eitaa logo
بهار🌱
19.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
623 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت184 💕اوج نفرت💕 آروم گفتم: _کجا میخواد بره? قاشق رو از دهنش بیرون آورد و دستش رو جلوی دهنش
💕اوج نفرت💕 به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می کرد و من با عشق کنارش نشستم. لیوان چایی رو جلوم گذاشت که سایه مردی رو جلوی پام احساس کردم. سر بلند کردم و با احمدرضا که با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم. چشم هام رو باز کردم دستم رو روی قلبم که بی رحمانه می‌تپید گذاشتم. نشستم و به ساعت نگاه کردم خدا را شکر کردم از اینکه خواب بودم. به سرویس رفتم وضو گرفتم به اتاقم برگشتم گوشیم رو کنار سجادم گذاشتم نمازم رو خوندم گوشی رو برداشتم صفحه پروفایل استاد رو باز کردم عکس جدید گذاشته بود. تیشرت و کت سفیدی پوشیده بود عینک دودیش به جذابیتش اضافه کرده. انگشتم رو روی صورتش زدم تصویر رو زوم کردم. چه چهره ی زیبا و دلنشینی. حسی از درونم می گفت که نگاه کردن به چهره استاد برای من گناهی نداره. کاش تو برای من بودی ناخواسته اشک روی گونه م ریخت گوشی رو زمین گذاشتم این حس لعنتی رهام نمی کنه نتونستم جلوی گریم رو بگیرم چادرم رو روی صورتم کشیدم و با صدای کنترل شدهای گریه کردم تمام بدنم از شدت گریم تکون میخورد دستی روی شونم قرار گرفت که باعث ترسم شد. _منم عزیزم. چادر رو کنار زدم حس کردم میتونم توی آغوشش ببرم. از نگاهم فهمید دست هاش رو باز کردم آروم توی آغوشش رفتم. دستش رو روی سرم گذاشت و نوازش کرده با صدای گرفته گفتم: _خسته ام. _ زندگی سخته نگار. اشکم رو پاک کردم. _برای من دیگه خیلی سخته، چرا خدا انقدر برای من سخت گرفته. _ خدا مهربونه سخت نمیگیره، سختی‌های تو مسببش خدا نیست. سرم رو بالا گرفتم و به چهرش نگاه کردم. _پس کیه? متفکر نگاهم کرد. _میفهمی، به زودی میفهمی. سرم رو پایین انداختم. _ظرفیتم پر شده دیگه توان شنیدن خبرهای بد رو ندارم و ترجیح میدم ندونم. سکوت کرد ازش فاصله گرفتم و به چشماش نگاه کردم. _میترا جون. _جانم. _ من نباید عاشقت بشم? عمیق نگاهم کرد. _ چرا نمیتونی بشی? با صدای لرزونی گفتم: _عاشق هر کسی جز احمدرضا? نگاهش رو به دست هاش داد _نگار من خیلی ها رو راهنمایی کردم به خیلی ها کمک کردم ولی برای تو گیر کردم، به بن بست رسیدم، نمیدونم باید چیکار کنم. بهت حق میدم که رفتار الانت رو داشته باشی. با این همه بی محبتی و کمبود، حق داری که دل ببندی یاد دل ببازی. با چشمای پر اشک نگاهم کرد. _ اما ما دینی داریم که این حق را به تو نمیده. اشکش رو پاک کرد. _ ولی ناامید نباش هزار تا راه برای رسیدن به هدف هست باید همه رو امتحان کنیم. نا امید به زمین خیره شدم. _ تو باید عاقلانه فکر کنی پیش خودت حلاجی کن ببین یه پسر حاضر با شرایطت کنار بیاد. نگاهش کردم. _زندگی ما ایرانی ها اکثراً سنتیه، تو دختر نیستی به نظرت خانواده اش قبول می کنن. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. _به صرف اینکه تو عاشق شدی یا اون عاشق شده که نمیشه تصمیم گرفت. همه چی رو بهش گفتی? با سر گفتم نه. _میتونم یه سوال ازت بپرسم? _ بله. _رابطتون در چه حدیه? _اصلا رابطه نیست فقط خواستگاریه تازه اونم شماره ی عمواقا رو خواست که بهش ندادم. _ به یه خواستگاری اینجوری دل باختی? سر رو پایین انداختم. _پاشو بیا صبحانه بخوریم زنگ بزن به دوستت باهم برید بیرون دیروز موقع رفتن به من گفت مطمعن بودم اردشیر اجازه نمیده. اشکم رو پاک کردم و متعجب نگاهش کردم. _آخه عمو اقا... _اولا تا غروب نمیاد دوما ازش اجازه گرفتم. _کی? _ دیشب که از اتاقش رفتی. ایستاد و گفت: _ پاشو‌بیا. باورم نمیشه عمو آقا اجازه داده که بیرون برم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت185 💕اوج نفرت💕 به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می
💕اوج نفرت💕 وارد آشپزخونه شدم. میترا درگیر شیرکهنه ی سمامور بود که باز نمیشد. _این چرا باز نمیشه? _ قدیمه دیگه. _خب چرا عوض نکردید. اروم خندیدم. _ عمو آقا دوست نداره هیچ وسیله رو عوض کنه. متعجب برگشت سمتم. _ واقعا! _ً نه که خسیس باشه، ولی اهل عوض کردن هم نیست. بالاخره موفق به باز کردن شیر سماورشد و چای ها رو روی میز گذاشت روی صندلیش نشست. _ امروز باید برم سر کار. مرخصی تموم شده. از اردشیر تا ساعت چهار بعدازظهر برات اجازه گرفتم. سر ساعت خونه باش که دردسر نشه. _ چشم. _زنگ زدی به دوستت? _نه، شاید خواب باشه. یه لقمه تو دهنش گذشته به سمت کابینت رفت از داخلش جعبه نسبتاً بزرگی رو بیرون اورد و جلوم گذاشت و با لبخند گفت: _قابل شما رو نداره. به جعبه نگاه کردم. _ این چیه? _ اینو دیروز برات خریدم می خواستم شب بهت بدم که اعصابت خراب بود الان دادم. _ دستتون درد نکنه ولی برای چی? _ همین جوری دوست دارم بهت هدیه بدم. آخرین کسی که برام هدیه خرید رامین بود یه پلاک و زنجیر، نفس سنگینی کشیدم و با لبخند هدیه رو برداشتم. _خیلی ممنون من آخرین هدیه مو چهار سال پیش گرفتم. از حرفم جا خورد. _ یعنی تو این چهار سال اردشیر بهت هدیه نداده? پس تولدت... _نه میبردم پاساژ می‌گفت هر چی دوست داری بخر. چشمکی زد و لیوان چاییش رو برداشت. _ دستم سبکه انشاالله از امروز تند تند کادو بگیری. با لبخند نگاهش کردم. _ حالا باز کن شاید پسندیدی. _ چشم. حعبه رو باز کردم هدیه ی کاغذ پیچی شده ای داخلش بود کاغذ رو پاره کردم . لباس حریر ای که از رنگش خاطره خوشی نداشتم. رنگ سبز روشن کدر، لباس رو روی دست هام گرفتم و نگاه پر از حسرتی بهش انداختم خاطره روزهایی برام زنده شد که فکر می‌کردم رامین دوستم داره. _ دوستش نداری? لبخند کم رنگی روی لب هام نشست. _ چرا خیلی هم قشنگه. _ پس چرا اخمات رفت تو هم. لباس روی میز گذاشتم. _یاد روزهای شیرینی افتادم که تلخ شد. بلند شده سمتم اومد. _گذشته رو رها کن، بلند شد بپوش ببینم بهت میاد. احساس کردم از عکس العملم ناراحت شده ایستادم و دستش رو گرفتم. _ دستتون درد نکنه. صورتم رو بوسید. _ خواهش می کنم، حالا برو بپوش. اگر تو شرایط دیگه ای بودم نمی پوشیدم ولی میترا محبت رو در حقم تموم کرده. به اتاقم رفتم لباس رو پوشیدم روبروی آینه ایستادم بی میل به خودم نگاه کردم نفس سنگینی کشیدم از اتاق بیرون رفتم. میترا تو اشپزخونه نبود به طرف اتاق عمو آقا رفتم. صداش از پشت سرم اومد. _به به چه خانم خوشگلی. برگشتم روبه روم ایستاده بود _خیلی ممنون. _خیلی بهت میاد. _بله من قبلا این رنگ رو خیلی دوست داشتم. _ مدلش رو هم دوست داری? صحبت کردم با فروشنده اش قرار شد اگر خوشت نیومد بریم عوض کنیمّ _ نه خیلی هم خوبه، ممنون. سمت اتاق عمو اقا رفت. _ زنگ بزن به دوست دیگه باید بیدار شده باشه. _ چشم. از توی اتاق با صدای بلندی گفت: _ یادت نره قبل ساعت چهاربرگردی من باید برم یکم لوازم شخصی بیارم دیر میام. _ باشه خیالتون راحت. گوشی تلفن رو برداشتم و شماره پروانه رو گرفتم با صدای خواب آلود گفت: _ بله. _ سلام. خواب بودی? _ آره، چیزی شده. _ نه عمواقا اجازه داده با تو برم بیرون امروز وقت داری? صداش باز شد و متعجب گفت: _ واقعی اجازه داد? 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت186 💕اوج نفرت💕 وارد آشپزخونه شدم. میترا درگیر شیرکهنه ی سمامور بود که باز نمیشد. _این چرا
💕اوج نفرت💕 _آره، میای? _ از خدامه فقط باید صبر کنم نامزد سیاوش اومده. قراره با هم برن خرید عقد اینا برن میام. _کی میرن? _دیگه حاضر شدن فکر کنم یک ساعت دیگه پیشت باشم. _ باشه عزیزم خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم. خیلی خوشحالم. مثل بچه ها که ذوق سفر دارن ذوق زده شدم و مشتاقم که زودتر پروانه بیاید باهم بریم. بعد از چهار سال اولین بار که تنهایی جایی به غیر از دانشگاه می‌رم. _ با من کاری نداری? به میترا که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم. مانتو سرمه ای با مقنعه مشکی سرش بود داخل کیفش دنبال چیزی میگشت. _ بابت همه چی ممنون. اومد جلوی یه مقدار پول گرفت سمتم. _اینو بگیر همراهت باشه. به پول ها نگاه کردم. _ خیلی ممنون، دارم. پول رو توی دستم گذاشت. _میدونم داری اینم همراهت باشه. سمت در رفت و کفش هاش رو پاش کرد. _ساعت چهار یادت نره. خدا حافظ. _ خداحافظ. رفت و در رو بست. روی مبل نشستم و منتظر پروانه موندم. نیم ساعت از رفتن میترا نگذشته بود که صدای در خونه بلند شد به در نگاه کردم. یعنی پروانه اومده اون که یه ساعت دیگه میاد کسی به غیر از پروانه در خونه ما رو نمیزنه. شاید مش رحمته. از چشمی بیرون رو نگاه کردم زن قد بلندی که مانتو روسری ابی روشن تنش بود پشت در ایستاده بود از در فاصله گرفتم. نباید باز کنم. دوباره صدای در بلند شد و این بارصدای زن هم همراه با صدای در اومد. _ باز کن اردشیر خان. هر کی هست عمو آقا رو میشناسه شاید از اقوام میتراست. دستم رو سمت بردم و بازش کردم. با زن میانسالی که زیبایی خاصی داشت به رو شدم. اخم شدیدش با دیدن من کم رنگ شد و نگاهش رنگ تعجب گرفت. _ سلام، بفرمایید? متعجب گفت: _ تو! _ببخشید شما? هنوز متعجب نگاهم میکرد. _ ببخشید خانم شما? همون طور مات و مبهوت گفت: _مهینم همسر سابق اردشیر. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت187 💕اوج نفرت💕 _آره، میای? _ از خدامه فقط باید صبر کنم نامزد سیاوش اومده. قراره با هم برن خ
💕اوج نفرت💕 توی چشم هاش خیره شدم کاش در رو باز نمی کردم. الان چی باید به عمو اقا بگم. از کجا آدرس رو پیدا کرده. _ می تونم بیام داخل. نباید اجازه بدم. _ ببخشید من اجازه ندارم عمو اقا ناراحت میشه. متعجب گفت: _ تو هم میگی عمو آقا. سرش رو پایین انداخت. _ اردشیر که نیست. اگر تو بهش نگی نمیفهمه. اینقدر مظلومانه گفت که دلم براش سوخت از جلوی در کنار رفتم _ بفرمایید. وارد خونه شد نگاه کلی به خونه انداخت و روی مبل نشست و به آشپزخونه رفتم چای ریختم و توی سینی قرار دادم وسینی چایی رو جلوش گذاشتم. خدا کنه عمو اقا سر نرسه. نگاهش رو از من نمیگرفت به چاییش اشاره کردم. _ بفرمایید. _ چه شباهتی! چهار سال پیش هم این جمله رو از فامیل شکوه خانم شنیدم. _ شبیه کی? تو چشمام عمیق نگاه کرد. _ تو کی هستی? _ من دختر حسین و... لبم رو به دندون گرفتم و بقیه حرفم رو خوردم. نباید بگم. اگه به گوش احمدرضا برسه باید برگردم. ولی از همون جمله نصفه و نیمم هم فهمید. لبخند کمرنگ پر از ترحمی زد گفت: _ تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرش رو می کنی. نگاهش رو به لیوان چاییش داد _اولش فکر میکردم تو زن اردشیری میخواستم بهت بگم که چرا زن یه پیرمرد شدی. اگه برای پوله، بهت پول بدم تا از زندگیش بیرون ببری اما با دیدنت مطمئن شدم که تو نمیتونی باهاش ازدواج کنی. به عکس روی اپن اشاره کردم. _ایشون همسر شون هستن. به عکس نگاه کرد با دیدن میترا ناامیدی رو توی چشم هاش دیدم. _ ببخشید میشه بگید من شبیه کی هستم? اشک جمع شده توی چشماش به خاطر دیدن عکس روی اپن رو با دستش قبل از ریختن پاک کرد. _ مقصر خودم بودم. خیلی دوستش داشتم ارشیر هم دوستم داشت. من گفتم باید بریم خارج اون قبول نکرد. با خودم گفتم طلاق می گیریم میرم طاقت نمیاره میاد دنبالم، ولی نیومد. خواستم برگردم یه شب بهش زنگ زدم که صدای تو رو شنیدم. از چند نفری شنیده بودم که با یه دختربچه دیدنش، فکر کردم ازدواج کرده اومدم که زندگیم رو پس بگیرم ولی دیر اومدم. جعبه ی دستمال رو جلوش گذاشتم. _تو چند سال این جایی? _چهار سال. صدای تلفن خونه بلند شد ایستادم گوشی رو برداشتم با دیدن شماره عمو آقا بدنم یخ کردم. اگه بفهمه حتما دعوام میکنه تو این شرایط نباید دیگه آتو دستش بدم. مضطرب به مهین خانم گفتم: _عموآقاست. ببخشید میشه لطفاً حرف نزنید تا قطع کنم. اگه بفهمم شما رو راه دادم از دستم ناراحت میشه. با سر حرفم رو تایید کرد. گوشی سیار خونه رو برداشتم به اتاق رفتم و فوری جواب دادم: _الو. _ هنوز نرفتی. _ سلام، پروانه هنوز نیومده. گوشیت رو روی سکوت نزار زنگ زدم جواب بده. _چشم. _ از کشوی میزم پول بردار همراهت باشه. _ پول دارم. میترا هم بهم داد. کمی مکث کرد. _کاری نداری? _ نه خداحافظ. تماس رو قطع کردم نفس راحتی کشیدم به اتاق برگشتم. مهین خانم سر جاش نبود. خونه رو با چشم گشتم. _مهین خانم! در باز خونه خبر از رفتنش می‌داد سمت در رفتم و بیرون رو نگاه کردم. کاش قبل از رفتن می‌گفت من شبیه کی هستم. خدایا خسته تر از اونی ام که این همه سوال تو ذهنم باشه. در رو بستم ساعت رو نگاه کردم تو اتاقم رفتم مانتو روسری پوشیده و پولی که میترا بهم داده بود رو توی کیفم گذاشتم منتظر پروانه نشستم حرف های تاثیرگذار مهین خانم رو توی ذهنم مرور کردم "چه شباهتی" " تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرش رو میکنی" 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت188 💕اوج نفرت💕 توی چشم هاش خیره شدم کاش در رو باز نمی کردم. الان چی باید به عمو اقا بگم. از ک
💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود، که از پچ پچ هاش شنیده بودم بیرون آورد. گوشی رو برداشتم با دیدن اسم پروانه خوشحال شدم. انگشتم روی صفحه کشیدم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _ کجایی? _ پایین اگه حاضری بیا پایین دیگه من نیام بالا. _وایسا اومدم. تماس رو قطع کردم کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم به محض خروج از اسانسور سراغ مش رحمت رفتم. _سلام. سرش رو که روی میز بود بالا گرفت. _سلام دخترم. _یه خانمی که مانتو آبی پوشیده بود اومد خونه ما شما راهش دادی? _وای، یکم ناخوشم حتما خواب بودم نفهمیدم. کی اومده? مزاحم بود? _ نه آشنا بود ولی آخه خبر ندادید واسه اون پرسیدم. _ ببخشید دخترم الان میگم پسرم بیاد جام بشینه. _ باشه خداحافظ. سمت در خروجی رفتم بازش کردم پا به کوچه گذاشتم که پروانه جلو اومد. _ بیا دیگه حوصلم سر رفت. _ سلام، ببخشید کار پیش اومد. سوئیچ ماشینی که دستش بود رو نمایشی تکون داد با تعجب گفتم: _ با ماشین اومدی? شصتی دزد گیر ماشین رو زد که صدای پرشیای سفید رنگی که قبلا هم سوارش شده بودم بلند شد. _ رانندگی بلدی? _خیلی وقته. _ماشین سیاوش? _ با ماشین بابا رفتن منم ماشینش رو برداشتم. خودش هم خبر نداره. خندیدم. _ناراحت نشه? _ دیگه بشه هم مهم نیست چون تا اون موقع برگشتیم. خوشحال و سرحال سوار ماشین شدیم عینک دودیش رو به چشم هاش زد. از توی اینه پشت سرش رو نگاه کرد. _ خوب نگار خانم کجا بریم? _ هرجا تو بگی. _ این طوری که نه تو بگو من برم. بلند خندیدم. _ من فقط دانشگاه رو بلدم. _پس بشین که پروانه ببرت بهشت. لبخندی به هیجانش زدن و به روبروم خیره شدم و دوباره به فکر فرو رفتم. _به چی فکر می کنی? _ به خودم. _ بلند فکر کن بخندیم نگاهش کردم. _من خنده دارم? _ حالا بگو شاید گریه کردیم. _ خیلی نامردی. _ نه جدی بگو ببینم به چی فکر می کنی. _حالا بزار برسیم میگم. _ همه رو بگو باشه حتی قسمت مربوط به استاد. نفس سنگین کشیدم و نگاهم رو به روبرو دادم. حدود یک ساعت بعد جلوی یک در بزرگ نگه داشت. _اصلا خوش سفر نیستی. _چرا? _یه کلام حرف نمیزنی حوصلم سر رفت. _ ببخشید خیلی درگیرم. چند تا بوق زد که در باز شد 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت189 💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراهم من رو از افکار سمجی که از روزی که میترا وارد زندگیمون شده بود
💕اوج نفرت💕 پیرمردی مهربون سرش رو بیرون اورد با دیدن ماشین چشم هاش رو ریز کرد تا رانندش رو ببینه پروانه دستش رو از شیشه ماشبن بیرون برد و تکون داد. لبخندی زد و در رو باز کرد ماشین رو داخل برد و پارک کرد با سر به در اشاره کرد: _ پیاده شو. کاری که گفت رو انجام دادم. صندوق عقب رو باز کرد پیرمردی که در رو باز کرده بود جلو اومد. _ سلام دخترم. پروانه به سمتش چرخید. _سلام خوبید? _ خوبم این ورا ? ببخشید بی اطلاع اومدم. یهویی شد. _ خوش اومدی بابا، خونه خودتونه. داخل صندوق عقب رو نگاه کرد. _کمک می‌خوای? _نه چیز زیادی نیاوردیم. اشاره کرد به من: _با دوستم اومدم. چند ساعت اینجا باشیم. پیرمرد نگاهش رو به من داد _سلام. _سلام بابا جان. خوبی? _ ممنون. از گفتگوی کوتاهی که با پروانه داشت استفاده کردم و.اطراف رو نگاه کردم. باغ بزرگی که پر از درختبود انتهاش یه خونه ی قدیمی، کنار در ورودی هم یه خونه ی به نسبت جدید تر بود. _ بیا بشین. سر چرخوندم زیراندازی پهن کرده بود که با فلاکس چایی رو توی لیوان میریخت. یاد خواب دیشبم افتادم با استاد بودم ولی احمدرضا اومد و همه چیز رو خراب کرد. یه نگاه کلی به زیر انداز انداختم پروانه فکر همه چیز رو کرده تمام وسایل های مورد نیاز یک پیک نیک رو آورده. کفشم رو در آوردم. _ همه چی آوردی! _بله صبح که زنگ زدی به بابام گفتم گفت بیایید اینجا. _ پس چرا اول به من گفتی کجا بریم? چایی رو جلوم گذاشت. _ الکی مثلا خواستم بهت احترام بزارم. بعد هم با صدای بلند خندید و ادامه داد _خب تعریف کن? نفس سنگین کشیدم. _ چی میخوای بدونی? _ همه چیز رو. اول اینکه یه ساعت به چی فکر می کردی که حرف نزدی? به بخار چای که توی هوای پاییزی حسابی خودنمایی می‌کرد نگاه کردم. _از وقتی میترا وارد زندگیمون شده حرف های جدید شنیدم. _مثلا چی میگه? _یواشکی به عمو اقا میگه باید به این دختر حقیقت رو بگی ، حق با توعه ، شرایط روحی مناسبی نداره که بتونی بهش بگی ، گفت فکر می کنی اگه بفهمه حاضر اینجا بمونه _شاید در رابطه با کس دیگه ای حرف میزنن _نه مطمئنم ، امروزم زن سابق عمو آقا رو دیدم بهم گفت تو خیلی بیشتر از چیزی هستی که فکرشو می کنی. _منظورش چی بود? _نفهمیدم، یعنی کلا نمی فهمم چی می گن. _خوب به جای این همه فکر کردن امشب برو بپرس حرف‌هایی که شنیدی رو برو بگو نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. _ شاید بگم. نگاهش بین چشم هام جا به جا شد چیزی و می خواست بگه معذبش کرد ولی بلاخره سوالش رو پرسید: _ خوب حالا استاد رو بگو. از این همه پیگیریش ناراحت شدم. _ در این مورد اون چیزی که تو فکر می کنی نیست. _ بگو چی هست درست فکر کنم. کلافه گفتم: _ پروانه همیشه بیخیال شی. _نه نمیشه چون تو دوستمی، چون می خوام باهات ادامه بدم، نمی خوام ترکت کنم. چون حدیث داریم از معاشرت با افراد فاسد خودداری کن، چون به مرور زمان شما هم مثل اون میشید. از این همه رک گویی پروانه شوکه شدم. _الان من فاسدم! _ نیستی? پروانه سرش رو پایین انداخت. _ زن شوهرداری که داره به یه مرد دیگه فکر می کنه، عاشقانه نگاهش میکنه. باهاش قرار میذاره به طرف مقابلش نمیگه که متاهله. تن صدام کمی بالا رفت. _ به حرفات مطمئنی? اصلا از احساس من خبر داری? تن صداش رو برابر با صدای من کرد. _ مطمئن نیستم که نشستم. _پروانه من شوهر ندارم. اون محرمیت اجباری بود. _چرا خودت رو گول می زنی? کجا اجبار بود ? بغض کردم و ملتمسانه گفتم: _اجبار بود. _ نبود دختر خوب، نبود. تو احمدرضا رو دوست داشتی فقط ازش دلخور بودی. احمدرضا قبل از ازدواج با تو مثل برادر بود. بهت سیلی زد. به چشم خواهرش این کار رو انجام داد. مثل من و سیاوش. ولی چون هم خون نبودید دلخوری توی دلت مونده. بی معرفت نباش احمدرضا با این محرمیت به قول خودت اجباری تو رو نجات داد از ازدواج که معلوم نبود بعدش سر از کجا در بیاری. نجات داد از دست رامین و تهدید هاش. پوزخندی زدم. _ چقدر هم موفق بود. _ نبودچون بهش نگفتی، ترست رو بهونه کردی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#پارت190 💕اوج نفرت💕 پیرمردی مهربون سرش رو بیرون اورد با دیدن ماشین چشم هاش رو ریز کرد تا رانندش رو
💕اوج نفرت💕 _ بهانه نبود هم باور نمی‌کرد. _ تو میگفتی که الان زبونت جلوش دراز باشه. تن صداش رو پایین آورد. _ تو شوهر داری نگار، برای چی به استاد امینی میری بیرو. مصمم گفتم: _اون شوهر من نیست. _ هست. کار شما از این محرومیت گذشته، شما با هم ازدواج کردید. با شنیدن کلمه ازدواج یک آن تمام اجزای صورتم به گریه افتاد. _ گولم زد. پروانه هم بغض کرد: _ باهات حرف زد خودت قبول کردی. نگاهم رو به زمین دادم و تقریباً با صدای بلندی گریه کردم. _گریه نکن من که نمی گم برگرد. ولی هزار تا راه هست برای ختم اون محرمیت. به جز فرار. اب بینیم رو بالا کشیدم. _هیچ راهی نیست. _هست، برو تهران بهش بگو نمیخوامت. با عمواقا برو. بهترین وکیله، میتونه برات کاری کنه. _می ترسم. _ منم باهات میام. تو وایسا عقب من حرف می زنم. قانون یه کاری برات می کنه. نمی شه که اون بگه نه تو هم بگی نمیخوام. اصلا تو چرا حق فسخ رو نگرفتی? _ شونزده سالم بود این حرفا حالیم نبود عاقد گفت احمدرضا هم جواب داد من فقط یه بله گفتم. سرم رو پایین انداختم. _استاد رو چیکار کنم? _ ببینتون چی شده? _خواستگاری کرده خیلی رسمی و جدی. گفت شماره پدرتون رو بده ندادم. _ برو بهش بگو متاهلی بزار بره. سرم رو بالا گرفتم. _ نمیتونم. _باید بتونی. _پروانه تو درکم نمیکنی، حسی بالاتر از عشق بهش دارم یه حسه مقدس. _ خودت رو گول نزن. _باورکن پروانه این اصلا هوس نیست یه کششی داره، یه حال خاصی، اصلا نمیتونم توصیفش کنم. _ دوسش داری? تو چشم هاش نگاه کردم اشک روی گونم ریخت با تمام احساسم گفتم: _ خیلی. _ اگه دوستش داری چرا داری با احساساتش بازی می کنی? _ ناباورانه گفتم: _ من? _داری این کارو می کنی. اون حسش به توپاک، ولی تو داری بهش دروغ میگی که اگه بفهمه نابودش می کنه. نگار قبل از این که از این بیشتر بهت وابسته بشه بهش بگو بزار دل کنده شه بره. یا اصلا بگو شرایطت چه جوریه. بگو داری تلاش می کنی فسخش کنی. اگر دوستت داشته باشه، اگر قسمت هم باشید، میمونه. دستم رو روی صورتم گذاشتم تا پروانه شدت گریم رو نبینه. _ نمیتونم. _ بلند شو بریم شاهچراغ اونا هر سختی رو آسون می‌کنن. دستم رو برداشتم و به چشم های اشکی پروانه نگاه کردم. _ خلاف میلمه. _ به خاطر استاد این کارو بکن. شاید نرفت. حرفهای پروانه رو قبول داشتم از روز اولی که به استاد این حس رو پیدا کردم این حرف‌ها را مدام به خودم میزنم. ولی شدت علاقم باعث شده تا هر بار پسش بزنم و فقط خودم رو فریب بدم. گشت وگذارم با پروانه، که با کلی ذوق و شوق بعد از چهار سال اومده بودم، خراب شد. اون هم به بدترین شکل ممکن. سوار ماشین شدیم و به سمت شاهچراغ حرکت کردیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕