eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
35.1هزار دنبال‌کننده
833 عکس
30 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✅ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعلیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ لینک کانال @badeto_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ دختر آقای بهرامی و دوست دختر سابق شما! بهش نزدیک شدم و گفتم :و لی تو او رو از..... _این رفیقت امشب پدر گو شیم رو درآورد انقدر که پیام داد و در موردش گفت. با نگرانی پر سیدم:مگه چی برات نوشته؟ رو ی مبل نشست و دستاش رو به خاطر سر دی هوای خونه توی بغلش گرفت و گفت :اینکه یه مدت باهاش دوست بودی و اون عاشقت شده و لی تو ولش کردی و او هم میخواد یه جو ری ازت انتقام بگیره . نفس راحت ی کشید م که گفت: وای اینجا چقدر سرده! با این حرفش تازه به این فکر افتادم که ما درست وسط زمستون اومدیم تو ی خونه ای که حسابی سرد بود و سه ما هی می شد که کمترین گرمایی رو ندید ه بود . کتم رو از تنم در آوردم و ر وی شونه ها ی لرزونش انداختم و مشغول روشن کردن پکیج و شو مینه شدم. شعله ی شومینه رو تا آخر باز کردم و به اتاق رفتم و خوش خواب روی تخت رو با تنها پتو و بالشی که توی خونه بود رو برداشتم و دوباره به حال برگشتم و اونا رو کنار شومینه ر وی زمین انداختم که آرام گفت: تو که نمی خوا ی ب گی شب رو باید ا ینجا بمونیم! _چرا اتفاقا! مشغول جابه جا کردن چیزایی که آورده بودم شدم که بالای سرم وایستاد و گفت : و لی من می خوام برم خونه. دست از کارم کشیدم و روبه روش وایستادم و گفتم : چرا نمی خوا ی باور کنی که همه چی یه اتفاق بوده و من بدون اینکه بخوام تو ی اون موقعیت قرار گرفتم. آرام! من از وقتی تو اومدی توی زندگیم نه تنها به همچین مهمونیایی نرفتم که حتی به سایه یا هیچ دختر دیگه ا ی فکر هم نکردم ولی تو هنوز هم من رو با گذشته ام می بینی.
عطرِ تنت از هر جا گذشت، بهار شد  :) 🤍🍃 @badeto_roman
بهار جان بگو در کدام کوچه عاشق شده ای که هوایت بوی یار می‌دهد...🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 آقای حسنی از این که با هم‌وارد شدیم، متعجب شد و لبخند روی لباش‌نمایان شد. - چطوری حسام جان؟ مادر بهتره؟ پشت میزم نشستم و به گفتگوی صمیمی دو دوست گوش سپردم. - خوبه خداروشکر، از دیروز عصر که رفتیم شب تونستیم برگردیم. حسنی: ان شاالله خدا کمک کنه و زود رفع کسالت بشه. حسام آمین بلندی گفت. با وارد شدن ارباب رجوع صحبتشونو دیگر ادامه ندادن و هرکدوم‌ مشغول کارمون شدیم، امروز بیشتر از هر روز ارباب رجوع داشتیم؛ اکثرا برای‌تمدید دفترچه هاشونن اومده بودن، روز کاری شلوغی داشتیم، دیشب هم که خواب درستی نداشتم؛ پایان وقت خیلی خسته بودم؛ اما روی اونو نداشتم‌که بخوام قرار گفتگومونو به زمانی دیگه موکول کنم. آقای حسنی زود رفت، آقای اکبری هم‌بیرون رفت، سریع کیفم و برداشتم و از ساختمون دفتر خارج شدم. آقای اکبری رو سمت چپ دیدم که به دیوار تکیه داده بود و نگاش به آسمون بود، به سمتش رفتم، متوجه ام شد، صاف ایستاد. باران همچنان می بارید، یکدفعه انگار سقف آسمون سوراخ شد و قطره های درشت مهمون زمین شدن، تعجب کردم، حالا مگه با این وضعیت می تونستیم حرفی بزنیم؟ آقای اکبری با عذرخواهی به سمت در دوید، برگشتم و نگاش کردم، عکس العملش یه دفعه ای بود، دیدم با چتری تو دست برگشت، تو دلم خندیدم، حرفهاش حتما به قدری مهم بود که باید حتما توی این هوا هم گفته می شد، برام چتر آورد تا من ازش نخوام حرفهاشو به فرصت موکول کنه. چتر رو باز کرد و طرفم گرفت: - بفرمایین. - پس خودتون چی؟ اکبری: من نمی خوام، شما بگیرین بالای سرتون تا چادرتون کامل خیس نشده. چتر رو بالای سرم گرفتم. دستی بین موهاش که بیشترشون خیس شده بودن، کشید. - می بخشید که توی این شرایط شمارو نگه داشتم، حرفهام خیلی مهمن، نمی خوام برای گفتن حرفام دیر بشه؛ نمی خوام اشتباه گذشته رو تکرار کنم، اونقدر تعلل کنم تا دوباره عمری پشیمون باشم. هیچی نمی گفتم و فقط به صحبتهاش گوش سپرده بودم. لرزش محسوسی رو توی تک تک کلماتش حس می کردم. - قطعا شما گذشته ی تلخی رو پشت سر گذاشتین و من هم به عمر زندگی شما حسرت رو تجربه کردم، خیلی سخته که آرزو داشته باشی که زمان به عقب برگرده تا خیلی از کارهارو انجام بدی، گذشته که برنمی گرده؛ اما حداقل آینده رو میشه ساخت، من خیلی فکر کردم خانم رسولی، از همون روزی که دوباره به سرکار برگشتین، من نمیتونم آینده ام رو بی شما تصور کنم؛ خواستم اول این قضیه رو با خودتون مطرح کنم و ان شاالله بعد با خانواده تشریف بیاریم... نگاش رو از زمین برداشت و به چشم هام دوخت، دسته ی چتر توی دستم فشرده می شد، به ثانیه نکشید که نگاه هردومون از هم دزدیده شد و او تونست حرفش و بزنه. - با من ازدواج می کنین؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 هول شدم؛ برای لحظاتی لال و گنگ مِن مِن کردم؛ حرفهای از پیش آماده شده رو از یاد بُردم، احساس کردم با شنیدن حرفهاش جور دیگه ای‌شدم؛ دل فرمان می داد که بگو" آره" اما به ثانیه نکشید که پلک های قرمز محمد و به خاطر آوردم و قلبم و بی رحمانه محاکمه کردم. من مادرم بودم؟ چرا می خواستم اسم ناپدری را به جون بچه ی طلاقم بکشم و روح زخمیشو زخمی تر کنم؟ - آقای اکبری لطفا منو ببخشین، شما فرد مناسبی برای ازدواج با هر دختری هستین، اما من قصد ازدواج ندارم؛ می خوام همه ی عمرمو بذارم پایِ پسرم. اکبری سریع گفت: - از قدیم گفتن مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه، فکر می کنم حکایت شماست، می دونم‌که گذشته ی تلخ و سخت شما باعث شده که دیدتون به مرد جماعت خوب نباشه و اعتمادتون سخت بشه؛ اما میشه ازتون خواهش‌کنم بیشتر در موردش فکر کنین، ما میتونیم برای شناخت به هم‌فرصت بدیم تا خیالتون راحت باشه که روزهای گذشته برنمی‌گردن. حق داشت که این‌طوری فکر کند؛ اما مسئله ی مهم و حیاتی برای من محمد بود، من نمی خواستم فرزندم و با انتخاب آقای اکبری، خوره وار فکرهای منفی رو به جانش بندارم و شاهد ذره ذره نابود شدنش باشم، بچه ای که در کودک سالی اعصاب نداشته باشه، بزرگ شه چی می شد؟ - بحث اون جداست و قطعا راه هایی برای رفع مشکل من وجود داره؛ جدا به خاطر فرزندم؛ فعلا قصدی ندارم. سنش کمه؛ شاید اگه بزرگتر بشه نظرم تغییر کنه؛ اما فعلا همینه. آقای اکبری قصد عقب نشینی نداشت. - حق دارین، بچه کوچیکه، یکدفعه شاهد خواستگاری و این چیزا باشه، قطعا حس خوبی نداره، چرا که اگه بفهمه جای پدرشو قرارِ کس دیگه ای پر کنه؛ اما خانم رسولی برای همینم هزارتا راه حل هست، اگر نظر شما راجع به من مثبت باشه، من سعی می کنم خودم رو کم کم به پسرتون نزدیک کنم، کم کم با هم دوست میشیم و قطعا شرایط فرق می کنه، حتی اگه تمایل نداشت با من صحبتی داشته باشه از مشاور کمک می گیرم. نگام می کرد و منتظر جواب بود. متعجب نگاش کردم، خودم هم نمی دونم چرا به این راحتی داشتم کنار می اومدم. - بذارین در موردش فکر کنم. آقای اکبری که آنقدر خیس شده بود که آب از موهاش چکه می کرد، با تک لبخندی گفت: - خدا خیرتون بده، تا هرزمان خواستین فکر کنین، من منتظر می مونم. چتر و به سمتش گرفتم. - من باید برم. چتر و گرفت و آروم گفت: - من می رسونمتون. - نه، ممنونم. خدانگهدار. زیر لب خداحافظی آرومی گفت و من از کنارش فاصله گرفتم، قلبم شبیه روزهایی می زد که با مهدی آشنا شدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم خواست چند قدمی رو پیاده برم و بعدش تاکسی بگیرم، زمین بوی نابی گرفته بود و قلبم و‌قلقلک می داد، مدام به یادش می افتادم که زیر بارون مثل موش آب کشیده شده بود؛ اما صحبتش و تموم نمی کرد، حس دلپذیری داشتم که به خاطر من زیر بارون موند و چترش و به من تعارف کرد. دستم و سمت قلبم بردم بد داشت تندروی می کرد، سعی کردم خود و از قیدِ دل رها کنم؛ نمی خواستم باز قلبم غالب و عقلم مغلوب شود و عمری بسوزم.
سال نوت مبارک رفیق:) انشاللّه بهترین ها و خیرترین های خدا سهم سال جدیدت باشه💗🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ _هیچ هم اینجور ی نیست. _پس چجوریه ؟ _من اگه قرار بود تو رو با گذشته ات ببینم الان اینجا نبودم! گذشته ی تو چه ِ خوب چه بد گذشته! من الان تو رو میبینم که چرا باید با .... اشک تو ی چشمش حلقه زد وحرفش رو نیمه تموم رها کرد و در عوض گفت : دیروز خیلی خوشحال بودم آراد! همون اول روز به نگین (همسر محمدحسین ) زنگ زدم و ازش خواستم مامان و اینا رو برای شام دعوت کنه! چون میخواستم شبش با کسی که برا ی ر سیدن تولدش لحظه شماری میکردم تنها باشم و یه جشن دونفره براش بگیرم! تا شب از خوشحالی روی پام بند نبودم و با رفتن مامان و بابا برای اومدنت آماده شدم. اشک از چشمش ر وی گونه اش ریخت و ادامه داد:دیشب تو ی خونه ای که تنها روشناییش شمع رو ی کیک بود منتظر نشستم تا تو بیا ی و من اولین کسی باشم که تولدت رو بهت تبریک میگه ولی در کمال ناباو ری تو بهم پیا م دادی که نمی تو نی بیا ی و لحظه ا ی بعد عکست رو برام فرستادن که توی جشن دیگه ای خوش بودی.... جشن شلوغ اونا با جشن یک نفره و خلوت من قابل مقایسه... نذاشتم حرفش رو تموم کنه و تو ی بغلم کشیدم و گفتم : بودن کنار کسی که دیوانه وار عاشقشم ! بدون هیچ جشنی! برا ی من میارزه به بودن توی جشنی که تمام دنیا توش جمع باشن . او که تو ی بغلم به هق هق افتاده بود با بغض گفت :خیلی شب بدی بود آراد!
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ شبی که فکر می کردم قراره یه شب ر ویایی برام باشه تنهایی و تو ی خونه ی تاریک نشستم و با گر یه شمع تولدت رو فوت کردم خیلی سخت گذشت! خیلی! من چیکار کرده بودم؟ دل کسی رو شکسته بودم که طاقت دیدن کوچکترین ناراحتیش رو نداشتم و دیدن اشکاش قلبم رو آتیش می زد! سرم رو بالا گرفتم و چشمام رو بستم گفتم : بسه آرام! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده ام نکن!خدا من رو لعنت کنه که دل تو رو شکستم . سر ش رو بالا گرفت و با گذاشتن انگشتش رو ی دهنم مجبورم کرد ساکت بشم و با چشمای اشکیش به روم لبخند زد که پیشونیش رو بو،،، س،،،یدم و گفتم :ببخش خانومم!ببخش آرامم! با صدای هشدار قهوه ساز به چشماش نگاه کردم و گفتم :خوردن یه فنجون قهو ه ی داغ توی هو ای سرد و کنار شومینه و صد البته کنار عشقت....... آخ که چه می چسبه! خود ش رو از ب،،،غ،،لم بیرو ن کشید و با اشاره به لباسای تنش گفت :آراد! تو که انتظار نداری من تا فردا با این لباس بمونم؟! تازه یادم اومده بود که آرام با لباس مجلسی و پالتوشه و هیچ لبا سی هم برا ی پوشیدن اینجا نداره ولی با فکر کمد پر از لباس خودم با خنده گفتم : اینجا یه کمد پر از لباسه که می تو نی هر کدومش رو که خواستی بپو شی. _لباس زنونه؟! _نه! _یعنی لباس تو رو بپوشم؟ _خب آره! _آراد می شه یه نگاهی به هیکلت بندازی! آخه مگه لباس تو انداز هی من میشه؟!
خدای خوبم... خودت بساز، تو بسازی قشنگتره میسپارم به خودت.❣🍃
🍃🌸 نشست تو ماشین دستاش می‌لرزید بخاری رو روشن کردم، گفت: ماشینت بوی دریا میده گفتم: ماهی خریده بودم! گفت: ماهی‌مرده که بوی دریا نمیده! گفتم: هر چیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو میده که دلتنگش می‌شده... گفت: من بمیرم، بوی تورو میدم؟! @panahgah_52
شاید این بهار درخت آرزوهایمان جوانه زد...🌸🍃