چ42:
✨
🔰 #مکتب_سلیمانی عبارات است از «صدق» و «اخلاص»
🔻 #رهبر_انقلاب ، صبح امروز: اگر بخواهیم آن چیزی را که اسمش را میگذاریم مکتب سلیمانی، این را تبیین کنیم در یک دو جملهی کوتاه، باید بگوییم این مکتب عبارت است از صدق و اخلاص. این دو تا کلمه در واقع عنوان و نماد و نمایهی مکتب #سلیمانی است. «صدق» یعنی همان چیزی که در آیهی شریفه «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ» که حالا مختصری توضیح عرض میکنم. «اخلاص» هم همین که در آیات متعدد #قرآن از جمله این آیهی شریفه «قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ مُخْلِصًا لَّهُ الدِّينَ» این دو عنوانِ قرآنی تشکیل دهندهی حرکت #شهید_سلیمانی بود. این حرکت با برکت که هم زندگیِ این مرد سر تا پا برکت شد، هم #شهادت او.
#قهرمان
#قاسم_بن_الحسن
#عزیز_ملت #hero
@baghdad0120
🔆 زنگ #عبرت:
🔴سلام...توی مسیر پیاده روی عمود تقریبا۲۲۵ بود که این #پرچم روی دوش پسرم بود..ناگهان یکی از #افسران_امنیتی بین راه از نفربر زرهی خود فریادی کشید...ایرانی بایست...همه ایستادیم با تعجب زیاد...کمی هم هول شدیم..
دیدیم نزدیک شد...اول #احترام_نظامی به پرچم ایران بعد هم خم شد و #الله وسط پرچم کشورمون را بوسید واز همه تشکر کرد...جانم به این #بصیرت و #اخلاص..اونوقت تو کشور صاحب پرچم، چند تا #داعشی_وطنی، پرچم کشورم را ....
♦️توی #کاظمین با یه خانواده روبه رو شدیم اسم بچش را گذاشته بود #سلیمانی .به خاطر دلاور مردیهای این مرد خدا...
اونوقت تو کشور سلیمانی #پادوهای_آمریکا و #رژیم_کودک_کش_صهیونیستی عکس حاجی دلها را #آتش میزنند...
ننگتان باد حرمله های زمان...ودرود بر #جمهوری_اسلامی به امید #ظهور صاحب اصلی.
#اربعین #پرچم #حجاب
#ایرانی_قوی
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عراق
هنگ نیروی دریایی #حشد_الشعبي
ابتکار و یادگاری از #قاسم_سلیمانی و #ابومهدی_المهندس
_پسران #مهندس و #سلیمانی
#قاسم_بن_الحسن
#زنده_ایم_به_قصاص
#لبیک_یا_خامنه_ای
#baghdad0120
#hero
#down_with_usa
eitaa.com/baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_دوم 🔹 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
🔹 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
🔹 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
🔹 از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
🔹 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
🔹 اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
🔹 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
🔹 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
🔹 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
🔹 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
🔹 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✨🦋
@baghdad0120
✨🕊
خاطرات حاج قاسم
ــــــــــــ ـ ـ ـ
در یکی از خاطرات #حاج_قاسم در #کتاب_عمو_قاسم درباره شیوه مواجهه شجاعانه #شهید_سلیمانی با دشمنان میخوانیم: «آمریکاییها منطقهای را مشخص کردند و گفتند کسی حق ندارد به اینجا نزدیک شود. هر هلیکوپتر یا #هواپیما یی به این منطقه نزدیک شود، آن را میزنیم. سردار #سلیمانی با چند نفر از دوستانش با هلیکوپتر به سمت آن #منطقه ، در مرز #عراق و سوریه، #پرواز میکنند.
سردار از داخل #هلیکوپتر ، پایین را #نگاه میکرد و چیزهایی مینوشت. در همین موقع جنگندههای آمریکایی، آمدند بالای سر هلیکوپتر و تلاش کردند آن را برگردانند. یکی از همراهان سردار کمی ترسید و گفت: «جنگنده های آمریکایی دارند به ما نزدیک میشوند.» اما #سردار_سلیمانی بدون ترس نشسته بود و با #آرامش به نوشتن ادامه میداد و حتی سرش را هم بلند نمیکرد. چند دقیقه بعد به #مرز عراق و #سوریه رسیدند. سردار پیاده شد و با سربازانش احوالپرسی کرد. بعد هم #نماز شکر خواند و برگشت.»
#ساعت_عاشقی
#به_وقت_پرواز
#به_یاد_فرمانده
#قاسم_بن_الحسن
#hero
#baghdad0120
https://splus.ir/baghdad0120