eitaa logo
بانونوشت!
107 دنبال‌کننده
171 عکس
38 ویدیو
0 فایل
فاطمه شاه ابراهیمی @Fbanoo مجموعه ای از نوشته ها عکس نوشته ها دل نوشته ها اظهار نظرها روایت ها مشق‌ها...!
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی دلم می‌خواهد یک مینیمال‌نویس ‌شوم. ‌شاید هم شدم کسی چه ‌می‌داند؟ من هنوز روی کرسی ب «بسم الله» اش ‌نشسته ام و هنوز کلی راه مانده... مینیمال‌نویس‌‌ها، آن گزیده‌گوها‌، آن‌ها که دنیا دنیا حرف را بُقچه می‌کنند ‌توی چند کلمه. ‌و با یک کف دست گِلِ ناقابل، خشت روی خشت اَبَر بَنا می سازند توی برهوتِ ذهن‌های ‌ما. آن‌ها، این روزها برایم شده اند، قُله. اصلش برای ‌هر قلم پرگویی، گزیده‌گویی قله است. برای قلم‌های چاق هم، مثل تن‌های چاق، پیکرتراشی لازم است! البته انصاف نیست که به خودم بگویم پُرگو! من خیلی کم حرف می‌زنم، با آدم‌های زیادی اهل حرف زدن نیستم. ولی نکند که یک جفت گوش پیدا شود که حال شنیدن داشته باشد و بی که میزان و ترکه‌ی قضاوت و سرزنش توی ِ سرش باشد! هرچه گره کرده باشد ،سردرگمیِ کلاف حرفهام، پیشِ رویِ چشمهاش، نرم نرم از هم باز می‌کنم و می بافم به هم. خیلی وقت‌ها به این طریق، کت و کولم را سبک شده. اما موارد نادری هم بوده که گوش‌های اشتباهی انتخاب کرده ام و به چشم دیدم که چه طرحِ ناخوشی از سردرگمی حرف هام، مانده در ذهنش! برای آدم‌هایی که کم حرف می‌زنند و بیشترش قورت می‌دهند و آن ذهن متراکمِ پتو پیچ شده‌ی شان که از کلمه ها دارد می ترکد و وقتی منفجر شود حرف ها را بی نظم ، پِشَنگ می کند روی در و دیوار. خدایی منصفانه نیست که بگویی؛ سکوت علاج دردت است. چون نیست....! و همین وقت‌ها بود که قلم به دست گرفتم. کاغذ، قلم، دُکمه های کیبورد لب تاب ، شدند رفیقِ همراه و بی‌کلک، که قلب و ذهنِ مریض ندارند! فقط چند تا عیبِ بزرگ دارند . ترمز ندارند که جلوی سرریز حرف‌ها را بگیرند و دو تا مردمکِ درخشان توی چشمهاشان نیست که به آن خیره شوم و لرزی که دردِ کلمه‌هام به جانشان می اندازد را حس کنم! این شد که قلمم دچار شد به پرگویی هایی که هیچکس نمی‌شنود و پاسخی نمی‌دهد! دچار شد به چاقی مفرط، با BMI بالای 300 هزار کلمه و حتی بیشتر... حالا هر روز تنِ کلمه هام را می‌کشم روی باسکول و وزنشان می‌کنم. می‌تکانمشان و زیادیِ شان را می‌گیرم. زور می‌زنم که شاید شبیهِ مینیمالیست‌ها، چهار پنج تا کلمه‌ی پُر زور را بنشانم جایِ چندین صفحه حرف. نه از ترس اینکه شاید خاطره‌هام، فکرهام، تمامِ آن چیز‌هاییِ که از خلقتِ خدا و رفتار بشر دیده‌ام، شنیدم و عطرش را حس کرده‌ام، و حتی تمام زندگیم، یک‌هو ولو شود وسطِ صفحه‌ی سفیدی که هیچ معلوم نیست، یک روز دستِ چه آدمی با چه جور افکارِ طهارت گرفته یا نگرفته ای بیوفتد و تنِ وجودم، جلوش، عریان شود!!!! نه از ترس این نیست. از ترس این است که حرف‌هام، مثلِ گرومپ گرومپِ گوشِ فلک کر کُنِ یک ابر باشد که پهنای آسمان را می‌گیرد و چندین ساعت، چتر می‌شود جلویِ خورشید. اما بی بار و خشک و بی‌ثمر، چند قطره‌ای بچکاند و زمین را هم کامل تَر نکند. دلم نمی‌خواهد حرفهام وقتِ آسمانِ مردمِ این شهر را بگیرد به امیدی و تهش هیچ! گاهی دلم می‌خواهد یک مینیمال‌نویس ‌شوم. پنج دقیقه ببارم اما پنج روز تنِ زمین تَر باشد و ریشه‌های درختش، سیراب! @banoo_nevesht
اخیراً یک دوستی تلویحا گفت که من در داستان نویسی، فقط و فقط زبان و نثر خوبی دارم! البته ایشان فقط یکی دو داستان از من خوانده ، اما حقیقتش را بخواهید خودم هم این فکر را کرده بودم. با مصطفی که دنبال خانه می‌گردیم ، من اسیر نمای خانه ها هستم، او دنبال بررسی فوندانسیون و سخت افزار ساختمان. نه فقط ساختمان هر چیزی. از نظرم باید خوشگل باشد. خاص باشد. بیرزد که پول خرجش کنیم. مصطفی برعکس به قوام و دوام و چارچوب کار نگاه میکند و اگر قیافه اش معمولی هم بود ، خیلی وقعی نمی‌دهد. گاهی از نظر خودم این ترکیب خوبیست. که یک نفر عیار باطن را بسنجد و دیگر میزان ظاهر را. اینطور انتخاب ها شکل بگیرد و چیزی ساخته شود. ولی خب همه جا که مصطفی نیست! من توی داستان نویسی خیلی تنهایم. دوستان و عزیزان زیادی به لطف مبنا، پیدا کردم که گاهی حامی ام میشوند. اما من یک ذهن سخت گیر و منتقد مثل ذهن مصطفی لازم دارم که مثل وقت هایی که میرویم بازار، جنس را بگیرد توی دستش ، اجزا و ساختارش را آنالیز کند و در مقابل استدلال من که می‌گویم: «خب خوشگله » بگوید: «آره ولی دو روزم عمر نمیکنه» داستان های خوشگل ، دو روز هم عمر نمیکنند! توی یادها نمی‌مانند. بنا نمی شوند توی ذهن ها. با یک تکان فرو می پاشند. و در این مورد قطعا ایراد از فوندانسیون ماجراست. چیزهای خوشگل زیادی نوشته ام. حتی شاید محتواشان هم بد نباشد. اما چفت و بستشان درست نیست. وقتی کتابها را میخوانم اینقدر که به شروع و پایان و کلمه ها و قصه ی اصلی دقت میکنم، به ساختمانش فکر نمیکنم. و حتی شاید درست اجزاء ش را نبینم. و ازین مدل مطالعه خیلی هم لذت میبرم. اما ظاهراً حالا باید این لذت وافر را بگذارم کنار. بروم، دست فرو ببرم، نمای دوست داشتنی کار را بشکافم، از لای آن رد شوم، آن قسمت نا جذاب کار که زیر داستان خوابیده را پیدا کنم ، جراحیش کنم و اعضای مثله شده اش را تشریح کنم. شاید چیزی از ساختارش را بفهمم! بعضی کارها درد دارند و کارهای درد دار، من را دوست دارند و رهام نمیکنند! و بالاخره من هم معنی این عشق مازوخیستی را میفهمم و به این راحتی کول از زیر بارش خالی نمیکنم. @banoo_nevesht