eitaa logo
بهار🌱
19.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
620 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت181 💕اوج نفرت💕 چند دقیقه بینمون سکوت بود که پروانه گفت: _اخر کلاس تو دانشگاه دنبالت میگشتم،
نمازم رو خوندم سجادم رو جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم چشم هام گرم شد که صدای در اتاق بلند شد حوصله ی جواب دادن هم نداشتم چند لحظه در باز شد میترا نیم تنش رو اهسته داخل اورد با لبخند همیشگی پر از ارامشش گفت _بیداری نشستم و دستم رو به چشم های پف کردم کشیدم _بله نیم نگاهی به چشم هام انداخت و نفس سنگینی کشید _بلند شو بیا شام _مگه ساعت چنده _ساعت هفت ، ولی اردشیر جایی کار داره گفت زود شام میخوره _من الان اشتها ندارم شما بخورید داخل اومد و.دستم رو گرفت _بلند شو الان وقت ناز کردن نیست کلی باهاش حرف زدن ارومش کردم _ناز نیست الان هم اشتها ندارم هم حوصله به زور بلندم کرد _دختر خوب هر چی بیشتر فاصله بگیری روابطتون تیره تر میشه رابطه ی پدر و دختری که نباید کدر باشه بی میل دنبالش راه افتادم عمو اقا روی مبل جلوی تلوزیون خاموش نشسته بود با ابروهای گره خورده به صفحه ی تاریک روبروش نگاه میکرد اروم لب زدم _سلام جواب سلامم رو نداد و گره ابروهاش شدید تر شد میترا با چشم و ابرو خواست تا کنار ش بشینم ولی ترجیح دادم زودتر به اشپزخونه برم ظرف بزرگ سالاد که کاسه های کوچیکی کنارش بود توجهم رو به خودش جلب کرد این بهترین فرصت بود برای شونه خالی کردن از کاری که میترا ازم میخواست رپی صندلی نشستم قاشق توی ظرف رو برداشتم تا کاسه های کوچیک خالی رو از سالاد پر کنم میترا قاشق سالاد رو ازم گرفت و تو چشم هام نگاه کرد _چرا نرفتی پیشش _الان برم دوباره دعوام میکنه _اینطوری تا همیشه هر دوتون ناراحت میمونید کلافه به ظرف سالاد نگاه کردم _ناراحتی من برای امروز و دیروز نیست _ولی کدورت که بوجود اومده مال امروزه شاید برای تو مهم نباشه ولی برای پدرت مهمه پوزخندی زدم _پدر! لبخند همیشگیش از روی لب هاش محو شد _نگو که... _میترا جون خواهش میکنم. دلخور نگاهم کرد که ادامه دادم _الان من باید چی کار کنم _بلند شو برو کنارش بشین ازش معذرت خواهی کن _من عمو اقا رو میشناسم غذر خواهی فایده نداره _خیلی دوستت داره . میتونست از دانشگاه محرومت کنه ولی نکرد _چون شما ازش خواستید _گاهی ادم ها میخوان که رفتار درست داشته باشن ولی مهارتش رو ندارن من فقط مهارت رفتار با تو رو یادش دادم _سیلی جزئی از مهارت بود صندلی رو عقب کشید و کنارم نشست _عکس العمل رفتار اشتباه خودت بود هر جایی هر شرایطی قانون خودش رو داره من نمیگم کار اردشیر درست بود ولی مقصر خودت بودی
💕اوج نفرت💕 سرش رو پایین انداخت کمی فکر کرد و تو چشم هام نگاه کرد تن صداش رو تا حد ممکن پایین اورد. _تو امروز با همونی بیرون بودی که عکسش رو توی گوشیت دیدم. _میترا جون... _انکار نکن نگار. من سالهاست که کارم با دختر هایی همسن توعه. به درست و غلط بودن کاری که میکنی فعلا کاری ندارم چون قبل از قضاوت و ارائه ی راه کار باید همه چیز رو از زبون خودت بشنوم. الان باید روابطت با پدرت رو مثل قبل کنم. از اینکه میدونست چیکار کردم شرمنده بودم سرم رو پایین انداختم ولی نباید قبول کنم. دستم رو گرفت و دوباره لبخند زد. _وقتی دیر کردی به زمین اسمون زد تا پیدات کنه. تا قبل از اینکه بیای نگران بود تا عصبی. فقط جواب تلفنش رو که نمیدای کفری شده بود. برو کنارش بشین ازش عذر خواهی کن. نگاهی به عمو اقا انداختم شاید حرف پروانه که پدر خوبی داری درست باشه. اما سختگیری های عمو اقا انقدر زیاده که درک پدر بودنش برام سخت میشه. ولی اگر محبت و لطف بی دریغش نبود معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد. _باشه میرم ، ولی میدونم نمیبخشه. پلک هاش رو اروم روی هم گذاشت و باز کرد. ّ_تو برو بقیش با من. لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم و ایستادم به سمت مبلی که مردی عصبانی روش نشسته بود رفتم به فاصله یک مبل تک نفره از عمو اقا نشستم اب دهنم رو قورت دادم و به زور لب زدم: _ببخشید. چپ چپ نگاهم کرد و محکم و جدی گفت: _چی رو? سرم رو پایین انداختم به زمین خیره شدم. _دیر اومدنت رو ، دروغت رو، یا دوست جدیدت رو که نمیدونم ... نگاهش رو ازم گرفت و نفس سنگینی کشید. _لا اله الا الله. لبم رو به دندون گرفتم و با صدای از ته چاه در اومده ای گفتم: _معذرت میخوام. تیز سمتم چرخید کمی روی مبل خودم رو عقب کشیدم. _خوب گوش هات رو با کن نگار، غلط اول اخرته، دفعه ی بعدی وجود نداره. چون بعدش مستقیم تهرانی. همچنان سرم پایین بود. _فهمیدی? _بله. نگاه چپ چپش چند لحظه ای روم موند در نهایت ایستاد و سمت اشپزخونه رفت. نفس راحتی از ختم به خیر شدن عصبانیت عمو اقاکشیدم با صدای میترا برای صرف شام به اشپزخونه رفتم. روی صندلی نشستم تنهاکسی که لبخند به لب داشت میترا بود عمو اقا هنوز ناراحت بود کمی غذا خورد رو به میترا گفت: _دستت درد نکنه. _چقدر کم خوردی? عمو اقا نیم نگاه چپ چپی به من کرد. _اعصابم خورده اشتها ندارم. مطمعنی نمیای? _اره. ایستاد. _باشه پس من میرم حاضر بشم. میترا با لبخند رفتن همسرش رو نگاه کرد و رو به من گفت: _بخور عزیزم. تا رفتن عمو اقا بهتر که حرفی نزنم با اینکه بی اشتها بودم شروع به خوردن کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت183 💕اوج نفرت💕 سرش رو پایین انداخت کمی فکر کرد و تو چشم هام نگاه کرد تن صداش رو تا حد ممکن پا
💕اوج نفرت💕 آروم گفتم: _کجا میخواد بره? قاشق رو از دهنش بیرون آورد و دستش رو جلوی دهنش گرفت و با دهن پر گفت: _ خونه باغ. دلم خالی شد ، میترا از تغییر رنگ چهره متوجه این موضوع شد غذای توی دهنش رو قورت داد. _ چرا ترسیدی? آب دهنم رو به سختی پایین دادم. _ کسی قرار بیاد اونجا? _هر کی، چرا اینقدر استرس گرفتی? _ آخه مهمون خونه باغ فقط... _خوب باشه، فاصله اینجا تا اونجا دو ساعته، اونم که خبر از این جا نداره. _میگم عمو اقا عصبانیه نکنه یه وقت بره بهش بگه که من... به در اتاقش نگاه کردم نفس هام به شماره افتاد. _...که من اینجام. _ نمیگه. _آخه ...عصبانیه. انگشت شصت روبا دندون گرفتم و مضطرب خودم رو آروم جلو و عقب دادم. الان وقت ترسیدن و سکوت نیست صندلی رو عقب دادم سمت اتاقش رفتم. _کجا? به سوال میترا جواب ندادم و بدون در زدن وارد اتاق شدم. جلوی آینه ایستاده بود و یقه لباسش رو مرتب می‌کرد. _عمو آقا. متعجب از حضور بدون اطلاع نگاهم کرد. از نیم نگاهش که به پشت سرم بود متوجه حضور میترا شدم ولی برنگشتم. _ من معذرت می خوام. دفعه ی آخرمه . قول میدم دیگه تکرار نکنم. خونسرد گفت: _ اینارو که گفته بودی. دستهام رو به هم فشار دادم ملتمس نگاهش کردم. _ دارید میرید خونه باغ? نگاه دلخوری به میترا انداخت و گفت: _ خونه باغ چه ربطی به تو داره? _ آخه... چیزه... م...مهمونتون کیه? رنگ نگاهش از اون همه عصبانیت به دلسوزی تغییر کرد بغض کردم جلو اومد روبروم ایستاد. تو چشم هاش خیره شدم و لب زدم: _ ببخشید. سرش رو خم کرد و پیشونیم رو بوسید. _تو عصبانیت یه حرفی زدم قبلا هم بهت گفتم تا خودت نخوای هیچ کس نمی فهمه کجایی. اشکی که روی گونه بود و با پشت دست پاک کردم اب ببنیم رو به بالا کشیدم. _خیلی ممنون. از اتاق بیرون اومدم حوصله شنیدن پچ پچ های این زن و شوهر رو نداشتم. احتمال داشت تا حرف جدیدی بزنن و ذهنم اشفته تر بشه به آشپزخونه رفتم میز شام رو حمع کردم با صدای نگار گفتن. عمو آقا بیرون رفتم جلوی در پشت کفشش رو بالا میکشید. میترا هم کت همسرش رو روی دست انداخته بود هر دو به من نگاه کردن. _ کاری با من داری? _ نه. _خداحافظ. _برید به سلامت. خداحافظی کردم فوری به اشپز خونه برگشتم تا نظاره‌گر خداحافظی عاشقانه این زوج نباشم. عمو آقا رفت و میترا اجازه نداد تا من ظرفا رو بشورم تو اتاقم برگشتم و تلاش کردم تا بخوابم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت184 💕اوج نفرت💕 آروم گفتم: _کجا میخواد بره? قاشق رو از دهنش بیرون آورد و دستش رو جلوی دهنش
💕اوج نفرت💕 به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می کرد و من با عشق کنارش نشستم. لیوان چایی رو جلوم گذاشت که سایه مردی رو جلوی پام احساس کردم. سر بلند کردم و با احمدرضا که با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم. چشم هام رو باز کردم دستم رو روی قلبم که بی رحمانه می‌تپید گذاشتم. نشستم و به ساعت نگاه کردم خدا را شکر کردم از اینکه خواب بودم. به سرویس رفتم وضو گرفتم به اتاقم برگشتم گوشیم رو کنار سجادم گذاشتم نمازم رو خوندم گوشی رو برداشتم صفحه پروفایل استاد رو باز کردم عکس جدید گذاشته بود. تیشرت و کت سفیدی پوشیده بود عینک دودیش به جذابیتش اضافه کرده. انگشتم رو روی صورتش زدم تصویر رو زوم کردم. چه چهره ی زیبا و دلنشینی. حسی از درونم می گفت که نگاه کردن به چهره استاد برای من گناهی نداره. کاش تو برای من بودی ناخواسته اشک روی گونه م ریخت گوشی رو زمین گذاشتم این حس لعنتی رهام نمی کنه نتونستم جلوی گریم رو بگیرم چادرم رو روی صورتم کشیدم و با صدای کنترل شدهای گریه کردم تمام بدنم از شدت گریم تکون میخورد دستی روی شونم قرار گرفت که باعث ترسم شد. _منم عزیزم. چادر رو کنار زدم حس کردم میتونم توی آغوشش ببرم. از نگاهم فهمید دست هاش رو باز کردم آروم توی آغوشش رفتم. دستش رو روی سرم گذاشت و نوازش کرده با صدای گرفته گفتم: _خسته ام. _ زندگی سخته نگار. اشکم رو پاک کردم. _برای من دیگه خیلی سخته، چرا خدا انقدر برای من سخت گرفته. _ خدا مهربونه سخت نمیگیره، سختی‌های تو مسببش خدا نیست. سرم رو بالا گرفتم و به چهرش نگاه کردم. _پس کیه? متفکر نگاهم کرد. _میفهمی، به زودی میفهمی. سرم رو پایین انداختم. _ظرفیتم پر شده دیگه توان شنیدن خبرهای بد رو ندارم و ترجیح میدم ندونم. سکوت کرد ازش فاصله گرفتم و به چشماش نگاه کردم. _میترا جون. _جانم. _ من نباید عاشقت بشم? عمیق نگاهم کرد. _ چرا نمیتونی بشی? با صدای لرزونی گفتم: _عاشق هر کسی جز احمدرضا? نگاهش رو به دست هاش داد _نگار من خیلی ها رو راهنمایی کردم به خیلی ها کمک کردم ولی برای تو گیر کردم، به بن بست رسیدم، نمیدونم باید چیکار کنم. بهت حق میدم که رفتار الانت رو داشته باشی. با این همه بی محبتی و کمبود، حق داری که دل ببندی یاد دل ببازی. با چشمای پر اشک نگاهم کرد. _ اما ما دینی داریم که این حق را به تو نمیده. اشکش رو پاک کرد. _ ولی ناامید نباش هزار تا راه برای رسیدن به هدف هست باید همه رو امتحان کنیم. نا امید به زمین خیره شدم. _ تو باید عاقلانه فکر کنی پیش خودت حلاجی کن ببین یه پسر حاضر با شرایطت کنار بیاد. نگاهش کردم. _زندگی ما ایرانی ها اکثراً سنتیه، تو دختر نیستی به نظرت خانواده اش قبول می کنن. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. _به صرف اینکه تو عاشق شدی یا اون عاشق شده که نمیشه تصمیم گرفت. همه چی رو بهش گفتی? با سر گفتم نه. _میتونم یه سوال ازت بپرسم? _ بله. _رابطتون در چه حدیه? _اصلا رابطه نیست فقط خواستگاریه تازه اونم شماره ی عمواقا رو خواست که بهش ندادم. _ به یه خواستگاری اینجوری دل باختی? سر رو پایین انداختم. _پاشو بیا صبحانه بخوریم زنگ بزن به دوستت باهم برید بیرون دیروز موقع رفتن به من گفت مطمعن بودم اردشیر اجازه نمیده. اشکم رو پاک کردم و متعجب نگاهش کردم. _آخه عمو اقا... _اولا تا غروب نمیاد دوما ازش اجازه گرفتم. _کی? _ دیشب که از اتاقش رفتی. ایستاد و گفت: _ پاشو‌بیا. باورم نمیشه عمو آقا اجازه داده که بیرون برم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت185 💕اوج نفرت💕 به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می
💕اوج نفرت💕 وارد آشپزخونه شدم. میترا درگیر شیرکهنه ی سمامور بود که باز نمیشد. _این چرا باز نمیشه? _ قدیمه دیگه. _خب چرا عوض نکردید. اروم خندیدم. _ عمو آقا دوست نداره هیچ وسیله رو عوض کنه. متعجب برگشت سمتم. _ واقعا! _ً نه که خسیس باشه، ولی اهل عوض کردن هم نیست. بالاخره موفق به باز کردن شیر سماورشد و چای ها رو روی میز گذاشت روی صندلیش نشست. _ امروز باید برم سر کار. مرخصی تموم شده. از اردشیر تا ساعت چهار بعدازظهر برات اجازه گرفتم. سر ساعت خونه باش که دردسر نشه. _ چشم. _زنگ زدی به دوستت? _نه، شاید خواب باشه. یه لقمه تو دهنش گذشته به سمت کابینت رفت از داخلش جعبه نسبتاً بزرگی رو بیرون اورد و جلوم گذاشت و با لبخند گفت: _قابل شما رو نداره. به جعبه نگاه کردم. _ این چیه? _ اینو دیروز برات خریدم می خواستم شب بهت بدم که اعصابت خراب بود الان دادم. _ دستتون درد نکنه ولی برای چی? _ همین جوری دوست دارم بهت هدیه بدم. آخرین کسی که برام هدیه خرید رامین بود یه پلاک و زنجیر، نفس سنگینی کشیدم و با لبخند هدیه رو برداشتم. _خیلی ممنون من آخرین هدیه مو چهار سال پیش گرفتم. از حرفم جا خورد. _ یعنی تو این چهار سال اردشیر بهت هدیه نداده? پس تولدت... _نه میبردم پاساژ می‌گفت هر چی دوست داری بخر. چشمکی زد و لیوان چاییش رو برداشت. _ دستم سبکه انشاالله از امروز تند تند کادو بگیری. با لبخند نگاهش کردم. _ حالا باز کن شاید پسندیدی. _ چشم. حعبه رو باز کردم هدیه ی کاغذ پیچی شده ای داخلش بود کاغذ رو پاره کردم . لباس حریر ای که از رنگش خاطره خوشی نداشتم. رنگ سبز روشن کدر، لباس رو روی دست هام گرفتم و نگاه پر از حسرتی بهش انداختم خاطره روزهایی برام زنده شد که فکر می‌کردم رامین دوستم داره. _ دوستش نداری? لبخند کم رنگی روی لب هام نشست. _ چرا خیلی هم قشنگه. _ پس چرا اخمات رفت تو هم. لباس روی میز گذاشتم. _یاد روزهای شیرینی افتادم که تلخ شد. بلند شده سمتم اومد. _گذشته رو رها کن، بلند شد بپوش ببینم بهت میاد. احساس کردم از عکس العملم ناراحت شده ایستادم و دستش رو گرفتم. _ دستتون درد نکنه. صورتم رو بوسید. _ خواهش می کنم، حالا برو بپوش. اگر تو شرایط دیگه ای بودم نمی پوشیدم ولی میترا محبت رو در حقم تموم کرده. به اتاقم رفتم لباس رو پوشیدم روبروی آینه ایستادم بی میل به خودم نگاه کردم نفس سنگینی کشیدم از اتاق بیرون رفتم. میترا تو اشپزخونه نبود به طرف اتاق عمو آقا رفتم. صداش از پشت سرم اومد. _به به چه خانم خوشگلی. برگشتم روبه روم ایستاده بود _خیلی ممنون. _خیلی بهت میاد. _بله من قبلا این رنگ رو خیلی دوست داشتم. _ مدلش رو هم دوست داری? صحبت کردم با فروشنده اش قرار شد اگر خوشت نیومد بریم عوض کنیمّ _ نه خیلی هم خوبه، ممنون. سمت اتاق عمو اقا رفت. _ زنگ بزن به دوست دیگه باید بیدار شده باشه. _ چشم. از توی اتاق با صدای بلندی گفت: _ یادت نره قبل ساعت چهاربرگردی من باید برم یکم لوازم شخصی بیارم دیر میام. _ باشه خیالتون راحت. گوشی تلفن رو برداشتم و شماره پروانه رو گرفتم با صدای خواب آلود گفت: _ بله. _ سلام. خواب بودی? _ آره، چیزی شده. _ نه عمواقا اجازه داده با تو برم بیرون امروز وقت داری? صداش باز شد و متعجب گفت: _ واقعی اجازه داد? 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت186 💕اوج نفرت💕 وارد آشپزخونه شدم. میترا درگیر شیرکهنه ی سمامور بود که باز نمیشد. _این چرا
💕اوج نفرت💕 _آره، میای? _ از خدامه فقط باید صبر کنم نامزد سیاوش اومده. قراره با هم برن خرید عقد اینا برن میام. _کی میرن? _دیگه حاضر شدن فکر کنم یک ساعت دیگه پیشت باشم. _ باشه عزیزم خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم. خیلی خوشحالم. مثل بچه ها که ذوق سفر دارن ذوق زده شدم و مشتاقم که زودتر پروانه بیاید باهم بریم. بعد از چهار سال اولین بار که تنهایی جایی به غیر از دانشگاه می‌رم. _ با من کاری نداری? به میترا که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم. مانتو سرمه ای با مقنعه مشکی سرش بود داخل کیفش دنبال چیزی میگشت. _ بابت همه چی ممنون. اومد جلوی یه مقدار پول گرفت سمتم. _اینو بگیر همراهت باشه. به پول ها نگاه کردم. _ خیلی ممنون، دارم. پول رو توی دستم گذاشت. _میدونم داری اینم همراهت باشه. سمت در رفت و کفش هاش رو پاش کرد. _ساعت چهار یادت نره. خدا حافظ. _ خداحافظ. رفت و در رو بست. روی مبل نشستم و منتظر پروانه موندم. نیم ساعت از رفتن میترا نگذشته بود که صدای در خونه بلند شد به در نگاه کردم. یعنی پروانه اومده اون که یه ساعت دیگه میاد کسی به غیر از پروانه در خونه ما رو نمیزنه. شاید مش رحمته. از چشمی بیرون رو نگاه کردم زن قد بلندی که مانتو روسری ابی روشن تنش بود پشت در ایستاده بود از در فاصله گرفتم. نباید باز کنم. دوباره صدای در بلند شد و این بارصدای زن هم همراه با صدای در اومد. _ باز کن اردشیر خان. هر کی هست عمو آقا رو میشناسه شاید از اقوام میتراست. دستم رو سمت بردم و بازش کردم. با زن میانسالی که زیبایی خاصی داشت به رو شدم. اخم شدیدش با دیدن من کم رنگ شد و نگاهش رنگ تعجب گرفت. _ سلام، بفرمایید? متعجب گفت: _ تو! _ببخشید شما? هنوز متعجب نگاهم میکرد. _ ببخشید خانم شما? همون طور مات و مبهوت گفت: _مهینم همسر سابق اردشیر. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت187 💕اوج نفرت💕 _آره، میای? _ از خدامه فقط باید صبر کنم نامزد سیاوش اومده. قراره با هم برن خ
💕اوج نفرت💕 توی چشم هاش خیره شدم کاش در رو باز نمی کردم. الان چی باید به عمو اقا بگم. از کجا آدرس رو پیدا کرده. _ می تونم بیام داخل. نباید اجازه بدم. _ ببخشید من اجازه ندارم عمو اقا ناراحت میشه. متعجب گفت: _ تو هم میگی عمو آقا. سرش رو پایین انداخت. _ اردشیر که نیست. اگر تو بهش نگی نمیفهمه. اینقدر مظلومانه گفت که دلم براش سوخت از جلوی در کنار رفتم _ بفرمایید. وارد خونه شد نگاه کلی به خونه انداخت و روی مبل نشست و به آشپزخونه رفتم چای ریختم و توی سینی قرار دادم وسینی چایی رو جلوش گذاشتم. خدا کنه عمو اقا سر نرسه. نگاهش رو از من نمیگرفت به چاییش اشاره کردم. _ بفرمایید. _ چه شباهتی! چهار سال پیش هم این جمله رو از فامیل شکوه خانم شنیدم. _ شبیه کی? تو چشمام عمیق نگاه کرد. _ تو کی هستی? _ من دختر حسین و... لبم رو به دندون گرفتم و بقیه حرفم رو خوردم. نباید بگم. اگه به گوش احمدرضا برسه باید برگردم. ولی از همون جمله نصفه و نیمم هم فهمید. لبخند کمرنگ پر از ترحمی زد گفت: _ تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرش رو می کنی. نگاهش رو به لیوان چاییش داد _اولش فکر میکردم تو زن اردشیری میخواستم بهت بگم که چرا زن یه پیرمرد شدی. اگه برای پوله، بهت پول بدم تا از زندگیش بیرون ببری اما با دیدنت مطمئن شدم که تو نمیتونی باهاش ازدواج کنی. به عکس روی اپن اشاره کردم. _ایشون همسر شون هستن. به عکس نگاه کرد با دیدن میترا ناامیدی رو توی چشم هاش دیدم. _ ببخشید میشه بگید من شبیه کی هستم? اشک جمع شده توی چشماش به خاطر دیدن عکس روی اپن رو با دستش قبل از ریختن پاک کرد. _ مقصر خودم بودم. خیلی دوستش داشتم ارشیر هم دوستم داشت. من گفتم باید بریم خارج اون قبول نکرد. با خودم گفتم طلاق می گیریم میرم طاقت نمیاره میاد دنبالم، ولی نیومد. خواستم برگردم یه شب بهش زنگ زدم که صدای تو رو شنیدم. از چند نفری شنیده بودم که با یه دختربچه دیدنش، فکر کردم ازدواج کرده اومدم که زندگیم رو پس بگیرم ولی دیر اومدم. جعبه ی دستمال رو جلوش گذاشتم. _تو چند سال این جایی? _چهار سال. صدای تلفن خونه بلند شد ایستادم گوشی رو برداشتم با دیدن شماره عمو آقا بدنم یخ کردم. اگه بفهمه حتما دعوام میکنه تو این شرایط نباید دیگه آتو دستش بدم. مضطرب به مهین خانم گفتم: _عموآقاست. ببخشید میشه لطفاً حرف نزنید تا قطع کنم. اگه بفهمم شما رو راه دادم از دستم ناراحت میشه. با سر حرفم رو تایید کرد. گوشی سیار خونه رو برداشتم به اتاق رفتم و فوری جواب دادم: _الو. _ هنوز نرفتی. _ سلام، پروانه هنوز نیومده. گوشیت رو روی سکوت نزار زنگ زدم جواب بده. _چشم. _ از کشوی میزم پول بردار همراهت باشه. _ پول دارم. میترا هم بهم داد. کمی مکث کرد. _کاری نداری? _ نه خداحافظ. تماس رو قطع کردم نفس راحتی کشیدم به اتاق برگشتم. مهین خانم سر جاش نبود. خونه رو با چشم گشتم. _مهین خانم! در باز خونه خبر از رفتنش می‌داد سمت در رفتم و بیرون رو نگاه کردم. کاش قبل از رفتن می‌گفت من شبیه کی هستم. خدایا خسته تر از اونی ام که این همه سوال تو ذهنم باشه. در رو بستم ساعت رو نگاه کردم تو اتاقم رفتم مانتو روسری پوشیده و پولی که میترا بهم داده بود رو توی کیفم گذاشتم منتظر پروانه نشستم حرف های تاثیرگذار مهین خانم رو توی ذهنم مرور کردم "چه شباهتی" " تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرش رو میکنی" 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت188 💕اوج نفرت💕 توی چشم هاش خیره شدم کاش در رو باز نمی کردم. الان چی باید به عمو اقا بگم. از ک
💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود، که از پچ پچ هاش شنیده بودم بیرون آورد. گوشی رو برداشتم با دیدن اسم پروانه خوشحال شدم. انگشتم روی صفحه کشیدم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _ کجایی? _ پایین اگه حاضری بیا پایین دیگه من نیام بالا. _وایسا اومدم. تماس رو قطع کردم کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم به محض خروج از اسانسور سراغ مش رحمت رفتم. _سلام. سرش رو که روی میز بود بالا گرفت. _سلام دخترم. _یه خانمی که مانتو آبی پوشیده بود اومد خونه ما شما راهش دادی? _وای، یکم ناخوشم حتما خواب بودم نفهمیدم. کی اومده? مزاحم بود? _ نه آشنا بود ولی آخه خبر ندادید واسه اون پرسیدم. _ ببخشید دخترم الان میگم پسرم بیاد جام بشینه. _ باشه خداحافظ. سمت در خروجی رفتم بازش کردم پا به کوچه گذاشتم که پروانه جلو اومد. _ بیا دیگه حوصلم سر رفت. _ سلام، ببخشید کار پیش اومد. سوئیچ ماشینی که دستش بود رو نمایشی تکون داد با تعجب گفتم: _ با ماشین اومدی? شصتی دزد گیر ماشین رو زد که صدای پرشیای سفید رنگی که قبلا هم سوارش شده بودم بلند شد. _ رانندگی بلدی? _خیلی وقته. _ماشین سیاوش? _ با ماشین بابا رفتن منم ماشینش رو برداشتم. خودش هم خبر نداره. خندیدم. _ناراحت نشه? _ دیگه بشه هم مهم نیست چون تا اون موقع برگشتیم. خوشحال و سرحال سوار ماشین شدیم عینک دودیش رو به چشم هاش زد. از توی اینه پشت سرش رو نگاه کرد. _ خوب نگار خانم کجا بریم? _ هرجا تو بگی. _ این طوری که نه تو بگو من برم. بلند خندیدم. _ من فقط دانشگاه رو بلدم. _پس بشین که پروانه ببرت بهشت. لبخندی به هیجانش زدن و به روبروم خیره شدم و دوباره به فکر فرو رفتم. _به چی فکر می کنی? _ به خودم. _ بلند فکر کن بخندیم نگاهش کردم. _من خنده دارم? _ حالا بگو شاید گریه کردیم. _ خیلی نامردی. _ نه جدی بگو ببینم به چی فکر می کنی. _حالا بزار برسیم میگم. _ همه رو بگو باشه حتی قسمت مربوط به استاد. نفس سنگین کشیدم و نگاهم رو به روبرو دادم. حدود یک ساعت بعد جلوی یک در بزرگ نگه داشت. _اصلا خوش سفر نیستی. _چرا? _یه کلام حرف نمیزنی حوصلم سر رفت. _ ببخشید خیلی درگیرم. چند تا بوق زد که در باز شد 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت189 💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود
💕اوج نفرت💕 پیرمردی مهربون سرش رو بیرون اورد با دیدن ماشین چشم هاش رو ریز کرد تا رانندش رو ببینه پروانه دستش رو از شیشه ماشبن بیرون برد و تکون داد. لبخندی زد و در رو باز کرد ماشین رو داخل برد و پارک کرد با سر به در اشاره کرد: _ پیاده شو. کاری که گفت رو انجام دادم. صندوق عقب رو باز کرد پیرمردی که در رو باز کرده بود جلو اومد. _ سلام دخترم. پروانه به سمتش چرخید. _سلام خوبید? _ خوبم این ورا ? ببخشید بی اطلاع اومدم. یهویی شد. _ خوش اومدی بابا، خونه خودتونه. داخل صندوق عقب رو نگاه کرد. _کمک می‌خوای? _نه چیز زیادی نیاوردیم. اشاره کرد به من: _با دوستم اومدم. چند ساعت اینجا باشیم. پیرمرد نگاهش رو به من داد _سلام. _سلام بابا جان. خوبی? _ ممنون. از گفتگوی کوتاهی که با پروانه داشت استفاده کردم و.اطراف رو نگاه کردم. باغ بزرگی که پر از درختبود انتهاش یه خونه ی قدیمی، کنار در ورودی هم یه خونه ی به نسبت جدید تر بود. _ بیا بشین. سر چرخوندم زیراندازی پهن کرده بود که با فلاکس چایی رو توی لیوان میریخت. یاد خواب دیشبم افتادم با استاد بودم ولی احمدرضا اومد و همه چیز رو خراب کرد. یه نگاه کلی به زیر انداز انداختم پروانه فکر همه چیز رو کرده تمام وسایل های مورد نیاز یک پیک نیک رو آورده. کفشم رو در آوردم. _ همه چی آوردی! _بله صبح که زنگ زدی به بابام گفتم گفت بیایید اینجا. _ پس چرا اول به من گفتی کجا بریم? چایی رو جلوم گذاشت. _ الکی مثلا خواستم بهت احترام بزارم. بعد هم با صدای بلند خندید و ادامه داد _خب تعریف کن? نفس سنگین کشیدم. _ چی میخوای بدونی? _ همه چیز رو. اول اینکه یه ساعت به چی فکر می کردی که حرف نزدی? به بخار چای که توی هوای پاییزی حسابی خودنمایی می‌کرد نگاه کردم. _از وقتی میترا وارد زندگیمون شده حرف های جدید شنیدم. _مثلا چی میگه? _یواشکی به عمو اقا میگه باید به این دختر حقیقت رو بگی ، حق با توعه ، شرایط روحی مناسبی نداره که بتونی بهش بگی ، گفت فکر می کنی اگه بفهمه حاضر اینجا بمونه _شاید در رابطه با کس دیگه ای حرف میزنن _نه مطمئنم ، امروزم زن سابق عمو آقا رو دیدم بهم گفت تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرشو می کنی. _منظورش چی بود? _نفهمیدم، یعنی کلا نمی فهمم چی می گن. _خوب به جای این همه فکر کردن امشب برو بپرس حرف‌هایی که شنیدی رو برو بگو نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. _ شاید بگم. نگاهش بین چشم هام جا به جا شد چیزی و می خواست بگه معذبش کرد ولی بلاخره سوالش رو پرسید: _ خوب حالا استاد رو بگو. از این همه پیگیریش ناراحت شدم. _ در این مورد اون چیزی که تو فکر می کنی نیست. _ بگو چی هست درست فکر کنم. کلافه گفتم: _ پروانه همیشه بیخیال شی. _نه نمیشه چون تو دوستمی، چون می خوام باهات ادامه بدم، نمی خوام ترکت کنم. چون حدیث داریم از معاشرت با افراد فاسد خودداری کن، چون به مرور زمان شما هم مثل اون میشید. از این همه رک گویی پروانه شوکه شدم. _الان من فاسدم! _ نیستی? پروانه سرش رو پایین انداخت. _ زن شوهرداری که داره به یه مرد دیگه فکر می کنه، عاشقانه نگاهش میکنه. باهاش قرار میذاره به طرف مقابلش نمیگه که متاهله. تن صدام کمی بالا رفت. _ به حرفات مطمئنی? اصلا از احساس من خبر داری? تن صداش رو برابر با صدای من کرد. _ مطمئن نیستم که نشستم. _پروانه من شوهر ندارم. اون محرمیت اجباری بود. _چرا خودت رو گول می زنی? کجا اجبار بود ? بغض کردم و ملتمسانه گفتم: _اجبار بود. _ نبود دختر خوب، نبود. تو احمدرضا رو دوست داشتی فقط ازش دلخور بودی. احمدرضا قبل از ازدواج با تو مثل برادر بود. بهت سیلی زد. به چشم خواهرش این کار رو انجام داد. مثل من و سیاوش. ولی چون هم خون نبودید دلخوری توی دلت مونده. بی معرفت نباش احمدرضا با این محرمیت به قول خودت اجباری تو رو نجات داد از ازدواج که معلوم نبود بعدش سر از کجا در بیاری. نجات داد از دست رامین و تهدید هاش. پوزخندی زدم. _ چقدر هم موفق بود. _ نبودچون بهش نگفتی، ترست رو بهونه کردی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕