eitaa logo
بهار🌱
19.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
618 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت177 💕اوج نفرت💕 در خونه باز شد. میترا در حالی که لبش رو به دندون گرفته بود نگاهم کرد لب زد:
💕اوج نفرت💕 دستم رو روی صورتم کشیدم. صورتم از شدت سیلی گز گز میکرد. کیفم رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم. این عشق میارزه? به گناه، به دروغ. نمیارزه ، ولی نمیدونم چرا نمی تونم ازش دست بکشم. اگر تو شرایط دیگه دست عمو اقا روی من بلند میشد همه چیز برام تیره و تار میشد. اما حتی از این سیلی ناراحت نیستم. اشک روی گونم رو پاک کردم و مقنعه ام رو دراوردم و روی تخت گذاشتم. شاید میترا گزینه ی خوبی برای مشورت باشه. ولی می ترسم از اینکه بره به عمو اقا بگه. تو صحبت هایی هم که با هم داشتیم نظرش بر این بود که برم و با احمد رضا صحبت کنم. صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیف بیرون اوردم انگشتم روی صفحه نرسیده بود که در اتاق با شتاب باز شد و عمواقا اومد داخل. با اخم نگاهم کرد و گفت: _کیه? ترسیده گوشی رو سمتش گرفتم. _پروانه. گوشی رو گرفت به صفحه ش نگاه کرد. تماس قطع شد این رو از قطع صدای گوشی فهمیدم. شروع کرد به چک کردن گوشیم. نگاهش دقیق شد و اخم هاش شدید تر. تو چشم هام خیره شد. _استاد کیه? ایستادم. _استادمه دیگه. _چرا ذخیرش کردی? نکنه اس ام اس هام رو چک کنه یا صفحه ی شخصیش رو باز کنه. _شمارش رو گفت همه ذخیره کردن منم ذخیره کردم. تن صداش بالا رفت. _چند بار گفتم تو با بقیه فرق میکنی? بالا و پایین شدن قلبم رو متوجه میشدم. میترا که تا حالا تو چهارچوب در ایستاده بود جلو اومد گوشی رو ازش گرفت و روی میز گذاشت. _این یه کار طبیعیه الان همه... حرفش رو قطع کرد. _منم حرفم همینه انگشت اشارش رو سمت من گرفت. _این شرایطش با همه فرق میکنه. _اردشیر اتفاق مهمی نیافتاده که انقدر شلوغش میکنی. نگاه چپ چپش رو به میترا داد. _همش تقصیره توعه. میترا ابروهاش رو بالا داد گفت: _من که همش دو روزه اومدم اینجا. _دو روزه اینجایی، اما شش ماهه که داری یه ریز میگی سخت گیر هات زیاده، ازادی بهش بده، امکاناتش رو به روز کن. بیا خانم اینم گوشی، تحویل بگیر. پشت به ما کرد تا از اتاق بیرون بره نفس راحتی کشیدم که تیزبرگشت سمتم چشم هاش رو ریز کرد. _این همون امینیه که برده بودیش بیمارستان. سرم رو پایین انداختم تنها کاری که کردم تند تند نفس کشیدنم بود. صداش رو بالا برد که از ترس توی خودم جمع شدم. _جواب من رو بده. _ن...نه این پیرمرده. کمی خیره نگاهم کرد و بیرون رفت. میترا که از حرف های عمو اقا دلخور شده بود نگاهی به من کرد سمت تخت اومد و نشست. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘🌘 نفسش رو سنگین بیرون داد و دیگه چیزی نگفت. آرش با یه سینی با لیوان‌هایی پر از مایع‌هایی قرمز رنگ به طرفمون اومد. هوا گرم بود و با این هوای شرجی رشت واقعا شربت می‌چسبید. یکی از شربت‌ها رو برداشتم و هنوز جرعه‌ای نخورده بودم که صدای شیرین پیرزنی نگاهم رو به سمت خودش برگردوند. -عروس خانم. ایستادم و به پیرزنی که با عصا به طرفم می‌اومد نگاه کردم. اون دختر هم آروم کنارش قدم برمی‌داشت. پیر زن به سختی ایستاده بود. آرش سینی رو روی میز گذاشت و به طرف پیر زن رفت. دستش رو گرفت و کمک کرد تا روی مبلی بشینه. هنوز ایستاده بودم. پیر زن قدو بالم رو کمی‌نگاه کرد و گفت: -پس اون دختری که آرش من رو راهی مسجد کرد تو بودی؟ سلام کردم. پیرزن جوابم رو دادو به بهزاد نگاهی کرد. -تو برادرشی؟ -بله. -همونی که نمی‌زاره این دو تا کفتر با هم جیک جیک کنند. بهزاد یکه خورد. کمی روی مبل جا به جا شد و گفت: -جیک جیک کردن مال وقتیه که برن زیر یه سقف. پیر زن خندید. -الان زیر یه سقفن دیگه! بهزاد نیم نگاهی به من انداخت و گفت: -حاج خانوم شما منظور من رو خوب می‌فهمی! سری تکون داد و گفت: -خیلی هم خوب می‌فهمم. به ارش نگاهی کرد و بعد عصاش رو به پای آرش زد و گفت: -برو پیش این عروسک وایسا ببینم به هم میایید؟ آرش لبخندی زد و با اشتیاق کنارم ایستاد. پیرزن سری تکون داد و گفت: -سحر، برو اسفند دود کن. دختر جوون چشمی گفت و به طرف آشپزخونه رفت. پیرزن با سرش به من اشاره کرد و گفت: -بیا بشین اینجا ببینم. ناخودآگاه به آرش نگاه کردم. با چشم‌هاش حرف پیرزن رو تایید کرد. رفتم و روی مبل کناریش نشستم. پیرزن از گوشه‌ی روسری پر از گلش رو دست گرفت و گره‌اش رو باز کرد. سه تا النگوی طلایی ازش بیرون کشید و به طرفم گرفت. -دستت رو بیار جلو ببینم. دستم رو جلو بردم. با دست‌های لرزونش سعی داشت النگوها رو توی دستم بندازه. با دست آزادم کمکش کردم. النگوهای به نسبت سنگینی بود. -اینا رو من خیلی وقت پیش گرفتم، برای زن آرش، سه تای دیگه‌اش رو هم سر عقد بهت می‌دم. زیر لب تشکر کردم. تو چشم‌هام دقیق شد. -طبیعیه دیگه؟ -چی؟ -رنگ چشمت؟ سر تکون دادم و اون گفت: -یعنی مطمئن باشم فردا یه رنگ دیگه نمی‌شه. آرش گفت: -عمه من که بهت گفته بودم، رنگ چشماش خاکستریه! -تو ساکت باش، دارم خودم می‌بینم، هنوز کور نشدم. -دور از جونت عمه. -خودشیرینی نکن، جلوی نامزدت یه چیزی،بهت می‌گما. آرش لبخند زد و دست‌هاش رو به حالت تسلیم بلند کرد. رو به من کرد و گفت: -چند سالته؟ -هیفده. آهی کشید و گفت: -سیمین از تو یه سال کوچیکتر بود که شوهر کرد. سرش رو پایین انداخت و متاسف سرش رو تکون داد و ادامه داد: -ولی آرش چهار سال بعد دنیا اومد. صدای سیمین توجه همه رو به خودش جلب کرد. تی‌شرت و شلواری پوشیده بود و بدون روسری از پله‌ها پایین می‌اومد. -عمه از گذشته بیا بیرون. الان عروسم اومده توی این خونه. می‌خوام زنگ بزنم بچه‌ها بیان ببیننش. عمه گفت: -دیدن و مهمونی باشه برای بعد، فعلا باید این دو تا با هم ببشتر آشنا بشن. که کم کم اخلاق‌های همدیگه دستشون بیاد. آرش سرش رو پایین انداخت. می‌دونستم دردش چیه، دردش بهزاد بود که مثل یه دیوار بین من و اون ایستاده بود. برعکس همه‌ی دیوارهایی که برام می‌کشید، اینبار دیوار بهزاد رو دوست داشتم. خوش و بش ها طولانی شد. می‌خواستم شال رو از روی سرم بردارم که با چشم‌غره‌های بهزاد ترجیح دادم که این کار رو نکنم. بعد از گذشتن یک ساعت، سحر اتاقی رو نشونم داد. لباسهام رو عوض کردم و روی تختش کمی استراحت کردم. بعد از خوردن ناهار، آرش از خونه بیرون رفت. یه کم توی حیاط پر از گلش قدم زدم و تا غروب وقتم رو اونجا گذروندم و دست آخر به سالن برگستم. تمام مدت بهزاد توی سالن و روبروی تلویزیون نشسته بود. زنگ خونه به صدا در اومد. سحر آماده‌ی رفتن شده بود. صدای ماشین تو حیاط خونه پیچید، حتما آرش برگشته. کنار بهزاد نشستم و به تصویر تلویزیون خیره شدم. در سالن باز شد و با شنیدن صدای پدرم شوکه شده به طرف در وردی برگشتم.
🌘🌘 سری تکون دادم و با نیم نگاهی به بهزاد محتاطانه به طرف اتاق رفتم. به در ضربه زدم و بعد از شنیدن صدای بابا وارد اتاق شدم. روی تخت دراز کشیده بود. - اومدم رختخواب بردارم. به کمد اشاره کرد. بازش کردم. یه دست رختخواب برداشتم و با پا در کمد رو بستم و به طرف در رفتم، که صدای بابام متوقفم کرد. -مینا... من مجبورم، یعنی مجبورم کردی! چاره‌ای برام نزاشتی. ازدواجت با آرش تنها راه‌حل بود. چیزی نگفتم و مسیرم رو ادامه دادم. - آرش پسر خوبیه! جوابی ندادم و قدم بعدی رو برداشتم. صدای قریچ قریچ تخت آهنی بلند شد و صدای بم بابا که اسمم رو صدا می‌زد. برگشتم. نشسته بود. منتظر نگاهش کردم. - یه چیزی بگو. - چی بگم؟ چی بگم که مانع بشه اجازه ندی یه ماه دیگه لباس سفید تنم کنند و نیارنم تو این خونه؟ مثلاً بگم قول می‌دم از این به بعد دختر خوبی باشم، قول می‌دم سرم به کار خودم گرم باشه، اصلاً دیگه نمی‌رم مدرسه، فقط میرم امتحان می‌دم و میام. اون موقع بی‌خیال شوهر دادنم می‌شی؟ یا مثلا بگم سُـ...سهیل... چونه‌ام لرزید. نتونستم حرفم رو کامل بزنم، به سختی لبم رو جمع کردم و قطره های اشک رو کنترل کردم. - مینا جان! تو دختر منی، من برای تو بد نمی‌خوام. خودم رو جمع و جور کردم. بغضم رو قورت دادم و گفتم: - من که قبول کردم، در حال حاضر هیچ اعتراضی هم ندارم. تازه آرش همه چیز رو در مورد سهیل می‌دونه، پس مطمئن باشید بعد هم مشکلی پیش نمیاد. عکس العملی از بابا ندیدم. حتما می‌دونست که آرش خبر داره. - حرف پشت سرت زیاد بود. - چی بود؟ بابا سرش رو پایین انداخت .می‌خواست چیزی بگه اما نمی‌تونست. به فرش اسپرت اتاق نگاه می‌کرد و نفس های سنگین می‌کشید. -یه چیزهایی که برای نابود کردن زندگی یه دختر و تنها موندنش کافیه! حرفهایی که غیرت هیچ مردی نمی‌تونه تحمل کنه که پشت زنش گفته بشه. -آرشم این حرف‌ها رو شنیده؟...پس چرا قبول کرده که من زنش بشم؟ یعنی بی‌غیرته؟ -اون از اول همه چی رو دیده بود، می‌دونست حرف مفته. تو چشم‌های بابا خیره شدم. رخت خواب رو کمی بین دست‌هام جا به جا کردم و گفتم: -چرا امروز نیومدی ازم دفاع کنی؟ تو چشم‌هام زل زد. -فکر می‌کنم بهرام باید می‌اومد از آرش دفاع می‌کرد، چون اونی که داشت کتک می‌خورد آرش بود نه تو. دلم می‌خواست بگم حتما یه غلطی کرده بود، ولی اگه اصل قضیه رو می‌فهمید و متوجه می‌شد ادامه‌ی ماجرای آینه و شمعدونه برای خودم بد می‌شد. - مینا، سعی کن عاقل باشی، یکم بزرگ شو! - اگه بچم، چرا داری شوهرم می‌دی؟ روی تخت دراز کشید. -حرف زدن با تو آب تو هاون کوبیدنه، هر چی می‌گم مجبور بودم، خودت مجبورم کردی، حرف پشت سرت زیاد بود، باز حرف خودشو می‌زنه! یکم بهش نگاه کردم. مغرور تر از این حرف‌ها بود که بخواد چیزی رو برای من توضیح بده. اصلاً یادم نمیاد هیچ وقت چیزی رو توضیح داده باشه. -من برم، عمه عطی ممکنه بخوابه! آخه قراره برام قصه تعریف کنه. متعجب نگاهم کرد. -قصه؟ شونه‌ای بالا دادم و گفتم: -آره دیگه! قصه می‌خواد بگه. نفسش رو سنگین بیرون داد. غلتی روی تخت زد. - یکم بزرگ شو، نزار خانواده‌ی بهرام بشینن پشت سرمون بگن نتونستن دخترشونو جمع کنن، انداختنش گردن ما. به طرف در رفتم و دستگیره رو کشیدم. لای در نیمه باز ایستادم و گفتم: - خوب بگن. مگه مهمه؟ قبل از اینکه بابا چیزی بگه، در رو محکم بستم. آرش و بهزاد دیگه توی سالن نبودند. به طرف اتاق عمه رفتم، تا قصه‌ی سیمین رو بشنوم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت177 عمه دستم رو گرفت. به حسین نگاه کردم. هنوز همونجا ایستاده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 دهنم رو آب کشیدم. به خاطر بریدگی پام کم لنگ لنگان راه می‌رفتم. حالا اون یکی پام هم درگیر لگد برادرم شده بود. جلوتر نتونستم برم و همونجا کنار در حموم نشستم. جای ضربه‌اش رو آروم لمس کردم و کمی روش رو مالیدم. عمه توی اتاق سرک کشید. -نشستی اینجا؟ به دستم که روی پام کشیده می‌شد نگاه کرد و آستانه در رو رد کرد. جلوم نشست و گفت: -بزار ببینم. پام رو کشیدم: -ولش کن عمه. دستش رو کشید و نگاهش رو تو صورتم چرخوند. -وسایلت رو جمع کن، چند روزی برو خونه سد ممد. سالارم ولش کن، اون اگه می‌گه نه، به خاطر برادر زن جوونشه. اونم من سفارش می‌کنم به سید. تو فقط برو اونجا. سید گفت آخر شب میاد دنبالت. اعتراضی نکردم. شاید دلیلش دلخوریم از هر دو برادرم بود. شاید نمی‌خواستم با مردمی که توی این محله قضاوتم می‌کردند روبرو بشم. شاید هم از بدبختی خسته شده بودم. دست از مالیدن جای ضربه برادرم گرفتم. زانوهام رو جمع کردم و دستم رو دورش حلقه. عمه آه کشید و دو سه تا فحش نون و آب دار اول نثار سحر کرد و بعد حواله اصغر. یک ساعتی گذشت. توی این یک ساعت من به فرش نخ نمای اتاق معروف به اتاق بابا نگاه می‌کردم و عمه هم گاه و بی گاه آه می‌کشید. صدای زنگ تلفن عمه رو از جاش بلند کرد. به باند دور پام که حالا به لطف بی حواسیم توی حموم حسابی خیس شده بود، نگاه کردم. دست به سمتش دراز کردم و مشغول باز کردنش شدم. صدای عمه از توی سالن می‌اومد. -کجایی تو؟...خاک بر سرم بالاخره خودشو داد به ... فحش دادن و اصطلاحات نامعمول جزوی از فرهنگ خانواده من شده بود. جوری که حتی امیر عباس پنج شش ساله هم بدون دونستن معنیش می‌گفت. هر بار هم کتک می‌خورد و باز هم می‌گفت. -کدوم بهداری؟ چرا نرفتید بیمارستان؟ عمه از چی حرف می‌زد؟ سرعت دستهام رو بالا بردم و باند رو کاملا باز کردم. به پوست پیر شده از خیسی آب و بعد زخم بسته شده نگاهی گذرا کردم. برای اینکه بفهمم باز چه خاکی به سرمون شده چهار دست پا از کنار در به سالن سرک کشیدم. -الان میام. تلفن قطع شد. عمه چند باری دستش رو روی کلید بزرگ تلفن فشار داد و در حالی که به من نگاه می‌کرد گفت: -زنگ بزنم ثریا بیاد پیش تو. -چی شده؟ نگاهش رو گرفت و الویی گفت. کنار در نشستم و به مکالمه‌اش گوش دادم، تا شاید زودتر از چند و چون ماجرا سر در بیارم. -ثریا، پاشو بیا خونه ما پیش سفیده بمون، سالار افتاده انگار دست و پاش ناسور شده. با کنجکاوی و کمی اخم و کمی تعجب به عمه خیره شدم. -چه می‌دونم والا، حسین زنگ زد، گفت من پول ندارم، کارت سالارم نکشیده. برم ببینم چه گلی افتاده به سرمون وسط این بدبختی. عمه به من نگاه کرد و گفت: -اینم حالش خوب نیست وگرنه تو رو نمی‌کشوندم اینجا... عمه صداش رو بالا برد. -اون گوه خورده، زنیکه هنوز اون روی منو ندیده، یه چند وقته هیچی نگفتم بهش فکر کرده علی‌آبادم شهریه ... تو حالا بیا. عمه با کلمه «بدو»‌ و اون «ها»یی که بهش چسبوند مکالمه‌اش رو تموم کرد. طاقت نیاوردم و پرسیدم. -عمه چی شده؟ به سمت چادر سیاهش که کنار دیوار مچاله شده بود رفت و گفت: -چه می‌دونم! نحسی افتاده به روزگارمون. حسین می‌گه سالار افتاده زمین، دست و پاش ناسور شده، پول نداشت برم ببینم چش شده. توی کیفش رو نگاه کرد و گفت: -ثریا الان میاد، درو کپ می‌کنم که در نزنه. سرعتش جای هر جور سوالی رو ازم گرفت. با رفتنش دوباره به پام نگاه کردم. پای راستم رو شیشه بریده بود و پای چپم درگیر درد حاصل از بی‌منطقی برادرم شده بود. از جام بلند شدم و لنگ لنگون خودم رو به اتاق رسوندم. به ساکی که بالای کمد گذاشته شده بود و عمه برای اینکه از گرد و خاک در امان باشه توی یه مشمای بزرگ زباله پیچیده بود، نگاه کردم. مطمین نبودم با وجود دردهای توی بدنم بتونم اون ساک رو پایین بیارم، ولی باید تلاشم رو می‌کردم. پایین آوردن ساک مساوی شد با فرو ریختن چند تیکه دیگه از وسایل روی کمد. یکی دو تاش روی سرم افتاد. مشما رو باز می‌کردم که متوجه یه تعداد کاغذ شدم. کاغذ بیمارستانی بود. شبیه یه پرونده از یه بیمار، شاید هم ترخیص از یه بخش. برگه‌ها رو به گوشه‌ای انداختم و طبق عادتم روی اولین برگه رو کاملا بی اراده خوندم، «نگار کریمی اصل» 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت177 پرسیدم: - بازار بودید؟ - نه، از عاطفه گرفتم. می‌دونی که، تو خونه خ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 همه با هم صحبت می‌کردند و من توی این فکر بودم، که چرا هیچ کدوم از مردهایی که من به عنوان خواستگار بهشون فکر کرده بودم، اینجا نبودند. بعد از کمی صحبت های معمولی، آقای مهدی گفت: - اگه اجازه بدید، بریم سر اصل مطلب. زن عمو چادرش رو مرتب کرد و گفت: - بفرمایید! اقا مهدی گلو صاف کرد و گفت: - اصل مطلب، خواستگاری امشب ماست، از بهار جان، برای پسر بزرگم، مهیار! زرین بانو پرسید: -ولی چرا خودشون نیومدند؟ - والا زرین خانوم، شما قرار بود با ما هماهنگ کنید. ولی یه دفعه گفتید که امشب بیام خدمتتون. مهری خانم با مهیار هماهنگ کرد، ولی اون هم گفت که امشب یه جلسه مهم داره و نمی‌تونه بیاد. خواستیم بندازیم یه روز دیگه، که شما گفتید فقط امشب. این طور شد که مهیار امشب نیومد. حالا من از طرفش وکیلم. هرچی بگم حرف اونه! - یعنی الان من باید با شما صحبت کنم. نگاه‌ها به طرف من کشیده شد. خجالت کشیدم. سرم رو پایین انداختم. اخه این چه حرفی بود که زدم، جواب اول و آخرم به این خانواده یه نه محکمه، پس حرف زدنم دیگه چی بود! زن عمو با تشر رو به من گفت: - بهار! آقا مهدی با همون لحن مهربونش گفت: - چی کارش دارید؟ صحبت یه عمر زندگیه. بعد رو به من گفت: - آره دخترم! باید با من حرف بزنی. حرف من، حرف مهیاره! می‌خواستم بگم پسری که شب خواستگاریش نیومده، معلوم نیست تو زندگی چطور می‌خواد باشه! ولی حرفم رو خوردم و به گل های فرش خیره شدم. مهری خانوم گفت: - تو پسر من رو دیدی! عکسش رو هم آوردیم. شرایطش رو هم قبلا همه رو به زرین خانوم گفتیم. زرین بانو سریع و هول کرده گفت: - من همه رو قبلا برای بهار گفتم. با تعجب به زن عمو نگاه کردم. کی درباره مهیار و شرایطش حرف زده بود! آقا مهدی گفت: - حالا اگه شما هم صحبتی دارید، من به گوشم. دنبال جمله‌ای گشتم و این به ذهنم رسید: - من مایل بودم با خودشون صحبت کنم. دلم می‌خواست کاری کنم و حرفی بزنم، که دست از پا دراز تر از این خونه برند. مهگل گفت: - خوب تکنولوژی به درد همین روزها می‌خوره دیگه! بعد موبایلش رو نشان داد و گفت: - باهاش تماس می‌گیرم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت177 صورتم رو نوازش کرد و گفت: -نیم ساعت دیگه سفره می‌ندازم، نگی من نمی‌خورم،
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 نم موهای خیسم رو گرفتم و توی یه حوله دیگه جمعشون کردم. یه عطر برداشتم و گردنم رو بهش آغشته کردم. با لوازم آرایش اصلا میونه‌ای نداشتم ولی یه برق لب خیلی هم مشخص نبود. تیپم رو تماشا کردم. الان وقت نمایش بود. این اتاق آینه نداشت و بهترین راه نمایش آینه توی راهرو بود. برسم رو برداشتم و به سمت در رفتم. جلوی در ایستادم. نفسم رو چند باری بیرون فرستادم. صدای سیروان رو می‌شنیدم. -مامان من باید برم، دیر کنم بعد باید جواب پس بدم. -الان سفره می‌ندازم، بزار بنفشه هم بیاد. در رو باز کردم و همونطور که از اتاق بیرون می‌رفتم گفتم: -من اومدم خاله. صبر کن کمکت کنم. سیروان روی تک مبل هال نشسته بود و نگاهش به تلویزیون بود. خاله به سر و وضعم نگاه کرد و با لبخند زد گفت: -عافیت باشه خانم! نازی توی صدام انداختم و گفتم: -ممنون. خاله به سیروان نگاه کرد و بعد خودش رو مشغول کار نشون داد. با گوشه چشم دیدم که نگاهم می‌کرد. نگاه کن سیروان، نگاه کن. سر من فریاد میزنی، این تازه اولشه. خدا رو شکر حالا حالاها با هم تنها نمی‌شدیم. -کمک کنم؟ چی ببرم؟ این رو به خاله گفتم و منتظر جوابش موندم. بنده خدا خاله مهناز لبخندش رو به زور جمع کرد و گفت: -هیچی خاله جان، برو موهاتو خشک کن، من خودم می‌ندازم، چند تا کاسه بشقابه دیگه. لبخندی خاص به روی خاله زدم و به سمت آینه رفتم. نگاه سیروان رو که گاهی به سمت تلویزیون می‌رفت و بعد به سمت من کش می‌اومد، از کنار آینه می‌دیدم. دسته برس رو توی دستم جابه‌جا کردم. پیچ حوله رو از بالای سرم باز کردم. موهای عسلی رنگ و بلندم مثل آبشار از بالا به پایین ریخت. موهام بلند بود و تا پایین کمرم رو می‌گرفت. عمه اجازه نمی‌داد که کوتاهشون کنم. اعتقاد داشت دختر تا شوهر نکرده نباید به موهاش قیچی بزنه. با دستم بازشون کردم.