بهار🌱
#پارت199 💕اوج نفرت💕 عمو آقا به محض خروجم ایستاد و نگران نگاهم کرد و جلو اومد. _ خوبی دخترم? _ بب
#پارت200
💕اوج نفرت💕
صبحونه رو زیر نگاه نگران عمو آقا خوردم هر سه از خونه بیرون رفتیم برای اولین بار روی صندلی عقب نشستم.
نگاه میترا و عمو اقا از تو اینه آزارم میداد. چشم به خیابون دوختم.
جلوی دانشگاه عمو آقا قبل از خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالم. پیاده شدم و خداحافظی کردم توی حیاط دانشگاه روی صندلی مشرف به در ورودی نشستم.
سر تا پا چشم شدم که ببینمش حاضر نیستند حتی ثانیه رو هم از دست بدم.
انتظارم بی فایده بود همه ی کسانی که می شناختم و نمی شناختم اومدن، جز استاد.
پروانه وسط محوطه ایستاده بود و با چشم دنبالم می گشت بالاخره پیدام کرد و با لبخند سمتم اومد و ذوق زده گفت:
_ سلام.
نگاهم را به کیفم دادم و ناراحت و غمگین جوابش رو دادم.
_سلام.
کنارم نشست و تچی کرد.
_هنوز ناراحتی?
_من چهار ساله روی خوش ندیدم.
_تو رو خدا بس کن نگارخبر خوب برات دارم.
نفس سنگینی کشیدم و خیره نگاهش کردم.
_جشن عقد سیاوش افتاده جلو. پانزدهم ماه بعد تو هم دعوتی.
ایستادم.
_ مبارک باشه.
جوری که انگار تو ذوقش خورده گفت:
_ خوشحال نشدی?
لبخند زورکی زدم.
_ ببخشید پروانه جان حالم خوب نیست.
کنارم ایستاد.
_میای?
پروانه حالم رو درک نمیکنه بیحوصله نگاش کردم
_اگه عمواقا اجازه بده میام.
لبخند رضایت بخشی زد.
_ایشون که خودشون هم دعوتن.
_باشه اگر آوردم میام.
هم قدم شدیم.
_ نگار تو چی میپوشی?
از سوالش خندم گرفته تو اوج بی حوصلگی صدادار خندیدم.
_همینه، تو رو خدا بخند.
لبخند بوجود اومده از خنده ی چند ثانیه پیشم رو حفظ کردم شاید به خاطر پروانه، شاید هم برای دل خودم توی این همه بد بیاری.
_حالا چی میپوشی?
_یه مانتو آبی دارم اونو می پوشم.
متعجب نگاهم کرد:
_ شوخی می کنی?
_ نه.
_آخه تو عقد مانتو نمیپوشن!
_خوب چی بپوشم ?
_لباس مجلسی .
_پروانه من تا حالا هیچ مراسمی شرکت نکردم نمیدونم.
_ واقعا!
_آره، تو تهران که بودم همش خونه. بعد که اومدم شیراز باز هم همش خونه.
چهرش رنگ دلسوزی گرفت ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و با ذوق گفت:
_ عیبی نداره منم لباس ندارم با هم میریم میخریم.
_ اگر عمو آقا گذاشت باشه.
_ میزاره.
پوزخندی زدم و نفس رو با اه بیرون دادم.
هر دوکلاسم تموم شد تلاشم برای دیدن استاد هم بی فایده بود از پروانه خداحافظی کردم.
جلوی در ورودی منتظر عمواقا موندم.
با دیدن مهرداد ناصری یاد پروانه افتادم. باید خوبی های پروانه روجبران کنم.
_اقای ناصری.
نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت و روبروم ایستاد حجب و حیاش به قدری بالاست که تو چشمام نگاه نمیکنه.
_ سلام.
سلام. خوبید?
خیلی ممنون. راستش من میخواستم یه شماره بهتونم بدم.
جدی شد و گفت:
خانم.صولتی م...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_شماره خونه ی خانم افشار.
اخم هاش باز شد با ذوق نگاه کوتاهی بهم انداخت.
_ خیلی ممنون میشم.
خودکارم رو از کیفم بیرون آوردم شماره خونه ی پدر پروانه رو بالای جزوه ای که دستش بود نوشتم.
_فقط نگید من دادم.
نفسهاش به شماره افتاده بود.
_ خانم من واقعا نمی دونم چه جوری این لطف شما رو جبران کنم.
_ من خودم دارم لطف پروانه رو جبران می کنم.
_ ممنون.
_ببخشید یه سوال دارم.
_ در خدمتم.
آب دهنم رو قورت دادم سخت بود پرسیدن این سوال ولی دلم تا سه شنبه طاقت نمی آورد.
_شما امروز استاد امینی رو ندید?
_نه متاسفانه، کارشون هم داشتم از استاد مرادی پرسیدم که کجا گفتن امروز نیومدن
_خیلی ممنون
_بازم تشکر میکنم با اجازتون
شاد و خرم رفت و من دوباره با ناراحتی و ناامیدی به پیاده رو خیره شدم
صدای بوق ماشینی باعث شد تا سر بلند کنم
عمو اقا پشت فرمون نگاهم می کرد این اولین باری که دیر میاد دنبالم
سلامی کردم و جوابم رو داد. راه افتاد نزدیکای خونه گفت:
_ نگار من می خوام به احمد رضا بگم.
مثل کسی که برق گرفتش سمتش سمتش چرخیدم
_چی رو!
از شدت ترس من کمی جا خورد.
_نترس بابا ، بهش میگم که دیگه فسخش کنه.
_ میفهمه
_ نمیزارم بفهمه میگم اون که چهار ساله رفته فسخش کن اگه می خواست برگرده تا حالا برگشته بود فقط می خوام مطمعن شم
_ از چی?
_ از تو . اینکه مطمعنی دیگه دلت باهاش نیست
_ از اولش هم نبود.
_بود
دلخور نگاهش کردم
_بود که شکوه احساس خطر میکرد
_ هر چی بوده یک طرفه بوده
عمو اقا سکوت کرد و من هم دنبال حرف رو نگرفتم
ماشین رو تو پارکینگ پارک کرده و با هم وارد خونه شدیم
میترا نبود من باید فکری برای نهار می کردم لباسم رو عوض کردم غذا گذاشته و به اتاقم برگشتم
گوشیم رو برداشتم پیام رسان محبوبم رو باز کردم تا دوباره عکسهای استاد رو نگاه کنم در کمال ناباوری جمله کوتاهی که به جای اسمش روی صفحه گوشیم بود روبرو شدم.
"حساب کاربری پاک شده"
حساب کاربری پاک شده و من حتی یک عکس ذخیره هم ازش ندارم.
💕💕💕💕💕
#پارت200 🌘🌘
بهزاد ساکت شده بود. بابا دستش رو گرفت و به طرف مبلها آورد و مجبورش کرد که بشینه.
مظلوم به بابا نگاه میکردم و اون اصلاً نگاهم نمیکرد. برای چی نگام نمیکنی؟... برای اینکه شکل نگاهت تصمیمش رو عوض نکنه. دلش نلرزه که دخترش الان ناراحته، چون نمیتونه غم رو تو صورت دخترش ببینه.
ساکت شو تو دیگه. یادم باشه در اولین فرصت صدای درونم رو خفه کنم، مثل همه با من لجه.
نگاهم رو به تلویزیون دادم و به حرکات بیمعنی آدم های ریز و درشت در حال حرکت توی این جعبه جادویی خیره شدم.
چند دقیقهی بعد پدر و مادر آرش هم به جمع ما پیوستند. سیمین روسریش رو از سرش درآورد و نشست و رو به من گفت:
- مینا جان، آرش باهات کار داره. تو حیاطه.
تو حیاطه که تو حیاطه، چیکار کنم؟ کارم داره بیاد اینجا... پسرهی پررو... سهیل رو به رخ من میکشه. سر من داد میزنه...کی سرت داد زد؟... باز تو حرف زدی؟ ساکت شو ببینم.
- مینا جان، پاشو برو ببین آرش چیکارت داره.
به بابا نگاه کردم و با التماس تو چشمهاش خیره شدم. چرا ازم حمایت نمیکنی؟ فقط یک کلمهی کوچولو بگو که بفهمم برات ارزش دارم. اون وقت آرش و این خونه رو به خاکستر میکشم.
- پاشو.
دستورش کاملا مشخص بود. محض آبروداری هم که شده باید میرفتم. از کی تا حالا آبرو برات مهم شده؟ از وقتی که یه خانوادهی غریبه وسط زندگیم پا گذاشتند.
بی میل از جام بلند شدم و به طرف حیاط رفتم. با دیدنم به طرفم اومد. نگاهمو ازش گرفتم. نزدیکم ایستاد.تقریبا تو یه قدمیم.
- معذرت میخوام، دست خودم نبود.
لبهام رو به داخل دهانم بردم تا از فرو ریختن اشک جلوگیری کنه.
دستم رو گرفت. خواستم بکشم که محکم تر گرفت. مجبورم کرد لب باغچه بشینم. تقریباً بهم چسبیده بود و سرش تو گوشم.
- توروخدا، اینطوری نکن، از خودم بدم میاد. نمیخواستم اینجوری حرف بزنم، از دهنم پرید.
هنوز به سمت مخالفش نگاه میکردم.
-اعصابم به خاطر کار بابام خراب بود. من بهش گفته بودم که نمیخواهم از مادرم جدا باشم، اصلا این تنها شرطی بود که برای ازدواج گذاشتم، ولی بابا نمیخواد، میخواد منو بذاره تو تنگنا... میخواد مامانم تنها بشه، که مجبور باشه باهاش بره. من نمیخوام، مامان من به اندازهی کافی سختی کشیده، نمیخوام بابام ازش استفاده کنه در مقابل...
حرفش رو نیمه تمام گذاشت و سر به زیر شد. چند لحظه بعد دوباره سربلند کرد و کشدار اسمم رو صدا زد؛ چند بار.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت199 دستهای عمه تند تند کار میکرد. چادرش از سرش افتاد. به دنبال چادر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت200
موز نصفه رو گرفتم.
صدای باز شدن در هال اومد.
بعد هم حسین با یه بسته چای کوچیک توی آشپزخونه بود.
عمه میوهها رو رها کرد و به سمت کتری رفت.
-وا مونده یک سره صدا میده.
به کتری بد و بیراه میگفت.
به حسین اشاره کرد و گفت:
-کدوم قبرستونی بودی تو، بقالی همین بقله.
حسین با تعجب به عمه نگاه میکرد.
-اینم ببرش دست و صورتشو تو حموم بشوره.
عمه عصبی شده بود.
به هر حال پیشنهادش بهانه خوبی بود برای نخوردن اون موز.
بلند شدم و گفتم:
-خودم میتونم.
عمه گفت:
-بگیر چِلِشو الان میوفته.
حسین دستم رو گرفت.
کارش تا حد زیادی کمک کننده بود.
ولی تا کی قرار بود اینطوری راه برم؟
کی از ضعیف بودن خوشش میاومد؟
سعی کردم رو پای خودم بایستم.
سخت بود.
درد داشت.
سرعتم کمتر شد.
ولی تلاشم رو کردم.
از جلوی در اتاق که رد میشدیم.
برای لحظهای دایی رو دیدم.
صداش هم میاومد.
-چی میگی تو دایی جان! بکُشیم بکُشیم، کاری که سحر کرده، دقیقا کاریه که مادرت کرد.
ما کُشتیمیش؟ دارش زدیم؟ دیدیم نمیتونیم جمش کنیم، رضایت دادیم زن بابات شد.
سر جام ایستادم.
دایی داشت چی میگفت؟
سرم کامل به سمت اتاق چرخید.
این چی بود که دایی میگفت؟
مامان الهام؟
فرار؟
یا پیغمبر! این دیگه چه حرفی بود!
عین تهمت بود!
مامان مرحوم من اهل نماز و قرآن بود، امکان نداشت.
نگاه دایی چرخید و بهم افتاد.
حواسم به نقاشی آبستره سیاه قلمی که روی صورتم کشیده بودم نبود که تو چشم سِد ممد خیره موندم.
حسین دستم رو کشید.
-چی شد؟ خیره بازی در نیار، وزنت رو بنداز رو دست من.
حواسم جمع شد، نگاه از دایی گرفتم و به صورتم دست کشیدم.
وزنم رو روی دست حسین انداختم و به مسیرم ادامه دادم.
جلوی در اتاق بابا دستم رو به چهارچوب در گرفتم.
هنوز حواسم به جمله دایی بود.
(کاری که سحر کرده، دقیقا کاریه که مادرت کرد.)
امکان نداشت.
احتمالا حسین این جمله رو نشنیده بود که رگهای گردنش بیرون نزده بود و داشت دمپایی توی حموم رو برای خواهرش جفت میکرد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت200
گوشم به بقیه حرفهای دایی بود.
اما انگار سید محمد صفری از من تیز تر بود که صدایی ازش بلند نمیشد.
-بیا.
حسین صاف ایستاده بود و دستش رو به سمتم دراز کرده بود.
دستم رو به دیوار گرفتم و آهسته و آروم به طرف حسین رفتم.
خم شدم و یه لنگه جورابم رو به هر مشقتی که بود در آوردم.
صاف ایستادم و به صورت گرفته و در هم حسین نگاه کردم.
-چت شد؟
به پای علیلم که علیلیش کار سالار بود و من به سختی روش ایستاده بودم نگاه کرد و گفت:
-دست سالار سنگینه، انگار برای تو سنگین تر بوده.
حواسم پی حرف دایی بود و حوصله دلجویی از این یکی رو نداشتم.
این پا به هر حال خوب میشد، ولی اینطوری هم نمیشد، باید یه طوری دردم رو آروم میکردم.
-میری از داروخانه برام یه پیروکسیکام و یه مسکن بگیری؟ بگو یه مسکن قوی بده.
سرش رو بالا گرفت.
باز شدن چهرهاش رو به جای جواب مثبت گذاشتم و گفتم:
-از تو کیفم پول بردار. توی اتاقه. فقط زود بیا، نری چشمت بخوره به دوستات، گم و گور شی.
به طرف حموم رفتم.
حسین سریع رفت.
چرا از دیشب به ذهنم مسکن و پماد نرسیده بود!
پا توی حموم گذاشتم.
هنوز دمپایی نپوشیده بودم که چهره کیمیا جلوی چشمهام نقش بست.
وحشت زده به عقب برگشتم.
کسی نبود.
با احتیاط به سمت حموم سر چرخوندم.
کیمیا همونجا بود.
ایستاده بود و نگاهم میکرد.
ترسیده چشمهام رو بستم.
همهاش توهمه. همهاش خیالاته.
پوشیدن دمپایی رو بیخیال شدم و بدون اینکه چشمهام رو باز کنم چرخیدم.
نمیخواستم جلوی دایی آبرو ریزی راه بندازم ولی ترس چیزی نبود که بتونم باهاش کنار بیام.
سرعتم رو بیشتر کردم.
روی دو پا نمیشد.
روی زمین چهار دست و پا شدم و از حموم بیرون اومدم.
از کنار در باز بیرون رو نگاه کردم.
عمه هنوز تو آشپزخونه بود.
با احتیاط به حموم نگاه کردم، کیمیا نبود.
نفسم رو به سختی بیرون دادم و دوباره به عمه که با سینی چای از آشپزخونه بیرون میاومد نگاه کردم.
عمه به سمت اتاقی که دایی و سالار جلسه گرفته بودند، رفت.
به یه نتیجه رسیده بودم، تو تنهایی به سرم میزد.
دوباره تنها شدم و این بار صدای کیمیا رو میشنیدم.
(فیلم شعله رو میبینی؟ بیا مثل بَسنتی برقصیم.)
عمه رو صدا زدم.
خودم رو کنار چهارچوب در کشیدم و سرم رو از بینش رد کردم.
-عمه...عمه بیا، تو رو خدا!
عمه از توی اون یکی اتاق نگاهم کرد.
صورتم رو که دید، سریع خودش رو بهم رسوند.
-چی شده؟
روبهروم چمباتمه زد.
دستم رو گرفت.
به حموم نگاه کردم.
کیمیا نبود، نه خودش، نه صداش.
-اون دربه در کجا رفت؟ گفتم بمونه پیشت.
حسین رو میگفت.
کامل نشست و دستم رو گرفت.
-تو چرا میلرزی؟
نمیخواستم اسم دیوونه روم بمونه یا خیالاتی، یا هر چیزی شبیه اینها.
دست به دامن دروغ شدم.
-افتادم.
نگاهش رو تو سالن و آشپزخونه چرخوند و بلند حسین رو صدا زد.
-رفت داروخانه.
از ترس بود که خودم رو به سمت هال کشیدم و گفتم:
-نمیخوام برم حموم. همون روسریه رو خیس کن بده تمیز میکنم صورتمو.
باشهای گفت و ایستاد.
به حموم نگاه کردم و کامل توی هال رفتم.
از در اتاق فاصله گرفتم.
عمه زود برگشت و روسری فیروزهای خیس شده رو به دستم داد.
صدای دایی میاومد و عمه رو هم از این زاویه میدیدم.
مشغول پاک کردن صورتم شدم.
-حالا اصغر خودش کجاست؟
این سوال دایی بود، عمه جواب داد:
-آقا سید، شما اگر دیدیش، ما هم دیدیم. از دیشب نیومده خونه. ما دیگه عادت کردیم به این نیومدناش.
دایی گفت:
-از فردا بچسب به زندگی، ول کن سحرو. پیگیر باش، ولی نه اینجوری. فکر کشت و کشتارم از سرت بیرون کن.
عمه گفت:
-آقا سید، سر جدت بهش بگو بیاد بره رضایت بده، در افتادن با این خونواده مثل در افتادن با سُم خر رم کرده است. هر چی ازشون دورتر بشیم بِیتره به قرآن.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت199 نیم ساعتی طول کشید تا حسام برگشت. زن عمو رو هم با خودش آورده بود.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت200
وارد خونه شدیم. نگاه کردن به درِ باز زیر زمین، به تنم لرز میانداخت. به قطعات خرد شده موبایلم روی ایوون نگاه کردم.
زنعمو رد نگاهم رو دنبال کرد و گفت:
- تو برو استراحت کن، من جمعشون میکنم.
وارد اتاقم شدم. هنوز رختخوابم پهن بود. پنجره باز بود و زیر پنجره پر از پتو و بالشهایی بود که خودم ریخته بودم.
مانتوم رو در آوردم و یه گوشهای پرت کردم و به نرمی رختخواب پناه بردم.
صدای زنعمو از سالن میاومد.
- بازم میری سرکار، یا خونه میمونی؟
حسام جواب داد:
-سرکار نمیرم، ولی میخوام برم دنبال کلید ساز و قفل در رو زودتر عوض کنم.
چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و زن عمو با یه لیوان آب میوه وارد شد.
لیوان رو به طرفم گرفت. تشکر کردم و لیوان رو گرفتم. نصف آب میوه رو خوردم و لیوان رو کنار تشک گذاشتم.
زن عمو نگاهی به لیوان و بعد نگاهی به من کرد و خیلی آروم گفت:
-بهت گفته بودم میتونم خیلی بدتر باشم. این فقط یه نمونهاش بود. حتی اگه موفق شی و با حامد ازدواج هم بکنی، نمیذارم خوش و خرم باهاش زندگی کنی. بهتره به مهیار گوهربین فکر کنی. تا آخر هفته از من جواب خواستند.
دهنم باز مونده بود. وجود اون مرد توی این خونه کار خودش بود!
به طرف در رفت. کنار در ایستاد. برگشت و گفت:
- الان میتونی بری به هر کدوم از پسرها که دوست داشتی بگی. البته اگه فکر میکنی حرفت رو باور میکنند. این دفعه فقط ترسوندمت، ولی دفعه بعد معلوم نیست چی بشه.
به جای خالیش نگاه کردم. به خاطر اینکه من رو از حامد دور کنه، حاضر بود عفت من رو زیر سوال ببره. هیچ وقت فکر نمیکردم که این زن بتونه تا این قدر خطرناک باشه.
توی افکارم غرق بودم و دائم اسم مهیار گوهربین تو ذهنم بالا و پایین میشد.
واقعا هیچ راهی غیر از این مرد برام نمونده!
مردی که حتی شب خواستگاریش غایب بود.
مطمئن بودم که هیچ کدوم از پسرها حرفم رو باور نمیکند.
بی پناه شده بودم. دلم میخواست جایی باشم که امنیتم توش فراهم باشه.
از وقت نماز داشت میگذشت. به هر زحمتی که بود وضو گرفتم و سر سجاده نشستم.
صداهایی از توی حیاط میاومد. صدای حسام و یه مرد ناشناس بود. حتما کلید ساز آورده بود.
ایستادم و از پنجره نگاهش کردم. خدا رو شکر که حسام بود. با وجودش تا وقتی که خودم نخوام، زنعمو هیچ کاری نمیتونست انجام بده.
چند ساعت بعد، زنعمو برای شام صدام زد. میخواستم نرم، اما زنعمو جلوی حسام، اونقدر مادرانه اصرار کرد، که مجبور شدم.
حتی برام غذا کشید و گفت:
-تا آخرش رو میخوری، نمیخوام حامد که اومد زرد و زار ببیندت.
سنگینی نگاه حسام رو حس میکردم. سر بلند کردم. متاسف بهم نگاه میکرد. ته نگاهش بهم میگفت، این راضی نیست؟ خجالت بکش، یادته چه حرفهایی پشت سرش زدی؟
سرم رو پایین انداختم. یه ذره اشتهایی هم که داشتم کور شد. زن عمو رو به حسام گفت:
-تو چرا اتاقت رو اینجوری کردی؟
حسام نگاهش رو پایین انداخت و با صدایی زیر گفت:
- اعصابم خراب بود. باید یک کاری میکردم که آروم شه.
- اینجوری؟ زدی تمام اتاق رو بهم ریختی، تخت رو یه ور کردی، کتابخونه رو ریختی بیرون. لباسهای توی کمد رو چرا اونطوری کردی؟ اگه منتظری من برات مرتب کنم، اشتباه کردی!
-خودم مرتبش میکنم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت199 جرعهای از چایم رو خوردم. فکرم پیش حرفهای بهار بود. هر چند از نظرم زی
#پارازیت🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت200
نگاهش رو روی میز انداخت و گفت:
- کیه که از پنهانکاری خوشش بیاد، اونم پنهان کاری شریک زندگیش. منم یه زنم، با احساسات زنونه، اگر ساکتم دلیل دارم...
یه لبخند مسخره کجکی روی لبم نشست. قصدم پریدن معترضانه وسط حرفهای خواهرم بود که صدایی از پشت سرم گفت:
-چه دلیلی دخترخاله؟
نگاه بهار از روی میز بلند شد و من همزمان به عقب چرخیدم.
سیروان دو طرف صندلی من رو گرفته بود و از بالا نگاهم میکرد.
بد موقعی رسیده بود. خیلی بد موقع.
بهار داشت حرف میزد و تازه رسیده بود به جاهای خوبش.
اخم کردم و با لحنی کنایه آمیز گفتم:
-تموم شد خریدتون با ....
بهار دستم رو گرفت و اسمم رو صدا زد:
-بنفشه.
جملهام ناقص موند.
نگاهش کردم.
ابرو بالا داد.
منظورش واضح بود، ازم میخواست خوددار باشم. غر نزنم. کاری کنم که جدیم بگیرند و عقلم رو به کار بندازم.
سخت بود خب!
سخت بود دهنم رو ببندم و با لبخند با همه روبرو بشم در حالی که توی دلم چیز دیگهای میگذشت.
سیروان صندلی رو دور زد.
تو صورتم خم شد و گفت:
-خریدمون که بی تو تموم نمیشه، اومدم دنبالت، مامانم همینطوری داره برای خودش انتخاب میکنه، هر چی هم میگم بابا، این بنفشه مثل کلاغه، از چیزای طلایی خوشش میاد...گوش نمیده که.
دستم رو کشید.
-پاشو بریم دلم میخواد...
بدنم درد میکرد و این کشیدن آخم رو در آورد.
دستم رو سریع رها کرد و لب زد:
-چی شد؟
بهار لبخند زنان از جاش بلند شد و گفت:
-بال کلاغ طلایی مریضو که بکشی، به جای قار میگه اخ دیگه!
به خواهرم نگاه کردم و گفتم:
-دستت درد نکنه دیگه، این میگه کلاغ، اونم تایید میکنه.
هر دو خندیدند.
سیروان گفت:
-دخترخاله دلت میاد به این بلا بگی کلاغ؟
بی جون به بازوش مشت زدم و گفتم:
-خودت که اول گفتی.
-من؟