eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.2هزار دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
12.3هزار ویدیو
91 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
از اون روز همش منتظر جواب مامان بودم اما خبری نبود…تا اینکه ۲-۳روز بعد که توی حیاط جلوی افتاب نشسته بودم و با بره ی تازه متولد شده بازی میکردم بابام صدام کرد و گفت:توحید!باباجان!بیا کارت دارم…حدس زدم که کارش در مورد ازدواجه چون هیچ وقت بابا با این لحن صدام نمیکرد….خوشحال رفتم کنارش و گفتم:بابا!!کاری داشتی که صدام کردی؟بابا با مهربونی نگاهم کرد و گفت:شنیدم تصمیماتی داری و میخواهی مستقل بشی….انگار دختری رو هم خودت انتخاب کردی …با این‌حرفش عرق شرم و‌خجالت روی پیشونیم نشست و سرمو انداختم پایین….بابا ادامه داد:حالا این دختر کی هست؟؟با من من گفتم:دختر مش قدرت ،…همون محله ی پایین دست خونه دارندبابا گفت:میشناسم…..اتفاقا خانواده ی خیلی خوب و آبرو داری هستند…ولی مگه مش قدرت دختر دم بخت داره؟؟من که دختر بزرگی توی اون خونه ندیدم…..خوشحال گفتم:از بس دخترش آفتاب و مهتاب ندیده است……همش توی خونه است چون خیلی با وقار و سنگینه….. ادامه بعدی 👇 باباگفت:انگارخیلی خوب میشناسیش.سرمو انداختم پایین و گفتم:اره.آخه چندوقته که زیر نظرش دارم…باباگفت:نمیخواهد اینقدر معذب باشی پسرجان…اتفاقا کار خوبی کردی زیرنظر گرفتیش….صحبت یه عمر زندگیه الکی که نیست…با حرفهای بابا از استرسم کم شد و راحت تر حرفهامو زدم…اون روز برای اولین بار با بابا کلی از زندگی و تصمیماتم و اینده گفتم وحرف زدیم.در نهایت بابا قول داد در اولین فرصت با مش قدرت حرف بزنه و قرار خواستگاری بزاره……خیلی خوشحال بودم و روز شماری میکردم تا روز خواستگاری برسه….تقریبا یک هفته ایی گذشت تا یه روز بابا از بیرون اومد خونه و گفت:توحید!!!لباسهاتو آماده کردی؟؟با تعجب گفتم:چه لباسهایی؟باباگفت:مگه نمیخواهی بری خواستگاری؟؟با مش قدرت حرف زدم و قرار شد آخر هفته بریم خونشون…با این حرفش تا پهنای صورتم لبخند زدم و گفتم:چشم بابا.!!بابا گفت:به مادرت هم بگو همه چی رو آماده کنه و به خواهر و برادرات هم خبر بده ….همگی باهم میریم…… ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
اون روزها که تهمینه عروس کدخدا بود و زن داداشها هر سه باردار بودند…دو تا خواهرای کوچیکم هم از دنیای بچگی فاصله گرفته بودند و کم کم قاطی بزرگترا میشدند…سریع دویدم آشپزخونه …مامان مشغول غذا درست کردن بود،، با ذوق و خوشحالی به مامان گفتم:مامان !مامان!…بابا گفت برای اخر هفته به همه بگو‌آماده باشند و اینجا جمع شند…مامان بدون اینکه احساساتی نشون بده انگار که از قضیه خبر داشته باشه گفت:خیر باشه!؟ان شالله خبریه؟؟خواستم کمی شیطنت کنم پس گفتم:خبر که اره…خواستگاری دختر همسایه است…مامان باز خودشو زد به کوچه ی علی چپ و گفت:خب!!دختر همسایه به ما چه ربطی داره؟؟با خنده گفتم:آخه خواستگار ماییم،،بالاخره مامان خنده اش گرفت و جارو رو برداشت و اروم زد روی دستم و در حالیکه نمیتونست خنده اشو کنترل کنه با اخم ریزی گفت:مگه من مسخره ی توام پسر جان…گفتم:من غلط کنم تورو مسخره کنم….شوخی کردم وگرنه شما تاج سر مایی….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
با خودم گفتم:اینا از من بیشتر عجله دارند.حتما به خاطر اتفاقی که سر خواستگار قبلی پیش اورده بودم میترسند دوباره اون اتاق بیفته و جن سر برسه…البته شنیده بودم که یه عده بعداز اون اتفاق به هما دختر جنی میگفتند.من از این حرف و‌حدیث خوشحال بودم چون کسی جرأت نمیکرد برای خواستگاری پا پیش بزاره و این به نفع من بود،داخل خونه شدیم و خدارو شکر خواستگاری به خوبی برگزار شد…..هما خواستگار زیاد داشت چون خانواده ی خیلی خوبی بودند و مش قدرت رو همه میشناختند و حتی توی خیلی از مسائل باهاش مشورت میکردند اما کار اون شب من باعث شده بود مردم فکر کنند بیچاره هما جنی هست ……مادرش نگران بود که دخترش روی دستشون بمونه برای همین وقتی بابا راجع خواستگاری با مش قدرت حرف زده بود خیلی زود و خوشحال استقبال کرده بود…خلاصه خواستگاری ما بخوبی انجام شد و من از خوشحالی پدر و مادر هما مطمئن بودم که جوابشون مثبته مخصوصا که بابا رو خوب میشناختند و احترام خاصی بهش قائل بودند…. ادامه 👇 اون شب هما یه پیراهن قرمز چین چینی پوشیده بود با یه چارقد سفید..لپهای هما هماهنگ با رنگ لباسش شده بود و زیبایی خاصی بهش داده بود،هما واقعا گل سرسبد مجلس بود چون وقتی با سینی چای اومد توی اتاق لبخند رضایت مامان و بابارو توی چهره اشون دیدم…زن داداشاهام زیرزیرکی نگاه میکردند و بهمدیگه چشم و ابرو میومدند…معلوم بود حسادت میکردند چون عشق من ازشون خیلی سرتر بود…همون شب خواستگاری روز و تاریخ عقد رو مشخص کردند و قرار شد یکماه بعد عقد کنیم…ته دلم خداروشکر کردم که همه چی به خوبی و خوشی داشت پیش میرفت،،در عرض اون یکماه تدارک عقد رو دیدیم و برای خرید با هما و خانواده اش راهی شهر شدیم ..از اینکه داشتم براش خرید میکردم روی ابرها بود و دلم میخواست هر چی دوست داره و دست میزاره روش حتما براش بخرم…اما هما بقدری نجیب و مهربون بود که حتی اختیار خرید رو هم به بزرگترا سپرد و هر وسیله و لباسی رو که بزرگترا انتخاب میکردند اون هم موافقت میکرد…… ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
هیچ وقت تاریخ و روز عقدمونو فراموش نمیکنم….اول تیر ماه سال۶۳ توی خونه ی پدر هما مراسم برگزار شد…وقتی عاقد خطبه رو خوند و هما با ناز بله رو گفت احساس کردم خوشبخترین مرد روی زمین هستم و دیگه از خدا هیچی نمیخواهم….عاقد که رفت کل دختر و پسرای فامیل ریختند وسط و خوشحالی کردند و رقصیدند…من کنار هما حس قدرت میکردم و از اینکه تونسته بودم هما رو مال خودم کنم غرور خاصی داشتم،خیلی زود غروب شد و مهمونا کم کم رفتند.خانواده ی من هم خداحافظی کردند و رفتند آخه رسم ما این بود که دوماد روز عقد خونه ی پدر عروس بمونه برای همین بابا بهم چشمک زد و گفت :تو بمون!!ما رفتیم…با باز و بسته کردن چشمهام حرف بابا رو تایید کردم و موندم کنار هما…حس راحتی نداشتم آخه هنوز خونه ی مش قدرت کلی از فامیلاشون بودند و قرار بود شام بمونند…اون لحظه خیلی معذب شدم و توی اون جمع حس غریبی کردم…هما هم چون خجالت میکشید از کنارم بلند شد و رفت کنار خانمها و من تنها و غریب یه گوشه موندم آخر شب دیدم خاله ها ی هما با مامانش منو نگاه میکنند و درگوشی حرف میزنند،با خودم گفتم:یعنی چی میگند؟؟؟نکنه حرف و‌حدیثی در اومده؟؟یهو مادر هما بلند شد و رفت داخل یکی از اتاقها…از لای در دیدم که یه رختخوابی رو اونجا پهن کرد….یه بالشت و لحاف با روکش مخمل قرمز هم گذاشت….مونده بودم چرا یه دست رختخواب پهن کرده؟؟یعنی کی میخواهد اونجا بخوابه….توی همین فکرا بودم که مادر هما بسمتم اومد و گفت:پسرم!!جای خوابتو اماده کردم ،،میتونی بری اونجا استراحت کنی…به اتاق رفتم و بی حال و بی حوصله کت و شلوارمو دراوردم و لباس راحتی که اونجا برام گذاشته بودند رو پوشیدم و خیره شدم به رختخواب پهن شده….همینطور که گوشه ی اتاق نشسته بودم و نگاه میکردم یهو در زدندخودمو جمع و‌جور کردم و گفتم:بفرمایید…در باز شد و هما با لپهای گل انداخته وارد اتاق شد….یه لحظه خوشحال شدم که با ورود .مادرش پشت سرش حالم گرفته شد…تا مادرشو دیدم سریع از جام بلند شدم و ایستادم……مامان هما اومد جلو و دست منو و هما رو گرفت و دست مارو روی هم گذاشت و گفت:خوشبخت بشید….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
به هما گفتم زود حاضرشو ،دکترای اینجا نمیفهمن که درد این بچه چیه…سریع حاضرشو تا بچه تلف نشده…درسته که بابای سه تا بچه بودم اما تجربه ایی نداشتم چون خودم هم یه جوون ۲۶-۲۷ ساله بودم و نمیدونستم چیکار کنم؟؟هما در حالیکه بخاطر لعیا گریه میکرد زود حاضر شد….من هم بچه ها رو بردم اتاق مامان و بابا و سپردم به اونا و لعیا رو بغل کردم و شبونه حرکت کردیم بسمت تهران..تمام مسیر رو بچه یا خواب بود یا گریه میکرد و صدای مسافرای اتوبوس رو در اورده بود…به هر سختی بود صبح رسیدیم تهران…از همون ترمینال شروع کردم به پرس و جو بابت دکتر اطفال..در نهایت رسیدیم به بیمارستان اطفال دکتر قریب…وقتی داخل درمانگاه شدیم ،،،دکتر لعیا رو معاینه کرد و گفت:ظاهرا مشکلی نداره…چرا اوردید بیمارستان؟؟همون لحظه لعیا از خواب بیدار شد و دوباره شروع به گریه کرد…من برای اقای دکتر توضیح دادم و گفتم: یک هفته بعداز تولد همین بوده و مدام گریه میکرد…..رفته رفته گریه هاش شدیدتر شد جوری که حتی دیشب صورتش کبود شد……….. دکتر بیشتردقت کرد و گفت:درسته…گریه ی این بچه طبیعی نیست،براش رادیولوژی مینویسم.یعد شروع کرد براش نسخه نوشت و گفت:ببرید زیرزمین و با این نسخه از کل بدنش اورژانسی عکس بگیرید و بیارید پیش من با حال زار لعیا رو بردیم و با هزار مکافات عکسبرداری کردیم چون واقعا بچه اروم قرار نداشت…نتیجه ی عکسبرداری رو بهمون دادند و رفتیم بالا پیش دکتر…دکتر عکسهارو خوب نگاه کردو گفت:طفلکی بچه دوتا از دنده هاش شکسته…وقتی دکتر اینو گفت اصلا نفهمیدم چطور شد که یه سیلی محکم کوبوندم توی صورت هما،همایی که عشقم بود..باور کنید یه لحظه کنترل خودمو از دست دادم و دستم بدون اراده اون سیلی رو زد،سیلی رو که زدم بلند داد کشیدم:نکنه بچه از دستت افتاده زمین و دنده اش شکسته و تو مخفی کردی؟هااااا.بچه از دستت افتاده؟اره؟هما گریه اش گرفت اما چون از دکتر خجالت میکشید تمام سعیشو کرد تا اشکش از دید دکتر پنهون بمونه….بعد گفت:نه به خدا..به جون بچه ها اصلا برای بچه اتفاقی نیفتاده.اگه طوری میشد حتما حداقل به تو میگفتم و نمیزاشتم بچه ام عذاب بکشه…… ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
_سی_نه به هما گفتم توروخدا مواظبشون باش چون جون من به شماها بسته است……اگه خدایی نکرده یه طوری بشه من میمیرم…هما گفت:توحید !!مطمئن باش من تمام تلاشمو میکنم و از بچه ها به نحو احسن مراقبت میکنم….قول میدم این مراقبت از این پس بیشتر و بهتر بشه…از اون روز به بعد میدیدم که هما چطور تمام وقتشو برای بچه ها میزاشت و چشم ازشون برنمیداشت…امید و ارزو خوب رشد میکردند ولی لعیا همونطوری ریز و نحیف بود..نمیتونست درست شیر مادرشو بخوره…..زیاد وزن اضافه نمیکرد ….مثلا در عرض پنج ماه فقط یک کیلو اضافه شده بود…هر بار هم برای قد و وزن میبردیم دکتر راضی نبود و میگفت این وزن طبیعی نیست…(بیشتر وقتها خودم همراه هما میرفتم تا از بچه بیشتر مراقبت کنم)….هما در تلاش بود تا بتونه بیشتر به تغذیه ی بچه برسه برای همین تا وارد شش ماهه شد غذای کمکی رو شروع کرد…..میدونستم هما کم تجربه نیست….آخه هم خودش دو تا بچه بزرگ کرده بود و هم توی اون خونه به اندازه ی کافی بچه بود تا ببینه و یاد بگیره…تمام تجربیاتشو روی لعیا پیاده کرد ولی اثری نداشت….. ادامه 👇 _چهل بسختی لعیا رو بزرگ میکردیم..مطمئن بودم هما کارشو درست انجام میده ولی کجای کار میلنگید.؟؟خودم هم نمیدونستم…گذشت و لعیا شش ماهه شد اما همچنان ریز و ضعیف…..یه روز هما وسط اتاق یه تشت گذاشت تا لعیا رو حموم کنه…من هم کمکش میکردم چون لعیا نمیتونست بشینه و حتما نیاز بود دو نفره حمومش کنیم…من کاسه کاسه آب میریختم و هما هم میشست…خودم شاهد بودم که هما خیلی اروم و ملایم به بدن بچه لیف میکشید اما یهو لعیا شروع به جیغ کشیدن و‌گریه کرد…گریه هایی وحشتناکی که قلبمو تیر میزد…گریه هاش خیلی شدید و غیر طبیعی بود…منو هما هر دو وحشت زده بچه رو از تشت بیرون اوردیم و لای حوله پیچیدیم…اما همچنان گریه کرد تا صورتش کبود شد…دلم به شور افتاد….بچه رو از لعیا گرفتم و با حوله گذاشتم روی زمین و شروع کردم به بررسی بدنش…میترسیدم دنده هاش از محل جوش باز شده باشه..اروم و نوازش وار روی دنده هاش کشیدم و‌دیدم که مشکلی نداره ولی همچنان گریه میکرد و شدت گریه هاش بیشتر بیشتر میشد….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
به هما گفتم:هما آماده شو باید بریم تهران.بدو خانم.بدو تا بچه تلف نشده….لعیا رو همونجوری لخت با حوله قنداقش کردم تا اگر شکستگی توی دنده هاش بوجود اومده باشه تکون نخوره بلکه ارومتر بشه…کل بدنشو محکم قنداق کردم و دیدم که کم کم داره اروم میشه…..حدسم درست بود …به هما گفتم:احتمال زیاد دنده خوب جوش نخورده و دوباره از جای جوش باز شده….دوباره شبونه راهی شهر شدیم…..این بار راحت تر رفتیم تهران چون مشکل بچه رو‌میدونستیم و با احتیاط حرکتش میدادیم..بین مسیر که دستم روی پاهای لعیا بود احساس کردم یکی از پاهاش از ناحیه ی مچ غیر طبیعی هست..همون که دستم مچ رو لمس کرد دوباره جیغ بچه رفت بالا…صبح رسیدیم و رفتیم درمانگاه همون بیمارستان…دکتر قبلی شیفتش نبود پس یه شماره از دکتر عمومی گرفتم و پیش همون بردم….از اونجایی که مشکل بچه رو میدونستم سریع مچ پای لعیا رو به دکتر نشون دادم و ازش کمک خواستم..دکتر گفت:چی شده بهش؟؟از بغلتون افتاده؟سریع تر بگین چی شده ... ادامه 👇 این بار با اطمینان خودم گفتم:نه اقای دکتر..چون خودم پیش خانمم بودم و دیدم که یهو اینجوری شد…دکتر گفت:بنظر میرسه مچ پای بچه شکسته.البته تا عکسبرداری نشه نمیتونم به طور قطعی نظر بدم..براش عکس مینویسم زود ببرید پایین و عکسشو برام بیارید…تا اینو گفت دلم هری ریخت و با خودم گفتم:آخه چرا باید مچ پای بچه بی دلیل آسیب ببینه؟؟سریع لعیا رو برداشتم و رفتیم پایین و عکس گرفتیم،…بله تشخیض دکتر درست بود و عکس هم شکستگی رو نشون میداد…اون روز رفتیم مسافرخونه موندیم تا فردا به دکتر قبلی عکس رو نشون بدم و‌نظرشو بپرسم……اون شب به لعیا شربت مسکن دادیم و همچنان با قنداق پاشو و بدنشو اتل مانند گرفتم تا راحت بخوابه….بقدری اعصابم خرد بود که تا خود صبح نخوابیدم و شاهد بودم که هما اروم اروم اشک میریزه و خدارو صدا میکنه،…فردا رفتیم پیش دکترش و عکس رو نشون دادیم……دکتر مارو شناخت و لعیا رو هم بخاطر اورد پس با دقت بچه رو معاینه کرد…… ادامه بعدی 👇 😍😊
دکتربعد از اینکه کارش تموم شد پشت میزش نشست و به ما نگاهی انداخت و شمرده شمرده گفت:بار اول که بچه رو دیدم تصور کردم زمان زایمان در اثر فشار دنده هاش شکسته و کسی متوجه نشده ولی الان که مچ پاش جلوی چشمهای شما بی دلیل شکسته قضیه خیلی حساس تر میشه…آقای دکتر مکثی کرد و بعد نفسشو با فشار داد بیرون و ادامه داد:وضع مالیتون چطور؟؟؟آخه بچه باید بستری بشه تا یه سری آزمایشات رو انجام بدیم….گفتم:کشاورزم…خداروشکر یه مقدار پس انداز دارم….فکر هزینه نباشید و لطفا دخترمو درمون کنید…دکتر گفت:مینویسم برای بستری ….انشالله اونی که فکر میکنم نباشه….عرق سردی کردم و با نگرانی پرسیدم:یعنی چه بیماری هست اقای دکتر؟؟دکتر گفت:احتمالا و خدایی نکرده بچه ی شما به بیماری استوژنز مبتلاست…گفتم:یعنی چی؟؟؟ دکتر گفت:این بیماری مربوط به استخوان هست یعنی تراکم استخوان بچه خیلی کمه و با کوچکترین فشار و تحریک میشکنه…..حتی ممکنه این شکستگی بی دلیل و یا توی خواب انفاق بیفته…… ادامه 👇 لعیا بستری شد و آزمایشات لازم انجام شد….تشخیص دکتر درست بود و تنها راهش مراقبت از بچه بود…تمام حواسمون به لعیا بود تا موقع بازی با بچه ها کسی باهاش برخورد نداشته باشه.،.نگران و ناراحت بودیم تا اینکه لعیا توی ۸ماهگی کلمات رو به وضوح بیان کرد،……اون روزها واقعا خوشحال شدیم چون که لعیا هوش بسیار بالایی داشت …لعیا با مراقبتهای ویژه ی هما و من وقتی که خونه بودم بزرگتر شد و خداروشکر توی دو سالگی مثل ارزو و امید شروع به راه رفتن کرد…چیزی که لعیا رو از امید و ارزو مستثنی میکرد این بود که دو سالگی کامل و واضح و بدون غلط حرف میزد…..کم کم یه مقدار با بیماری لعیا کنار اومدیم و‌پذیرفتیم که ما به دختر با بیماری نادر و سخت داریم و زندگیمون یه کم از حالت عادی سخت تره ولی باید عادی زندگی کرد……با پس اندازی که داشتم یه خونه خریدم…توی این مدت برادرام هم رفته بودند خونه ی خودش…خواهرام هر دو ازدواج کرده و بچه داشتند…تهمینه هم بعداز کلی دوا و درمان برای بار دوم باردار بود.،،…خلاصه زندگی جریان داشت……. ادامه بعدی 👇 😍😊
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. برای همین اون شب حالمون بد و بدتر شد که چرا دخترم حتی نتونه خوشحالی کنه..؟؟چون منو هما اصلا حال و روز خوبی نداشتیم مهمونا زودتر رفتند تا ما بتونیم استراحت کنیم….روزهای خوبی نبود و خیلی سختی میکشیدیم…..لعیا دختر عزیزم تقریبا همش توی رختخواب بود و دراز میکشید…این دختر علاوه بر اینکه باهوش بود و استعداد داشت خیلی هم مشتاق آموزش بود و مرتب از من میخواست باهاش کار کنم و بهش نوشتن و خوندن یاد بدم…بطوری که وقتی ۴ساله شد تونست هم بخونه و هم بنویس..همیشه حسرت میخوردم و با خودم میگفتم:چقدر لعیا با این همه استعداد حیف شده و نمیتونه توی اجتماع باشه و باید همیشه تو خونه بمونه….یه روز که به همین موضوع فکر میکردم به خودم گفتم:الهی بمیرم برای دخترم که حتی مدرسه هم نمیتونه بره.یعنی تا ۷سالگی خوب میشه یا استخوناش بدتر میشه؟؟اون لحظه یهو جرقه ایی توی ذهنم زد و با خودم گفتم:چطوره از همین الان ببرمش مدرسه و معرفیش کنم و بهشون بگم که توی این سن در حد یه ۷-۸ساله سواد داره،،،ببینم چی میگند؟؟؟شاید بصورت متفرقه ازش امتحان بگیرند….. ادامه 👇 _چهل_نه یه روز که لعیا از نظر ظاهری سالم بود و شکستگی هم نداشت بغلش کردم و بردم مدرسه…با مدیر مدرسه حرف زدم و شرایطشو گفتم اما مدیر گفت :نگهداری این بچه حتی برای یک ساعت امتحان برای ما خیلی سخته و نمیتونیم بپذیریم…گفتم:پس من چیکار کنم؟؟؟؟این‌همه هوش و استعداد این بچه چی میشه؟؟مدیر گفت:مدارس دیگه ببرید یا مدرسه ی خصوصی .شاید اونجا قبول کنند…. مدرسه ی غیر دولتی که پولشو نداشتم و مطمئن شدم بقیه ی مدارس هم قبولش نمیکنند….بچه رو بغل کردم و برگشتم خونه…همچنان گهگاهی استخونهای لعیا شکسته میشد و گچ میگرفتیم و دوباره جوش میخورد….بقدری این کار تکرار شده بود که ظاهر دست و پاش هم کج و کوله شده بود….با تمام این سختیها لعیا همچنان توی رختخواب تشنه ی آموزش بود و چون منو مادرش تحصیلات انچنانی نداشتیم ،،،نمیتونستیم بصورت پیشرفته بهش درس بدیم…..گذشت و لعیا شد ۵ساله….باز بردمش مدرسه برای ثبت نام اما نپذیرفتند.. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
هر بار که لعیل رو برای آزمایش و کنترل بیماریش میبردم دکتر میگفت:تراکم استخوانهاش بیشتر شده…به امید خدا به سن بلوغ که برسه کم کم طبیعی میشه و دیگه نمیشکنه…وقتی این حرفهارو میشنیدم دلم میخواست بالا در بیارم و‌ پروازکنم…خداروشکر رفته رفته که لعیا به بلوغ رسید تقریبا شکستگیش به صفر رسید و مثل همه ی ادمها طبیعی شد…درسته که لعیا درمان شد و تراکم استخونهاش طبیعی شد اما در طول این ۱۳سال بقدری شکستگی داشت که فرم بدنش کلا عوض شده بود..مثلا پاهاش هر بار کج جوش خورده بود و بخاطر همین بسختی میتونست راه بره و از طرفی دختر بزرگی شده بود و هم خودش تمایلی نداشت بغل من باشه و هم من توانایی بغل گرفتنشو نداشتم….برای حل این مشکل یه ویلچر براش خریدم تا اذیت نشه…دستهاش هم مثل پاهاش شده بود طوری که توانایی انجام بعضی از کارهارو ازش میگرفت…باز خداروشکر از پس کارهای شخصی خودش برمیومد…برای اینکه امکانات بیشتری برای لعیا فراهم کنم تصمیم گرفتم یه خونه داخل شهر نزدیک روستامون بخرم تا بچه هام مخصوصا لعیا راحت تر زندگی کنه….. ادامه 👇 خونه ایی که توی روستا داشتیم رو به همون صورت دست نخورده گذاشتیم و توی شهر یه خونه خریدم و اسباب کشی کردیم….چند سالی گذشت….سالی که لعیا برای کنکور اماده میشد ارزو سال چهارم دانشگاه تهران بود و امید هم سال دوم…لعیا برای اینکه حتما کنکور قبول شه چند تا کلاسهای کنکور ثبت نام کرده بود از جمله قلمچی…..برای هر کلاس هم مشاور و پشتیبان داشت…من‌خودم این پیشنهاد رو داده بودم و داخل چند آموزشگاه ثبت نامش کردم……آخه میخواستم صددرصد همون سال بهترین رشته قبول شه…..همین اتفاق هم افتاد و با رتبه ی خیلی خیلی خوبی قبول شد….رتبه ی لعیا دو رقمی بود و دانشگاه پزشکی تهران پذیرفته شد…وقتی لعیا هم تهران قبول شد چون هر سه تا بچه ام تهران درس میخوندند تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم و یه خونه توی شهر‌ تهران اجاره کنم….میخواستم هم پیش بچه ها باشیم و هم لعیا رو بتونم توی دانشگاه رفتن کمکش کنم…این شد که توی شهر تهران اجاره نشین شدم……… ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
لعیا رو با ویلچرمیبردم و میاوردم اما به هر حال برای جابجایی لعیا از داخل ویلچر به ماشین و بالعکس حتما باید بغلش میکردم …. از طرفی ویلچر رو جمع کنم و بردار و بزارم و غیره که حتما در طول روز ۲-۳بار تکرار میشد یه کم برای من که چهل سال رو رد کرده بودم سخت بود..،اما من تمام این کارهارو با کمال میل انجام میدادم و خوشحال بودم که دخترمو به هر زحمتی که بود کشیدمش بالا…..هر چند هوش و استعداد و تلاش خودش هم ۷۰درصد تاثیر داشت….هما هم از موفقیت لعیا خوشحال بود…لعیا دوره های پزشکی رو با پاس کردن واحدهای بیشتر زودتر تموم کرد و برای تخصص ارتوپدی زد و قبول شد..لعیا بخاطر مشکل جسمی که داشت ارتوپدی رو انتخاب کرد تا به کسایی که مشکلی مشابه دارند کمک کنه،…تمام دوران تخصصی هم خودم بغلم میکردم و با ماشین و بعد با ویلچر میبردم و میاوردم….آرزو که درسش تموم شد وارد بازار کار شد و همونجا یکی از همکاراش ازش خواستگاری کرد و منو هما بعداز تحقیق متوجه شدیم پسر خوبی هست …پس رضایت دادیم و این وصلت انجام شد و آرزو طی مراسم خوبی سر و سامون گرفت… ادامه 👇 توی همون روزها امید هم درسش تموم شد و وارد بازار کار شد..با یه دختری هم در ارتباط بود اما تصمیم گرفت تا خدمت سربازی نرفته ازدواج نکنند..منو هما هم به نظرش احترام گذاشتیم و حرفی نزدیم….لعیا همچنان با شوق و ذوق درس میخوند و چون من میبرد و میاوردم با دوستاش و هم کلاسیهاش آشنا بودم..یه روز که رفتم دنبال لعیا بهش گفتم:لعیا!!باباامروز چطور بود؟لعیا با خنده گفت:دوست داری شفاف بگم؟؟گفتم:معلوم که میخواهم…لعیا گفت:راستش امروز یکی از بچه های دوره ی تخصص اطفال ازم خواستگاری کرد…ته دلم خوشحال شدم چون هیچ وقت فکر نمیکردم بخاطر شرایط جسمیش کسی ازش خواستگاری کنه اما به روی خودم نیاوردم و با تعجب گفتم: خب!!شما چی جواب دادید؟؟لعیا گفت:بهش گفتم‌که باید بیشتر در این باره حرف بزنیم‌چون کسی که قراره با من ازدواج کنه باید خیلی چیزهارو در مورد من بدونه.از جواب لعیا احساس شعف کردم که دخترم چقدر پخته شده و خوب حرف میزنه…برای همین گفتم:درسته بابا جان!!!هر تصمیمی که فکر میکنی درسته همونو انجام بده….. ادامه بعدی 👎 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
لعیا گفت:فقط یه چیزی هست که باید بدونید….گفتم:چی؟گفت:اون پسر هم یه پاشو بخاطر تصادف از دست داده و پاش مصنوعیه….. البته میدونم که در برابر معلولیت من چیزی نیست که به چشم بیاد چون نه ویلچریه و نه حتی عصا دستش میگیره اما لازم دونستم که شما هم در جریان باشید…. وقتی لعیا این حرف رو زد یه کم از نگرانیم کمتر شد و گفتم:باشه….هر جور که راحتی اگه دوست داری باهاش بیشتر آشنا بشی بگو‌بیاد خونه یا هر جا که دوست داری خودم میبرم…لعیا لبخند زد و برگشتیم خونه….به دو روز نرسید که همون پسر (محمد)با هماهنگی لعیا همراه پدر و‌مادرش اومدند خونمون برای خواستگاری شب خواستگاری هما حسابی به لعیا رسید و لباسهای مرتب براش پوشوند و من هم گذاشتمش داخل ویلچر تا راحت تر باش و پدر و مادر محمد هم در جریان وضعیتش باشند…خانواده محمد تا لعیارو دیدند حسابی خورد به ذوقشون…کاملا از رفتار و حرفهاشون متوجه شدیم،ولی محمد از من اجازه گرفت تا با لعیا تنهایی حرف بزنه….. ادامه 👇 لعیا رو بردم داخل اناقش و بعد محمد رو راهنمایی کردم تا بره پیشش…..تقریبا دو ساعتی حرف زدنشون طول کشید…..طی این دو ساعت مادر و‌پدرش مرتب ساعت رو نگاه میکردند و به ما کنایه میزدند……معلوم بود که هما از رفتارشون ناراحت شده بود اما من برعکس هما اروم بودم و با مهربونی و لبخند ازشون پذیرایی میکردم…..لعیا به محمد از اول زندگیش گفته بود تا به این‌که الان هم نیاز به کمک داره و تنهایی نمیتونه روی پای خودش بایسته و این مشکل شاید برای همسر اینده اش مشکل ساز باشه…..کلی حرف زده بودند که حرف آخر لعیا این بود که :اقا محمد خوب فکراتونو بکنید چون مشخصه که خانواده ی شما راضی نیستند و همین یه مشکل روی مشکلات من میشه…..محمد گفته بود:شما جواب مثبت رو بدید ،،راضی کردن خانواده با من…..من عاشق سیرت زیبای شما شدم هر چند صورتتون هم بسیار زیباست……(حق داشت لعیا از نظر چهره خوشگل بود و ظریف اما مشکل جسمیش مانع دیده شدن چهره اش میشد)…... ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
محمد کاملا به سیرت و صورت زیبای لعیا پی برده بود و نمی خواست براحتی اونو از دست بده...اون شب حرفهای زیادی بین لعیا و محمد رد و بدل شد. هر چی لعیا از مشکلاتش گفت محمد یه راه حل جلوش گذاشت….معلوم بود که خیلی لعیا رو دوست داره…بالاخره خواستگارا رفتند…… چند وقت که گذشت محمد خانواده اشو راضی کرد و قرار عقد گذاشته شد….ما همه راضی بودیم چون محمد هم شغل خوبی داشت و هم پسر خوبی و هم عاشق لعیا بود…عقد خودمونی گرفتیم تا درسشون تموم شه و بعد عروسی کنند…اون روزها هر چند لعیا سعی میکرد خودش سوار ویلچر بشه و به من میگفت بابا خودم میتونم از اطراف بگیرم و سوار ویلچر یا ماشین بشم اما من تا ۲۶سالگی خودم بغلش کردم و بردم و اوردم آخه وقتی بغلش میکردم خیالم راحت تر بود…لعیا بالاخره تخصصشو گرفت هر چند هیچ وقت نتونست مطب بزنه و کار کنه چون شرایط جسمیشو نداشت……….. ادامه👇 روزی که لعیا فارغ التحصیل شد جلوی همه ی استادها و دوستاش دست منو بوسید و گفت:باباجون!!شما نه تنها یه پدر مهربون برای من بودید بلکه از نظر من شما یه فرشته اید….یه فرشته ی زمینی که توی همه ی شرایط پشتم بودید….بعداز اینکه فارغ التحصیلشدند به اصرار لعیا و محمد یه جشن سنتی توی روستا داخل حیاط خونه ی بابااینا براشون گرفتیم…کل فامیلها و اکثر اهالی روستا دعوت بودند…..بابا و‌مامانم هم بودند هر چند سنشون بالارفته بود و زیاد توانایی نداشتند…..با دیدن حیاط خونه و پدر و مادرم یاد دوران نوجوونی و هما و اسب و غیره افتادم..وی همین رویا و افکار بودم که لعیا رو در حالیکه لباس عروس تنش بود و روی ویلچر نشسته بود محمد اورد….صورت لعیا مثل ماه شده بود……وقتی دیدمش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و نشستم جلوی پاهاش و زار زار گریه کردم….فقط خدا میدونست که چقدر خون دل خورده بودم تا اون روز رو ببینم…..یاد مادر هما افتادم که دست منو توی دست هما گذاشت و ارزوی خوشبختی برامون کرد….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 اتفاقا خیلی دختر باز و ازادی بود که حتی بیرون از دانشگاه و یا کافه و غیر شالشو هم از سرش مینداخت روی دوشش و سر نمیکرد….. من همیشه با خودم تصور میکردم که اصلا دختر خوبی نیست و به قول معروف تنش میخاره…….چون هیچی رو رعایت نمیکرد و حتی با پسرا دست هم میداد…..با صدای بلند میخندید و مانتوی کوتاه و جذب میپوشید…… چند باری با مریم هم کلاس شدیم…..مریم بخاطر حرکات و رفتار من که خیلی سر و سنگین و متین برخورد میکردم و سربزیر بودم بهم احترام میزاشت و میونش نسبت به پسرای دیگه با من خوب بود……… مریم همیشه تا منو میدید با احترام و ادب بهم سلام میکرد و گاهی ازم جزوه میگرفت چون میدونست درسم خیلی خوبه و تمام جزوه هام کامله…… من از وقتی دانشجو شده بودم بیشتر وقت بیکاریمو با اسماعیل تا یه محدوده ایی پیاده رویی میکردیم و‌دوباره برمیگشتیم خوابگاه……..هزینه های گردش و تفریح توی تهران زیاد بود و من نداشتم پس بهترین گزینه همین بود……… یه روز که کلاسم تموم شد و خواستم برم خوابگاه ،مریم سر راهم سبز شد و گفت:اقای(….) ادامه 👇 داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 قسمت_ششم میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم…؟؟؟؟!!! چون از نوع پوشش و تیپ مریم خوشم نمیومد سرمو انداختم پایین و گفتم:بفرمایید….. گفت:میتونم به کافه دعوتت کنم تا یه نوشیدنی بخوریم و باهم حرف بزنیم؟؟؟؟ با تعجب گفتم:چه حرفی؟؟…. گفت:اگه قبول کنید ممنون میشم و داخل کافه بهتون میگم….. اطرافمو نگاهی انداختم و اسماعیل رو دیدم که با لبخند و چشمهای گرد شده مارو نگاه میکنه…..بهش اخمی کردم و بلند گفتم:اسی!!!بیا بریم کافه….. اسماعیل خوشحال نزدیک شد و به مریم با خجالت سلام داد و گفت:اما من درس دارم باید برم خوابگاه….. گفتم:من هم درس دارم یه ربع باهم میریم و برمیگردیم….. مریم که تا اون لحظه ساکت بود وقتی حس کرد که تنهایی حاضر نیستم همراهش باشم به اسماعیل گفت:اقا اسی شما هم تشریف بیارید،،،هر دو مهمون من…… اسی به من نگاه کرد و بعد هر سه باهم بسمت یه کافه که نزدیک دانشگاه بود رفتیم…..زیاد وارد نبودم چون تا به حال رستوران و کافه نرفته بودم و اولین بارم بود……روی صندلیها پشت یه میز نشستیم و مریم برامون کیک و قهوه سفارش داد… ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
روان شناسی دکتر انوشه🗣️: ( روایت از دختر ایران) من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد… دو تا خواهردارم که ازمن بزرگترند….خاطره ایی از مادرم ندارم چون وقتی دو ساله بودم مادر عزیزم فوت میشه…چیز زیادی یادم نمیاداما وقتی چهار ساله شدم و دیدم همه مامان دارند و من ندارم تازه متوجه شدم که احساس دلتنگی که گاهی میود سراغم بخاطر نداشتن مادره…تصاویر مبهم از اون روزها توی ذهنم هست که همش سراغ مامان رو میگرفتم ولی خواهرم جمیله از دلش نمیاد که بهم بگه ما بی مادریم و مادرمون فوت شد…هر وقت با گریه سراغ مامان رو میگرفتم جمیله میگفت رفته مسافرت….وقتی دوستام کنار مادرشون میدیدم بیشتر بی تاب مامان میشدم و مدام از خواهرام در مورد مامان میپرسیدم…یه روز که خیلی بی تاب مامان شده بودم با گریه رفتم سراغ جمیله وبهش گفتم:مامان ما کجاست؟.جمیله طبق معمول گفت:گفتم که رفته مسافرت…با زبون بچگونه ام گفتم:منو چرا نبرده؟؟کی برمیگرده؟؟جمیله شروع به گریه کرد و گفت:نمیدونم!!!من هم مثل تو دلم میخواست باهاش برم ،،اما مارو نبرد……. ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) اون روز جمیله بخاطر اینکه دیگه به بهانه های مختلف سراغ مامان رو نگیرم عصبانی شد و منو برد قبرستون…وقتی رسیدیم سر خاک مامان جمیله شروع کرد به گریه و زاری و زدن خودش….من هاج و واج نگاهش میکردم که رو کرد به من و گفت:بیا جلوتر ایران…..بیا سر خاک مامان.مامان ما اینجا خوابیده….یه خواب عمیق…..دیگه یه سره سراغ مامان رو از من نگیر…من که درکی از حرفهای جمیله نداشتم یه کم با خودم فکر کردم و به خودم گفتم:اگه مامان زیر خاک خوابیده باشه حتما میمیره….با این فکر که مامان الان میمیره افتادم به جون خاک مامان و شروع به گریه کردم….خانمهایی که اطرافمون بودند و اکثرا مارو میشناختند(توی روستا همه همدیگر رو میشناسند)اومدند جلو و جمیله رو دلداری دارند و مانع زدن خودش شدند..بعد خانمها به من گفتند:این همه گریه نکن و سراغ مامانتو نگیر….نمیبینی خواهرت چقدر خودشو میزن و گریه میکنه؟؟؟مادرت خیلی وقته مرده و زیر خاکه……اگه بخواهی این همه خواهرتو اذیت کنی اون هم میمیره و تنهای تنها میشی…... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
( روایت از دختر ایران) اون روزها بچه های روستا زیاد با من دوست نمیشدند و من تصور میکردم چون مادر ندارم نمیتونم دوست پیدا کنم…کم کم بزرگتر شدم….درد بی مادری کم بود،، دردی بزرگتری هم بهش اضافه شد آخه وقتی بزرگتر شدم تازه متوجه شدم که چرا بچه های روستا منو زیاد تحویل نمیگیرند چون من با اونا فرق داشتم…یکی از چشمهام ایراد داشت و این ایراد روی صورتم تاثیر گذاشته بود و از زیبایی صورتم کم کرده بود..ای کاش فقط همین بودآخه پاهام هم مشکل داشت و نه تنها توانایمو از نظر راه رفتن کم میکرد بلکه فیزیک بدنمو هم ناهنجار نشون میداد…چند باری اطرافیان به بابا گفتند که منو برای معالجه به شهر ببره….بالاخره بابا منو برد پیش دکتر…تا اونجایی که یادمه و از اطرافیان شنیدم مشکلات جسمانی من با عمل جراحی رفع میشد اما انگار هزینه ی عمل زیاد بوده و بابا نخواسته اون هزینه رو پرداخته کنه…گاهی با خودم فکر میکنم اگه بابا اون زمان یکی از گاو هاشو یا یه تیکه از زمینشو میفروخت و خرج نقص عضو من میکرد و حتی اگه از نظر ظاهری هم بهبود پیدا میکردم شاید زندگیم جور دیگه ایی رقم میخورد….. ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) قسمت چهارم همیشه هر مشکلی برام پیش اومد بابا رو مقصر میدونستم و با خودم میگفتم:اگه عمل میشدم اینجوری نمیشد….اگه عمل میشدم فلان حرف رو بهم نمیزدند….اگه عمل میشدم زندگیم بهتر بود..و اگر.اگر..اگر…گذشت و من با همون مشکلات جسمانی بزرگتر شدم…البته در طی چند سال بعداز فوت مامان،،بابا به توصیه ی بزرگترا و مثلا بخاطر ما ازدواج کرد…..نامادریم خانم خوبی نبود….شاید هم خوب بود اما چون بالافاصله بچه دار شد فقط به بچه های خودش رسیدگی میکرد نه به ما…نامادریم دو تا دختر به فاصله ی دو سال بدنیا اورد….مسلما اقایون مخصوصا اقایون اون زمون پسر دوست بودند اما خدا هنوز به بابا پسر نداده بود…نامادریم بعداز اینکه دو تا دختر بدنیا اورد خیلی سریع برای بار سوم هم باردار شد تا پسردار بشه که خداروشکر خدا بهش پسر داد……از وقتی داداشم(ناتنی)بدنیا اومد کلا ما فراموش شدیم و نامادریم تمام تلاشش برای رسیدگی به اون بود…وقتی برادرم یه کم بزرگتر شد نامادریم مسئولیت نگهداری از اون رو بعهده ی من گذاشت تا خودش به کارای خونه و غیره رسیدگی کنه….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
( روایت از دختر ایران) اون روزها توسط زیور با چند نفر دیگه هم دوست شدم….اسم دوستام رو هیچ وقت فراموش نمیکنم….منو زیور و خاتون و پریوش هر روز باهم میرفتیم باغ و اونجا انگور و یا گردو برداشت و کلی هم بازی میکردیم..روزها با دوستام سرگرم بودم و اوقاتم خوش بود اما شب که میشد باز تنهایی و دلتنگی میومد سراغم و غصه میخوردم…اقدس هیچ وقت با من دعوا نکرد و کتک نزد چون مطیع بودم اما از هیچ نظر به من اهمیت نداد و حتی پختن نان رو هم یادم نداد….شاید از من خوشش نمیومد و دلش میخواست دخترای خودش خانه دار و کار بلد باشند..هر جا دوست داشتم و با هر کی میخواستم میرفتم….به یاد ندارم که اقدس یا بابا اعتراضی به من کرده باشند و بگند حق نداری با دوستات جایی بری……نمیدونم چرا نسبت به من بی اهمیت بودند ؟؟گاهی فکر میکنم شاید بخاطر ظاهر جسمانیم بود و منو عقب مونده فرض میکردند…به هر حال یه دختر نوجوون بودم و باید از من مراقبت میکردند..خداروشکر پسرای روستای ما همه چشم پاک و باناموس بودند وگرنه چند تا دختر نوجوون چطوری میتونستند تنهایی به اون باغ بزرگ یا کوه و دشت برند…؟؟؟؟؟ ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) وقتی ۱۵ساله بودم خواهرم جمیله ازدواج کرد و برای زندگی رفت تهران…خیلی خوشحال بودم که خواهرم از اذیتهای اقدس راحت شد و رفت دنبال زندگیش…زمانی که جمیله خداحافظی میکرد بغلش کردم و اشکم سرازیر شد….جمیله گفت:گریه نکن ایران.گاهی میام و میبرمت پیش خودم،از این حرفش خوشحال شدم و اشکمو پاک کردم و گفتم:جدی میگی گفت:اره.حتما…جمیله رفت و دوباره زندگی به روال قبل برگشت و هیچ وقت نیومد منو ببره پیشش…چند سالی به همون منوال و سختی گذشت و ۱۷ساله شدم….توی ده و روستا دخترا معمولا خیلی زود ازدواج میکنند و من توی اون سن از زمان ازدواجم گذشته بود و حتی یه خواستگار نداشتم….از یه طرف مشکل چشمم که روز به روز ضعیف تر میشد و از طرف دیگه هیچی از خانه داری و همسرداری بلد نبودم و جز توی دشت و کوه و باغ گشتن کاری یاد نگرفته بودم و اینو همه میدونستند و کسی حاضر نمیشد منو انتخاب کنه…به قول اقدس ترشیده شده بودم و یه معظه هم به مشکلات قبلیم اضافه شده بود…… ادامه بعدی 👇 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
( روایت از دختر ایران) یه روز با زیور که ازدواج کرده بود و بچه اشو شیر میداد،، درد و دل کردم و گفتم:زیور!!!بنظرت من هم میتونم مادر بشم؟؟زیور با مهربونی گفت:حتما میشی..راستش ایران!!!!گفتم:ها…چیزی شده؟؟گفت:نه….اما من شنیدم که همسایه ها و اهالی روستا که دلشون برای تو میسوزه قراره برات یه خواستگار بیارند….یه لحظه از گرما و خجالت انگار خون به لپهام رسید و سرخ شدم و سرمو انداختم پایین و گفتم:آخه من که کاری بلد نیستم…زیور گفت:بری خونه ی شوهر مجبوری که یاد بگیری..نترس زود یاد میگیری..اما.گفتم:اما چی؟؟گفت:خواستگارت یه مرد سن بالاست که زنش فوت شده…گفتم:عیب نداره…..مهم اینکه ازدواج کنم و از این همه مشکلات و تنهایی و حرف و حدیث خلاص میشم….به زیور گفتم:حالا این اقا که میگی کیه؟؟؟من میشناسمش؟؟زیور گفت:نه نمیشناسی ….از روستاهای اطرافه…میگند یه دختر داره که از تو بزرگتره و یه پسر همسن و سال تو داره…..تازه یه دختر کوچیکتر از تو هم داره….با تعجب گفتم:اووووو…..خب بچه هاش بزرگند و از پس خودشون بر میاند…..منو می خوان چیکار... ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) زیور گفت:خب!!مرد دیگه!!برای انجام کارای خونه اش و رفع نیازش..اسمش ناصره و ۳۶سال از تو بزرگتره گفتم:وای..من میترسم.زیور گفت:درسته که سخته ولی صاحب زندگی میشی و میتونی مادر هم بشی…اون روز کلی با زیور حرف زدیم و برگشتم خونه..وقتی رسیدم خونه با تعجب دیدم که جمیله خواهرم اومده…خوشحال دویدم سمتش و بغلش کردم..بعداز کلی حال و احوال جمیله گفت:شنیدم فردا برات خواستگار میاد.اصلا قبول نکن هااا.گفتم:آبجی!!مگه اختیارم دست خودمه؟؟جمیله گفت:من نمیزارم تورو بدبخت کنند…اقدس با شنیدن این حرفها شروع به بحث و دعوا با جمیله کرد و گفت:همین خواستگار هم زیادیشه….به زحمت جورش کردیم…جمیله با پرخاش گفت:حدس میزدم کار تو باشه…اما من اجازه نمیدم…اون روز بحث و دعوای مفصلی بین جمیله و اقدس گرفت و بالاخره با مداخله ی بابا جو اروم شد…اما مداخله ایی که به نفع اقدس بود…بابا گفت:به هیچ کسی ربطی نداره و این خواستگاری برگزار میشه…..اجازه ی دختر دست منه و من هم راضیم….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
( روایت از دختر ایران) بابا بدون اینکه نظر من رو بپرسه گفت اجازه ی دختر دست منه و من هم راضیم…..اینم بگم که خود من هم زیاد ناراضی نبودم چون دلم میخواست از اون خونه و اقدس و کاراش دور بشم و مدام پشت سرم حرف و حدیث نباشه….دخترای قدیم واقعا بدبخت بودند و یک سال دیرتر ازدواج میکردند حرفی نبود که بارشون نکنند…خلاصه ناصر اومد و بدون کوچکترین جهیزیه و مراسم ازدواج کردم و با خواری و حقارت جلوی چشمهای اهالی روستا با ناصر و بدون همراه از خونه و روستای خودمون خداحافظی کردم و رفتم…بابا کاملا زیر سلطه ی اقدس بود و حرفی روی حرفش نمیزد برای همین هیچ کاری جز اجازه ی عقد برای من نکرد…وارد خانواده و زندگی جدید شدم…بچه های ناصر با دیدنم زیرزیرکی مسخره ام کردند و خندیدند روز اول از ترس باباشو حرفی نزدند ولی کم کم که متوجه شدند حتی کار خونه هم بلد نیستم کنایه زدن و بهم لقب کور و شل و بی هنر و غیره دادند ومسخره کردناشون شروع شد…ناصر مرد بدی نبود ولی خب!!به هر حال خصلتهای خاص اون زمان رو داشت…… ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) ناصر صبح میرفت سر زمین و من میموند با کلی کار که از پسش بر نمیومدم…یه روز که کسی خونه نبود و من بالا سر تنور بودم و نمیدونستم چطوری روشنش کنم و نون بپزم یکی از همسایه ها وارد خونه شد و گفت:سلام عروس خانم!!… با خجالت سلام و تعارف کردم تا بشینه…خانم همسایه گفت:اسمت چیه عروس؟؟گفتم:ایران….برای اولین بار اون خانم گفت:به به !!!چه اسم قشنگی!!!مثل خودت اسمت هم قشنگه…ته دلم گفتم:اینم با این حرفهاش داره مسخره ام میکنه….خانم همسایه ادامه داد:من اسمم لیلاست….بیشتر وقتها به بچه های ناصرخان سر میزنم..آخه با خانم خدا بیامرزش خیلی رفیق بودم…داشتی چیکار میکردی؟؟سرمو انداختم پایین وگفتم:تنور رو روشن میکردم اما بلد نیستم…سرم پایین بود و توی دلم به خودم میگفتم:الان که مسخره کنه وبعد کل روستا جار بزنه که زن کور ناصرخان هیچ هنری هم نداره…اما در کمال ناباوری لیلا خانم با تعجب گفت:واقعا؟؟؟اشکالی نداره خودم یادت میدم………. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
( روایت از دختر ایران) چند وقت حالم خوش نبود و گوشه گیر شده بودم و حتی به خونه و زندگی هم توجه نمیکردم تا اینکه یه روز جمیله بعداز چند سال اومد پیشم…با دیدن جمیله انگار دنیارو بهم دادند..زود دویدم سمتش و همدیکررو بغل و زار زار گریه کردیم،واقعا داشتن خواهر توی این دنیا نعمته…جمیله سه روز پیشم موند و خیلی باهام‌حرف زد و دلداریم داد تا یه کم اروم شدم…بعداز رفتن جمیله سعی کردم دوباره زندگی کنم اما حسش نبود و توان نداشتم تا اینکه متوجه شدم باردارم…بارداری مجددم یه انرژی بهم تزریق کرد و سرپا شدم…با دنیا اومدن پسرم حشمت روحیه ام به کل عوض شد..انگار دوباره متولد شده بودم آخه من خیلی پسر دوست داشتم..طفلک پسرم حشمت هم دو ساله بود که مریض شد و باز به همون دلیل نبود امکانات فوت شد…وقتی حشمت مریض شد قلب من هم مریض شد…اگه اون موقع ماشین بود شاید حشمت زنده بود…توی شرایط خیلی سختی با پای پیاده و توی گرمای طاقت فرسای جاده های خاکی روستا تمام تلاشمو کردم که برسونمش بیمارستان ولی نشد که نشد……. ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) با جسم بی جوون حشمت برگشتم خونه…..تا تونستم خودمو چنگ انداختم و زدم.اینقدر گریه کردم که چشم ناتوانم دیگه اصلا نمیدید…بعداز دفن پسرم اروم و قرار نداشتم و فقط در حال گریه و بی تابی بودم…این بی تابی روی شوهرم اور منفی داشت تا اینکخ ناصرخان از دستم خسته شد و گفت:بس کن دیگه زن…!!!مگه فقط بچه ی تو مرده؟؟؟پسر من هم بود…اما من اروم نمیشدم….اعتراف میکنم که پسردوست بودم و شاید فقط بخاطر اینکه جنس پسر رو از دست داده بود اون همه خودمو اذیت کردم و زار زدم..دست خودم نبودم و کلا پسر رو دوست داشتم…گریه ها و بی تابیهای من تا باداری بعدی و به دنیا اومدم پسر دومم (جلیل)ادامه داشت…وقتی جلیل بدنیا اومد و دیدم پسره کم کم اروم شدم هرچند هنوز هم حشمت رو فراموش نکردم…چند سال گذشت و من صاحب دو‌ دختر( عفت وراضیه ) و یه پسر (مجید)شدم..بچه هام هنوز کوچیک بودند و نیاز به مراقبت داشتند که ولی(پسر شوهرم) از تهران برگشت و ازدواج کرد……… ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
( روایت از دختر ایران) دوباره من بودم که تمام کارای مراسم و خرید و غیره رو به گردن گرفته بودم و بالاخره ولی هم راهی خونه و زندگیش شد…هنوز چند ماهی از ازدواج ولی نگذشته بود که باردار شدم و دختر(شیوا) بدنیا اومد…چند ماه بعداز زایمان من زن ولی هم بچه اشو بدنیا اورد..اون روز ولی اومد سراغ من و گفت:ایران!!ایران!!!بچه ام بدنیا اومد،،بدو بیا بریم..خوشحال گفتم:بسلامتی.من کجا بیام؟ولی گفت:بیا ازشون مراقبت کن خب.میدونی که اون اینجا کسی رو نداره…نمیدونم از روی سادگی بود یا ترس یا اینکه خودمو توی دلشون جا کنم،،نمیدونم هر چی بود حاضر شدم و باهاش رفتم…خودم چند تا بچه ی کوچیک داشتم اما ولشون کردم و رفتم تا مثلا از عروس و نوه ام مراقبت کنم…اون روز پیش خودم فکر کردم:حالا که بهم ارزش قائل شده و دنبالم اومده بهتره کمکش باش،،در عوض در اینده هم اونا کمک من میشند…مثل کلفت ازش مراقبت کردم..یادمه بچه ها از تنهایی میترسیدند و التماس میکردند که تنهاشون نزارم اما برای من مهم نبود... ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) یه مدت که گذشت دیدم ناصر توان کار کردن نداره….واقعا هم نمیتونست کار کنه چون سنش بالا بود و پیر شده بود.از طرفی تعداد بچه ها هم زیاد میشه و خرج و مخارج میرفت بالا…چند روزی تو فکر بودم تا اینکه توسط یکی از آشناها مطلع شدم که توی شهر یه امامزاده هست که نیاز به خانواده ایی داره که هم کارای صحن رو انجام بده و هم یجورایی نگهبان اونجا باشه…تا این موضوع رو متوجه شدم سریع رفتم سراغ ناصر و بهش گفتم:ناصرخان!!ناصرخان…ناصر با تعجب گفت:چی شده ایران!!!؟؟؟چه خبرته؟؟؟مگه سر اوردی؟؟گفتم:ناصرخان!!یه کار و جای خوب توی شهر پیدا کردم…ناصرگفت:چی؟؟کار؟؟؟تو حق نداری کار کنی!!مگه زن هم سرکار میره؟؟گفتم:سرکار نیست….یه امامزاده است…بعد برای ناصر توضیح دادم که کارمون چه جوریه…خیلی زود ناصر هم راضی شد و با اون اشنا و امامزاده هماهنگ شدیم و یه روز وسایلمونو جمع کردیم و رفتیم شهر..از اون روز ساکن شهر شدیم….خوشحال بودم چون حداقل امکانات شهر بیشتر از روستا بود و کمتر به مشکل برمیخوردیم….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
( روایت از دختر ایران) خیلی دنبالش رفتم و بالاخره با توجه به وضعیت جسمانی من و سن و سال ناصر و تعداد بچه های تحت سرپرستیم، تونستم از بنیاد مسکن یه خونه بصورت اقساط بخرم…خونه رو تحویل گرفتیم و از امامزاده اسباب کشی کردیم….با رفتنمون مسلما حقوقی که از امامزاده میگرفتیم قطع شد و وضعیت مالیمون وخیم تر شد…با وخیم تر شدن وضع مالی ناصر بداخلاق تر شد و حتی برای خرج روزانه هم بهم پول نمیداد و فحش و دعوا راه میانداخت…خیلی دلم برای بچه ها میسوخت مخصوصا پسرم….من هنوز پسر دوست بودم و جونم به جونشون بسته بود…تنها درامدمون از اجاره ی زمینهایی بود که ناصر توی روستا به چند نفر بصورت توافقی اجاره داده بود اما کار کشاورزی و زمین هم مشکلات خودشو داشت و درامدش بالا و پایین میشد…از وقتی به شهر مهاجرت کرده بودیم بچه هارو فرستادم مدرسه..دلم میخواست همشون تحصیل کرده و عاقبت بخیر بشند مخصوصا پسرا..نمیخواستم اونا هم فقیر و کارگر باشند…با همین شرایط برای دختر بزرگم عفت خواستگار اومد و عروس شد……. ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) جهیزیه ی عفت رو با کار توی خونه ی همسایه ها و غیره جور کردم و حتی اون زمان براش ظروف چینی هم دادم…خوشحال بودم که دخترم سربلند خونه ی شوهرش رفت…اما بعداز ازدواج عفت وضعیت مالیمون خیلی بدتر شد چون تمام پولی که داشتیم رو خرج وسایل عفت کرده بودم…توی همین وضعیت بی پولی و نداری یه روز که از خونه ی همسایه اومدم خونه دیدم شیدا جیغ میکشه و دماغشو گرفته…وحشتزده خودمو بهش رسوندم و متوجه شدم شیوا و راضیه باهم دعوا کردند و راضیه زده دماغ شیدا رو شکونده…با عصبانیت به راضیه گفتم:چرا اینکار رو کردی؟یعنی یه لحظه نمیتونم شما وحشیهارو تنها بزارم؟راضیه با گریه گفت:ساعتمو برداشته بود و نمیداد…منم محکم زدمش و دماغش خونی شد…در حالیکه دماغ شیدا رو با دستمال گرفته بودم تا خونش بند بیاد یه ریز سر راضیه غر زدم و دعواش کردم..پولی هم نداشتم که شیدا رو تا بیمارستان ببرم..هر جوری شده خون دماغ شیدا بند اومد اما فرم بینی اش عوض شد….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
( روایت از دختر ایران) راضیه خوشحال شد و رضایت نامه رو داد انگشت زدم و برد مدرسه…راضیه قرار بود سه روزه برگرده خونه ولی روز دوم خبر دادند که بیمارستان بستریه،.انگار همراه دوستاش میره دریا و چون شنا بلد نبوده زیر پاش خالی میشه و در حال غرق شدن معلمها میکشند بیرون و میبرند بیمارستان…چند روزی بیمارستان بستری شد و به ظاهر رو به بهبود بود که مرخص میکنند و میاد خونه….از همون روز مرخص شدنش تک سرفه هایی میکرد که فکر کردیم بخاطر همون اتفاق هست و کم کم خوب میشه اما بهتر که نشد بلکه روز به روز به سرفه هاش اضافه شد…وقتی شدت سرفه هاش بیشتر و بیشتر شد بردمش بیمارستان..بعداز معاینه گفتند:ریه هاش عفونت کرده و باید بستری بشه…چند روزی بستری بود که حالش وخیم تر شد و فرستادنش به یکی از بیمارستانهای تهران…اونجا یکی از پزشکهای متخصص معاینه کرد و گفت:وضعیت ریه هاش اصلا خوب نیست و نمیتونه نفس بکشه..باید بره اتاق عمل…...راضیه ی عزیزمو بردند اتاق عمل و یه شلنک از توی گلوش به داخل ریه وصل کردند تا شاید نفس بکشه و زنده بمونه…… ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) بدترین روزهای عمرمو داشتم میگذروندم.دختر دسته گلم جلوی چشمهام داشت پرپر میشد و از دست هیچ کسی کاری برنمیومد..راضیه توی اون وضعیت عذاب میکشید و روز به روز بدن نحیفش ضعیف و ضعیف تر میشد،دستم به جای بند نبود جز دعا و نذر و نیاز کردن….شب تا صبح به درگاه خدا گریه ودعا میکردم که دخترمو نجات بده اما انگار خدا صدای منو نمیشند…یه روز که کنار تخت راضیه بودم به سختی گفت:مامان!!خواب دیدم که رفتم آسمان و هر چی تو میگی برگرد پایین،،برنمیگردم…اشک چشمهام جاری شد و گفتم:خیره انشالله..حتما میخواهی خوب بشی که همچین خوابی دیدی….راضیه چشمهاش پراز اشک شد و گفت:اون بالا خوب بود و خودم هم دلم نمیخواست برگردم…گفتم:درسته اون بالا خوبه اما دیگه از این حرفها نزن..تو خوب میشی…فردای همون روز راضیه آسمانی شد…راضیه بعداز سه ماه تحمل درد و عذاب فوت شد…خیلی حالم بد بود.دنیا روی سرم خراب شده بود و زیر اوارش به زحمت نفس میکشیدم… ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
( روایت از دختر ایران) مراسم کفن و دفنش خیلیها اومدند .همه سرخاکش حاضر میشدند چون راضیه رو قدسیه میدونستند…موقع دفن راضیه چند بار خودمو پرت کردم داخل قبر و گفتم:من هم باید با دخترم دفن بشم…اما مردم منو کشیدند بیرون و از قبر دورم کردند…خدا نصیب هیچ مادری نکنه..جوون از دست دادن خیلی سخته..داغ فرزند سخت ترین عذاب این دنیاست…راضیه ی من متولد ۵۲بود که توی ۱۹سالگی رفت…دیگه توانی برام نمونده بود و بچه های دیگر رو به حال خودشون رها کردم…یه مدت فقط با غصه ی راضیه سر میکردم که ناصر سکته کرد و مریض شد…فکر کنم ناراحتی راضیه اون بلا رو سرش اورد چون مرد بود و نمیخواست گریه کنه و این غم توی دلش تلنبار شد و سکته کرد…یادمه که یه شب به من گفت:ایران!!!من دیگه اخرای عمرمه….دلم میخواهد از اموال و زمینهایی(ارزش اموال بالا رفته بود و ارث خوبی به بچه ها میرسید)که دارم حتما به دخترام هم سهم بدی،،طبق شرع و قانون…در ظاهر وصیتشو قبول کردم….چند روز بعد ناصر هم منو تنها گذاشت….. ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) وقتی ناصر فوت شد ،درسته که پیر و از کار افتاده شده بود اما بودنش یه نعمت بزرگی بود چون بچه ها مخصوصا پسرها ازش حساب میبردند…من بقدری مغرور و پسر دوست بودم که وصیت ناصر رو اجرا نکردم….اون روزها با خودم گفتم:پسرها بیشتر به این اموال احتیاج دارند..دخترها شوهر میکنند میرند و وظیفه ی همسراشونه که براشون زندگی درست کنه..تازه خودم هم به اندازه ی کافی بهشون جهیزیه میدم…..اصلا نمیدونم چرا خدا به دخترها هم سهم قائل شده؟به اندازه ی کافی بهشون وسایل میدیم خب…من در حق دخترام کوتاهی کردم.زهرا دختر ته تغاریم بزرگ شده بود و خیلی خوب درس میخوند و دلش میخواست دکتر بشه اما من در حقش بخاطر جنسیتش کوتاهی کردم..زهرا توی خونه مثل یه مرد بود تمام کارامو به دوش کشیده بود…حتی کارهای بنایی و نقاشی خونه رو هم انجام میداد تا خونه و زندگی مرتبی داشته باشیم ولی به چشم من نمیومد..زهرا هیچ وقت اعتراضی به وضعیت لباس و خورد و خوراک نکرد درست برعکس پسرها.اما چشم من فقط پسرها رو میدید… ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران… دوران کودکی خیلی شاد و خوبی داشتم …..خدا منو بعداز سه تا پسر به پدر و مادرم داد و شدم عزیز کرده ی مامان و بابا و نور چشم خانجون و خان بابا…..من تنها نو ه ی دختری بودم….۴تا عمو و سه تا عمه داشتم که همه از دم پسر اورده بودند ….. وقتی مامان منو بعداز سه تا پسر بدنیا اورد خونه شده بود پراز شور و شوق…..همه هوامو داشتند و بهم محبت میکردند…..عمو اخری (عمو فرشاد)مجرد و همسن و سال داداش بزرگم حامد بود ……..حامد حدود هشت سال از من بزرگتره….سرگذشت من از وقتی شروع میشه که ۶-۷ساله بودم… در حقیقت از اون سن به بعد خوب یادمه…ما توی یه روستای تقریبا پیشرفته زندگی میکردیم…خان بابا یه عمارتی برای خودش بنا کرده بود و دور تا دورش رو هم خانه هایی گیپ و بهم چسبید ساخته بود برای بچه هاش…..هر کدوم از اون خونه ها برای یکی از عموها و عمه ها بود که با خانواده اشون اونجا زندگی میکردند……… ادامه 👇 یکی از خونه ها هم برای ما بود…..وقتی صبح میشد بعداز صبحونه از هر خونه ۲-۳تا پسر میومد بیرون و داخل حیاط هیاهویی میشد که بیا و ببین…این وسط تنها دختر این خانواده من بود و بس(البته بعدا خدا به یکی از عمه ها و دو تا از عموها هم دختر داد)…یه دختر خیلی خیلی خوشگل و ریز نقش،همه میگفتند شبیه مامان هستم ولی با چند درصد زیبایی بیشتر……اون موقع ها وقتی با نوازشهای مامان از خواب بیدار میشدم صبحونه خورد و نخورده میدویدم داخل محوطه ی عمارت …..با تمام بچگیم وقتی دور تا دور عمارت رو نگاه میکردم ته دلم با همون زبون بچگونه میگفتم:خدایا شکرت که خان بابا این خونه هارو ساخته و همه اینجا هستند و من میتونم باهاشو بازی کنم……همه منو دوست داشتند مخصوصا بزرگترا…..از خان بابا و خانجون گرفته تا عمو و عمه ها…..حتی زنعموها هم منو دوست داشتند…الان که به اون زمان فکر میکنم متوجه میشم دلیل دوست داشتن من فقط دختر بودنم نبود بلکه زیبایی وصف ناپذیری بود که باعث جلب توجه میشد….شیرین زبونی و مهر و محبتی که درون داشتم….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯