『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت61 بابا پیشانی ام را میبوسد،چند قدم عقب میروم... بغض کرده ام.
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت62
:_آره دیگه،بازم از دوردیدمت.. تو سیزده،چهارده ساله بودي...
ببینم،تو از عمومحمود چیزي میدونی؟
:+نه هیچـــی،فقط آوردن اسمش جلو بابام ممنوعه!اختلافشون با
بابام سر چیه؟
عمو انگشت اشاره اش را روي دماغم فشار میدهد: فضولی موقوف!
از ته دل میخندم.
خیلی راحت،بدون اینکه خودم بفهمم؛حالم را عوض کرد و حس خوب
را به رگهایم تزریق کرد. او فوق العاده است منیر راست میگفت،فکر
کنم عاشقش شده ام.
★
عمو کلید را در قفل میچرخاند،در را باز میکند و میگوید:بفرمایید
لیدي جان! راستی اوضاع زبانت چطوره؟؟
داخل میشوم و با یک خانه ي ویلایی با چیدمان و دیزاین فوق العاده
رو به رو میشوم، همچنان که با نگاه همه جا را جارو میکنم،میگویم:
:_در حد اینکه از هفت سالگی رفتم کلاس زبان.
:+جدي؟دمت گرم، پسfive me give
می خندم و دستم را به کف دستش که برابرم بازکرده،میکوبم .
چمدانم را داخل میآورد. به سمت راست به راه می افتد:اتاق خواب هاینورن. اونطرف هم آشپزخونه و هال. اتاقت هم کنار اتاق منه. هرچی
خواستی به خودم بگو،باشه؟
در اتاقی را باز میکند و داخل میشود،پشت سرش میروم. اتاق نسبتا
بزرگ و قشنگی است .
تشکر میکنم و به دنبال او از اتاق خارج میشوم. به طرف آشپزخانه
میرویم.
:_قهوه میخوري؟
:+آره اگه زحمت نیست.
:_نیکی لطفا دیگه از این حرفا نزن،قراره یه مدت با هم زندگی
کنیم،اینجا خونه ي خودته. تعارف رو بذار کنار.
:+مرسی
منتظرم،اطراف را نگاه میکنم.
:+چیزه...یعنی...پدربزرگ خونه نیستن؟
:_مگه نمیدونی؟
:+چی رو؟
:_بابا دو ساله تو بیمارستان بستریه.
+:واقعا؟؟من...اصلا نمیدونستم...
یکی از صندلی هاي دور میز را جلو میکشد و اشاره میکند که بنشینم.
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت62 :_آره دیگه،بازم از دوردیدمت.. تو سیزده،چهارده ساله بودي...
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت63
می نشنم و روسري ام را درمی آورم. عمو از کابینت دو فنجان درمی
آورد و مشغول ریختن قهوه،از قهوه جوش میشود. در عین حال
میگوید: مشکل کبد و کلیه داره. مدام باید تحت نظر باشه. قبل از
اینکه بیام ایران،بهش گقتم تو قراره بیاي،کلی خوشحال شد. گفت
بالاخره یه خانم که بیاد تو زندگیم،من نظم میگیرم!
بغض کرده ام،اما قورتش میدهم
+:اینجا...واقعا قشنگه...
صدایش میلرزد:بعد از فوت مامان بزرگ،ما به هیچی دست نزدیم...
شیشه ي ظریف بغضم با صداي خشدار عمو میشکند:من خیلی چیزا
تو زندگیم کم دارم عمو... مادربزرگ تو ذهن من،مثل افسانه است...
من حتی نمیدونستم عمویی به خوبی شما دارم... من.... حتی کسی رو
نداشتم که سر سوزن راهنمایی ام کنه.. سوالام رو راجع
دین،خدا،پیغمبر،ازش بپرسم... تشویق بشم... من حتی نمیتونم چادر
سر کنم.... من.... من خیلی تنهام عمـو......
سرم را روي دستان در هم گره زده ام،روي میز میگذارم و هق هق
گریه ام شدت میگیرد... دست مردانه ي عمو روي شانه ام قرار
میگیرد.
فاطمه با سینی چاي داخل میشود،دو هفته اي تا عید مانده و من
امروز،دوباره میهمان خانه ي گرم و صمیمی آن ها شده ام.
:_دستت درد نکنه
:+نوش جان،خب پس رفتی انگلیس،آره؟
:_آره،بهترین سفر عمرم بود.
:+میدونی،آدمایی مثل عموي تو و محمدحسن و محسن من،واقعا
فوق العاده ان. من که خیلی بهشون تکیه میکنم.
:_منم همینطـــور،قضیه واسه من جدي تره،چون به هرحال تو با
پدر و مادرت مشکل عقیدتی نداري اما من و عموم ،فقط همدیگه رو
داریم که شبیه همیم.
میدونی،من تو اون سفر،پخته شدم...واقعا خیلی چیزا از عمووحیدم
یادگرفتم...
اون فوق العاده است فاطمه...
فاطمه،دلنشین میخندد:خب حالا بهم بگو از این عموي فوق العاده
چیا یاد گرفتی؟؟
از یادآوري شیرین آن روزها،لبخند حاکم لب و جانم میشود....
★
روبه روي کتابخانه ي بزرگ و غول آساي عمو ایستاده ام و با حیرتبه تمام آنچه دارد،نگاه میکنم. تمام صد و ده جلد بحارالانوار که در
چهار،پنج ردیف چیده شده است،دو ردیف فقط مقتل و شرح
عاشوراست. دو ردیف دیگر،منابع معتبر شیعی حدیث و روایت است.
چند جلد تفسیر قرآن، نهج البلاغه،نهج الفصاحه،صحیفه
سجادیه،مفاتیح الجنان و کتاب هاي دیگــــر. پایین تر،غزلیات
حافظ و سعدي به چشمم میآید.
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت63 می نشنم و روسري ام را درمی آورم. عمو از کابینت دو فنجان در
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت64
صداي عمو،از پشت بلند میشود:بپا سرگیجه نگیري.
به طرفش برمیگردم،هیجان و شوق از صدایم می بارد:داشتن یه
همچین منبع کتاب فوق العاده اي باعث میشه بهتون حسودي کنم...
:_هرکدومو خواستی،مال تو..
:+واقعا؟؟
:_بله،ما که یه نیکی خانم بیشتر نداریم.
:+پس همه شو میخوام.
تعجب میکند:خب اول باید هواپیماي اختصاصی بخري،بعد..... ولی
هرکدومو خواستی جدي میگم بردار ببر. این روزام که اینجایی
هرکدومو دوست داشتی بخون. کتابایی که بهت معرفی کردم در چه
حالن؟؟
:+خب.. نهج البلاغه داره تموم میشه،پنج تا از خطبه ها مونده و دو تااز نامه ها،ولی تصمیم گرفتم ازش جدا نشم.. میدونی عمو،انگار همون
حرفاي قرآنه. منتهی مفصل تر و توصیفی تر
:_خب بیخود نگفتن که نهج البلاغه برادر قرآنه.
:+اوهوم... راستش سقاي آب و ادب هم تموم شده. اما حس میکنم
دلم می خواد دوباره بخونمش،انگار حضرت عباس یه جاي بزرگ تو
قلبم گرفته...فقط می مونه آفتاب در حجاب.
:_پس اصل کاري مونده....به نظر من،آفتاب در حجاب رو زودتر
شروع کن.
:+چشم
:_خب،خاتــون! افتخار میدین شام رو در معیت یک آقاي خوش
تیپ بخورین؟؟
:+البته!
:_پس بدو لباساي پلوخوریت رو بپوش بریم.
مانتو بلند کرِم میپوشم،با شال زرشکی. مدل تازه اي براي بستن
شالم یاد گرفته ام. با ذوق میبندمش .
عمو هم کت تک کرِم پوشیده،تا نگاهش به من میافتد میگوید:نه
خوشم اومد،سلیقه هامون عین همه.
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت64 صداي عمو،از پشت بلند میشود:بپا سرگیجه نگیري. به طرفش برمی
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت65
راه میافتیم. ماشین عمو،یکی از جدیدترین ماشین هاي یکی از
شرکت معروف آلمانی است..
_:عمو؟
:+جان؟
:_شما الآن مشغول چه کاري هستین؟
:+شغل شریف رانندگی در رکاب نیکی خاتون!
:_نه،کلا میگم. تو دانشگاه چی خوندین؟
:+آهان.. خب بسم اللّه الرحمن الرحیم بنده وحید آریا
هستم،آرشیتکت. ولی خب در حال حاضر،مشغول رسیدگی به
امورات سهام پدر بزرگوارم.
_:من برادرزاده ي شمام ولی فامیلیم نیایشه... چرا واقعا؟
+:این تصمیم پدرت بود...بهش فکر نکن
خب نوبت توعه،تو دوس داري تو دانشگاه چی بخونی؟
:_راستش دقیق نمیدونم. ولی عاشق فلسفه ام. اصلا واسه همین
انسانی انتخاب کردم.
+:جدا؟؟ پس یادم بنداز کتاب ملاصدرا رو بدم بخونی.
عمو ماشین را متوقف میکند:خب رسیدیم،یه رستوران خوب ایرانی با
ذبح اسلامی!
خب اگه براتون مقدوره میتونی ببریش کافی نتی یا تعمیرکار ی جایی ببینه سالمه یا نه
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
.•°♥️🌱°•.
بیاویکنفس
آرامِجانشوازرهِلطف
کهآرزویتو(:
جانرادراضطرابانداخت💔!
ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ
#یاصاحبالزمان
#منتظرمولا
🔗⸽࿐
وابستگےبههرچیزیبراۍانسان
ضرردارھ(:
چهانساناونوداشتہباشہ
چہنداشتہباشہ..
تنهاوابستگےمفیددرعالم ؛
وابستگےبہخداواولیاءخداست :)💚
اگرعلاقہخودمونروبہخداواولیائش
درحدوابستگےبالاببریم ؛
تازهطعمزندگےوعشقرومیفھمیم
وازتنهایےوافسردگےخارجمیشیم . . !
ـ----------••❀••----------ـ
#استادپناهیان 🌿
#اینطوریاس🚶🏾♂!
درودیواراتاقت 👈🏻••🚪••
کامپیوترت 👈🏻••💻••
موبایلت 👈🏻••📲••
بویامامزمانمیده⁉️
آقابگهـ:🗣✨
دلاتونوبزاریدرویمیز🖐🏾🍃
نتبوک و موبایلهاتونهمبزارید💁🏻♂
رویمیز🛋
میخوامهمهروباهمیهچِککنم✅
ببینم،رومونمیشه⁉️
بگوروٺمیشهنشونآقابدی؟!🙃💔
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
#شآیدیکتلنگـر||••⚠️••||
#ࢪومونمیشه؟||••💔••||