#🇮🇷
#توهم_موشی ...!
جنگ ۱۲ روزه غزه و شکست سنگین صهیونیستها از مقاومت که باید آن را دومین شکست بزرگ این رژیم از زمان شکل گیری موجودیت نامشروع ارزیابی کرد چنان برایشان سخت و غیرقابل باور بوده که به هر حقهای متوسل میشوند تا شاید بخشی از این #جنگ را لااقل در عالم رویا و خیال جبران کنند. مثلاً به این خبری که بخش #فارسی رادیو رژیم صهیونیستی منتشر کرده دقت کنید تا حجم توهم و میزان عقده را بهتر ارزیابی کرده باشید.
#اف_۳۵ حتی اگر بردش به جای هزار کیلومتر دوهزار کیلومتر هم باشد برای حمله به تاسیسات هستهای #ایران مثل پشه بیدست و پایی است که قبل از رسیدن به عمق خاکی کشور با #حشره کشهای #ایرانی به زیر کشیده خواهد شد. همه کسانی که اندکی آگاهی #نظامی و دانش در این حوزه دارند به خوبی میدانند که اگر حمله به ایران شدنی بود، آمریکا سالها در آرزویش به سر نمیبرد. شاید صهیونیستها اف ۳۵ را به ایتالیا بفرستند اما امروز #موشک های ایرانی به همراه پهپادها چهار طرف سرزمین های اشغالی را در بر گرفته و ساختههای دست #جوانان_ایرانی کاخ اوهام صهیونیستهای #مهاجر چند ملیتی را بارها ویران ساخته و باز هم می سازد...
#چ۴۲
#کابوس_ایس
#دانش_دفاع #ایرانی
#ایرانیان #ایران_مقتدر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#مناظره
#انتخابات_۱۴٠٠
#ما_منتظر_انتخاباتیم
چ42:
▪️✨
چرا در دفاع مقدس با دست خالی پیروز شدیم؟
در هشت سال دوره #دفاع_مقدس نه با صدامحسین #عراق که با دنیا جنگیدیم و پیروز میدان شدیم، درحالی که آواکسها و هواپیماهای #جاسوسی آمریکا، زیردریاییهای شوروی، توپهای دو زمانه فرانسه، #سلاح_شیمیایی آلمان و انگلیس، #تسلیحات اسراییلی، سربازان مصری و اردنی و پولهای عربستان در خدمت #صدام بود.
در جنگ نظامی چرا با دستان خالی به این پیروزی بزرگ رسیدیم؟ متن این بخشنامه که خطاب به فرماندهان #نظامی است، کمی از این واقعیت را نمایان میکند.
چرا در #جنگ_اقتصادی، نمیتوانیم به آن #پیروزی برسیم و درجا میزنیم؟ با اینکه خدای جنگ نظامی و #جنگ اقتصادی یکی است؟
پاسخ روشن است...👇
از #الگوی_دفاع_مقدس و این تفکر استفاده نشده است
#قاسم_بن_الحسن
#تفکر_سلیمانی
@baghdad0120
✨
باید تو را
تمام وقت دوست داشت؛
تا نوبت به دلتنگی نرسد...!
#شهیدانه 🕊
#قاسم_سلیمانی
#قاسم_بن_الحسن
#hero
#قهرمان
#عزیز_ملت
#عاشقانه #سیاه_سفید #جنگ#سرگرمی
#غمگین#شوتی#شاد#لاکچری#طنز #هورسا
#ایران#دلشکسته#سیگاری#مذهبی
#کلیپ #رفیق #دخترونه#پسرونه
#لری #بختیاری #مدرسه#سربازی
#استقلال#پرسپولیس#سیاسی#فرهنگی
#ماشین#موتور#محسن_ایزی#عشق
#بازنشر_حداکثری
#لایک #لاکچری #لاتی #ماشین_شوتی
#استقلال#پرسپولیس#نهنگ_آبی #مومو
#momo#محبوب_ترین#محبوب #خوزستان
t.me/Baghdaad0120
💢#تهدید ایران در خاک خودش!!
نخستوزیر صهیونیستها که به مجمعالجزایر #دیلمون به عنوان خاک دور افتاده وجداشده ایران #سفر و آنجا را با قدمها ناپاک خودش #نجس کرده، گندهگویی را از حد گذرانده و به قول معروف در خاک اشغالی ایران، زباندرازی کرده است. بنت که در گفتوگو با #روزنامه وابسته به #خانواده اشغالگر آل خلیفه گفته بود که شب و روز در حال #جنگ با ایران و همپیمانانش در منطقه است، بهتر از همه آینده را میداند و میفهمد که 10 سال آینده منطقه #خلیج_فارس و همه آسیای غربی با امروز متفاوت خواهد بود.
همانگونه که #فلسطین توسط انگلیس به صهیونیستها داده شد تا با اشغال خاک یک ملت، کشوری جعلی بسازند آل خلیفه هم با حمایت انگلیسیها مجمع الجزایر #ایرانی دیلمون را اشغال کرده و فکر میکنند که تا همیشه در آنجا حکومت خواهند کرد. کوتوله حاکم بر #منامه که فکر میکند با دعوت از یک صهیونیست در #خاک اشغالی ایران میتواند برای خودش #امنیت بخرد بهتر از همه میداند که اگر روز #موعود نزدیک است و فرزندان #ایران قبل از مرگش گوشش را خواهند برید تا پس از شاپور دوم در #کتاب ها بنویسند..
#اخبار_تحولات_منطقه
#قاسم_بن_الحسن
@baghdaad0120
📡✨
#جنگ_تبیین
👈جنگی که میبینیم
و اما
جنگی که نمی بینیم!
ـــــــــــــــــــــ
#جنگ #چ۴۳
#جنگ_روانی_دشمن#جنگ_نرم
#سواد_رسانه_ای#قدرت_رسانه
#سواد_رسانه#اوکراین#یمن#ایران#عراق#فلسطین#افغانستان #روسیه
ــــــــــــــــــــــــــــ
#روشنگری_در_حد_توان
#قاسم_بن_الحسن
t.me/Baghdaad0120
🌎قحطی در جهان
🔴 در بحبوحه بحران اوکراین، مقامات آلمانی از لزوم «فعال کردن مجدد» پناهگاههای بمب خبر دادند و به شهروندان توصیه کردند برای 10 روز مواد غذایی ذخیره کنند.
🔻لیست پیشنهادی نانسی فیتر، وزیر کشور (برای 1 نفر):
- 20 لیتر آب؛
- 3.5 کیلوگرم غلات، نان، ماکارونی، برنج و سیب زمینی؛
- 4 کیلوگرم سبزیجات و حبوبات؛
- 2.5 کیلوگرم میوه و آجیل؛
- 2.6 لیتر شیر و محصولات لبنی؛
- 1.5 کیلوگرم گوشت، ماهی، تخم مرغ یا پودر تخم مرغ؛
- 350 گرم چربی و روغن؛
- دیگر کالا ها به سلیقه هر فرد، مانند عسل یا شکلات.
👈🏻همچنین توصیه مسئولان این است که شهروندان داروهای لازم را در خانه داشته باشند
✍️این قحطی مصنوعی برای کل جهان اتفاق می افتد/شرایط جنگی روسیه و اوکراین و دامنه ی پیشرفت این جنگ به کشور های اروپایی و آسیا عامل قحطی مصنوعی در آینده خواهد بود.
👈۷۰ درصد روغن و ۳۰ درصد غلات جهان در منطقه اوکراین و روسیه تولید میشود که به علت جنگ اوکراین، قیمت مواد غذایی در جهان بین ۳۴ تا ۶۰ درصد افزایش یافته و موجب جیرهبندی در کشورهای اروپایی شده است/در ایران اگر مدیریت صحیحی داشته باشیم ازاین قحطی بصورت نرم عبور خواهیم کرد.
🔹یکی از علل گرانی های کشور عزیزمان ایران متاثر از جنگ است،مدیریت و ایجاد ذخیره غلات و مایحتاج مردم از اولویت دولت باشد و این عزم میبایست قبل از جنگ روسیه و اوکراین اتفاق می افتاد.
#جواد_سعیداوی
#جنگ
#روسیه
#اوکراین
#گرانی
#بغداد0120
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
📡
#رصد /۲٠ مرداد ۱۴٠۱
🔴 ماحصل جنگ سه روزه در فلسطین چه بوده است؟
🔻 گزارش روزنامه الاخبار از دستاوردهای جهاد اسلامی و مقاومت فلسطین در #جنگ_سه_روزه در برابر اشغالگران:
➕ جنگ سه روزه فلسطین که طی آن هزاران #موشک به سرزمینهای اشغالی شلیک شد نشان داد که تنها گزینه در غزه و دیگر مناطق #فلسطین مقاومت در برابر اشغالگران است.
➕ مسئله دیگر رایزنی رژیم صهیونیستی از طریق مصر با جهاد اسلامی بود که این اقدام نشان داد اشغالگران گروههای مقاومت را به عنوان رکنی اصلی در معادلههای خود در فلسطین تلقی میکنند.
➕ این نبرد نشان داد راه اصلی مقابله با رژيم صهيونيستی اقدام مسلحانه به حساب میآید و آزادی فلسطین هیچگاه با تعامل با صهیونیستها حاصل نخواهد شد.
➕ با توجه به اینکه تنها سرایا القدس در این #جنگ حضور داشت، مقاومت نشان داد به حدی از قدرت رسیده که با حضور تنها یک گروه میتواند اسرائیل را تحت فشار قرار دهد.
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#چ43 #ایران سخنگوی رزمایش اقتدار ۱۴۰۱ ارتش فداکار ایران در مورد ویژگیهای این رزمایش مطالب و مواردی
🇮🇷✨
#ایران_قوی
سامانه موشکی تاکتیکی #فتح360 با طراحی جدید در خدمت یگان موشکی ارتش فداکار #ایران . وزارت دفاع در حالی این سامانههای بسیار پیشرفته را که با سر جنگی 150 کیلویی و برد 120 کیلومتری برای #ارتش و ســـ پاه میسازد و به صورت گسترده تحویل میدهد که سامانه هیمارس که امریکا تحویل ارتش وابسته اوکراین داده و این همه روی آن تبلیغات میکند و مدعی است که سرنوشت #جنگ را تغییر داده، زیر 100 کیلومتر برد دارد.
حالا فکر میکنید طرف امریکایی چند سامانه در کنار چند فروند #موشک و با چه قیمتی در اختیار ارتش مزدور اوکراین قرار داده است و فکر میکنید نیروهای مسلح ما در طول سالهای گذشته چند سامانه موشکی را در کنار چند تیر موشک دریافت کرده و امروز به عنوان بخشی از دارایی راهبردی خود که با سرعت 4 ماخ هر سامانه #پدافندی لشکری را دور میزند، در رسته عملیاتی قرار داده است؟
گاهی اوقات اگر به این مسائل و موارد هم فکر کنید و بدانید که همین سامانه طرف امریکایی با چه میزان سختگیری به متحدان خود میفروشد در حالی که برای نیروهای مسلح ما یک #سلاح در میان داراییهای بیشمار تولید داخل به شمار میرود.
#چ43
#رزمایش
#اربعین
#دانش_دفاع
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✍سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی:
معرفت دشمن به #انقلاب از معرفت ما بیشتر است. تصورم این است که من گوینده و شمای شنونده معرفت مان نسبت به انقلاب، از دشمنان مان کمتر است.
ما شناخت حقیقی از انقلاب را در تلاش دشمن حس میکنیم. ببینید سی و چند سال این حجم تلاش از #جنگ تا #تحریم تا موضوعات مختلف دیگر نشـان از عظمت انقلاب دارد و نشـان میدهد انقلاب یک شیء بسیار با ارزشی است که دشمن این همه تلاش میکند تا آن را از خاصیت بیندازد...
#حجاب #انقلاب_اسلامی #شهید_سلیمانی #شهادت #شهادت_امام_حسن_مجتبی
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
🔴 #دشمن همان دشمن است
و #جنگ همان جنگ است؛
فقط #گلوله ها عوض شده و دشمن عوضی تر...
#لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی #ما_ایستاده_ایم #حجاب #جنگ_شناختی #روشنگری
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
#ساعت_عاشقی 🍃
آمده بودند برای آن که بروند اما افسانههای رفتن بسیار عجیبتر از ماندن بود، ٪قصه های ما از همان روزی شروع شد که قرار شد #آتش قاضی باشد و سربلند از آن بیرون بیاییم. از فراز #قرن های گذشته تا امروز و از #قله های بودن عبور کردیم و به امروز رسیدیم. در روزگاری که #جنگ بر ما تحمیل شد، در #روزگار ی که قافیهها را باختیم تا راه رفتن ردیف شود، به #اندیشه پاک جهان رفتیم و جان باختیم تا #ایران ما بماند...
این راهی است که #سرنوشت ما است باید ادامه پیدا کند...
#تاریخ ما را با #خون نوشتهاند و مرزهای پر از مهر ما یادگارهای خونینی از جنس #عشق در خود دارد...
#انتقام_سخت
#قاسم_بن_الحسن
#لبیک_یا_خامنه_ای
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی :
هر وقت در سختی های #جنگ
فشارها بر ما حادث میشد
وقتی که بصورت بسیار مضطری
هیچ کاری ازمون بر نمی آمد
پناهگاهی جز #زهرا_(س) نداشتیم
و ما هم پناهگامون زهرا (س) بود...
#فاطمیه #حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdaad0120
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
https://rubika.ir/joinc/BDFIHDHB0DXSBVHCNWNYSCLZPPMTWYHF
#ایران_قوی
#رزمایش_1401
یکی از ارزشمندترین داراییهای نیروی دریایی #ارتش ... این هاورکرافتها هشت سال جنگیدند و امروز بعد از 34 سال از #جنگ یک نسل را هم بازنشسته کرده و فرزندان دیگری از این آب و #خاک از #اروند_رود و #بهمن_شیر تا #تنگه_هرمز و سواحل مکران با آن از #مرز های اهورایی وطن در برابر دشمنان #پاسداری میکنند.
#قاسم_بن_الحسن
@Baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_دوم 🔹 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با ه
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سوم
🔹 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
🔹 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
🔹 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
🔹 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
🔹 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
🔹 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
🔹 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
🔹 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120
✨🦋
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_سوم 🔹 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چش
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهارم
🔹 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
🔹 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
🔹 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
🔹 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
🔹 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
🔹 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
🔹 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
🔹 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120
✨🦋
🔺سردار حاجی زاده: دکان فروش تسلیحات آمریکا با موشک هایپرسونیک ایرانی بسته میشود
▪️فرمانده نیروی هوافضای سپاه با بیان اینکه با #موشک_هایپرسونیک ایرانی، دکان فروش تسلیحات و سامانههای پدافندی #آمریکا بسته میشود، گفت: امروز قدرتی که آمریکا به آن #سپر_موشکی میگوید باطل شده است.
▪️#سردار_امیر_علی_حاجی_زاده در برنامه ملک سلیمان که از شبکه اول سیما پخش شد، با اشاره به ویژگیهای شخصیتی #سردار_سلیمانی گفت: آشنایی من با شهید سلیمانی به سالهای اوایل #جنگ برمیگردد، آن زمان جوانها هم به دنبال چهرهها بودند، مانند #سلبریتیهای امروز، سلبریتیهای ما آن موقع #فرماندهان_جنگ بودند.
#جانفدا
#قهرمان_سلیمانی
#قاسم_بن_الحسن
@Baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_هفتم 🔹 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتم
🔹 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
🔹 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
🔹 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
🔹 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
🔹 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
🔹 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
🔹 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
🔹 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120
✨🦋
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_دوازدهم 🔹 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سیزدهم
🔹 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
🔹 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
🔹 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
🔹 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
🔹 طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
🔹 اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
🔹 دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
🔹 موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120
✨️🇮🇷
🔴 #رسانه_های_اوکراینی با انتشار #کاریکاتوری #اولاف_شولتز، #صدراعظم_آلمان، را به خاطر #ترس از #جنگ رو در روی #ناتو و #روسیه و تصمیم بر عدم تحویل #تانک های Leppard 2 به #کیف، به #موش_ترسو تشبیه کردند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨️🇮🇷
سردار فدوی: دشمنان با التماس هم نتوانستند مردم را به خیابان بکشانند
🔹در چهل و چهارمین سال #انقلاب با #جنگ جدیدی مواجه شدیم. #دشمنان بسیار تلاش کردند مردم را به خیابان بکشانند اما نتوانستند و حتی این روزهای آخر به #التماس کردن افتاده بودند اما باز هم نتوانستند.
🔹#آمریکا در سال جاری میلادی ۸۵۵ میلیارد دلار #بودجه نظامیاش است که در ۷۵۵ #پایگاه خارجی نیرو دارد و مخارج آنها را میپردازد. چرا نتایج برعکس است؟ آمریکاییها خودشان قبول دارند که نتایج حاصل شده آنها را به #ذلت رسانده است .
#سپاه #سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی #ایران_قوی #لبیک_یا_خامنه_ای #ماه_رجب #روشنگری #قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_ششم 🔹 بیهیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستونهای #حرم
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_هفتم
🔹 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است.
ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد که سینه در سینهاش قد علم کرد و #غیرتش را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟»
🔹 از اینکه #همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!»
ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بیغیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون #امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه #تهران!»
🔹 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمیآمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :«#خدا حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت.
دلم بیاختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...»
🔹 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و #حسرت حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تکفیریها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!»
نگاه ابوالفضل گیج حرفهایم در کاسه چشمانش میچرخید و انگار بهتر از من تکفیریها را میشناخت که #غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟»
🔹 شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن #تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!»
و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و بهجای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچههای #سردار_همدانی برا مأموریت اومدیم.»
🔹 میدانستم درجهدار #سپاه_پاسداران است و نمیدانستم حالا در #سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانهاش کرده بود که سرم خراب شد :«میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟»
از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد.
🔹 بیاختیار سرم به سمت خروجی #حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود.
دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم.
🔹 هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه #انفجار میرفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آنسو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بیقراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است.
بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان #جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ #خون شده بود که دیگر از نفس افتادم.
🔹 دختربچهای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگههایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد.
قدمهایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم.
🔹 تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پارهاش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کاری کند.
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد.
🔹 به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون #غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمیاش نمانده بود که دوباره زمین میخورد.
با اشکهایم به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا میزد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✨🦋
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_سوم 🔹 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس م
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
🔹 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
🔹 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم :«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
🔹 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
🔹 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
🔹 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟»
🔹 تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
🔹 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
🔹 بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
🔹 با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
🔹 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود :«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✨🦋
@baghdad0120
✨️🇮🇷
کنعانی: کنفرانس مونیخ به کام جنگ طلبان تشکیل شد
▪️دعوت #رضا_پهلوی دهنکجی به #ملت_ایران
#سخنگوی_وزارت_خارجه:
🔹کنفرانس #مونیخ به نام #امنیت ولی به کام #جنگ و جنگ طلبان تشکیل شده است. کنفرانسی به نام #امنیت_بین_المللی تشکیل و از #ایران و #روسیه دعوت نکنند، این به معنای آن است که فرصت را برای طرح دیدگاههای مختلف و چندجانبه درباره نظم و امنیت بینالمللی گرفتند.
🔹اشتباه فاحشی است که برگزارکنندگان #کنفرانس مرتکب شدند و مانع طرح دیدگاههای متفاوت با #دولت_آمریکا که بدنبال یکجانبهگرایی است، شدند.
🔹اشتباه دیگر اینکه تریبون را به افراد معلومالحال و بی هویتی دادند که نگاه مردم ایران به آنها واضح است. فرزند یک #دیکتاتور مخلوع و فراری به عنوان دعوت شده در کنفرانس دهنکجی به ملت ایران است.
#روشنگری
#لبیک_یا_خامنه_ای #قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120