بهار🌱
#پارت154 💕اوج نفرت💕 در نهایت بیرون رفت. دل تو دلم نبود صدای تپش های قلبم رو میشنیدم زانوهام میلرزی
#پارت155
💕اوج نفرت💕
پرده اتاق رو کنار زدم و پنجرش رو باز کردم تا شاید هوای تازه ارامش رو بهم برگردونه ولی فایده نداشت.
توی اون شرایط به همدردی مرجان نیاز داشتم ولی اونم دیگه از من خوشش نمی اومد.
همش با خودم میگفتم خدایا من کی ام وسط این خانواده. الان هیچ کجا جایی ندارم. شاید عمو اقا به زبون ازم حمایت کنه اما رو چه حسابی میخواد من رو با خودش ببره. اگر هم بخوام برم باید کجا برم. تا غروب فکر کردم تصمیم گرفتم به تنها کسی که واقعا حمایتم میکرد و دوستم داشت تکیه کنم.
ولی تمام وجودم ترسیده بود مطمعن بودم احمدرضا هم به خاطر حرف های مادرش بهم بی اعتماد شده و این شرایط رو برام سخت تر میکرد.
سنم کم بود و تصمیم گیریم احمقانه، زمان اومدن احمدرضا بود همیشه این ساعت موهام رو شونه میزدم و لباسم رو عوض میکردم اما با اون همه استرس حال و حوصله ی این کار رو نداشتم.
روی تخت نشستم و به در خیره شدم.
صدای احمد رضا تو فضای خونه پخش شد لبخند بی جونی که روی لب هام ظاهر شد مدت سکونتش کوتاه بود. بغض گلوم باعث لرزش چونه و لب هام شد.
باز هم احمد رضا قصد اومدن به اتاق رو نداشت.
بغضی که از صبح اجازه ی نفس کشیدن نداشت رو رها کردم اشک بی مهابا روی صورتم میریخت بی صدا و بدون هق هق گریه میکردم.
حس بدی بود. تنها کسی که حامیم بود ، نبود.
پشت پنجره ایستادم و به خونه کوچیک دوران بچگیم نگاه کردم سرم رو رو به اسمون گرفتم اشک توی چشم هام حلقه بست تنها هم صحبتم توی اون روز ها خدا بود.
خدایا من رو نگاه کن، من رو ببین، من گناه دارم. نمیگم شرایطم رو عوض کن فقط کمی مساعدش کن.
با صدای ضربه ها ی اروم به در و نگار گفتن احمد رضا اشک هام رو پاک کردم نباید اجازه میدادم تا چشم های اشکیم رو ببینه فوری سمت حموم رفتم.
نمیدونم چقدر تو حموم بیخودی زیر دوش ایستادم لباس هام رو پوشیدم و بیرون رفتم.
روی مبل نشستم و منتظرش موندم ولی نیومد نه نهار خورده بودم نه شام حسابی دل ضعفه داشتم. باید بیرون میرفتم تا چیزی بخورم.
چند باری تا دم در رفتم ولی پشیمون شدم و برگشتم. بالاخره گرسنگی و ضعف بهم فشار اورد تصمیم گرفتم بیرون برم. کلید رو با کند ترین سرعت ممکن توی در پیچوندم تا صدای کمی ازش بلند شه. در رو اروم باز کردم. چراغ ها خاموش بود این یعنی همه خوابیدن.
اروم و بی صدا بیرون رفتم وارد اشپزخونه شدم با دیدن قابلمه غذا روی گاز خوشحال شدم. خوشبختانه توی یخچال نذاشته بودن. سرد ولی قابل خوردن بود.
یه قاشق برداشتم و از تو همون قابلمه شروع به خوردن کردم. میدونستم فردا هم مثل امروز باید تنها تو اتاق بمونم احمد رضا هم ازم دلخور بود کامل فراموشم کرده بود. یه مقدار نون و پنیر با یک بتری اب برداشتم و سمت اتاق رفتم.
به محض خروجم از اشپزخونه غم به دلم نشست. احمدرضا با همون لباس های بیرونش روی مبل خوابیده بود. کمی با حسرت نگاهش کردم به اتاق برگشتم. دیگه نای گریه کردن نداشتم انقدر که اشک ریخته بودم چشم هام درد میکرد. بی حال روی تخت دراز کشیدم با این فکر که میتونم دوباره اعتماد احمدرضا رو بدست بیارم یا نه خوابم برد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت155 🌘🌘
بیتا رو سر کوچه پیاده کردیم و سیمین رو هم به خواستهی خودش تا آژانس رسوندیم.
حالا با آرش و اون ماشین خواستنی پدرش، راهی چیتگر شدیم.
لای درختهای این پارک جنگلی راه میرفتیم و با آرش حرف میزدیم.
البته بیشتر اون حرف میزد و من گوش میدادم.
روی نیمکتی نشستیم و من به چهرهاش دقیق شدم.
بینی استخونی و کشیدهای داشت، برعکس پدرش که صورتی صاف و بدون مو برای خودش درست کرده بود، آرش کمی ریش میذاشت.
پوستش روشن بود و چشمهاش قهوهای تیره.
موهای بلندش رو به عقب حالت داده بود و برای این کار کلی ژل و روغن مصرف کرده بود.
لباسهاش اکثرا اسپرت بود و البته جذب تنش.
از سهیل خوش قیافه تر بود.
-تموم میشم اینقدر نگام میکنیا!
اون که داشت یه جای دیگه رو نگاه میکرد!
لب گزیدم و سر به زیر شدم.
-آخه تو فردا میری و آخر هفته برای جشن میای، باید قیافهات یادم بمونه دیگه!
-خب چند تا عکس با گوشیت ازم بگیر.
-من گوشی ندارم.
اخم کرد و پرسید:
-چرا؟
چی باید میگفتم؟
که بابام به خاطر اینکه فکر میکرد ممکنه من با سهیل تماس بگیرم گوشی من و خواهرم رو گرفت؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-بابام گوشیم رو گرفت، گفت حواست پرت میشه درس نمیخونی.
لبخند زد و گفت:
-پدرت خیلی به درس خوندن حساسهها.
سر تکون دادم و چیزی نگفتم.
حرفی برای گفتن نداشتم و فکر میکنم حرفهای آرش هم تموم شده بود.
یه کم تو خاطراتم مرور کردم.
وقتی که با سهیل بودم اینقدر حرف داشتم که سهیل کلافه میشد، ولی با آرش...
به خودم نهیب زدم: (اه... چرا روزت رو با فکر کردن به اون عوضی خراب میکنی؟)
نفس سنگینی کشیدم و چشم به اطراف چرخوندم که با چیزی که دیدم همونجا خشکم زد.
سهیل؟
اون این جا چی کار میکرد؟
کمی نگاهش کردم و آب دهنم رو قورت دادم.
به آرش نگاهی انداختم و دوباره به سهیل خیره شدم.
چی کار باید میکردم؟
سهیل با وقاحت تمام داشت بهمون نزدیک میشد.
تو یه حرکت پیش بینی نشده خودم رو روی نیمکت سر دادم و به آرش نزدیک شدم.
آرش کمی متعجب نگاهم کرد و بعد لبخندی زد.
دستش رو دورم انداخت و پهلوم رو گرفت.
تو این دو روز همیشه تا میتونستم فاصلهام رو باهاش حفظ میکردم و الان این حرکتم کلی سورپرایزش کرده بود.
بهش محرم بودم و اشکالی نداشت.
وقتی که با سهیل ارتباط داشتم، اونم خیلی دلش میخواست دستش رو دورم بندازه و من اجازه نمیدادم.
پشتم بهش بود و قیافهاش رو نمیدیدم، ولی مطمئن بودم اونم الان حسابی تعجب کرده.
احتمالا خبر نامزدیم هنوز بهش نرسیده بود.
بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم به آرش گفتم:
-زیادی نشستیم، یه کم قدم بزنیم. اصلا بریم سوار ماشین بشیم بریم یه جای دیگه.
-اینجا رو دوست نداری؟
-چرا، ولی وقتمون کمه، بریم جاهای دیگه رو هم تجربه کنیم که بعدا حسرتش رو نخوریم.
صورتش رو نزدیکم آورد؛ خیلی نزدیک.
-هر چی بانو امر کنه.
لبخند زدم و بلند شدم.
لحظهای که میایستادم، نیم نگاهی به سهیل انداختم.
موبایل به دست کنار درختی ایستاده بود. داشت نامحسوس ازمون فیلم میگرفت.
توی دلم خندیدم.
پسرهی احمق فکر کرده آرش دوست پسرمه.
برای اینکه فیلمش حسابی جذاب بشه، خودم رو به آرش نزدیک کردم و دستم رو دور آرنجش حلقه کردم.
نگاه مهربون و عاشقانهای بهم انداخت و با یه لبخند پهن، فیلم عاشقانهای رو که سهیل فیلم برداریش رو به عهده داشت کامل کرد.
از کنارش رد شدیم.
با گوشهی چشم نگاهی بهش انداختم و لبخند موزیانهاش رو دیدم.
لبخند موزیانه تری توی دلم زدم.
مطمئن بودم که اون فیلم رو پخش میکنه و امیدوار بودم که از سوار شدنم به ماشین لاکچری پدر آرش هم فیلم بگیره و دقیقاً همینطوری هم شد.
پخش این فیلم و خبر نامزدی من و آرش خط بطلانی بود، روی تمام شایعاتی که خودش درست کرده بود.
#پارت155 🌘🌘
پا به سالن طبقهی دوم گذاشتم. نگاهم به سمت اتاق سیمین رفت. در اتاق نیمه باز بود. صدای آرش و سیمین به صورت پچ پچ شنیده میشد. باید نزدیک تر میرفتم. جوری که دیده نشم به در اتاق نزدیک شدم.
سیمین لب تخت نشسته بود و پشتش به من بود. آرش هم روبه روش روی زانو نشسته بود.
-آخه یه ریز داری من و نفرین میکنی، حداقل بگو چی شده، من چی کار کردم!
-یعنی تو نمیدونی چی کار کردی؟
-والا نه!
-از کی خجالت میکشی مادرت بهت زنگ بزنه؟ حالا شدم باعث شرم آقا؟
-من کی گفتم خجالت میکشم؟ تو عزیز دل منی، قربونت برم. اشکاتو پاک کن، اینقدر منو اذیت نکن...نمیگی الان مینا باید اینجا...
-همین دیگه، از وقتی مینا اومده تو زندگیت سیمین رفته قاطی اسقاطیها...آقا کلا دو وجب بیشتر نبود، حالا بزرگ شده دختر مردم شده تاج سر، مادر بدبخت تنهاش شده آشغال زیر پا. من زنگ میزنم بهش خجالت میکشه. میترسه بعدا زنش براش دست بگیره!
چنان سوزناک حرف میزد و اشک میریخت که دلم براش سوخت. اصلا به تو چه که تماسش رو رد زدی. میزاشتی زنگ بزنه، چیزی ازت کم میشد.
زنه نشسته به خاطر کار تو اینجوری گریه میکنه، آرشم از همه جا بیخبر نشسته ناز مادرش رو میخره.
عذاب وجدان گرفتم. کی اینقدر بد شده بودم. فکر کن زن بهنام یا بهزاد بخوان اینجوری اشک مادرت رو در بیارن. تو خودت خوشت میاد؟ هر چند که الان از مامان خیلی ناراحتم، ولی نمیتونم تحمل کنم و از برادرام انتظار دارم جلوی زنهاشون بایستند، هر چقدر هم که عاشق باشند.
شاید میشد با عذرخواهی همه چیز رو تموم کرد. ولش کن چند وقت دیگه هر دو یادشون میره. ولی آرش میفهمه کار تو بود. خب بفهمه. اون بخاطر این که تو ناراحت نباشی تا تهران اومد و رو خواستهی مادرش دست گذاشت، یعنی تو نمیتونی یه ببخشید بگی؟ منم حق دارم دیگه! ندارم. مگه از حق تو کم میشد این دو تا دو کلمه با هم حرف بزنن؟ اعصابم به هم میریزه آرش گزارش لحظه به لحظه میده. دوست ندارم.
داشتم خودم رو راضی میکردم که به اتاق برم و از،سیمین و ارش عذر بخوام.
در گیریم با خودم یه کم طول کشید. کمی نزدیک تر شدم که با صدای سیمین متوقف شدم. -اصلا تو یادت رفته مادرت غیر از تو هیچ کس و نداره. به کی امید داشته باشم، بابات؟ اون که هیچ وقت نیست!
-مامان آخه...
-هیچی نگو، قضیهی آینه شمعدون هنوز یادمه.
-آخه من نمیدونم این چیه که تو یادت نمیره؟...آخرم که سلیقهی خودت شد. همونی رو برای مینا گرفتم که تو میخواستی سفارش بدی.
چشمهام گرد شد و قدمهای نصفه و نیمهام همونجا خشک شد. حس آدمی رو پیدا کردم که پشت گوشهاش حسابی مخملی شده. من بدبخت رو بگو فکر میکردم به سلیقهی خودم آینه و شمعدون خریدم؟ عذاب وجدان داشتم که آرش رو به تهران کشونده بودم و از کار زندگی انداخته بودم؟ ای وای که چقدر من خر بودم!
دیگه هیچ صدایی رو نمیشنیدم و فقط به گوسفند بودن خودم فکر میکردم.
با اخم به در اتاق خیره شده بودم. حس میکردم تمام تنم آتیش شده. متوجه گذر زمان نبودم، فقط وقتی حواسم جمع شد که سیمین از کنارم رد شد و به طرف راهپله رفت.
نگاهم به آرش افتاد که بین چهار چوب در اتاق مادرش ایستاده بود. نگاهم میکرد. حس کردم میخواد بگه چرا به مادرش اون پیامها رو دادم. نفسم رو سنگین بیرون دادم و گوشی موبایلم رو از توی کیفم در آوردم. شمارهی خونه رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. آرش هنوز بهم نگاه میکرد. چند تا بوق خورد و بالاخره صدای بیتا تو گوشی پیچید.
-الو.
با دندونهای به هم قفل شده گفتم:
-بیتا، یه کاری میخوام برام بکنی.
-چی قربونت برم؟
آرش با تعجب قدمی به طرفم برداشت و من گفتم:
-همین الان میری توی حیاط. یه آجر نصفه توی حیاط کنار باغچه هست، برش میداری میری تو اتاقمون.
حرص صدام رو بیشتر کردم و یه کم تن صدام رو بالاتر بردم.
-با اون آجر میزنی آینه و شمعدونی که آرش برام خریده رو له میکنی.
پلکی زدم و اشکم روی صورتم ریخت.
-بیتا یه کاری میکنی هیچی ازش نمونه.
صدام رو بلند تر کردم و اهمیتی به سوالات پشت سر هم بیتا ندادم.
-بیتا میشکنیش، بیتا نابودش میکنی...
گوشی از دستم کشیده شد و صدای آرش تو گوشم پیچید:
-چی کار داری میکنی؟
آرش تماس رو قطع کرد. پا پشت دست اشکم رو پاک کردم و تو چشمهای آرش خیره شدم.
-پسرهی بچه ننه، فکر میکردم اومدی تهران تا من ناراحت نباشم. تا من اشک نریزم. نگو اومدی حرف مامان جونت رو به کرسی بشونی. من و خر کردی و تو دلت گفتی چقدر مَردم که همون کاری رو که مامانم میخواست کردم، حالا نشد سفارش بده، عوضش همون طرح رو خریدم و مینای احمقم نفهمید.
یه کم نزدیکتر اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد.عقب رفتم و اجازه ندادم.
-مینا من واقعا میخواستم تو ناراحت نباشی!
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت155
پشت پلک نازک کرد و رفت.
امیر گوشی سحر رو از کنار تشک برداشت.
خودم اونجا رهاش کرده بودم وقتی که با ثریا به اتاق برمیگشتم.
صفحهاش رو باز کرده بود و سعی داشت یه بازی پیدا کنه.
یاد اون «اف» لاتین افتادم که سحر باهاش چت میکرد.
نشستم و با هزار مکافات گوشی رو از دست امیر در آوردم.
قفل گوشی رو برداشته بود.
سیم کارتش هنوز توی موبایلش بود.
صفحاتش رو چک کردم.
یادمه توی واتساپ با «اف» چت میکرد. ولی هیچ خبری از اپلیکیشن واتساپ نبود.
حتما پاکش کرده بود.
اپلیکیشن پیام رسان دیگهای هم نداشت، حتی تلگرام.
برعکس من که دائم با فیلترشکن توی تلگرام بودم. یا شاید هم پاک کرده بود.
دستم رو انداختم. کمی فکر کردم تا شاید بتونم از این «اف» سر در بیارم. امیر دستش رو به سمتم دراز کرد.
-بده میخوام بازی کنم. اصلا میخوام زنگ بزنم بابام، بگم خاله سحر با یه یارویی رفته.
یه چیزی تو ذهنم جرقه زد.
شاید تو مخاطبینش بتونم «اف» رو پیدا کنم.
چون بالای صفحهاش موقع چت شماره نبود، نوشته بود «اف». پس شمارهاش باید تو مخاطبین باشه.
امیدوار بودم که اون رو پاک نکرده باشه.
سریع وارد مخاطبینش شدم. لبخند زدم، مخاطبین رو پاک نکرده بود.
شروع به گشتن کردم. «اف» رو پیدا کردم، یه شماره موبایل جلوش ذخیره شده بود.
باید بهش زنگ بزنم. ولی زنگ بزنم چی بگم؟
انگشتم تو هوا مونده بود.
نمیدونستم کار درست چیه؟
بین لمس کردن شماره و لمس نکردنش، لمس نکردن رو انتخاب کردم تا بتونم در مورد کلماتی که میخواستم به اف بگم، کمی فکر کنم.
گوشی رو به امیر تحویل دادم و دراز کشیدم.
تو ذهنم پر از جمله بود برای ارائه به «اف».
همهاشون در حین اینکه عالی بودند، افتضاح هم بودند.
ضعف کرده بودم و حوصله خوردن نداشتم.
لقمههایی هم که سالار آورده بود، حسابی خشک شده بود.
صدای زنگ خونه بلند شد.
حتما ثریا باز میکرد.
چند دقیقهای گذشت.
ثریا در اتاق رو باز کرد و خیلی آروم گفت:
-مهمون داریم، اومده عیادت تو.
نشستم و گفتم:
-کیه؟
در رو بست و با همون آهستگی گفت:
-این همسایه جدیده هست، مستاجرن، یه پسر جوونم دارن.
چشمهام گرد شد.
پسر جوون؟ نوید رو میگفت؟
ثریا جلوتر اومد و گفت:
-پاشو جای اینکه اینجوری چشمتو قد نعلبکی باز کنی، یه شونه به موهات بزن بیا دو دقیقه بشین پیشش.
میگه پسرم گفته که سپیده خانم دیشب تا نصفههای شب بیمارستان بوده و حالشم خوب نبوده. یه هوا هم میوه برات آورده. پاشو.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت154 وارد اتاق مشترکم با زنعمو شدم. بدنم عرق کرده بود و نیاز به حموم داش
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت155
وارد لابی شدیم. از متصدی پذیرش خواستم تابه آژانس برامون بگیره.
نگاهی به مانتوی طوسی رنگی که زن عمو برام انتخاب کرده بود، انداختم.
می گفت این بیشتر از بقیه بهت میاد. خیلی هم اصرار داشت کمی آرایش کنم.
به خاطر اینکه حرفش رو زمین ننداخته باشم، کرم پودر زدم و به مژههام هم کمی ریمل.
با رژ لب میونهای نداشتم، پس بی خیال شدم و این باعث شده بود که از وقتی از اتاق بیرون اومده بودیم، دائم کنار گوشم بگه صورتت رنگ و رو نداره.
سوار آژانس شدیم و آدرس رو بهش دادم.
رو به زن عمو گفتم:
- زن عمو، به حسام یا حامد زنگ بزنم، بگم داریم میریم جایی؟
اخم کرد و جواب داد:
_از کی تا حالا من باید از پسرهام اجازه بگیرم، برای بیرون رفتن؟
-آخه زن عمو، به شما چیزی نمیگند، ولی از من بازخواست میکنند.
-غلط کردند. من ازت خواستم، به اونها هم هیچ ربطی نداره!
ساکت شدم و چیزی نگفتم. هر چند که میدونستم عواقب این حرکت زن عمو حتما سرمن خالی میشد.
میتونستم یه جوری خبر بدم، ولی خب زن عمو بعد از مدتها یه چیزی از من خواسته بود. نمیخواستم از خودم ناامیدش کنم.
زنعمو موبایل سادهاش رو در آورد و شمارهای گرفت. چند لحظه بعد با لبخندی قابل توجه گفت:
-الو، سلام.
-زرین هستم.
-ممنون، زنده باشی!
-الان تهرانیم.
-نه دیگه، خودمون داریم میایم اونجا.
-نمیدونم، یه لحظه صبر کنید.
موبایل رو کمی از گوشش فاصله داد و رو به من گفت:
-بهار، چند دقیقه دیگه میرسیم؟
به اطرافم نگاه کردم و با یه تخمین سر انگشتی گفتم:
_یه ربع تا بیست دقیقه دیگه!
گوشی رو دوباره به گوشش چسبوند و گفت:
-شنیدید؟
-بله، باهم داریم میایم.
-ممنون، پس فعلا خداحافظ.
موبایل رو دوباره توی کیفش گذاشت و گفت:
-خبر دادم که آمادگی داشته باشند.
سر تکان دادم و گفتم:
-کاش اجازه می،دادید، به حامد یا حسام هم بگم که اون ها هم آمادگی داشته باشند.
خیره نگاهم کرد و گفت:
- اونها باید بفهمند که آقا بالا سر من نیستند.
نگاهش رو گرفت و به چشم انداز بیرون خیره شد. به تبعیت از اون من هم همین کار رو کردم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت154 نگاهش هشدار آمیز بود ولی لحنش آروم. ساکت تو چشمهاش و اون انگشتی که به س
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت155
کلی حرف زدند.
از برنامه ریزی برای تمیز کاری خونهای که سیروان عملا تبدیل به طویلهاش کرده بود شروع کردند و رسیدند به خرید و بعد هم بررسی مراکز خرید و کلی حرف دیگه.
ولی از چیزهایی که برای من سوال بود کلامی نگفتند.
هر موقع هم که من حرف به میون کشیدم، موضوع رو دور زدند.
بار آخر هم با تشر سیروان رو به رو شدم که مگه نگفتم خونه برات توضیح میدم.
جلوی بهار و خاله جوابش رو ندادم.
وگرنه فرق اینجا با خونه چی بود؟
اونها حرف میزدند و من لحظه به لحظه حرصیتر و عصبیتر میشدم.
بالاخره حرفهاشون تموم شد.
حرفهایی که میشد نگفته هم انجامشون داد.
اصلا هم لازم نبود ما رو تا اینجا بکشونند.
تمیز کاری که بالاخره خودم تمیز میکردم.
خرید هم که میگفتند بنفشه بیا بریم خرید.
احمق بودم که نرم خرید.
تازه خودم بهتر میدونستم چی احتیاج دارم و چی ندارم.
نشسته بودند برای خرید من برنامهریزی میکردند، بعد نمیگفتند تو چه دردته بنفشه که اینطوری اخم کردی.
سیروان از جاش بلند شد و گفت:
-مامان کیفت کجاست؟ بریم دیگه!
تا جلوی در رفتم و منتظر سیروان موندم.
خاله از جاش بلند شد و گفت:
-من با بهار میرم، شما برید.
سیروان دستهاش رو باز کرد و گفت:
-یعنی چی با ما نمیای؟ نکنه هنو قهری؟
-دلم که خیلی میخواد قهر باشم، هم با تو، هم با اون زن بور و بنفشت، ولی وقت قهر کردن ندارم.
سیروان خندید.
لحظهای نگاهم کرد.
دلم میخواست بگم بدو دیگه، کارت دارم، قراره برام توضیح بدی، ولی نگفتم و صبر کردم.
چون این دفعه اگر با تشر باهام حرف میزد، انگشتم رو تو چشم خودش فرو میکردم.
رو به مادرش کرد و گفت:
-پس اگه قهر نیستی چرا با دخترخاله میخوای بری؟
-مگه نمیگی بابات تهرانه، میرم ببینم این خفن بازیا چیه.
-مگه میدونی کجاست؟
-پیداش میکنم، عمریه تو هر سوراخی رفته پیداش کردم، الانم پیداش میکنم.
- خب بیا با هم بریم پیداش کنیم، منم زیارتش کنم.
-لازم نیست، تو حواستو بده به اون اخمو.
اشارهاش به من بود.