eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
35.2هزار دنبال‌کننده
848 عکس
32 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✅ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعلیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ لینک کانال @badeto_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 هول شدم؛ برای لحظاتی لال و گنگ مِن مِن کردم؛ حرفهای از پیش آماده شده رو از یاد بُردم، احساس کردم با شنیدن حرفهاش جور دیگه ای‌شدم؛ دل فرمان می داد که بگو" آره" اما به ثانیه نکشید که پلک های قرمز محمد و به خاطر آوردم و قلبم و بی رحمانه محاکمه کردم. من مادرم بودم؟ چرا می خواستم اسم ناپدری را به جون بچه ی طلاقم بکشم و روح زخمیشو زخمی تر کنم؟ - آقای اکبری لطفا منو ببخشین، شما فرد مناسبی برای ازدواج با هر دختری هستین، اما من قصد ازدواج ندارم؛ می خوام همه ی عمرمو بذارم پایِ پسرم. اکبری سریع گفت: - از قدیم گفتن مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه، فکر می کنم حکایت شماست، می دونم‌که گذشته ی تلخ و سخت شما باعث شده که دیدتون به مرد جماعت خوب نباشه و اعتمادتون سخت بشه؛ اما میشه ازتون خواهش‌کنم بیشتر در موردش فکر کنین، ما میتونیم برای شناخت به هم‌فرصت بدیم تا خیالتون راحت باشه که روزهای گذشته برنمی‌گردن. حق داشت که این‌طوری فکر کند؛ اما مسئله ی مهم و حیاتی برای من محمد بود، من نمی خواستم فرزندم و با انتخاب آقای اکبری، خوره وار فکرهای منفی رو به جانش بندارم و شاهد ذره ذره نابود شدنش باشم، بچه ای که در کودک سالی اعصاب نداشته باشه، بزرگ شه چی می شد؟ - بحث اون جداست و قطعا راه هایی برای رفع مشکل من وجود داره؛ جدا به خاطر فرزندم؛ فعلا قصدی ندارم. سنش کمه؛ شاید اگه بزرگتر بشه نظرم تغییر کنه؛ اما فعلا همینه. آقای اکبری قصد عقب نشینی نداشت. - حق دارین، بچه کوچیکه، یکدفعه شاهد خواستگاری و این چیزا باشه، قطعا حس خوبی نداره، چرا که اگه بفهمه جای پدرشو قرارِ کس دیگه ای پر کنه؛ اما خانم رسولی برای همینم هزارتا راه حل هست، اگر نظر شما راجع به من مثبت باشه، من سعی می کنم خودم رو کم کم به پسرتون نزدیک کنم، کم کم با هم دوست میشیم و قطعا شرایط فرق می کنه، حتی اگه تمایل نداشت با من صحبتی داشته باشه از مشاور کمک می گیرم. نگام می کرد و منتظر جواب بود. متعجب نگاش کردم، خودم هم نمی دونم چرا به این راحتی داشتم کنار می اومدم. - بذارین در موردش فکر کنم. آقای اکبری که آنقدر خیس شده بود که آب از موهاش چکه می کرد، با تک لبخندی گفت: - خدا خیرتون بده، تا هرزمان خواستین فکر کنین، من منتظر می مونم. چتر و به سمتش گرفتم. - من باید برم. چتر و گرفت و آروم گفت: - من می رسونمتون. - نه، ممنونم. خدانگهدار. زیر لب خداحافظی آرومی گفت و من از کنارش فاصله گرفتم، قلبم شبیه روزهایی می زد که با مهدی آشنا شدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم خواست چند قدمی رو پیاده برم و بعدش تاکسی بگیرم، زمین بوی نابی گرفته بود و قلبم و‌قلقلک می داد، مدام به یادش می افتادم که زیر بارون مثل موش آب کشیده شده بود؛ اما صحبتش و تموم نمی کرد، حس دلپذیری داشتم که به خاطر من زیر بارون موند و چترش و به من تعارف کرد. دستم و سمت قلبم بردم بد داشت تندروی می کرد، سعی کردم خود و از قیدِ دل رها کنم؛ نمی خواستم باز قلبم غالب و عقلم مغلوب شود و عمری بسوزم.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 آرمان خسته از سر فیلمبرداری به خونه اومد، چند روزی مرخصی بود، حالا که حال مهشید روبه راه شده بود، به سرکار برگشته بود؛ امروز فکرش تماما پیش مهشید بود، سعی کرده بود این دو روز زیاد باهاش تماس نگیرد، اما با این حال نمی تونست به مهشید فکر نکنه، گیر کرده بود که چیکار کنه. با هم شام خوردن، مشخص بود که آرمان کمی عصبانیه، چون حرفی نمی زد. بعد از شام، مهشید چای خوشرنگ هل و تو استکان های شاه عباسی ریخت و میون قندهای داخل قندان زرشکی غنچه های گل محمدی گذاشت و خودشو برای گفتن اون به آرمان آماده کرد. آرمان کوسن به بغل به تلویزیون خیره شده بود، با اون تیشرت سفید از همیشه خواستنی تر شده بود. مهشید سینی چای رو روی میز رو به روشون گذاشت، خودشم کنار آرمان نشست. آرمان توجهی نکرد و همچنان غرق تک فکر به تلویزیون زُل زده بود، براش چای ریخت و به دستش داد. آرمان به خودش اومد، تشکر کرد و بعد از لحظاتی یک قُلُپ از چاییش و خورد. مهشید صدایش و صاف کرد. - آرمان؟ آرمان برگشت و نگاهش کرد و منتظر بهش خیره شد. - راستش می خواستم در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم. دوباره نگاشو به تلویزیون دوخت و گفت: بگو گوش میدم. معلوم بود که آرمان همیشگی نیست، از گفته اش پشیمون شده بود، ولی دیگه باید حرفشو می زد. - امروز آقای شعیبی تماس گرفت، گفتم از پس فردا میرم سر کار. آرمان عصبی انگارمنتظر بود با یه حرفی بهم بریزد، فنجان چای و روی میز کوبوند، کمی از چای به روی میز ریخت و با عصبانیت و صدایی که رو به بالا می رفت، رو به روی مهشید گفت: - به چه حقی؟ من همسرت نیستم؟ تو نباید با من یه مشورت بگیری؟ مهشید ترسیده، سعی کرد آروم صحبت کند. - اما ماقبلادر موردش حرف زدیم، گفتی که مشکلی نداری - نمی فهمی که شرایطمون فرق کرده، چند روز پیشو یادت رفت که تو بیمارستان چه حالی داشتی؟ مهشید بلند شد، صداش می لرزید. - من نمی فهمم تو چته، با تو خونه حبس کردن من نمی تونی ازم مراقبت کنی. آرمان هم بلند شد، حالا رسما به سر هم فریاد می زدن. - می تونم، می دونی من تا بیام خونه بهم چی می گذره، نمی فهمی؟ چون جای من نیستی، چون ندیدی مُردم وقتی تو این خونه مثل یه جنازه پیدات کردم. به یاد اون لحظه اشک تو چشمای آرمان حلقه زد. مهشید عصبی گفت:. - من خودم مراقب خودم هستم آرمان عصبی خندید. - دیدم، گل کاشتی. - حق نداری منو مسخره کنی. دیگه طاقت موندن نداشت، این چند روز حبس شدن تو خونه بدترش کرده بود، اشک از چشماش روون شد و با عجله به سمت پله ها رفت، آرمان چند نفس عمیق کشید و محکم و ناراحت به موهاش چنگ زد، صدای محکم بسته شدن در اتاق خواب سوهان روحش شد، روی مبل نشست و کنترل تلویزیون و که دم دستش بود پرتاب کرد.