eitaa logo
سرداران شهید باکری
487 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
432 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۳۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ فردا صبح تمام زن و بچه‌ها و مردها با چند ماشین به یکی از مدارس در شهر سوسنگرد انتقال داده شدند. هنوز یک ساعتی از آمدن آن‌ها نگذشته بود که پزشکی با چند پرستار برای معالجه جمعیت مهمان وارد مدرسه شد. عبدالمحمد همراه پزشک، یکی یکی افراد را معرفی می‌کرد و او بعد از کلی سوال و جواب و معاینه برای هرکدام، مقداری دارو می‌داد. جمعیت از این مهمان نوازی عبدالمحمد به وجد آمده بودند و مدام به جان او دعا می‌کردند. زنان که می‌دیدند از بدبختی و دربدری و فلاکت نجات یافته‌اند مشغول رتق و فتق امورات فرزندانشان شدند. صدای خنده زن‌ها و بچه‌ها مدرسه را روی سرش گذاشته بود. دو سه روزی از ماندن و جاگیر شدن خانواده شیخ گذشت که همه حالت عادی پیدا کردند و انگار نه انگار عراق، صدام و استخباراتی بوده است. تمام مشکلات از یادشان رفت. هر روز صبح بعد از صبحانه بچه‌ها با بازی‌های کودکانه شان فضای زندگی را به خانواده‌های شان برگرداندند. فردا صبح وقتی عبدالمحمد برای سرکشی به آنها آمد، شیخ در حالی که می‌خندید گفت: ابوعبدالله! تو در حقیقت زندگی دوباره‌ای را به ما دادی. خدا هرچه از او می‌خواهی به تو بدهد. نه ما را زندگی دوباره‌ای دادی. ـ نه شیخ شما مجاهد هستید و ما وظیفه مان را انجام دادیم. کار شما کمتر از کار ما نبود. ما مدیون زحمات شما هستیم. مطمئن باشید من با تمام توانم هر کاری لازم باشد برای رفاه و آرامش شما انجام می‌دهم. اصلاًً نگران هیچ چیز نباشید. هرکاری دارید بگویید. اینجا همه در خدمت شما هستند. ـ ولی ابوعبدالله اگر تو نبودی معلوم نبود من و پسرهایم الان در کدام زندان بعثی‌ها قرار داشتیم و حتی ممکن بود اعدام شده باشیم. ما جانمان را مدیون تو هستیم. ـ حالا که سروحال و قبراق هستید، اصلاً فکر این حرف‌ها را نکنید. ـ بهرحال از محبت هایت ممنونم. ـ گفتم که وظیفه بود. ـ راستی ابوعبدالله چرا دیگر آن سبیل کلفت را نداری؟ ـ چه طور؟ ـ قیافه ات با قیافه‌ای که در عراق داشتی خیلی فرق می‌کند. اصلاً دو چهره متفاوت داری. ـ آنجا به اقتضای ماموریتم بود. عبدالمحمد سری به اتاق ابوفلاح زد که دید او نشسته و دارد قرآن می‌خواند. او ابوفلاح را خوب می‌شناخت و از خطر کردن‌های او خبر داشت. همیشه می‌گفت: ابوفلاح مرد روزهای سخت است. ابوفلاح تا عبدالمحمد را دید به احترام او برخاست و او را به داخل اتاق دعوت کرد. ـ اینجا به ما خیلی خوش می‌گذرد. خیلی به شما زحمت دادیم. ـ ولی اینجا هم در تیررس دشمن است و خطرناک است. ـ منظورت را نمی‌فهمم. یعنی چه؟ ـ باید از این جا برویم. به صلاح نیست شما اینجا بمانید. ـ کجا برویم؟ ـ حوالی اهواز. ـ چرا؟ ـ آن جا راحت تر زندگی می‌کنید ومشکلی نخواهید داشت. ـ هر طور صلاح می‌دانی عمل کن. ما هم در خدمت شما هستیم. امر بفرما. ـ در ضمن قصد دارم برایت در اهواز کاری دست و پا کنم تا بیکار نمانی. چطور است؟ قبول می‌کنی؟ ـ خیلی خوب است. ـ شما در ایران در امنیت کامل هستید. ـ خدا را شکر ولی... ـ ولی چه؟ ـ ابوعبدالله من در عراق که وطنم بود غریب و فراری بودم حالا که به ایران آمدم می‌خواهم غبار غربت و غریبی را از سر و رویمان برداری. ولی تو داری با من و ما غریبی می‌کنی و می‌خواهی تنهایمان بگذاری. آیا من سزاوار این حرکت تو هستم؟ عبدالمحمد در حالی که از حرف‌های ابوفلاح تعجب کرده بود گفت: نه بخدا من مدیون زحمات تو و پسرعموهایت در عراق هستم. من زحمات و خطر کردن‌های شما را نمی‌توانم فراموش کنم. اگر شما نبودید من بسیاری از ماموریت هایم را هرگز نمی‌توانستم انجام بدهم. من به خاطر راحتی تو و خانواده ات می‌خواهم این کار را بکنم. بخدا قسم هیچ قصدی ندارم. یعنی تو از حرف هایم ناراحت شدی؟ ـ ابوعبدالله یعنی دیگر من با هور و عملیات‌های شناسایی وداع کنم؟ یعنی من دیگر اهل جهاد نباشم؟ یعنی جبهه‌ها را فراموش کنم؟ ـ بخدا من قصدی ندارم. تو که مرا خوب می‌شناسی. ـ نه ابوعبدالله من آدم شهر نیستم. من نمی‌توانم از جبهه و جنگ دور باشم. من راحتی ام در جنگیدن است. من دوست دارم کارسابقم را ادامه بدهم. ـ تو مختار هستی و انتخاب با خودت است. هر طور راحت هستی بگو. ـ من از صمیم قلب می‌گویم که دوست دارم مثل قبل با تو باشم و کار سابقم را در هور و عراق انجام بدهم. هنوز خیلی از کارهایم نیمه تمام هستند. ـ مطمئن هستی؟ بعداً پشیمان نشوی؟ ـ نه هرگز. چون خانواده ام که به برکت تو در امان هستند و لقمه‌ای غذا هم به آنها داده می‌شود. پس من دیگر نگران چه باشم؟ ـ بسیار خوب. خوشحالم کردی. پس فعلاً در مرخصی باش. خودم خبرت می‌کنم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۳۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ابوفلاح، دوسه روزی با خانواده اش به منزل عبدالمحمد در اهواز آمد. آن روزها خانه او در محله آسیه آباد اهواز بود. محله متوسطی بود. با آمدن آنها عبدالمحمد بلافاصله پذیرایی مفصلی از آنها کرد و فردا صبح هم یک ماشین سراغ آنها آمد و آنها را به منطقه تصفیه قند و شکر اهواز برد و در محلی که از قبل برایشان تدارک دیده شده بود جای داد. عبدالمحمد فکر همه چیز را کرده بود. ابوفلاح وقتی دید این قدر عبدالمحمد به آنها محبت می‌کند در هر ملاقات از او تشکر می‌کرد. یک هفته‌ای ابوفلاح زندگی جدیدش را شروع کرد ولی تمام هوش و حواس او در هور و درگیری با بعثی‌ها بود. دعا می‌کرد هرچه زودتر بتواند مثل سابق کارش را با عبدالمحمد شروع کند. هر بار که عبدالمحمد را می‌دید با حالت خاصی می‌گفت: دلم برای عملیات‌های شناسایی تنگ شده است. پس کی می‌رویم هور؟ ـ عجله نکن. می‌رویم و دوباره کارت را شروع می‌کنی. عاقبت یک روز صبح زنگ خانه به صدا در آمد و وقتی ابوفلاح در را باز کرد با چهره خندان عبدالمحمد روبرو شد که با خنده و مهربانی پشت در ایستاده بود. ابوفلاح او را به خانه دعوت کرد و او گفت: آمده است او را جایی ببرد که خیلی مهم است. ـ قرار است برویم هور؟ ـ نه. ـ پس کجا قرار است برویم؟ ـ جایی مثل هور. برو سریع آماده رفتن باش. ـ الان آماده می‌شوم. ـ پنج دقیقه‌ای طول نکشید که او در مقابل عبدالمحمد از در خارج شد و گفت: هر کجا که می‌خواهی برویم من حاضر و آماده ام. در راه عبدالمحمد قدری از وضعیت فعلی و جدید عراق در هور برایش گفت و او مشتاقانه گوش می‌داد. نمی‌دانست عبدالمحمد چه ماموریت جدیدی برای او تدارک دیده است. وقتی حرف‌های عبدالمحمد تمام شد ماشین در مقابل یک مقر نظامی ترمز کرد و هر دو پیاده شدند. او با احترام و احتیاط نگاهی به اطرافش کرد و پرسید: عبدالمحمد اینجا کجاست؟ کجا آمده ایم؟ ـ جای خوبی است نترس. من که جای بدی تو را نمی‌برم. کمی صبر کن. ـ بله می‌دانم تو مرا به جای بد نمی‌بری. ـ قرار است تو را با عده‌ای از بچه‌ها آشنا کنم. ـ چه سعادتی. کار خوبی است. حالا این‌ها چه کسانی هستند؟ ـ کمی تحمل کن می‌فهمی. فقط عجله نکن. آنها با هم وارد ساختمان شدند و سپس در اتاق بزرگی که عده‌ای با لباس سبز سپاه و عده‌ای با لباس‌های خاکی دور هم جمع بودند وارد شدند. همه جمعیت با دیدن عبدالمحمد و دوستش صلوات فرستادند و به احترام آنها بلند شدند. ابوفلاح با تعجب به آنها نگاه می‌کرد و نمی‌دانست قصه چیست. خجالت می‌کشید از عبدالمحمد سوال کند. عبدالمحمد سرپایی ابوفلاح را به دوستانش معرفی کرد و گفت: برادران! امروز می‌خواهم کسی را به شما معرفی کنم که بسیاری از ماموریت‌های من در عراق مدیون زحمات او بوده است. او آچار فرانسه من در عراق بود. او راهنمای من در العماره بود. اگر او نبود من از خیلی کارها جا می‌ماندم. ابوفلاح از خجالت عرق کرده و سرش را پایین انداخته بود. دعا می‌کرد حرف‌های عبدالمحمد زود تمام شود. حرف‌های عبدالمحمد که تمام شد همه‌ی بچه‌ها به طرف آنها آمدند و با ابوفلاح حال و احوال و روبوسی نمودند. آنها، آن قدر با او صمیمی رفتار کردند که انگار عمری است باهم کار کرده‌اند. چند دقیقه بعد عبدالمحمد نقشه‌ای را روی موکت قهوه‌ای کف اتاق پهن کرد و گفت: برادران عزیز، خوب گوش کنید. باید همه شما آماده ماموریت باشید. او با نشان دادن برخی علامت‌ها روی نقشه مکان‌های مورد نظرش را یکی یکی مطرح می‌کرد و درباره شان توضیح می‌داد. بعد از ۲۰ دقیقه توجیه عملیات از روی نقشه، عبدالمحمد در حالیکه نیم نگاهی به ابوفلاح داشت گفت: کسی سوالی ندارد؟ هیچکس نقطه مبهمی نداشت. عبدالمحمد در حالی که نقشه را به صورت لوله‌ای جمع کرد گفت: فردا شروع کارمان است. همه آماده باشید. کارهای زیادی را باید انجام بدهیم. امشب بروید کامل استراحت کنید که از فردا دیگر استراحت تان کمتر می‌شود. ابوفلاح تا جمله شروع کار را شنید خنده‌ای بر لبش نقش بست. فردا روز دهمی بود که ابوفلاح همراه خانواده اش از عراق به ایران هجرت کرده بود. او به خواب نمی‌دید این قدر مورد احترام قرار بگیرد. فردا صبح او و عبدالمحمد بعد از نماز صبح که هنوز هوا تاریک بود، با یک وانت مزدای آبی از اهواز به سمت رفیع که محل قرارگاه نصرت بود راه افتادند. در راه ابوفلاح آرام بود و حرفی نمی‌زد و منتظر بود عبدالمحمد سر بحث را باز کند. همیشه می‌دانست عبدالمحمد موضوعی را مطرح می‌کند و درباره اش حرف می‌زند. چند لحظه بعد عبدالمحمد از ماموریت جدید و محور هایش حرف‌های جدیدی برای ابوفلاح زد و او هم پشت سر هم می‌گفت: نعم سیدی، نعم سیدی. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
🕋عرفه آمد ومن باز مصفا نشدم 🕋حاجی معتکف یوسف زهرا نشدم 🕋همه گشتند سفید و دل من هست سیاه 🕋باز هم شکر که پیش همه رسوا نشدم 🎊 روز عرفه روز دعوت عاشقانه بسوی خدا و عید قربان ، مبارک🎊
مردان غیور قصه ها برگردید یکبار دگر به شهر ما برگردید دیروز به خاطر خدا می رفتید امروز به خاطر خدا برگردید .....😭😭😭
🍂 🔻 /۳۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت ۷ صبح بود که آنها به قرارگاه رسیدند. از در آهنی قرارگاه که وارد شدند سیدناصر منتظر آنها بود و در حیاط داشت قدم می‌زد. او تا ماشین را دید با تکان دادن دست، انتظارش را به رخ آنها کشید. خنده‌ی او نشان می‌داد که چقدر از دیدن آنها خوشحال شده است. ـ او هم ده روزی بود ابوفلاح را ندیده بود. هر دوهمدیگر را در آغوش گرفتند و چند جمله صمیمانه درباره‌ی وضعیت حال و احوال خود و خانواده شان پرسیدند. ابوفلاح وقتی در مقابل سوال سیدناصر قرار گرفت که آیا خانواده ات احساس راحتی می‌کنند؟ اوضاع خوب است؟ گفت: زین زین کلنا زین.(وضع شان خیلی خوب است) آن روز تا غروب هرسه نفر درباره ماموریت جدید بحث کردند. بعد از نماز مغرب و عشاء طبق قرار قبلی هر سه نفر با بلم در محیط ساکت و آرام هور به سمت عراق راه افتادند. در راه همگی مشغول خواندن دعا و قرآن شدند. خوشحالی از سر و روی ابوفلاح می‌بارید و مرتب می‌گفت: الحمدلله الحمدلله. ابوعبدالله دستت درد نکند. خیر ببینی. در طول مسیر هیچ مشکلی برای آنها به وجود نیامد و آنها مثل همیشه از راه‌های امن به مقصد مورد نظرشان رسیدند. ابوفلاح با دیدن هور و چبایش‌ها خاطرات گذشته یادش آمد و برای لحظاتی به فکر رو رفت. عبدالمحمد که فکر او را خوانده بود محکم به بازوی او زد و گفت: ابوفلاح کجایی؟ به چه فکر می‌کنی؟ ـ هیچی همین جا هستم. امر سیدی. ـ باید برویم منزل سیدهاشم الشمخی. ـ چه خوب. الان می‌رویم. **** آنها ساعت 4 صبح درب خانه سید هاشم را زدند و او که معلوم بود چشمهایش گرم خواب بوده درب را باز کرد. او تا چهره سید ناصر و عبدالمحمد را دید گفت مرحبا بکم نرحب بکم. سید باورش نمی‌شد که در این موقع شب میهمان هایش بیایند. آنها را به داخل خانه برد و در اتاق معروف به مضیف جا داد و طبق سنت همیشگی اش در فاصله کمی قهوه گرمی برای آنها تهیه کرد و آورد. عبدالمحمد بعد از خوردن قهوه رو به سید هاشم کرد و گفت: چه خبر؟ اوضاع و احوال چطور است؟ برایمان چه خبرهایی آماده کرده ای؟ ـ خبر که زیاد است. عرض می‌کنم. ـ از مجاهدین عراقی چه خبر؟ ـ همه منتظر آمدن تو هستند. ـ چه خوب. همه را با احتیاط کامل خبر کن. می‌خواهم آنها را ملاقات کنم. ـ روی چشم. همین فردا همه را خبر می‌کنم. ـ به تنهایی می‌خواهی آنها را باخبر کنی؟ ـ نه. خودم، پسرهایم و ام هاشم. ما لشکری هستیم. ناراحت نباش. همگی از حرف زدن سیدهاشم که لبریز از شوخ طبعی بود خنده کردند و او ادامه داد: شما قبول ندارید من خودم یک فرمانده لشکر هستم؟ سید هاشم یک تیپ، سید طاهر یک تیپ، همسرم علویه هم یک تیپ، و خودم هم فرمانده لشکر هستم. آیا کافی نیست؟ مگر من از فرمانده لشکری چه چیزی را کم دارم؟ آن قدر جدی حرف هایش را می‌زد که صدای خنده سیدناصر بلند شد. عبدالمحمد به او تأکید کرد: وقت کمی دارد و باید اطلاع رسانی به مجاهدین عراقی را در کمترین زمان انجام بدهید. من کار مهمی با آنها دارم. فردا شب تعدادی از مجاهدین عراقی در خانه سید هاشم به دیدار عبدالمحمد آمدند و او مفصل درباره‌ی ماموریت جدید برای شان حرف زد و آخرین جمله او این بود که: فردا صبح ساعت ۸ حرکت می‌کنیم. آماده باشید. آن طور که عبدالمحمد در جلسه گفت، هدف‌های آنها کاملاً مشخص بود. سایت‌های موشکی و توپخانه‌ای ارتش عراق، مقرهای نظامی و استخباراتی عراق و راه‌های دستیابی به آنها در درجه اول در اولویت قرار داشت. سیدناصر و عبدالمحمد و ابوفلاح و دونفر دیگر در یک گروه فردا صبح ساعت ۷ با لباس عربی و سبیل‌های زوار در رفته با ماشین به سمت هدف هایشان حرکت کردند. در اولین تور ایست و بازرسی جلوی ماشین آنها گرفته شد. عبدالمحمد بلافاصله در حالی که دست در موهای سرش می‌برد گفت: آرام باشید. خونسرد و عادی برخورد کنید. سربازی که اسلحه کلاش در دست داشت کنار درب سمت راننده آمد و گفت: کارت شناسایی هایتان را نشان بدهید. همه بچه‌ها کارت‌های شناسایی شان را نشان سرباز دادند و او با دقت به چهره‌های آنها نگاه می‌کرد و یکی یکی کارت‌ها را برمی گرداند و عاقبت با تحکم گفت: حرک حرک بالسرعه.(زود حرکت کنید) ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 /۴۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن روز آنها تمام ماموریت شان را به بهترین وجه انجام دادند و راحت به منزل سیدهاشم برگشتند و تا پاسی از شب به بررسی اطلاعات تهیه شده پرداختند. فردا صبح در حالی که همگی نمازشان را خواندند، عبدالمحمد رو به سیدناصر کرد و گفت: سید فکر می‌کنی الان چه می‌چسبد؟ ـ یک خواب راحت. ـ گل گفتی پس همگی بخوابیم. ـ مگر پشه‌ها ول کن ما هستند؟ من که خوابیدم. پشه‌ها هم هر کاری از دستشان برمی‌آید کوتاهی نکنند. شما هم خود دانید. ساعت ۱۰ صبح بود که عبدالمحمد از خواب بیدار شد و همه را بیدار کرد. صدای سیدهاشم به گوش می‌رسید که می‌گفت: ابوعبدالله، سیدناصر، ابوفلاح صباح الخیر، صبحکم الله بالخیر(صبح همگی به خیر) او سفره صبحانه را پهن کرد و آنها که احساس گرسنگی زیادی می‌کردند با ولع زیادی نان و پنیر و خرما و چای را خوردند. نیم ساعت بعد سید هاشم همسرش را صدا زد و گفت: فکر ناهار باش. مهمان داریم. ـ چه درست کنم؟ ـ ماهی. ـ ماهی؟ ـ بله همین ماهی‌هایی که دیشب صید کردم. ـ روی چشم. الان درست می‌کنم. ـ می‌دانی که عبدالمحمد خیلی ماهی دوست دارد. ـ بله بله می‌دانم. الان آنها را پاک می‌کنم و کباب خواهم کرد. او در حالی که وارد اتاق کاهگلی که عبدالمحمد و دوستانش در آن خوابیده بودند شد احساس کرد عده‌ای در حال رفت و آمد در بیرون خانه اش هستند. بلافاصله صدا زد ابوعبدالله صدا می‌آید. ـ چیزی شده؟ ـ نمی‌دانم. ولی عده‌ای در کوچه هستند. ـ سیدغالب را سریع بفرست سر و گوشی آب بدهد و برگردد. سید غالب با عجله از در خانه بیرون رفت و عبدالمحمد بلافاصله اسلحه کلاش اش را مسلح کرد و گفت: همه آماده باشید. شاید بعثی‌ها باشند. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سیدغالب هراسان وارد خانه شد و در را بست و صدا زد: بابا نیروهای ارتش آمدند ودارند تمام خانه‌ها را بازرسی می‌کنند. در یک آن همه آماده درگیری شدند. عبدالمحمد صدا زد: چه شده؟ خودت آنها را دیدی؟ چند نفر بودند؟ او در حالی که حسابی ترسیده بود گفت: یک ماشین آیفای ارتشی ایستاده و نیروهای جیش الشعبی دارند از آن پیاده می‌شوند. ـ چه می‌کنند؟ ـ گفتم که دارند خانه‌ها را یکی یکی بازرسی می‌کنند. ـ مشکلی نیست. فقط آرام و خونسرد باشید. اصلاً نترسید. فضای خانه یک مرتبه عوض شد. ترس و اضطراب چادرش را روی خانه کشید. عبدالمحمد سعی کرد همه را مدیریت کند تا مشکلی پیش نیاید. او رو به همه کرد و گفت: امکان خارج شدن از خانه برای هیچ کس اصلاً ممکن نیست. چون تمام منطقه در قرق نظامی هاست و حتماً نیروهای استخبارات هم همراهشان هستند. سعی کنید بر اعصابتان مسلط باشید. سیدهاشم که قدری ترسیده بود گفت: پس چه کنیم؟ آنها دارند خانه به خانه جلو می‌آیند. نیایند منزل ما. اگر آمدند چه کنیم؟ ـ می‌دانم ولی آرام باش. سعی کن خودت را کنترل کنی. ـ به هر حال الان به منزل من خواهند رسید. ـ سید گفتم که، قدری آرام باش. هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. تو که اینقدر عجول نبودی. قدری تحمل کن. چیزی نشده. همه چیز به خیر و خوشی تمام می‌شود. آنقدر آرام و خونسرد حرف می‌زد که گویی در خیابان نادری اهواز ایستاده و دارد خرید می‌کند. ـ اگر به حرف من گوش بدهید هیچ مشکلی به وجود نمی‌آید. ـ بگو ابوعبدالله. وقت خیلی کم است. ـ باز که عجله کردی؟ ـ نه من اصلاً نگران خانواده ام و خودم نیستم .تمام نگرانی من برای شماست. اگر تو دوستانت گیر بیفتید من چه کنم؟ ـ نگران نباش. مطمئن باش خدا با ماست. ـ بفرما چه کنم؟ ـ اول تمام زن و بچه‌ها را بیاور داخل این مضیف و به سید غالب بگو بالای سر آنها باشد و تحت هیچ شرایطی از آنها جدا نشود. ـ چرا؟ ـ فقط گوش کن. چرایش را کاری نداشته باش. سیدهاشم بلافاصله حرف عبدالمحمد را عمل کرد و خودش هم در گوشه‌ای ایستاد تا ببیند حرکت بعدی عبدالمحمد چیست. عبدالمحمد همراه با ابوفلاح و سیدناصر در حالی که کلت هایشان را مسلح کرده بودند همراه با یک نارنجک در قسمتی از حیاط قرار گرفتند که براحتی بیرون خانه را می‌دیدند. او با اشاره دستش به سیدهاشم گفت ساکت. ۵ دقیقه‌ای گذشت که یک مرتبه عبدالمحمد به طرف اتاق مضیف رفت و صدا زد: ام غالب؟ صدای مرا می‌شنوی؟ ـ نعم سیدی. ـ کارت دارم. ـ بفرما در خدمتم. ـ ما چند ماهی است که غیر از زحمت برای تو چیزی نداشتیم. ـ شما فرزندان رشید من هستید. من وظیفه ام را انجام دادم. ـ ممنون ولی می‌خواهم در این موقعیت هم کمک مان کنی. ـ من؟ چه کنم؟ در خدمتم. بگو. ـ می‌خواهم کار بزرگی را بر عهده ات بگذارم. ـ هر کاری داری بگو آماده ام. ـ مطمئن؟ ـ مطمئن. تو فقط بگو. من دختر امیرالمومنین هستم. به جدم قسم هر کاری بگویی می‌کنم. من اصلاً نمی‌ترسم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
فرازی از وصیتنامه ۳۱_عاشورا_سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم. ! آه چقدر لذتبخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، و چه کنم که تهیدستم، خدایا تو قبولم کن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ذهن و دلم هستی شب تا به سحـر جانم دیوانه شدم از این خوابـی که نمی آید ... 🍃@bakeri_channel 🍂🍃🌺🍂🍃🌼🍂🍃
بر غربت این پیکرهای جامانده چه شب‌ ها و روز ها که خاک، باد، باران ، و ستاره‌ها ... مرثیه ها خواندند و بسا همسفران ! که نوحه سر دادند : " خجل از روی تو در این دشتم " "حلالم کن که بی تو برگشتم "
🍂 🔻 /۴۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ..عبدالمحمد رو به ام‌غالب گفت، ـ برو دم در ورودی خانه بنشین و خودت را مشغول کن طوری که کسی متوجه نشود و هرچه در بیرون خانه و در کوچه می‌بینی برای من بگو. من پشت سر تو می‌ایستم. ـ همین؟ ـ بله ولی نباید اشک بریزی یا بریده بریده حرف بزنی. باید محکم و مقاوم تند و تند به من گزارش بدهی. همه از این ماموریت ام غالب تعجب کرده بودند ولی ابوعبدالله روی حساب حرف می‌زد و حواسش بود که چه می‌کند. او در حالی که به چهره همسرش نگاه می‌کرد با لحن حماسی و مادرانه رو به عبدالمحمد کرد و گفت: ـ ابوعبدالله ! پسرم نگاه به سن و سال بالای من نکن. چین و چروک دست و صورتم را نگاه نکن. من و سیدهاشم چیزی برای از دست دادن نداریم. ما عمرمان را کرده ایم و دوست داریم آخر عمری خدمتی به امام خمینی کرده باشیم. به جده ام زهرا اگر یک آن ترس در من راه پیدا کرده باشد. من و سید هر شب احتمال این روزها را می‌دادیم و از جدمان می‌خواستیم در لحظه موعود به ما قدرت و قوت و آرامش بدهد و الان آرامِ آرام هستم. حرفت را بزن پسرم. ـ همین کاری را که گفتم سریع انجام بده. ام غالب از جایش بلند شد. به جای اینکه به طرف درب حیاط برود به سمت اتاق دیگری رفت. عبدالمحمد صدا زد ام غالب این طرف. او جواب نداد و وارد اتاق شد و با یک دستگاه نخ ریسی بیرون آمد و گفت: حواسم است. صبر کن. می‌دانم به کجا بروم. چقدر عجولی پسر؟ الان می‌روم دم در. عبدالمحمد از این همه فراست و زیرکی او خنده اش گرفته بود و با چشمانش او را تا پشت در حیاط بدرقه کرد. او زیر پایش پارچه‌ای پهن کرد و نشست. آرام آرام اول مثل دوربین اطراف را زیر نظر گرفت و شروع به ریسندگی کرد. عبدالمحمد دقیقاً پشت سر او کنار تلی از پشم گوسفند نشست به طوری که بتواند به آهستگی صدای علویه را بشنود. چند لحظه بعد که صدای سربازان عراقی بیشتر و بهتر به گوش می‌رسید گفت: ام غالب چه خبر؟ چه می‌بینی؟ آرام برایم گزارش کن. خیلی عادی باش و حرف بزن. ـ همه سربازها دارند خانه‌های مردم را بازرسی می‌کنند. ـ چند نفرند؟ ـ حدود ۵۰ نفرند. ـ اسلحه شان چیست؟ ـ کلاشینکف. آنقدر راحت و طبیعی حرف می‌زد که گویی با زنان همسایه درب خانه اش نشسته و دارند برای هم از زندگی هایشان حرف می‌زنند یا مشغول پاک کردن عدس و لوبیا و برنج هستند. ـ علویه چندتا ماشین هستند؟ ـ سه ماشین. ـ الان کجا رسیدند؟ ـ خانه‌ی روبرویی ما را دارند بازرسی می‌کنند. ـ آنها را خوب می‌بینی؟ ـ بله دقیقاً حتی رنگ چهره هایشان را خوب تشخیص می‌دهم. ـ اهلاً و سهلاً. ـ ابوعبدالله؟ ابوعبدالله؟ ـ بله چه شده؟ ـ عده‌ای دارند به سمت منزل ما می‌آیند. ـ بسیار خوب. چند نفرند؟ ـ ۵ نفرند. همه مسلح هستند. ـ آرام باش. فقط به ریسندگی ات ادامه بده. خیلی نگاه شان نکن. اگر صدای شلیک گلوله را شنیدی تنها دراز بکش و هیچ حرکتی انجام نده. باشد؟ ـ باشد. مطمئن باش. دیدار ما به قیامت پسرم. ـ حلالم کن ام غالب. ـ تو هم ما را حلال کن. ـ عبدالمحمد با اشاره دست به تمام اهل خانه گفت ساکت باشند و آماده. او برای یک لحظه احساس کرد در این دنیا نیست. آرام و مطمئن شروع کرد به سلام دادن. السلام علیک یا رسول الله. السلام علیک یا امیرالمومنین. السلام علیک یا فاطمه الزهرا. ام غالب باز در حالیکه نخ‌ها را می‌کشید گفت: ابوعبدالله آنها در چند قدمی ام هستند. ـ حواسم است. ـ چه کنم؟ ـ همان که گفتم. هیچ عکس العملی از خودت نشان نده. نفس عبدالمحمد در سینه اش حبس شده و او آماده درگیری شد. او هیچگاه فکر نمی‌کرد در این موقعیت قرار بگیرد. زمان مثل برق و باد می‌گذشت و هر لحظه بر اضطراب همه افزوده می‌شد. سیدهاشم از کنار حیاط تمام وجودش چشم شده بود و همسرش علویه را نگاه می‌کرد. زیر لب چیزی می‌گفت و هیچکس نفهمید او دارد ذکر می‌گوید یا دعا می‌کند یا.... صدای حرف زدن سربازان که در نزدیکی سیده علویه قرار گرفته بودند به راحتی به گوش می‌رسید و همه یقین کردند الان شروع درگیری است. همه صدای ضربان قلب شان را می‌شنیدند. ابوفلاح نارنجک را در دستش طوری گرفته بود که بلافاصله بتواند او را به میان سربازان عراقی پرتاب کند. عبدالمحمد تمام ذهنش این بود که علویه در مواجهه با سربازان عراقی در اولین حرکت چه خواهد گفت: صدای خنده‌های بلند سربازان عراقی در، چند قدمی خانه به گوش می‌رسید. آنها تا چشم در چشم علویه دوختند صدای سلام کردن پیرزن را شنیدند که می‌گفت: سلام فرزندانم خسته نباشید. همه آماده درگیری شده بودند و سربازان چند قدم نزدیک تر آمدند. صدای خنده آنها هر لحظه بلندتر می‌شد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
4_471972839465943991.mp3
1.58M
سبکبالان خرامیدند و رفتند مرا بیچاره نامیدند و رفتند @bakeri_channel
1_770830506.mp3
17.01M
🎵واحدترکی-بیز کرببلا اللهم عجل لولیک الفرج🌹 همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
همراه ما در پیج سرداران شهید آقا مهدی و حمید آقا باکری باشید . 👇👇👇👇👇 https://www.instagram.com/mahdi_va_hamid_bakeri?r=nametag
🍂 🔻 /۴۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سیده علویه آرام و مطمئن ادامه داد: فرزندانم من امروز برای ناهار نان سیاح و ماهی درست کرده ام. حاضرید ظهر مهمان من باشید؟ شما امروز مهمان من هستید. عبدالمحمد نگران شد و پیش خودش گفت علویه چه می‌کند؟ من که گفتم فقط سکوت کن. این چه کاریست که او دارد می‌کند؟ نکند سربازها به طمع ماهی به داخل خانه بیایند؟ اگر آمدند چه کنیم؟ سربازهای عراقی که ۵ نفر بودند دور علویه جمع شدند و گفتند: راست می‌گویی که ماهی داری؟ ـ بله. ماهی کباب کرده. ـ چه ماهی؟ ـ بطی. ـ به به. آماده است؟ ـ آماده آماده. برویم داخل؟ تمام وجود عبدالمحمد را اضطراب گرفته بود که چرا علویه دارد این طور حرف می‌زند. برای اینکه آرامش خودش را حفظ کند تند و تند آیه الکرسی و قل اعوذبرب الناس می‌خواند و به درب خانه فوت می‌کرد. لحظات به سختی می‌گذشت. هر لحظه ممکن بود درگیری شروع شود و اگر این کار انجام می‌شد اولین کسی که کشته می‌شد علویه بود. سربازان داشتند آماده می‌شدند همراه علویه وارد خانه شوند که صدای تشر زدن فرمانده شان از آن طرف کوچه بلند شد. چه می‌کنید؟ سریع بیایید و بروید سراغ خانه‌های دیگر. مگر آمده‌اید مهمانی؟ آنها که حسابی از تشر فرمانده ترسیده بودند همگی صدا زدند: نعم سیدی امرک، و از پیر زن دور شدند. با دورشدن آن‌ها عبدالمحمد روی پشم‌های گوسفند دراز کشید و نفس راحتی کشید. باورش نمی‌شد علویه اینقدر راحت و آرام با سربازان حرف بزند و کم نیاورد. علویه بی خیال داشت ریسندگی می‌کرد. هنوز سربازها ۵۰ قدمی دور نشده بودند که علویه نخ هایش را می‌کشید و سرش را آرام به سمتی که سربازان رفته بودند برگرداند و گفت: ابوعبدالله رفتند. چه کنم؟ ـ هیچ. به کارت ادامه بده. ـ کسی نیست. همه رفتند. ـ عیب ندارد. تو همان کارت را بکن. ـ نیم ساعتی گذشت و هیچکس در اطراف خانه نبود. علویه صدا زد: ابوعبدالله. مادر زانوهایم درد می‌کند. چه کنم؟ ـ اطرافت کسی نیست؟ ـ نه همه رفتند. چند بار بگویم. بابا همه رفتند و کسی نیست. ـ مطمئن هستی؟ ـ دارم می‌بینم. تو هم چه حرفهایی می‌زنی؟ ـ پس آرام وسایلت را جمع کن و بیا داخل خانه. تا علویه وارد خانه شد عبدالمحمد به سیدغالب گفت: برو بیرون ببین اوضاع چطور است. او هم بلافاصله با احتیاط از در خانه بیرون رفت و بعد چند دقیقه برگشت و با خوشحالی گفت ابوعبدالله همه رفتند. هیچکس نیست. اثری از نیروهای نظامی در کوچه و خیابان نیست. عبدالمحمد به طرف علویه رفت و در حالی که هم از او گله داشت و هم شرمنده ایثار و فداکاری اش گفت: تو جان ما را نجات دادی. ـ من کاری نکردم. ـ تو امروز کار بزرگی کردی. امیدوارم مزد تو را جده ات حضرت فاطمه(س) بدهد. ـ امیدوارم. شما هم سالم باشید. ابوفلاح هم خودش را به عبدالمحمد رساند و گفت: تمام ماموریت‌های ما در شناسایی مواضع عراقی‌ها یک طرف و این نمایش خارق العاده سیده علویه یک طرف. باورم نمی‌شد او این قدر راحت نقش بازی کند و نترسد. سیدناصر در حالی که می‌خندید گفت: مادر این فریب دشمن را از کجا یاد گرفتی؟ ـ به قلبم الهام شد. ـ که بگویی بیایید داخل خانه ماهی و نان سیاح بخورید؟ ـ بله فرزندم. عبدالمحمد طاقت نیاورد و در یک آن خم شد و دست چروکیده علویه را بوسید و گفت: شرمنده ات هستیم. ـ لا انت ابنی. حبیبی. عینی. (نه تو پسرم هستی. عزیزم تو چشم منی.) ـ توامروز ما را از یک خطر حتمی و صد در صد نجات دادی. ـ این کار خدا بود. من کاری نکردم. ـ به هر حال تو خیلی نقش داشتی. حلالمان کن. من امروز تو را در بد دردسری انداختم. علویه با دست‌های قاچ شده اش که سختی زیادی کشیده بود روی سر عبدالمحمد دست کشید و در حالیکه آرام اشک می‌ریخت می‌گفت: ابوعبدالله این حرف‌ها را نزن تو هم مثل سید غالب فرزند من هستی. توفرقی با آنها نداری. خدا شما را حفظ کند. کاش من امروز در راه خدا به شهادت می‌رسیدم. تمام اهل خانه گریه می‌کردند. علویه یک مرتبه با آستین پیراهنش اشک هایش را پاک کرد و گفت: راستی ابوعبدالله می‌دانی ناهار چه داریم؟ ـ اگر بدانی چه برایت طبخ کرده ام؟ ـ ماهی است؟ ـ بله. پس آماده باشید تا سفره را پهن کنم. همه پس از یک اضطراب نفس گیر کنار سفره‌ی پارچه‌ای نشستند و علویه ماهی‌های کباب شده را یکی یکی وسط سفره گذاشت و پشت سر هم می‌گفت: کل کل هنیئا لک هنیئا لک. آن روز شاید این بهترین غذایی بود که پس از یک حادثه خطرناک داشتند به راحتی با هم می‌خوردند. هنوز عبدالمحمد باورش نشده بود که به راحتی سیده سربازان عراقی را دست به سرکرده و فریب داده است. او غذا می‌خورد و می‌خندید و می‌گفت: سیدهاشم چقدر علویه راحت و عادی نقش بازی می‌کرد. واقعاً که بازیگری ماهری است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
🍂 🔻 /۴۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ابوفلاح توانست از زمانی که به ایران آمده بود شش ماموریت را پشت سر هم همراه عبدالمحمد و سیدنور در عراق انجام بدهد. هربار که ماموریت می‌رفت کلی قربان صدقه عبدالمحمد می‌رفت که باز او را به ماموریت آورده است. آنها در این شش ماموریت به خوبی توانستند بعد از شناسایی مقرهای نظامی عراق، پازل اطلاعاتی را به منظور اطمینان از یافته‌ها و داده‌های اطلاعاتی بررسی کنند. همه گروه در جلسات بررسی اطلاعات به دست آمده سعی می‌کردند وضعیت آمادگی ارتش عراق را خوب تشخیص بدهند. درآخرین جلسه بررسی وضعیت نظامی عراق در العماره و بصره، عبدالمحمد بعد از توضیح کامل سیدناصر و ابوفلاح رو به سیدناصر کرد گفت: به نظرت عراق چقدر در هور هوشیار است؟ یعنی چند درصد احتمال حمله را می‌دهد؟ ـ از ابوفلاح بپرسیم بهتر است. ـ ابوفلاح نظر تو چیست؟ ـ عراق هرگز آمادگی درگیری در هور را ندارد و بخواب هم نمی‌بیند که شما از آبراه‌های هور روی سرش عملیات نظامی انجام بدهید. اینجا واقعاً سوت و کور است و آنچه را که تصور نمی‌شود کرد، حمله نظامی ایرانی‌ها از میان نیزارهاست. ـ چقدر به این حرفت اطمینان داری؟ ـ صددرصد. ـ سیدناصر نظر تو چیست؟ ـ من هم نظر ابوفلاح را دارم. او حرف دقیقی را می‌زند. ـ طبق نظر شما، عراق در این منطقه حساب ویژه‌ای باز نکرده و اینجا را هرگز نقطه تهدیدی برای خودش احساس نمی‌کند. درست است؟ ـ بله همین طور است. ـ ولی یک مشکل جدی داریم. اگر گفتید چه مشکلی است؟ ـ چه مشکلی؟ ـ اگر گفتید؟ ـ ابوفلاح: نیرو؟ ـ نه. ـ سیدناصر: مهمات؟ ـ نه. ـ پس چه؟ ـ در هور نیازمند اتصال به خشکی هستیم. اگر این اتصال نباشد ضرر می‌کنیم. ـ با پل حل می‌شود. این که مشکلی نیست. ـ ولی به این سادگی نیست که تو می‌گویی. ـ البته ما هم از این طرف نقطه‌ی قوت خوبی داریم. ـ چه نقطه قوتی؟ ـ عراق درمنطقه باتلاقی هور امکان ترابری نیرو و تجهیزات زرهی را ندارد و این بزرگ ترین شانس ماست و نقطه ضعف آنها است. دو روز بعد عبدالمحمد و سیدنور با بچه‌های گروه خداحافظی کردند و از طریق هور به ایران برگشتند. عبدالمحمد در اولین جلسه در قرارگاه نصرت از روی نقشه تمام شش ماموریت را تمام و کمال برای علی هاشمی توضیح داد. علی هاشمی که خوشحال از اطلاعات بدست آمده بود به رئیس دفترش گفت: به دفتر آقا محسن بگو امروز می‌خواهم ایشان را ملاقات کنم. کار مهمی دارم. بگو دو ساعت هم وقت می‌خواهم. ده دقیقه بعد رئیس دفترش گفت: تماس گرفتم، گفتند ساعت ۵ عصر منتظرت هستیم. او عصری به گلف رفت و تمام گزارش را به آقا محسن داد و گفت که از نظر من عمده کار قرارگاه جهت شناسایی هور تمام شده است. یعنی دیگر کاری نمانده که ما انجام بدهیم. ماموریت ما تمام و کمال سر و سامان گرفته است. ـ از استان‌های همجوار هور چه قدر اطلاعات دارید؟ ـ چه می‌خواهید؟ چه اطلاعاتی لازم دارید؟ ـ می‌خواهم رابطه استان‌های هم جوار هور با خط مقدم را برآورد کنید. این برآورد خیلی برایم ارزش دارد. ـ کار العماره و بصره را انجام دادیم. تمام اطلاعات این دو استان آماده است. ـ پس روی استان‌های کربلا- نجف- تا بغداد و کوت کار کنید ـ حتماً. گزارش کامل آنها را تهیه می‌کنم. ـ سعی کنید در عرض دو هفته این کار را تمام کنید. عجله دارم. دیر نکنید. ـ تمام سعی مان را خواهیم کرد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🔻 ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ [محسن رضایی ادامه داد] ـ اگر این شناسایی‌های جدید، نتایج شناسایی‌های قبلی شما را تایید کند دیگر باید موضوع را به سایر فرماندهان در میان بگذارم. یعنی کارمان آماده مطرح کردن در جمع فرماندهان است. ـ از همین فردا شروع می‌کنیم. در عرض مدت تعیین شده کار را تمام خواهیم کرد. ـ ولی اولویت اول شما شناسایی دوباره و کامل القرنه و جاده‌های اطراف آن و مواضعی که تازه ایجاد کرده‌اند می‌باشد. ـ این هم روی چشم. ـ آقای هاشمی! این ماموریت ویژه است. خیلی حیاتی و سرّی است. ـ یعنی چه کنم؟ شما فقط دستور بدهید آقا محسن من پای کارم. ـ چند نفر از نیروهای اصلی ات باید این کار را انجام بدهند. آنهایی که صدرصد امتحان شان را خوب پس داده‌اند را انتخاب کن. ـ به نظرم سیدنور و عبدالمحمد بهترین گزینه‌ها برای این کارند. آنها بهترین نیروهای من در قرارگاه هستند. ـ مطمئن هستی؟ حواست را خوب جمع کن. ـ بله مخصوصاً عبدالمحمد. هر دو را با تمام وجودم قبول دارم. مرد این کارند. ـ پس شروع کنید و معطل نکنید. او با آقا محسن خداحافظی کرد و به قرارگاه برگشت. فردا پس از انجام یک سری کارها تا ظهر فرصت داشت. نماز ظهر و عصرش را که خواند، عبدالمحمد را صدا زد وملاقات خودش با آقا محسن را توضیح داد و گفت: آقا محسن روی این ماموریت جدید خیلی حساس است. ـ الان من چه کاری باید انجام بدهم؟ من که همیشه سرباز آماده رزم بوده ام. بفرمایید چه کنم؟ ـ تشکیل گروه‌های شناسایی برای استان‌های هم جوار و دور هور را می‌خواهم. ـ روی چشم. همین امروز و فردا انجام می‌دهم. ـ ولی یک ماموریت ویژه برای خودت دارم. این غیر کاری است که گفتم. ـ برای خودم؟ چه ماموریتی؟ ـ بله تو و سید ناصر. ـ خیراست. همین که سیدنور هم است دیگر نور علی نور است. بفرما چه خدمتی باید انجام بدهیم؟ ـ آقا محسن می‌خواهد تو و سید بروید القرنه و جاده‌های اطراف آنها را دوباره و کامل بررسی و شناسایی کنید. ـ چرا دوباره؟ مگر شناسایی‌های ما ناقص بوده اند؟ ـ دستور آقا محسن است. او همه چیز را توضیح نمی‌دهد. کار را می‌خواهد. ـ حاضریم. هیچ مشکلی نیست. ـ فردا باید بروید و کار را شروع کنید. ـ مشکلی نیست. ـ نیازی به ادّلا دارید؟ ـ نه مسیر را مثل کف دستم می‌شناسم. دیگر خودم وسیدنور یک پا ادّلا هستیم. ـ سیدنور چه طور؟ ـ گفتم که هر دو مثل هم هستیم. ـ پس بسم الله فردا صبح شروع کنید. من منتظر خبرهای خوب هستم. جلسه عبدالمحمد با علی هاشمی حدود دو ساعتی طول کشید. معلوم بود هر دو خسته شده‌اند. علی هاشمی صدا زد: کسی کمی غذا به ما بدهد. ضعف کردیم. مگر شما ناهار نمی‌خورید؟ یا خوردید؟ بلافاصله نهار را که عدس پلو بود برای او و عبدالمحمد آوردند وآنها مشغول خوردن شدند. بعد از نهار علی هاشمی گفت: عبدالمحمد امشب ساعت ۱۱ خودت، سیدنور و ابوفلاح بیایید این جا کارتان دارم. ـ روی چشم حاجی. ـ خدا خیرت بدهد. عبدالمحمد به سراغ سیدناصر و ابوفلاح رفت و ماموریت جدید را برای آنها کامل توضیح داد. سیدنور گفت: کارمان در آمده است. ـ چه جور هم ابوفلاح گفت: این ماموریت معلوم است خیلی ارزش دارد. عبدالمحمد به سید ناصر که سمت چپ او نشسته بود گفت: تو چه برداشتی از صحبت‌های آقا محسن و حاج علی می‌کنی؟ نظرت چیست؟ برای خودم علامت سوال است. ـ این که هور را الکی شناسایی نمی‌کنیم. ـ یعنی چه؟ ـ احتمال می‌دهم قرار است عملیاتی در آن انجام شود. یعنی این طور از حرف‌های آقای هاشمی و آقا محسن برمی‌اید. ساعت ۱۱ شب هر سه نفر در سنگر علی هاشمی حاضر شدند و او حال تک تک آنها را پرسید و قدری با هر کدام خوش وبش و شوخی‌ای کرد. سرحال و قبراق بود. خنده از چهره اش نمی‌افتاد. ـ شما چند وقت است مرخصی نرفتید؟ عبدالمحمد گفت: حدود یک ماهی می‌شود ـ چرا؟ ـ کار زیاد بود و ماموریت بودیم و نمی‌شد از هور برویم بیرون. ـ بسیار خوب چند روزی بروید به خانواده هایتان سربزنید و برگردید. ـ ولی کار چه می‌شود؟ ـ کار هست، تعطیل نمی‌شود. شما حرف مرا گوش بدهید. ـ چند روز برویم مرخصی و کی برگردیم؟ ـ یک هفته بروید خوش باشید. هیچ کس نمی‌دانست در ذهن علی هاشمی چه می‌گذرد. هر سه نفر فردا صبح که قرار بود به هور بروند به اهواز رفتند و یک هفته‌ای با خانواده شان بودند. روز سه شنبه‌ای بود که یک هفته مرخصی آنها تمام شده بود و هر سه به سنگر علی هاشمی رفتند تا آماده رفتن به ماموریت شوند و کارشان را انجام بدهند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
🍂 🔻 ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ علی هاشمی که معلوم بود خیلی بیداری کشیده است و زیاد خمیازه می‌کشیدگفت: حالا دیگر آماده هستید؟ عبدالمحمد گفت: بله حاجی. آماده آماده. امر بفرما. ـ سریع کارتان را شروع کنید. امیدوارم خدا موفق تان کند. عبدالمحمد به ابوفلاح سفارش کرد رابط هایش را در عراق خبردار کند و پیشروهای هور را جهت رفتن شان راه بیندازد. ـ روی چشم سیدی. مشکلی نیست. حل حل است. دو روز بعد ساعت ۱۲ نیمه شب بود که هر سه با یک قایق موتوری آرام آرام دردل شب در آب‌های راکد و ساکت هور به طرف عراق حرکت کردند. علی هاشمی برای بدرقه بچه‌ها تا کنار اسکله آمد و یک یک آنها را بغل کرد و در گوششان خواند: فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین. بروید در امان خدا و امام زمان. آن شب علی هاشمی حال و هوای دیگری داشت. مرتب می‌گفت: حواس تان باشد زود برگردید. من منتظرتان هستم. دیر نکنید. کارتان را کامل انجام بدهید. آقا محسن چشم انتظار شماست. این اولین بار بود که این قدر به عبدالمحمد و سیدنور سفارش می‌کرد. در این تیم شناسایی کریم حسون هم به آنها اضافه شده بود. علی هاشمی تا آنها را در زاویه دیدش می‌دید برای شان دست تکان می‌داد تا آن جا که در دل هور دیگر دیده نمی‌شدند. پس از چند ساعت آنها به اولین مقر نیروهای مجاهد عراقی در هور رسیدند. قایق را زیر نی‌ها پنهان کردند و با بلم‌ها و مردی [(چوب های بلند)] باقی مسیر را که حدود ۱۲ ساعت در شرایط عادی باید پارو می‌زدند را رفتند. همه در حالی که خستگی امان شان را بریده بود به دومین مقر در هور که چبایش و محل ابوفلاح بود رسیدند. ابوفلاح به یکی از نیروهایش که در انتظار رسیدن آنها بود گفت مسیر منزل سیدهاشم امن است؟ ـ بله تمام مسیر ومنزل او پاک و امن است. خودم انجام دادم. خیالتان راحت. ـ الحمدالله. دستت درد نکند. عبدالمحمد همیشه برای کنترل یک مسیر یک نفر را قرار نمی‌داد. هر بار یک نفر را معین می‌کرد و دفعه بعد، شخص دیگری را. هیچ کس از این تغییر افراد برای کنترل و چک کردن مسیر جاده و خانه‌ی سیدهاشم چیزی نمی‌فهمید و هرگز از او سوال هم نمی‌کردند. به قدری پیچیده عمل می‌کرد که امکان لو رفتن را خیلی کم می‌کرد. تا مطمئن نمی‌شد که مسیر حرکت آنها امن است هرگز از هور خارج نمی‌شد. گاهی تا دو روز در هور می‌ماند تا مسیر امن شود، سپس راه می‌افتاد و به ماموریتش می‌رفت. آن شب ساعت ۳ نیمه شب همگی وارد خانه سید هاشم شدند. طبق معمول سید از دیدن بچه‌ها خیلی خوشحال بود و برای آنها دعا می‌کرد. آنها را به مضیف برد و کلی با آنها شوخی کرد. تا نماز صبح قدری وقت مانده بود. عبدالمحمد تمام گزارش‌های سیدهاشم را شنید وسوالاتش را هم پرسید. دیگر هیچ کدام رمق ادامه دادن را نداشتند. بعد از خواندن نماز صبح، عبدالمحمد گفت: سیدهاشم! ماچند ساعتی می‌خوابیم تا کمی خستگی مان برطرف شود. دیشب و دیروز خستگی امانمان را برید. ـ بخوابید مشکلی نیست. من بیدارم. راحت باشید. ساعت ۱۱ ظهر بود که بچه‌ها بیدار شدند و سیدهاشم باخنده‌های همیشگی اش گفت: نهار و صبحانه با هم آماده است. کدام را اول میل می‌کنید؟ سیدنور در حالی که می‌خندید گفت: اول آخری. ـ یعنی چه؟ ـ اول صبحانه بعد نهار. آنها صبحانه می‌خوردند وسیدهاشم برای شان حرف می‌زد. ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه بود و گرمای العماره خودش را خوب نشان می‌داد. هرم آفتاب از دیوارها به داخل اتاق آمده بود و عرق از سر و روی بچه‌ها سرازیر بود. عبدالمحمد به ابوفلاح گفت: در این ماموریت تو نیا. ـ نیایم؟ چرا؟ چیزی شده است؟ ـ استخبارات روی تو حساس است ودر بدر دنبالت هستند. نیایی بهتر است. یعنی ضریب اطمینان ما بیشتر است. ـ هر طور که شما بفرمایید. باشد نمی‌آیم. ـ عیبی که ندارد؟ ناراحت که نمی‌شوی؟ ـ ناراحتم ولی روی چشم، می‌مانم. همین جا بمانم؟ ـ نه برو در الکحلا و هور. ما با بچه‌های مجاهدین عراقی می‌رویم. ـ مع السلامه فی امان الله. الله یحفظکم.(به سلامت خیر. در امان خدا باشید) عبدالمحمد از قبل در شناسایی‌هایی که انجام داده بود یکی از کسانی که در شبکه اطلاعات برون مرزی را خوب می‌شناخت فردی به نام سیدمعلان بود. او و خانواده اش از مبارزین و مجاهدین قوی عراقی بودند. او برای دیدن سید معلان، فرزند سیدهاشم(سیدغالب) را ماموریت داد برود تا هم مسیر را چک کند و هم او را خبر بدهد که ما در راه هستیم و می‌خواهیم با او ملاقات کنیم. سیدغالب آماده رفتن بود که یک مرتبه عبدالمحمد او را صدا زد و گفت: صبرکن. در گوش او حرفی زد و او راهی شد. هرچه او می‌گفت: سیدغالب تند و تند می‌گفت: نعم نعم سیدی. هیچ کس نمی‌دانست عبدالمحمد چه چیزی را پنهان از همه در گوش سیدغالب گفته است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
🍂 🔻 /۴۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ خانه سید معلان در ۴۵ کیلومتری الکحلا در شهر العماره بود. حدود دو ساعتی همه آماده‌ی اعلام رفتن از سوی عبدالمحمد بودند ولی او فرمان نمی‌داد. در حالی که ماندن آنها برای همه علامت سوال بود، یک مرتبه سر وکله سید غالب وسیدصادق السیدمعلان پیدا شد. همه تعجب کردند. سید نور گفت: مگر قرار نبود برویم منزل سید؟ ـ چرا ولی نظرم عوض شد. مگر اشکالی دارد. این هم یک شیوه کار است. ناراحت نباشید. همه در این زمان فهمیدند عبدالمحمد در لحظه آخر چه چیزی در گوش سیدهاشم گفته و چرا از رفتن منصرف شده بود. خنده از لب سید نور نمی‌افتاد. سیدصادق تا عبدالمحمد را دید بغل باز کرد و با خنده و خوشحالی گفت: ابوعبدالله! اهلاً و سهلاً. نرحب بک. کیف الصحه. عبدالمحمد خیلی او را تحویل گرفت و پس از خوش وبش بهمراه سیدنور در گوشه‌ای نشستند تا ماموریت جدید شان را باهم بررسی کنند. حدود نیم ساعتی طول کشید که عبدالمحمد رو به کریم کرد وگفت: من، سیدناصر و سیدصادق می‌رویم جلو. شما همین جا بمانید تا ما برمی گردیم. حواستان جمع باشد. سیدصادق که با خودروی شخصی اش آمده بود آنها را سوار کرد و به طرف خانه اش در العماره حرکت کردند. او در راه از ابوفلاح و سیدهاشم سوال کرد. عبدالمحمد خبر سلامتی آنها را داد و گفت: حالشان خوب خوب است و سلام رساندند. وضع شان خیلی بهتر از شماست. سیدصادق آنها را به خانه اش برد و پذیرایی مفصلی از آنها کرد. آن روز پدر سید معلان هم در خانه اش بود. او با دیدن عبدالمحمد، پیشانی اش را بوسید و گفت: پسرم سیدصادق از تو خیلی برایم حرف زده است و من دعا می‌کردم تو را زیارت کنم. ـ سید صادق به من لطف دارد. بعد از نماز ظهر وعصر و نهار، عبدالمحمد ماموریت جدید را برای سیدصادق توضیح داد و گفت: این ماموریت غیر از ماموریت‌های دیگر است. خیلی حساس و تاثیر گذار است. ـ یعنی چه؟ ـ یعنی این کار نهایی ماست. این کار تمام شود، ماموریت مان هم تمام شده است. ـ پس باید خیلی حواسمان جمع باشد ـ همین طور است. حواس جمع و صدرصد احتیاط کنیم. تا غروب حرفهای آنها طول کشید. پدر سیدصادق هر از گاهی برای آنها چای و قهوه می‌آورد و آنها خستگی شان را در می‌کردند. عبدالمحمد هربار که پیرمرد باسینی چای می‌آمد تمام قد می‌ایستاد و از او تشکر می‌کرد. عبدالمحمد وظایف و مسئولیت هر کدام از بچه هایش را دقیق مشخص کرد و گفت: می‌خواهم با دست پُر از این ماموریت برگردیم. حاج علی به این ماموریت ما چشم دوخته و قول موفقیت آمیز بودن آن را به آقا محسن داده است. از شما تقاضا دارم با تمام وجودتان این ماموریت را انجام بدهید. وامّا ماموریت هرکدام را جداگانه می‌گویم تا بدانید. وظیفه سید صادق، جمع آوری اطلاعات و ارتباط با نیروهای مجاهد عراقی است. این کار در ماموریت‌های قبلی برعهده‌ی ابوفلاح قرارداشت. وظیفه بعدی برعهده‌ی یکی دیگر از اعضای گروه به نام سیدجعفر است. او که از بچه‌های گروه سید صادق بود، در کارش خیلی مهارت داشت. عبدالمحمد رو به او کرد و گفت: وظیفه تو در این ماموریت جمع آوری اطلاعات و نمونه مدارک و اسناد نظامی به ویژه برگه‌های مرخصی ارتشیان عراقی در سپاه سوم وچهارم و ارتباط با افسران، درجه داران و سربازان مخالف رژیم عراق است. ـ نعم سیدی. این که کاری ندارد. سیدجعفر از افسران وظیفه ارتش عراق بود و آنها را به خوبی می‌شناخت. آن روز تمام وقت گروه به چگونگی انجام ماموریت هریک از افراد از شروع تا برگشت آنها گذشت. عبدالمحمد وقتی تمام وظایف اعضای گروه مشخص شد گفت: برادران! فردا صبح بعد از نماز، ماموریت جدید ما از العماره تا بغداد است. حواس تان را خوب جمع کنید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
🍂 🔻 /۴۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه‌ی شب بود که عبدالمحمد بعد از خوردن شام گفت: سیدجعفر! من برمی گردم هور. ـ چرا؟ همین جا بخواب. مشکلی نیست، اینجا امن است. ـ نه باید برگردم هور. اینجا نمانم بهتراست. فردا صبح طبق قرار قبلی، سیدصادق به سراغ عبدالمحمد در هور رفت و او را به العماره آورد. علاوه بر عبدالمحمد سیدهاشم و سیداحمد برادرش را که ۱۵ سال سن داشت سوار ماشین کرد و به محل مورد نظر رفتند. عبدالمحمد ماموریت را برای آنها توضیح داد که اولین کار ما در شناسایی، در مرکز استان میسان عراق است. این اولین بار بود که این ماموریت با این ترکیب قرار بود انجام شود. ماموریت کاملاً سرّی و خطرناک بود. عبدالمحمد از سیدصادق پرسید مشکل ما در مسیر چه چیزی است؟ ـ تنها مشکل ما تور‌های بازرسی است که در تمام گلوگاه‌ها و معابر ورودی و خروجی شهرها قرار دارند. از آنها که رد شویم کار تمام است. ـ این که همیشه بوده و هست و خواهد بود. مشکل بعدی چیست؟ ـ وجود نیروهای استخباراتی درگاراژها، پایانه‌های مسافری به صورت ثابت و موردی با غلظت نظامی و چند لایه‌ای امنیتی است. ـ خدا بزرگ است. اصلاً نگران نباشید. توکل برخدا. مسیر حرکت آنها دراین ماموریت از العماره تا بغداد بود. در تور‌های ایست و بازرسی، علاوه بر نیروهای ارتش عراق، تعداد زیادی از نیروهای سازمان اطلاعات عراق حضور داشتندکه اوضاع را زیر نظر می‌گرفتند. آنها با ایستادن هر ماشین، از صاحب آن تقاضای چند چیز را می‌کردند: 1. کارت هویت 2. برگه مرخصی 3. بازرسی بدنی هرکدام از این‌ها می‌توانست به راحتی سبب دستگیری مجاهدین عراقی شود. عبدالمحمد آن قدر نیروهایش را خوب بار آورده بود که براحتی ازمیان تورهای بازرسی عبور می‌کردند و هیچ ردی از خودشان برجا نمی‌گذاشتند. او برای بار آخر وضعیت و مسئولیت هر کدام را گوشزد کرد. ماشین از شهر العماره به سمت بغداد مرکز و پایتخت عراق حرکت کرد. در راه عبدالمحمد فقط قرآن می‌خواند و اطراف را زیر نظر داشت. از ابتدای جاده العماره تا بغداد پایتخت کشور عراق تورهای بازرسی زیادی وجود داشت که از هرکدام نیروهای عبدالمحمد می‌بایست با ظرافت و دقت رد می‌شدند. درراه هیچ کس حرفی نمی‌زد. عبدالمحمد برای این که جنب وجوشی برای بچه‌ها به وجود آورده باشد گفت: بچه‌ها چه طور است یک بار دیگر ماموریت مان را چک کنیم. این قدر هم ساکت نمانید. مجلس ختم که نیامدید. هر کدام از بچه‌ها با سر، رضایت خودش را اعلام کرد. عبدالمحمد گفت: فاز اول شناسایی‌هایی دهگانه ما عبارت از: جمع آوری اطلاعات دقیق از قوای نظامی ارتش بعث عراق، دستگاه‌های امنیتی و تاسیساتی و اماکن حساس و حیاتی دولت عراق در مناطق القرنه، العزیر، صخره، البیضه، سوده، کساره، ابوخصاف ، مهیل، گرنه، شیب المشرح، الملیحه در استان العماره و بعضی از شهرهای بصره است. آن قدر مسلط و دقیق حرف می‌زد که هیچ چیز جا نمی‌افتاد. همه با دقت به حرف‌های او گوش می‌دادند. او ادامه داد: یادتان باشد تورهای بازرسی روی برگه‌های تردد و کارت شناسایی افراد بیش از حد حساس است. کاری کنیم که کمترین شکی به ما نکنند. آنها حواسشان خیلی جمع است. هر کدام از ما که گیر بیفتد کل ماموریت مان برباد رفته است. تو را به خدا دقت کنید. بچه‌های گروه یک بار دیگر کارت‌های هویت و برگه‌های مرخصی شان را از جیب شان در آوردند و چک کردند. سیدنور به عکس کارت هویت جعلی نگاه کرد و گفت: این خود خود من هستم. همه با شنیدن این حرف زدند زیر خنده. با این کار فضای سرد عوض شد و همه سرحال آمدند. عبدالمحمد از سیدصادق پرسید: سید معمولاً ارتش عراق برگه‌های تردد را چند وقت یک بار تعویض می‌کند؟ ـ فکر کنم هر ۲۰، ۲۵ روز همه کارت‌ها و برگه‌های تردد را از نظر شکل، رنگ و فرم عوض می‌کنند. هنوز حرف‌های سید تمام نشده بود که در اولین تور بازرسی جلوی ماشین آنها گرفته شد و طبق معمول سربازی جلو آمد و گفت کارت ماشین، هویت و برگه تردد. آن روز عبدالمحمد لباس ستوان یکمی پوشیده بود و باقی بچه‌ها همگی لباس سربازی تن شان بود. صدای عبدالمحمد از صندلی عقب آمد. بچه‌ها آرام و خونسرد. راحت باشید. خبری نیست. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید با👇 👇 https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF ❣ ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet