eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨ ⚜بسمـ الله الرحمن الرحیم ⚜ ازترس اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت: «برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی این ها چی نوشته، بیا دنبال این کارها.» نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش می خواهد بگوید. گفتم: شما پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرف ها را بزنید، من هم چادر داشتم هم روسری. آنها از سرم کشیدند. گفت:«راست می گویی؟»... گفتم: دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من به شما دروغ بگوییم؟ اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد، ولی دنبالش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار می خواهد بکند. با دو سه تا موتور سوار دیگر رفت همان جا که من دستگیر شده بودم. حساب دو سه تا از مامورها را رسیدند و شیشه ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان جا افتاده بود، برداشت و برگشت. نمی خواستم بداند دنبالش آمده ام. دویدم بروم همان جایی که قرار بود منتظر بمانم، اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت: «باید می فهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند» اعلامیه ها را گرفت و گفت:«این راهی که می آیی، خطرناک است؛ مواظب خودت باش، خانم کوچولو.....» و رفت. «خانم کوچولو» بعد از این همه رجزخوانی، تازه به من گفته بود: « خانم کوچولو»... به دختر نازپرورده ای که کسی بهش نمی گفت بالای چشمت ابروست. چادرم را تکاندم و گره روسریم را محکم کردم؛ ولی نمی دانستم چرا از او خوشم آمده بود. توی خانه کسی به من نمی گفت چه طور بپوشم، با چه کسی راه بروم،چه بخوانم وچه ببینم. اما او مرا به خاطر حجابم مواخذه کرده بود، حرفهایش تند بود، اما به دلم نشسته بود. گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود. 💎منوچهر بود؛ پسر همسایمان، اما هیچ وقت ندیده بودمش. رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم، ولی هرگز ندیده بودمش. (البته این ها را بعدا فهمیدم) بعداز آن ماجرا یک بار دیگر هم دیدمش.... شادی روح حضرت زهرا سلام الله علیها صلوات ⏮ادامه دارد.... ✔️زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠أللَّهُمَّ ٱجْعَلْ عَواقِبَ أُموُرِناَ خَیْراً 💠 @Baghdad0120
baghdad0120
#قـسمت_دوم راه طولانی بود، برف سنگین بودوعمرروز زمستانی کوتاه ومابایدغروب به خانه می رسیدیم. گفتند
درتاریکی شب نتوانستم چهره اش راتشخیص بدهم؛ دانیال به من گفت: فهمیدی آن مردکه بود؟ حاج قاسم بود. باورش برایم سخت بود. خیلی خوشحال وهیجان زده شده بود. آن روزها هنوزمصطفی نجیب حاجی رانمی شناخت. درعملیات تدمر، دیگربا چهره ی حاج قاسم آشناشده بود وبارهااوراسواربرموتوردرحال گشت زدن وشناسایی مناطق عملیاتی می دید. اومیگوید: من همراه یکی ازبچه ها به یکی از روستاهای فتح شده به نام الحاضر رفتم. درقسمتی ارروستا، خیلی شلوغ بود. جلوترکه رفتم، دیدم بچه ها دور یک وانت جمع شده اند. وقتی متوجه شدم حاج قاسم است پشت وانت ایستاده وداردبرای نیروها صحبت می کند، دوان دوان خودم را به بچه ها رساندم. اما نمی دانم آن روز چه شد که باور نمی کردم توی این بیابان برهوت هم پیداشود. اصلا نمی دانستم مسیررادرست می روم یا نه؟ نمی دانستم بچه های تیپ درچه وضعیتی هستند. حسابی کلافه شده بودم. دلم بدجور شورمی زد. یکباره سروکله ی یک ماشین ازدورپیداشد. باسرعت حرکت می کزد. چندبارچراغ زدم وتوقف کردم. اوهم سرعتش را کم کرد وبرایم دست تکان داد. فهمیدم خودی است. ازماشین پیاده شدم وباعجله به سمتش رفتم. همین که راننده اش پیاده شد، شروع کردم به جروبحث کردن... داشتم تمام نگرانی ام راسر این بنده ی خداخالی می کردم که ناگهان دیدم یک نفر از کابین عقب مدام می گوید:«آرام باش! آرام باش!» نزدیک شدم واز پنجره نگاه کردم. دیدم حاج قاسم است که لبخند زنان سعی دارد مرا از نگرانی در بیاورد. درروستای سکریه هم اورادیدم. درآن جامسجدی بامناره های بلندکه به خط داعش... حاج قاسم درحالی که چفیه به سربسته بود، به اینجا آمد. بااینکه خستگی از چهره اش می باریدوسرماخورده بود، باتک تک بچه ها خوش وبش وعکس یادگاری گرفت. آن روز وقتی به من رسید ومرا درآغوش خودگرفت، احساس آرامش عجیبی دروجودم حاکم شد. همان طور که دستم توی دستش بود وبه آرامی آن را می فشرد، سرش رانزدیک گوشم آوردوگفت:«ایران آمدی، یک سرپیش من هم بیا!» آن لحظه توی دلم گفتم: چطور چنین چیزی ممکن است؟ مگرمن بتوانم شما را در ایران ملاقات کنم؟ اما همین که حاج قاسم تا این اندازه به من توجه ومحبت کرده بود، درپوست خودنمی گنجیدم. حاج قاسم شروع به صحبت کرد. بعدازتشکر وقدردانی گفت:«دولت داعش به پایان رسید.» ... #چاپ_۶۶ @baghdad0120
baghdad0120
✨ 🌹🌹 خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_دوم ✅ راوی سردار چهارباغی پس از اینکه 8 سال دفاع م
🌹🌹 خاطراتی از شهید ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ✨ ✅ راوی سردار چهارباغی تروریست‌ها به نزدیک جاده آمده‌بودند ...!!! هیچ‌کداممان خبر نداشتیم که تروریست‌ها بخشی از مسیر را گرفته‌اند ... وقتی تیراندازی شد، تازه فهمیدیم که در دام افتاده‌ایم. حالا راننده یا باید ترمز می‌کرد و برمی‌گشت که امکان نداشت ؛ چون اگر ترمز می‌کرد او را می‌زدند و می‌گرفتند و یا به رفتن ادامه می‌داد که در این صورت هم تیراندازی می‌کردند. فقط پایش را روی گاز گذاشته بود و با سرعت 170-80 کیلومتر می‌رفت به طوری که ماشین را به سختی می‌شد کنترل کرد. یک لحظه دیدم ماشین دارد چپ می‌کند. به راننده گفتم یواش‌تر برو. گفت دارند می‌زنند. گفتم متوجهم، اینها شاید ما را بزنند ولی حتما با این وضع رانندگی، ماشین چپ می‌کند. یکی از همراهان در ماشین اسلحه داشت و شروع به تیراندازی به بیرون کرد تا اینکه نهایتا به یاری خدا با اینکه تیرهای زیادی به ماشین خورده بود، ولی ما آسیبی ندیدیم و رد شدیم ... 💠ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @baghdad0120
baghdad0120
2⃣ #قسمت_دوم ـــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ 🍃🦋 موشن گرافیک قصه قاسم (قسمت دوم) قصه قاسم؛ این قسمت: نو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
3⃣ ـــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ 🍃🦋 موشن گرافیک قصه قاسم (قسمت سوم) حاج قاسم پاسدار افتخاری ازورود قاسم سلیمانی به اداره آب کرمان به عنوان مامور کنتورخوان تاعضویت افتخاری ورد گزینش برای ورود به سپاه پاسداران 🆔eitaa.com/baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_دوم 🔹 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با ه
🔹 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 🔹 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 🔹 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 🔹 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 🔹 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 🔹 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 🔹 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 🔹 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: @baghdad0120 ✨🦋