baghdad0120
#قسمت_هفتم توحید، بنیادی ترین اصل اعتقادی دراسلام وبه معنای یکتاوبی ماننددانستن خدا وهمچنین بی شریک
#قسمت_هشتم
بنیانگذارجمهوری اسلامی ایران، پیشتر، در۲۳آبان ۱۳۴۴فرموده اند:«پیغمبر اسلام، صل الله علیه وآله وسلم... چهار تا مکتوب مرقوم فرموده اندبه چهار تا امپراتور؛ یکی ایران، یکی روم، یکی مصر، یکی حبشه... این چهار مکتوبی که مرقوم فرموده اند، به مضمون واحد است به چهار امپراتور، وآن هارادعوت به اسلام کرده اندبه توحید.»
در۵شهریور ۱۳۶۴نیز فرموده اند:«ماباید مردم راباتوحید آشنا کنیم. علمای اعلام باید مردم راباتوحید آشنا کنند.»
امام خمینی ره در ۲٠خرداد۱۳۵۷فرموده اند:«پیغمبر بزرگ اسلام، همه چیزش رافدای اسلام کردتا پرچم توحید را به اهتزاز در آورد، وما به حکم پیروی از آن بزرگوار باید همه چیزمان را فدا کنیم تا پرچم برقرار ماند.»
آن حکیم متاله در ۴آبان ۱۳۵۷فرموده اند:«این ملت، یک دل ویک جهت، در جهت توحید، با تحولات روحی روبه اسلام آوردندواین نهضت مقدس را بارور کردند.»
با همین نگاه، سردار سلیمانی در یادواره ی شهدای خانوک کرمان در سال ۱۳۸۹می گوید:«شهید با استفاده از اخلاص برخاسته از پنج اصل اساسی دین، به این مقام عظیم رسیده است. می توان گفت همه شهدای ما، شهدای حقیقی اصول دین اند؛ یعنی وقتی می گوییم توحید، توحید در تصور شهید متفاوت است با توحیدی که ما تصور می کنیم. لذا آن تصور از توحید، به این شهید معرفت داد که او را به این مقام عظیم وبزرگ رساند.»
شهیدان، این توحید رااز قرآن وادعیه ودو امام انقلاب اسلامی گرفته اند.
سردارحاج قاسم سلیمانی درهفته ی بسیج ۱۳۹٠در جمع پاسداران می گوید:«دعاهایی که شما میخوانید، عمومادعاهای توحیدی است؛ مثل دعای کمیل؛ مثل دعای سمات؛ مثل مناجات های صحیفه؛ مثل ابوحمزه و...»
وی براین باور بودکه خواندن دعا وقرآن، انسان را به توحید می رساند؛ آن هم توحیدی که شهید ساز است؛ توحیدی که اعتقاد بخدا وکفر به طاغوت را رقم میزندوعبودیت خدا راترسیم میکند.
حاج قاسم سلیمانی، با این توحید، در مقابل شاه، صدام، داعش، آمریکا و اسرائیل ایستاد، پیروزی های مکرررا رقم زد وبرای عزت مسلمین، جانش را فدای توحید کرد.
سردار سلیمانی، همواره دیگران رانیز به توحید وارتباط باخدا دعوت می کردوخلوت با خدا راموجب آرامش وجود آدمی می دانست.
#ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی
#چاپ_۶۶
#مکتب_حاج_قاسم
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨🇮🇷 خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_هفتم ✅ راوی سردار چهارباغی ـــــــــــــــــــــ✨ حسی
✨
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هشتم
ــــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ـــــ✨
✅ راوی سردار چهارباغی
شیخ مسکین در جنوب دمشق است.
حاج قاسم هم آمد. من را که دید خوشحال شد. گفت حاج محمود چه خبر؟ چه میکنی؟ گفتم آمدم توپخانه اینجا را راه اندازی کنم.
گفت : خوبه. کاری هم کردی؟ گفتم بررسیهایی کردم. گفت حالا الان که قرار است در شیخ مسکین عملیات کنیم، چه کردی؟ گفتم ارتش سوریه تعدادی توپ دارد، هماهنگ کردم که من به دیدگاه بروم و از آنها درخواست آتش کنم و آنها هم به من جواب دهند؛ ولی به شرط اینکه مهماتشان را من بدهم.
گفت مهمات داری؟ گفتم نه. گفت حالا میخواهی چه کار کنی؟ گفتم بگویید بیاورند.
آنجا نه ماشین داشتیم، نه موتور و نه نیرو. مقداری مهمات جور کرد و به ما داد و ما هم در اختیار ارتش قرار دادیم و دانه شمار از آن گلوله میگرفتیم؛ یعنی ما به ارتش سوریه گلوله دادیم و گفتیم همین قدر که درخواست میکنیم برای ما بزنند.
«ابوحسین» [سردار رحیم نوعی اقدم] میخواست در شیخ مسکین عملیات مشترکی با ارتش سوریه انجام دهد و شیخ مسکین را بگیرد.
یادم هست اولین بار حاج قاسم برای شناسایی به همراه شهید «اللهدادی» که آن زمان مسئول عملیات سوریه بود، به شیخ مسکین رفت.
به آقای الله دادی گفتم حاج قاسم را برای شناسایی نبر، آنجا هنوز آلوده است و پاکسازی نشده. گفت من چه کار کنم؛ من او را نمیبرم او من را میبرد. گفتم خب بگو نمیشود؛ گفت گوش نمیدهد.
من هم خواستم همراهشان بروم که حاج قاسم اجازه نداد. من، آقای اسدی و چند نفر دیگر در آنجا ماندیم و حاج قاسم خودش با شهید الله دادی و یکی دو نفر دیگر برای شناسایی رفتند و برگشتند.
این اولین عملیات ما در شیخ مسکین بود که البته خیلی هم موفق نبود و کار خاصی نکردیم. البته چیزی هم به آن صورت نداشتیم؛ نه توپخانهای که آتش خوب بریزد و نه حتی نیروی خوبی که بتواند عملیات کند.
واقعیتش این بود که همه چیز را از دست رفته دیدم. اوضاع سوریه خیلی خراب بود. هنوز اتفاق خاصی از طرف ما نیفتاده بود. البته یک سری کارهایی کرده بودند ولی حضور ما در حد مستشاری بود. اینطور نبود که مثلا نیروی زیادی آورده باشند و نیروهای ما وارد عمل شوند. هرچند همین تعداد نیروی کم هم روحیه ارتش سوریه را بالا برده بود.
هنوز روسها هم نیامده بودند. در دمشق هم تعدادی در اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیها بودند و در آنجا و فرودگاه امنیت را برقرار کرده بودند اما کار خاصی انجام نشده بود.
💠ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#کتاب
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_هفتم 🔹 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتم
🔹 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
🔹 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
🔹 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
🔹 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
🔹 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
🔹 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
🔹 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
🔹 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120
✨🦋