدمی که به جنون رسیده همه ی موانع و برمی داشت تا به هدفش برسه، من نمی خواستم در این گیر و دار شاهد آزار و اذیت فرزندم باشم و اونو قربانی کنم.
در همین لحظه به این نتیجه رسیدم که رد کردن خواستگار به خاطر محمد کاری اشتباهیه؛ چرا که با پیگیری مشاوره می تونست تا حدودی نتیجه بده و صد در صد ضررش از آسیبی که سامان می خواست به ریشه و وجودم که محمد بود برسونه خیلی کمتر بود. پیشنهاد اکبری ملکه ی ذهنم شد، او می تونست از هردومون محافظت کنه، آقای اکبری تنها گزینه ای بود که می تونستم بهش اعتماد کنم و فرصت بدم، شاید دلیل انتخابم جوونه ی علاقه ای بود که توی قلبم بود.
نفس عمیقی کشیدم و تونستم محمد و در آغوش بکشم.
زهرا با دمنوش نزدیکمون اومد. فنجون بزرگی برای من و فنجون کوچکی برای محمد آورد. تشکر کردم. لبخندی زد سینی رو روی میز روبه روموم گذاشت و روی مبل کناریم نشست.
دمنوش ها که خنک شد، کمی خوردم. تا اون زمان زهرا سکوت کرده بود؛ بالاخره گفت:
- حالت بهتره خداروشکر؟
نگاش کردم.
- آره خیلی آرومتر شدم، ممنونم ازت.
زهرا: خواهش می کنم حلماجان. شما مثل خواهرمی، حال آشفته ات منو بهممیریزه؛ اولش خیلی نگران شدم، آخه یه جوری بودی، ندیده بودم شمارو اینطوری.
سکوت کردم، مگه می شد اون حرفها رو شنید و آروم بود؟
دستای زهرا دستان سردم و لمس کرد. زهرا نه تنها یک معلم و پرستار خوب برای محمد بود، بلکه دوست خوبی هم برای من شده بود.
- راستش فکر نمی کردم بعد از طلاق دوباره این همه دغدغه داشته باشم، فکر می کردم یه نفس آسوده می کشم و راحت زندگی میکنم.
زهرا خواست با حرفهاش آرومم کند.
- توی زندگی همه سختی هست، اما خب اکثر اونهایی که طلاق گرفتن میگن که شرایط بدتر میشه، نگاه همه بهشون طوری خاص میشه، یعنی نگاه مردا بهشون بد میشه.
شاید فهمیده بود که بیرون با سامان صحبت کردم، او هم فهمیده بود که این مرد قصد خوبی نداره.
زهرا: قصد فضولی ندارم حلماجان، به زور هم نمی خوام طرز فکر و اندیشه ام رو بهت قالب کنم؛ اما اگه خواستگار...
با دیدن محمد حرفش و خورد. با لبخند رو به محمد گفت:
- پاشو عزیزم اون کاردستی خوشگلی که امروز با هم درست کردیم و بیار.
محمد از جاش بلند شد، یکدفعه ذوق کرده بود، او که رفت زهرا ادامه داد.
- اگر خواستگار خوبی داری ازدواج کن تا هم سایه و سرپناهی برای خودت و بچه ات بشه؛ هم این که نگاه هرزه ی مردای بدصفت از روت برداشته بشه.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتدویستوپانزدهم
محمد سریع برگشت و مهلت و اجازه ی حرف زدن به من نداد. با ذوق بادبادکی که درست کرده بود رو به من نشون می داد.
- خیلی خوشگله، مگه نه؟
محکم گونه اش و بوسیدم.
- آفرین به پسر هنرمندم، معلومه که خوشگله. دست خاله زهرا هم درد نکنه که کمک شازده پسر من کرده تا بادبادک به این خوشگلی رو بسازی.
زهرا با لبخند نگام کرد. محمد به وسط هال رفت و بادبادک و تو دست گرفت و خوشحال شروع به چرخیدن دور هال کرد.
فرصت پیدا کردم تا با زهرا صحبت کنم.
- حق با توئه زهراجان. هرچی خدا بخواد.
زهرا گفت:
- ان شاالله به سرعت خبرای خوش به گوشم برسه و تو رو سفید بخت ببینم.
نگاشکردم و دیگه حرفی نزدم، دعاش زیبا بود؛ من سفید بختی رو حتی تو خواب هم ندیده بودم، در واقعیت که دور از انتظار بود، امیدم به خدا بود، می خواستم هروقت جناب اکبری جواب خواست، نظر مثبتم و اعلام کنم تا به آشنایی بیشتر و رویای خوشبختی که امیدوار بودم که محقق بشه برسه.
زهرا از جاش که بلند شد من هم از خیالات به حال پرتاب شدم.
زهرا چادرش و برداشت، ازشخواستم بمونه؛ اما گفت که مادرش منتظرشه، با محمد ازش خداحافظی کردیم و او رفت.
*
صبح روز بعد، به قصد رفتن سرکار آماده شدم و بیرون اومدم، موبایلم و دیدم که تکه هاش چسبیده به خاک، گِلی شده بودن، دیشب بارون اومده بود. نگامو از تکه های موبایل گرفتم، همین که در و باز کردم با دیدن مهدی که پشت در ایستاده بود، بی اراده جیغ کشیدم و عقب رفتم، زهرا که پنج دقیقه ای از اومدنش می گذشت با صدای جیغ من بیرون اومد. صدام کرد.
- حلماجان؟
نگام به نگاه سرخ مهدی گره خورد و دهانم بسته موند، بی اراده به یاد لحظاتی افتادم که م،،،ست می کرد.
مهدی یه دفعه خندید.
- ترسیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و به زور گفتم:
- اول صبحی اینجا چکار داری؟
مهدی داخل اومد و بلند بلند شروع به صدا کردن محمد کرد.
جلوش ایستادم، اضطراب قلبم و پر کرد.
- چکار محمد داری؟
مهدی با ابروهای گره خورده ی غلیظ نگاه
م کرد تا مثلا حساب کار دستم بیاد و با لحن تند گفت:
- کارم خصوصیه، به تو مربوط نیست.
در هال که باز شد، برگشتم زهرا و محمد بیرون اومد، صدام و بلند کردم تا زهرا کاری که میگم و انجام بده.
- زهرا محمد و ببر تو.
می دونستم چه کاری داره؟ قطعا سامان مغزشو شسته بود تا امروزم و به بدترین شکل بسازه، من نمی ذاشتم سامان با بی رحمی فرزندم و برای دومین بار از من دور کنه.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی ✍