اونی که از ما سره ، خدای بالا سره ...
.
بعضی وقتها باید دست برداری از غصه خوردن و خراب کردن روزهات
باید بدونی اگه تلاشت رو کردی و راهت رو درست انتخاب کردی پس بقیه ش دیگه دست تو نیست
بله ! تو وظیفه تو انجام بده بقیه ش دیگه دست خداست و خواست خودش
بسپاریم به خدا و آروم باشیم
با وجود همه ی مشکلات و سختیها به زندگیت ادامه بده چون چشم بینایی و دست توانایی در تمام لحظات کنارته
برای خوب شدن حالت دست به کار شو. با توکل بر خدا ،امید، تلاش و کمک خواستن از خدا
نگران دعاهاتم نباش هیچ دعایی بی جواب نمیمونه . روزی و جایی به بهترین شکل اجابت میشه
پس لطفا غصه ممنوع.
جهاندار عالم خداست خودش میدونه کی و چجوری.
@banovanlangarud
این شکر نیست که چای☕️ را شیرین می کند
بلکه حرکت قاشق چای خوریست🥄 که باعث شیرینی آن می شود.
زندگی عمل کردن است.
امروز شنبه ایست که خیلی کارها به آن موکول شده است.
پس بسم الله …👌😊
@banovanlangarud
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟠 جای بچه ها تو مسجد هست یا نه؟؟
@banovanlangarud
#بانوانلنگرود
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#همسرداری
اولین قانونی که شما و همسرتان در تلخترین لحظات زندگی مشترکتان باید به آن پایبند باشید، قانون «منع توهین» است.
نه شما و نه شریک زندگیتان، حتی در بدترین لحظات و در اوج عصبانیت هم حق ندارید به خانواده هم توهین کنید و از بدگویی به خانواده هم به عنوان راهی برای کنترل شریک زندگی یا انتقام گرفتن از او استفاده کنید.
اگر همسرتان با شما بد حرف زده، چرا باید همه حرفهای ناخوشایندی که مادرش قبلا به شما زده بود را به رخش بکشید و در آخر هم بگویید «تو هم بچه همان مادری!»، مگر در همه روزهایی که شریک زندگیتان خوشایندترین جملات را در مقابلتان به زبان میآورد به او یادآوری میکنید که خوب حرف زدن و مهربانی کردن را از چه کسی یاد گرفته است⁉️
پس بهخاطر عصبانیت، حرفی را نزنید که حرمتها را از بین ببرد و شکافی را میان شما ایجاد کند که بعدا از پس ترمیم کردنش برنیایید
@banovanlangarud
#بانوانلنگرود
❤️✨❤️✨❤️
🥀🔅🥀🔅🥀🔅🥀🔅🥀
#پدر و#مادر
✍🏻هیچ جایِ جهان ، خانه ی پدریِ آدم نمی شود....
✍🏻خانه ای که در نهایتِ سادگی و سنتی بودنش ، شادترین نقطه ی دنیاست
✍🏻با پنجره هایی قدیمی که هنوز هم به سویِ بی خیالیِ محض ،گشوده می شوند ، دیوارهایِ آجریِ کهنه ای که هر آجرش ، صفحه ایست از خاطراتِ سالهایِ دور ،و حیاطی که هر گوشه اش ، سکانسی از کودکی ات را تداعی می کند....
✍🏻جایی که حتی آسمانش هم با آسمان هایِ دیگر ، فرق دارد ، و زمینش ، همیشه سبز و شاعرانه است .
✍🏻آدم ها نیاز دارند وقتی دلشان گرفت ، سری به خاطراتِ کودکیشان بزنند و با سادگی و اصالتِ دیرینه شان آشتی کنند
✍🏻آدم ها نیاز دارند در هر سنی که باشند ، آخرهفته و تعطیلات را ، به خانه ی پدری شان بروند و میانِ آغوشِ پر مهرِ مادر ، از تمامِ غم ها فارغ شوند و با خیالِ راحت ، کودکی کنند .
✍🏻کاش پدرها و مادرها همیشه باشند ، و کاش خانه های پدری در این هیاهوی زمانه به دستانِ بی رحمِ فراموشی سپرده نشوند
@banovanlangarud
#بانوانلنگرود
🥀🔅🥀🔅🥀🔅🥀🔅🥀
لطفا خصوصیات خوب آدمارو بهشون بگید،
خوشتیپه بهش بگو
خوشگله بهش بگو
غذاش خوشمزه س بهش بگو
خوشگل میخنده بهش بگو
صداش قشنگه بهش بگو
مهربونه بهش بگو
و...
بذارید آدما خوبی های خودشونو ببینن
دلیلِ حالِ خوبِ هم باشیم😍
لحظاتتون خوش💐🌸
@banovanlangarud
#بانوانلنگرود
💠 اطلاعیه قطع آب در چند روستای قم_یکشنبه ۱۱ تیرماه
🔹️به اطلاع شهروندان گرامی میرساند به علت عملیات اصلاح و توسعه شبکه آب رسانی، جریان آب در محدوده مناطق زیر در ساعت: ۷ الی ۱۳ دچار افت شدید فشار، قطعی احتمالی یا کاهش کیفیت خواهد شد.
🔹️روستاهای لنگرود، صرم، #خورآباد، ورجان، سیرو، قبادبزن، میم، دستگرد، ابرجس، خاوه، ونارچ، تیره و شاه ابراهیم از توابع شهر کهک
#اطلاع_رسانی_شود.
🌐
#قبله_ی_من
#قسمت_۱۱
#بخش_1
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿:
*
دوروز خودم را با آب میوه های طبیعی خفه کردم تا کمی بهتر شوم و به مدرسه بروم. مادرم مخالفت می کرد و میگفت تا حسابی خوب نشدی نباید بری! بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران می کرد. هوای اصفهانی رو به سردی می رفت و بارش باران شروع شده بود! چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلی بمن می آمد. کلاه راروی سرم انداختم ، کوله ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم
**
.
قبل ازرسیدن به مدرسه، مسیرم راکج می کنم و به یک گل فروشی می روم.شاخه گل رز سفیدی را می خرم و بااحتیاط درکوله ام می گذارم. سرخوش ازمغازه بیرون می زنم و مسیر را پیش می گیرم. هوای سرد و تازه را با ریه هایم می بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و به پیاده رو می روم. چنددقیقه نگذشته صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را به تپش میندازد. می ایستم و به سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگی چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا می زند.اهمیتی نمی دهم و به راهم ادامه می دهم. دوباره بوق می زند. شانه بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم.
پشت هم بوق می زند ومن بی تفاوت روبه رو را نگاه می کنم. یکدفعه صدای استاد پناهی برق ازسرم می پراند: محیا؟؟ بوق ماشین سوختا!!
متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالی لبخند عمیقی می زنم. به طرف ماشینش می روم و باهیجان سلام میکنم. عینک دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب می دهد: علیک سلام! خداروشکر خوب شدی!
_بعله!
درحالیکه سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه.
_ نه خودم میام!
_ تعارف نکن! سوارشودیگه!
ازخداخواسته سوار می شوم و کوله ام راروی پایم می گذارم. دستی را روبه پایین فشار می دهد و آهسته حرکت می کند.
فضای مطبوع ماشین به جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ کیفم راباز میکنم ، گل را بیرون می آورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوری و سریع می پرسی: این چیه؟!
_ مال شماست!
لبهایش به یکباره جمع و نگاهش پرازسوال می شود.: برای من؟ به چه مناسبت؟!
_ بعله! برای تشکر از زحمتاتون!
دست دراز میکند و گل را برمیدارد.
_ شاگرد خوب دارم که استاد خوبیم!
نگاهم می خندد و اوهم گل را عمیق می بوید.دنده را عوض میکند و گل رادوباره روی داشبورد می گذارد. زیر چشمی نگاهم می کند. خجالت زده خودم را در صندلی جمع می کنم و می پرسم: خیلی که عقب نیفتادم؟!
_ نه! ساده بود مباحث! چون تو باهوشی راحت با یه توضیح دوباره یاد میگیری
_ چه خوب! " باشیطنت می پرسم" خب کی بهم توضیح بده؟
لبهایش رابازبان تر میکند و بالحت خاصی میگوید: عجب سوالی!! چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟!
ابروهایم را بالا میدهم و باذوق می پرسم: کجا؟!
_ جاشو بهت میگم!..امروز بعد مدرسه چطوره؟؟؟
میدانم مادرو پدرم نمی گذارند و ممکن است پوستم را بکنند و باآن ترشی درست کنند اما بلند جواب می دهم: عالیه!!
باتکان دادن سر رضایتش را نشان می دهد. خیلی زود می رسیم. چندکوچه پایین تراز درورودی نگه میدارد تا کسی نبیند.تشکر می کنم و پیاده می شوم...
برایم بوق می زند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنی است! لبم را جمع و زمزمه می کنم: خیلی جنتلمنی محمد!!
میدانم امروز یک فرصت عالی است برای گذراندن چند ساعت بیشتر کنار مردی که ازهرلحاظ برایم جذاب است!
** دل در دلم نیست! به ساعت خیره شده ام و ثانیه هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تکان می دهم و کمی از موهایم را مدام می جوم. چرا زنگ نمی خورد۰؟؟!! هوفی می کنم ، موهایم را زیر مقنعه مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینه ی کوچکم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یک رژ لب صورتی مایع استفاده میکنم! همان لحظه زنگ می خورد. کوله پشتی ام را برمیدارم و از کلاس بیرون می دوم. حس میکنم جای دویدن ، درحال پروازم! یعنی قرار است کجا برویم؟!! راهرو را پشت سر می گذارم و باتنه زدن به دانش آموزان خودم رااز مدرسه به بیرون پرت می کنم. یکی ازسال دومی ها داد می زند:هوی چته؟!
برایش نوک زبانم را بیرون می آورم و وارد خیابان می شوم. به طرف همانجایی که صبح پیاده شدم ، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتمن الان می آید. یکدفعه دستی روی شانه ام قرار می گیرد. نفسم بند می آید و قلبم می ایستد. دست را کنار می زنم و به پشت سر نگاه می کنم.
@banovanlangarud
#بانوانلنگرود
❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣