eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
#🇮🇷 ...! جنگ ۱۲ روزه غزه و شکست سنگین صهیونیست‌ها از مقاومت که باید آن را دومین شکست بزرگ این رژیم از زمان شکل گیری موجودیت نامشروع ارزیابی کرد چنان برایشان سخت و غیرقابل باور بوده که به هر حقه‌ای متوسل می‌شوند تا شاید بخشی از این را لااقل در عالم رویا و خیال جبران کنند. مثلاً به این خبری که بخش رادیو رژیم صهیونیستی منتشر کرده دقت کنید تا حجم توهم و میزان عقده را بهتر ارزیابی کرده باشید. ۳۵ حتی اگر بردش به جای هزار کیلومتر دوهزار کیلومتر هم باشد برای حمله به تاسیسات هسته‌ای مثل پشه‌ بی‌دست و پایی است که قبل از رسیدن به عمق خاکی کشور با کش‌های به زیر کشیده خواهد شد. همه کسانی که اندکی آگاهی و دانش در این حوزه دارند به خوبی می‌دانند که اگر حمله به ایران شدنی بود، آمریکا سال‌ها در آرزویش به سر نمی‌برد. شاید صهیونیست‌ها اف ۳۵ را به ایتالیا بفرستند اما امروز های ایرانی به همراه پهپادها چهار طرف سرزمین های اشغالی را در بر گرفته و ساخته‌های دست کاخ اوهام صهیونیست‌های چند ملیتی را بارها ویران ساخته و باز هم می سازد... #چ۴۲ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱۴٠٠
چ42: ▪️✨ چرا در دفاع مقدس با دست خالی پیروز شدیم؟ در هشت سال دوره نه با صدام‌حسین که با دنیا جنگیدیم و پیروز میدان شدیم، درحالی که آواکس‌ها و هواپیماهای آمریکا، زیردریایی‌های شوروی، توپ‌های دو زمانه فرانسه‌، آلمان و انگلیس، اسراییلی، سربازان مصری و اردنی و پول‌های عربستان در خدمت بود. در جنگ نظامی چرا با دستان خالی به این پیروزی بزرگ رسیدیم؟ متن این بخشنامه که خطاب به فرماندهان است، کمی از این واقعیت را نمایان می‌کند. چرا در ، نمی‌توانیم به آن برسیم و درجا می‌زنیم؟ با اینکه خدای جنگ نظامی و اقتصادی یکی است؟ پاسخ روشن است...👇 از و این تفکر استفاده نشده است @baghdad0120
💢 ایران در خاک خودش!! نخست‌وزیر صهیونیست‌ها که به مجمع‌الجزایر به عنوان خاک دور افتاده وجداشده ایران و آنجا را با قدم‌ها ناپاک خودش کرده، گنده‌گویی را از حد گذرانده و به قول معروف در خاک اشغالی ایران، زبان‌درازی کرده است. بنت که در گفت‌وگو با وابسته به اشغالگر آل خلیفه گفته بود که شب و روز در حال با ایران و هم‌پیمانانش در منطقه است، بهتر از همه آینده را می‌داند و می‌فهمد که 10 سال آینده منطقه و همه آسیای غربی با امروز متفاوت خواهد بود. همانگونه که توسط انگلیس به صهیونیست‌ها داده شد تا با اشغال خاک یک ملت، کشوری جعلی بسازند آل خلیفه هم با حمایت انگلیسی‌ها مجمع الجزایر دیلمون را اشغال کرده و فکر می‌کنند که تا همیشه در آنجا حکومت خواهند کرد. کوتوله حاکم بر که فکر می‌کند با دعوت از یک صهیونیست در اشغالی ایران می‌تواند برای خودش بخرد بهتر از همه می‌داند که اگر روز نزدیک است و فرزندان قبل از مرگش گوشش را خواهند برید تا پس از شاپور دوم در ها بنویسند.. @baghdaad0120
📡✨ 👈جنگی که میبینیم و اما جنگی که نمی بینیم! ـــــــــــــــــــــ #چ۴۳ #جنگ_نرم #قدرت_رسانه #اوکراین#ایران#فلسطین ــــــــــــــــــــــــــــ t.me/Baghdaad0120
🌎قحطی در جهان 🔴 در بحبوحه بحران اوکراین، مقامات آلمانی از لزوم «فعال کردن مجدد» پناهگاه‌های بمب خبر دادند و به شهروندان توصیه کردند برای 10 روز مواد غذایی ذخیره کنند. 🔻لیست پیشنهادی نانسی فیتر، وزیر کشور (برای 1 نفر): - 20 لیتر آب؛ - 3.5 کیلوگرم غلات، نان، ماکارونی، برنج و سیب زمینی؛ - 4 کیلوگرم سبزیجات و حبوبات؛ - 2.5 کیلوگرم میوه و آجیل؛ - 2.6 لیتر شیر و محصولات لبنی؛ - 1.5 کیلوگرم گوشت، ماهی، تخم مرغ یا پودر تخم مرغ؛ - 350 گرم چربی و روغن؛ - دیگر کالا ها به سلیقه هر فرد، مانند عسل یا شکلات. 👈🏻همچنین توصیه مسئولان این است که شهروندان داروهای لازم را در خانه داشته باشند ✍️این قحطی مصنوعی برای کل جهان اتفاق می افتد/شرایط جنگی روسیه و اوکراین و دامنه ی پیشرفت این جنگ به کشور های اروپایی و آسیا عامل قحطی مصنوعی در آینده خواهد بود. 👈۷۰ درصد روغن و ۳۰ درصد غلات جهان در منطقه اوکراین و روسیه تولید می‌شود که به علت جنگ اوکراین، قیمت مواد غذایی در جهان بین ۳۴ تا ۶۰ درصد افزایش یافته و موجب جیره‌بندی در کشورهای اروپایی شده است/در ایران اگر مدیریت صحیحی داشته باشیم ازاین قحطی بصورت نرم عبور خواهیم کرد. 🔹یکی از علل گرانی های کشور عزیزمان ایران متاثر از جنگ است،مدیریت و ایجاد ذخیره غلات و مایحتاج مردم از اولویت دولت باشد و این عزم میبایست قبل از جنگ روسیه و اوکراین اتفاق می افتاد. @baghdad0120
📡 /۲٠ مرداد ۱۴٠۱ 🔴 ماحصل جنگ سه روزه در فلسطین چه بوده است؟ 🔻 گزارش روزنامه الاخبار از دستاوردهای جهاد اسلامی و مقاومت فلسطین در در برابر اشغالگران: ➕ جنگ سه روزه فلسطین که طی آن هزاران به سرزمین‌های اشغالی شلیک شد نشان داد که تنها گزینه در غزه و دیگر مناطق مقاومت در برابر اشغالگران است. ➕ مسئله دیگر رایزنی رژیم صهیونیستی از طریق مصر با جهاد اسلامی بود که این اقدام نشان داد اشغالگران گروه‌های مقاومت را به عنوان رکنی اصلی در معادله‌های خود در فلسطین تلقی می‌کنند. ➕ این نبرد نشان داد راه اصلی مقابله با رژيم صهيونيستی اقدام مسلحانه به حساب می‌آید و آزادی فلسطین هیچگاه با تعامل با صهیونیست‌ها حاصل نخواهد شد. ➕ با توجه به اینکه تنها سرایا القدس در این حضور داشت، مقاومت نشان داد به حدی از قدرت رسیده که با حضور تنها یک گروه می‌تواند اسرائیل را تحت فشار قرار دهد. @baghdad0120
baghdad0120
#چ43 #ایران سخنگوی رزمایش اقتدار ۱۴۰۱ ارتش فداکار ایران در مورد ویژگی‌های این رزمایش مطالب و مواردی
🇮🇷✨ سامانه موشکی تاکتیکی با طراحی جدید در خدمت یگان موشکی ارتش فداکار . وزارت دفاع در حالی این سامانه‌های بسیار پیشرفته را که با سر جنگی 150 کیلویی و برد 120 کیلومتری برای و ســـ پاه می‌سازد و به صورت گسترده تحویل می‌دهد که سامانه هیمارس که امریکا تحویل ارتش وابسته اوکراین داده و این همه روی آن تبلیغات می‌کند و مدعی است که سرنوشت را تغییر داده، زیر 100 کیلومتر برد دارد. حالا فکر می‌کنید طرف امریکایی چند سامانه در کنار چند فروند و با چه قیمتی در اختیار ارتش مزدور اوکراین قرار داده است و فکر می‌کنید نیروهای مسلح ما در طول سال‌های گذشته چند سامانه موشکی را در کنار چند تیر موشک دریافت کرده‌ و امروز به عنوان بخشی از دارایی راهبردی خود که با سرعت 4 ماخ هر سامانه لشکری را دور می‌زند، در رسته عملیاتی قرار داده است؟ گاهی اوقات اگر به این مسائل و موارد هم فکر کنید و بدانید که همین سامانه طرف امریکایی با چه میزان سختگیری به متحدان خود می‌فروشد در حالی که برای نیروهای مسلح ما یک در میان دارایی‌های بی‌شمار تولید داخل به شمار می‌رود. @baghdad0120
✍سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: معرفت دشمن به از معرفت ما بیشتر است. تصورم این است که من گوینده و شمای شنونده معرفت مان نسبت به انقلاب، از دشمنان مان کمتر است. ما شناخت حقیقی از انقلاب را در تلاش دشمن حس میکنیم. ببینید سی و چند سال این حجم تلاش از تا تا موضوعات مختلف دیگر نشـان از عظمت انقلاب دارد و نشـان میدهد انقلاب یک شیء بسیار با ارزشی است که دشمن این همه تلاش میکند تا آن را از خاصیت بیندازد...    @baghdad0120
🔴 همان دشمن است و همان جنگ است؛ فقط ها عوض شده و دشمن عوضی تر... @baghdad0120
🍃 آمده بودند برای آن که بروند اما افسانه‌های رفتن بسیار عجیب‌تر از ماندن بود، ٪قصه‌ های ما از همان روزی شروع شد که قرار شد قاضی باشد و سربلند از آن بیرون بیاییم. از فراز های گذشته تا امروز و از های بودن عبور کردیم و به امروز رسیدیم.‌ در روزگاری که بر ما تحمیل شد، در ی که قافیه‌ها را باختیم تا راه رفتن ردیف شود، به پاک جهان رفتیم و جان باختیم تا ما بماند... این راهی است که ما است باید ادامه پیدا کند... ما را با نوشته‌اند و مرزهای پر از مهر ما یادگارهای خونینی از جنس در خود دارد... @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: هر وقت در سختی های فشارها بر ما حادث میشد وقتی که بصورت بسیار مضطری هیچ کاری ازمون بر نمی آمد پناهگاهی جز (س) نداشتیم و ما هم پناهگامون زهرا (س) بود... @baghdaad0120 ┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄  https://rubika.ir/joinc/BDFIHDHB0DXSBVHCNWNYSCLZPPMTWYHF‌‌
یکی از ارزشمندترین دارایی‌های نیروی دریایی ... این هاورکرافت‌ها هشت سال جنگیدند و امروز بعد از 34 سال از یک نسل را هم بازنشسته کرده و فرزندان دیگری از این آب و از و تا و سواحل مکران با آن از های اهورایی وطن در برابر دشمنان می‌کنند. @Baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_دوم 🔹 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با ه
🔹 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 🔹 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 🔹 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 🔹 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 🔹 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 🔹 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 🔹 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 🔹 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: @baghdad0120 ✨🦋
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_سوم 🔹 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چش
🔹 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 🔹 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 🔹 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 🔹 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 🔹 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 🔹 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 🔹 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 🔹 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: @baghdad0120 ✨🦋
🔺سردار حاجی زاده: دکان فروش تسلیحات آمریکا با موشک هایپرسونیک ایرانی بسته می‌شود ▪️فرمانده نیروی هوافضای سپاه با بیان اینکه با ایرانی، دکان فروش تسلیحات و سامانه‌های پدافندی بسته می‌شود، گفت: امروز قدرتی که آمریکا به آن می‌گوید باطل شده است. ▪️ در برنامه ملک سلیمان که از شبکه اول سیما پخش شد، با اشاره به ویژگی‌های شخصیتی گفت: آشنایی من با شهید سلیمانی به سال‌های اوایل برمی‌گردد، آن زمان جوان‌ها هم به دنبال چهره‌ها بودند، مانند امروز، سلبریتی‌های ما آن موقع بودند. @Baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_هفتم 🔹 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می
🔹 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های ؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 🔹 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 🔹 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 🔹 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 🔹 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت کرده؟» 🔹 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 🔹 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از که روی حنجره‌ام دیده بود، زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون ، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» 🔹 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... ✍️نویسنده: @baghdad0120 ✨🦋
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_دوازدهم 🔹 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از
🔹 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 🔹 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 🔹 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 🔹 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 🔹 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 🔹 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 🔹 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 🔹 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم ✍️نویسنده: @baghdad0120
✨️🇮🇷 🔴 با انتشار ، ، را به خاطر از رو در روی و و تصمیم بر عدم تحویل های Leppard 2 به ، به تشبیه کردند. @baghdad0120
✨️🇮🇷 سردار فدوی: دشمنان با التماس هم نتوانستند مردم را به خیابان بکشانند 🔹در چهل و چهارمین سال با جدیدی مواجه شدیم. بسیار تلاش کردند مردم را به خیابان بکشانند اما نتوانستند و حتی این روزهای آخر به کردن افتاده بودند اما باز هم نتوانستند. 🔹 در سال جاری میلادی ۸۵۵ میلیارد دلار نظامی‌اش است که در ۷۵۵ خارجی نیرو دارد و مخارج آنها را می‌پردازد. چرا نتایج برعکس است؟ آمریکایی‌ها خودشان قبول دارند که نتایج حاصل شده آنها را به رسانده است . @baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_ششم 🔹 بی‌هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون‌های #حرم
🔹 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟» 🔹 از اینکه خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!» ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه !» 🔹 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :« حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...» 🔹 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟» 🔹 شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!» و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های برا مأموریت اومدیم.» 🔹 می‌دانستم درجه‌دار است و نمی‌دانستم حالا در چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد :«می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. 🔹 بی‌اختیار سرم به سمت خروجی چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. 🔹 هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه می‌رفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می‌کشید تا به آن‌سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی‌قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ شده بود که دیگر از نفس افتادم. 🔹 دختربچه‌ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه‌هایی از خون به زردی می‌زد و مادرش طوری ضجه می‌زد که دلم از هم پاره شد. قدم‌هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال می‌رفتم. 🔹 تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید و می‌ترسیدم پیکره پاره‌اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه (علیهاالسلام) کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. 🔹 به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا می‌کشید، با یک دستش به زمین چنگ می‌زد تا برخیزد و توانی به تن زخمی‌اش نمانده بود که دوباره زمین می‌خورد. با اشک‌هایم به (علیهاالسلام) و با دست‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا می‌زد... ✍️نویسنده: ✨🦋 @baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_سوم 🔹 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشک‌هایم به مصطفی التماس م
🔹 با خبر شهادت ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» 🔹 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم :«شما برید ، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. 🔹 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. 🔹 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه العربیه جشن کشته شدن بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!» 🔹 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم که بی‌صبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟» 🔹 تروریست‌های را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟» 🔹 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته ؟» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«می‌خواست بره، ولی وقتی دید درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» 🔹 بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» 🔹 با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن، ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» 🔹 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود :«غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به سربازی‌اش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ✍️نویسنده: ✨🦋 @baghdad0120
✨️🇮🇷 کنعانی: کنفرانس مونیخ به کام جنگ طلبان تشکیل شد ▪️دعوت دهن‌کجی به : 🔹کنفرانس به نام ولی به کام و جنگ طلبان تشکیل شده است. کنفرانسی به نام تشکیل و از و دعوت نکنند، این به معنای آن است که فرصت را برای طرح دیدگاه‌های مختلف و چندجانبه درباره نظم و امنیت بین‌المللی گرفتند. 🔹اشتباه فاحشی است که برگزارکنندگان مرتکب شدند و مانع طرح دیدگاه‌های متفاوت با که بدنبال یکجانبه‌گرایی است، شدند. 🔹اشتباه دیگر اینکه تریبون را به افراد معلوم‌الحال و بی هویتی دادند که نگاه مردم ایران به آن‌ها واضح است. فرزند یک مخلوع و فراری به عنوان دعوت شده در کنفرانس دهن‌کجی به ملت ایران است. @baghdad0120