eitaa logo
بانوان توانمند
67 دنبال‌کننده
569 عکس
428 ویدیو
43 فایل
گروه توانمندی بانوان در جهت رشد و ارتقاء بانوان و دختران ایجاد شده است. مطالب مربوط به امور تربیتی، دینی، مشاوره و راهنمایی از کارشناسان دینی و روان شناسی در این کانال بار گزاری می شود. روزهای جمعه پاسخگو به سوالات خواهد بود. 🆔 @Fvajgani61
مشاهده در ایتا
دانلود
علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چه‌قدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می‌کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنا بود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه‌چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد: – لیلا از آشپزخانه بیرون نمی‌آیی! نگاه متحیّر و متعجبم را که دید، هیچ نگفت و رفت. معلّق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم. – می‌دونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیررسمی اومدیم تا بابا از مأموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت‌وگویی کنیم. سهیل‌جان که خواهانه، مثل فرهاد کوهکن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟ فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آن‌قدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیندازم به استکان‌هایی که خالی شده بودند. بقیه حرف‌ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه‌هایی بود که نبودن پدر، عقده محکمی می‌شود و به دل دختر سنگینی می‌کند. دلم می‌خواست فریاد بزنم، طلبش کنم و در آغوشش پناه بگیرم و بگویم: – امید نگاه‌های ترسان هزاران زن و دختر در آن سر دنیا شده‌ای، در حالی‌که من متحیر و ترسان از آینده، به تو نیاز دارم. دایی نظرم را می‌خواهد. مادر مثل همیشه جای پدر را پر می‌کند؛ هر چند که بنده خدا می‌خواهد که حکم برادرش را هم باطل نکند: – سهیل جان برای عمه عزیزه. حالا تا پدر لیلا بیاد فرصت هست. – بله، ما هم منتظریم. ان‌شاءالله به سلامت بیاد و بقیه کارها درست بشه. همه می‌خواهند منتظر بمانند، اما من مستأصلِ منتظر شده‌ام یا شاید هم منتظرِ مضطر. این بار نمی‌خواهم که پدر بیاید، تا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود. می‌خواهم با نیامدن پدر، امید سهیل را ناامید کنم. سهیل را نگاه نمی‌کنم. این دیگر چه مراسم خواستگاری است! من اصلاً مثل یک عروس حس نگرفته‌ام، نپوشیده‌ام؛ اما سهیل مثل داماد‌ها آمده است! تازه متوجه می‌شوم که چه‌قدر شیک پوشیده است. گلدان گل بزرگی هم آورده. این جعبه شیرینی و آن جعبه شکلات هم هدفمند بوده است. من فکر می‌کردم که همه‌اش برای عمه‌اش است. تا دایی و خانواده‌اش بروند، تا علی از بدرقه آن‌ها برگردد و تا مادر صدای استکان‌ها را موقع برداشتنشان در بیاورد، تکان نمی‌خورم و چشمم بین همه آنچه که آورده‌اند می‌چرخد. علی می‌خواهد حرفی بزند که با اشاره مادر سکوت می‌کند. به اتاقم پناه می‌برم. سهیل را باید چگونه بسنجم و تحلیل کنم؟ به قد بلند و زیبایی فوق‌العاده‌اش؟ به هم‌بازی مهربانِ کودکی‌هایم؟ به مدرک و دارایی‌اش؟ به دایی و محبت‌هایش؟ ذهنم قفل کرده است. اگر هر کدام را بخواهم باز کنم می‌شود زاویه‌های پررنگی از زندگی گذشته و حال که مرا در خود غرق می‌کند، شاید هم بشود نجات غریقم.
🔴 🔰 آیت الله حائری شیرازی: 💠 وقتی خوش‌ اخلاق و با تحمل و باشد، بچه باشخصیت می‌شود. حوصلۀ پدر، حوضی است که بچه در آن رشد می‌کند. بچه، مثل «ماهی» است و «حوصلۀ پدر» مثل حوض. آن پدری که حوصله‌اش زیاد است، مثل است و بچه تا حدّ ماهی‌های دریاچه رشد می‌کند و بزرگ می‌شود. پدری که از این هم باحوصله‌تر است، مثل یک دریاست، بچه مثل ماهی در ، به اندازۀ قدرت و جرأت پیدا می‌کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴‌توصیه های امام صادق به مسافران کربلا 🔹 يَلْزَمُكَ حُسْنُ الصَّحَابَةِ لِمَنْ يَصْحَبُكَ .... وَ كَثْرَةُ الصَّلَاةِ وَ الصَّلَاةُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ يَلْزَمُكَ التَّوْقِيرُ لِأَخْذِ مَا لَيْسَ لَكَ وَ يَلْزَمُكَ أَنْ تَغُضَّ بَصَرَكَ وَ يَلْزَمُكَ أَنْ تَعُودَ إِلَى أَهْلِ الْحَاجَةِ مِنْ إِخْوَانِكَ إِذَا رَأَيْتَ مُنْقَطِعاً وَ الْمُوَاسَاة... » با همسفرها خوشرفتار باش » زیاد نماز بخوان و صلوات بفرست » به اموال دیگران احترام بگذار » چشم از حرام ببند و نیازمندان در راه مانده را، ملاقات و یاری کن 📚 کامل الزیارات، باب ۴۸ حدیث ۱
# قانون مهر و اقتدار زوجین.✔ هر چه اقتدار مرد بیشتر از سوی زن رعایت شود، محبت بیشتری به زن خواهد داشت. # عوامل شکننده اقتدار مردان
🔴سخنرانی فردای رهبر انقلاب پخش زنده می‌شود 🔹در آستانه هفته دفاع مقدس، جمعی از فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدس و خانواده‌های شهدا، ساعت ۱۰:۳۰ صبح چهارشنبه ۳۰ شهریور با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دیدار خواهند کرد. 🔹این برنامه به‌صورت زنده از رسانه KHAMENEI.IR و شبکه‌های صداوسیما پخش خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️♦️دو موقعیت خطرناک برای تصمیم‌گیری: 1️⃣ زمانیکه خیلی خوشحال هستید 2️⃣ زمانیکه خیلی ناراحت یا عصبانی هستید 🔹در این زمان‌ها، چون تصمیمات شما از دریچه هیجان و احساسات است، تصمیم درستی نمی‌گیرید. 🔹چه حرف‌هایی که در مواقع خوشحالی بیان می‌شود و به آن عمل نمی‌شود، و چه حرف‌هایی که در ناراحتی و غم و عصبانیت گفته می‌شود و پشیمانی و حسرت به دنبال دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴زیارت حضرت رحمه للعالمین، محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺭَﺳُﻮﻝَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﺭَﺣْﻤَﺔُ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﺑَﺮَﻛَﺎﺗُﻪُ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﻣُﺤَﻤَّﺪَ ﺑْﻦَ ﻋَﺒْﺪِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺧِﻴَﺮَﺓَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺣَﺒِﻴﺐَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺻِﻔْﻮَﺓَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼ‌ﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺃَﻣِﻴﻦَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺃَﺷْﻬَﺪُ ﺃَﻧَّﻚَ ﺭَﺳُﻮﻝُ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﺃَﺷْﻬَﺪُ ﺃَﻧَّﻚَ ﻣُﺤَﻤَّﺪُ ﺑْﻦُ ﻋَﺒْﺪِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﺃَﺷْﻬَﺪُ ﺃَﻧَّﻚَ ﻗَﺪْ ﻧَﺼَﺤْﺖَ ﻟِﺄُﻣَّﺘِﻚَ ﻭَ ﺟَﺎﻫَﺪْﺕَ ﻓِﻲ ﺳَﺒِﻴﻞِ ﺭَﺑِّﻚَ ﻭَ ﻋَﺒَﺪْﺗَﻪُ ﺣَﺘَّﻰ ﺃَﺗَﺎﻙَ ﺍﻟْﻴَﻘِﻴﻦُ ﻓَﺠَﺰَﺍﻙَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻳَﺎ ﺭَﺳُﻮﻝَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺃَﻓْﻀَﻞَ ﻣَﺎ ﺟَﺰَﻯ ﻧَﺒِﻴّﺎ ﻋَﻦْ ﺃُﻣَّﺘِﻪِ ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﻭَ ﺁﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﺃَﻓْﻀَﻞَ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺇِﺑْﺮَﺍﻫِﻴﻢَ ﻭَ ﺁﻝِ ﺇِﺑْﺮَﺍﻫِﻴﻢَ ﺇِﻧَّﻚَ ﺣَﻤِﻴﺪٌ ﻣَﺠِﻴﺪ.
باران رحمت_1.mp3
7.96M
۱ خــ✨ــدا فقط یه اسم داره که با الله برابری میکنه! یعنی عظمت و قدرت این اسم خداوند با الله که مجموع تمام اسماء خداست، برابره... راستی... رحمان یعنی چی؟ (الرحمن) @ostad_shojae
باران رحمت_2.mp3
9.68M
۲ فرمول مهــم؛ ما به دنیا اومدیم تا دونه دونه، اسمهای خدا رو کسب کنیم و ظهور بدیم. میزان ثروت ما هم، چه در دنیا و چه در آخرت به تعداد همین اسمهایی بستگی داره که جذب میکنیم. 🔺امــّا تا اسم رو نگیری؛ بقیه ی اسمها رو محاله دریافت کنی😊. (الرحمن) @ostad_shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت محمد«صلوات‌الله‌علیه‌وآله»، آخرین پیامبر، نماد آخرین انسان.pdf
124.8K
📖 متن مورد بحث امشب 🔖عنوان: حضرت محمد«صلوات‌الله‌علیه‌وآله»، آخرین پیامبر، نماد آخرین انسان 🔮
با امضاء این پویش، شما هم از مسئولین کشور بخواهید: 🔴 فیلتر اینستاگرام دائمی شود… 🔺جهت امضاء کلیک کنید👇 👉 farsnews.ir/my/c/164703 #⃣
💠 وندی شلیت نویسنده فمنیست آمریکایی در خصوص فعالیت های می نویسد: 🔻«...من او را در یک برنامه تلویزیونی دیدم که خطاب به مردم ایران می‌گفت این‌جا (آمریکا) نهایت امنیت و آزادی زنان است!!! 🔻او با یک دوربین در خیابان‌ هاي آمریکا راه می‌رفت و زنان ایران را تشویق به ترک حجاب و شبیه شدن به زنان آمریکایی می‌کرد. او را نمی‌شناسم و نمی‌دانم در چه شرایطی قرار گرفته که این کار را انجام می‌دهد. 🔻 اما این را می‌دانم که او یا آمریکا را نمی‌شناسد یا می‌خواهد از زنان کشورش انتقام بگیرد! منبع @hosein_darabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰كودك درمانده تربيت نكنيد. 🔹جملاتي مانند: " هميشه كارت خرابكاريه"، "هيچ وقت حرفمو گوش نميدي"، " يكبار ازت يه كارى خواستما ببين چكار كردى" و ..... ⬅️ به كودكان در مانده بودن را مياموزد. از كلمات "هيچ وقت" يا "هميشه" براي نشان دادن بدى كار كودك استفاده نكنيد. 🔸فرزندتان روزانه صدها كار درست و چند كار اشتباه انجام ميدهد درست شبيه شما و بقيه انسانها. غلو نكنيد، فرزندتان باور ميكند كه هميشه بد است و هيچ وقت خوب نيست و كم كم درمانده خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5830347864424845185.mp3
12.91M
🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊 🌿🕊 🕊 ۶۳ ▪️چرا بعضی‌ها به زیارت می‌روند و جز ثوابی، چیزی گیرشان نمی‌آید، ⚡️و بعضی‌ها همان زیارت را می‌روند و تا مقامِ مزور (زیارت شونده) بالا رفته و رشد می‌کنند! ▫️چرا بعضی‌ها، آسان شفاعت می‌شوند، و روحشان ثانیه به ثانیه بزرگ‌تر می‌شود، ⚡️و بعضی‌ها با سابقه‌ی طولانی عبادت و مستحبات و مبارزه و ... اندر خم خویش باقی می‌مانند؟ علیهم‌السلام 🕊 🌿🕊
مرواریدهای بی نشان - ناصر کاوه.pdf
23.42M
انتشار رایگان pdf کتاب تمام رنگی، «»، بمناسبت هفته دفاع مقدس، «کتاب شهدای زنان» پرافتخار کشورم، جمهوری اسلامی، که به دست و... به شهادت رسیدند... این کتاب را بخوانید و برای اینکه در ثواب آن شریک باشید، آنرا منتشر کنید.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 بچه های خجالتی بچه های باهوشی هستند، تیز و فهمیده اند ولی ترس و احتیاط زیادی به آنها داده اند. توانایی بالاست ولی میدان ندیده اند. ✳️ راهکارها : ۱- باید به او میدان داد. ۲-او را همراهی و تشویق کرد. ۳- مهارتهایش را بالا برد. ۴- آدم خجالتی از نگاه ها و تقابل ها می ترسد. میتوانید کیک🎂 درست کنید او مدرسه ببرد و به بچه ها تعارف کند. یا یک شعری را با او تمرین کنید تا برای معلمش سرکلاس یا سر صف بخواند. مرحله به مرحله میدان را بزرگ تر کنید. ۵- کلمات را باید به خجالتی ها یاد بدهید تا آرام آرام راه بیفتند. ۶- به آنها مسئولیت بدهید از معلم 👨‍🏫هم بخواهید به او مسئولیت بدهد. ❇️ مهارت + میدان دادن در واقع عدم اعتماد به نفس بخاطر عدم مهارت هست . باید مهارتها را بالا برد. 🔵 توجه : اگر خجالت درمان نشود شخص در آینده آدم بدبینی می شود و سوءظن پیدا می کند.
سوال : خانمی هستم مطلقه که ترس از این دارم که نتوانم ازدواج مجدد کنم لطفا راهنمایی کنید پاسخ✍ ۱.سعی کند انتقاداتی که همسرش و خانواده همسرش و اطرافیان به او داشته اند را پیدا کند و آنها را اصلاح کند ۲.حال که طلاق گرفته باید سطح توقع خودش را پایین بیاورد. یعنی ایده آل فکر نکند..البته این به این معنا نیست که به حداقل راضی شود یا در ازدواج دومش وسواس به خرج ندهد. بلکه در عین دقت باید کمی هم از مواضع خودش پایین⬇️ بیاید و سختگیری نکند ۳.سعی کند کارهای اجتماعی را جدی بگیرد و در آنها وارد شود... مثلا فعالیت های بسیج یا مسجد🕌 یا کارهای دیگر که هم شان و آبرویش حفظ شود و هم قابلیت هایش به نمایش گذاشته شود ۴.اگر هنر یا مهارتی دارد حتما آن را ادامه دهد تا هم استقلال مالی داشته و هم از این طریق با ادمهای بیشتری ارتباط بگیرد تا مساله ی ازدواج برایش زودتر اتفاق بیفتد ۵.سعی کند با همه برخورد خوبی داشته باشد تا در نگاه دیگران خوب به نظر بیاید 😊 ۶.اگر از نظر قیافه در سطح پایینی هست حتما به چهره و پوستش و همچنین نوع پوشش اهمیت بدهد. ۷.اگر آدم مطمئن و راز نگه دار سراغ دارد او را واسطه قرار بدهد تا به دیگران بسپرد که چنین دختری با این شرایط برا ازدواج وجود دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 📻 برنامه راه زندگی- رادیو معارف، 9 مهرماه 1401 👨‍💻کارشناس: حجت‌الاسلام دکتر رفیعی‌هنر
بانوان توانمند
#رنج_مقدس #قسمت_هفدهم علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه،
سهیل را قلبم می‌تواند دوست داشته باشد؟ دلم با او همراه می‌شود یا مجبور به هم‌خوانی با او خواهم شد؟ آینده‌ام با سهیل تضمین است یا باید تطبیقش بدهم؟ دیوانه می‌شوم با این افکار. خودخواهی‌ام گل می‌کند و بی‌خیال خستگی مادر و خواب بودنش می‌روم سراغش. پتو را دورش گرفته و کنار رخت‌خوابش نشسته است. پنجره اتاقش باز است و باد سردی پرده‌ها را تکان می‌دهد. چراغ مطالعه‌اش روشن است. کتابش باز و نگاهش به دیوار روبه‌رو است. مرا که می‌بیند، تعجب نمی‌کند. انگار منتظرم بوده: – شبگرد شدی گلم! بیا این پنجره را ببند، باز گذاشتم کمی هوای اتاق عوض بشه. پرده‌ها را از دست باد و اتاق را از سرمای استخوان سوز نجات می‌دهم. کنارش می‌نشینم و با حاشیه پتویش مشغول می‌شوم: – نظرتون چیه؟ لبخند می‌زند: – قصه بزی و علف و شیرینی‌ش. خودت باید نظر بدی حبه انگورم. خم می‌شود و صورتم را می‌بوسد. منظورش از حبه انگور را درک نمی‌کنم. تا حالا حبه انگور نبوده‌ام. حتماً منظورش این است که گرگ را دریابم. – خودت باید تصمیم بگیری عزیزم. علاقه و آرمان‌هات رو بنویس. دوست نداشتنی‌ها و موانع خوش‌بختی رو هم فکر کن. بعد تصمیم بگیر. من هم هرچی کمک بخوای دربست در اختیارتم. البته بعد از این‌که سهیل رو هم در ترازو گذاشتی و سنجیدی. دوباره خم می‌شود و می‌بوسدم، من از همه آنچه که اسم ازدواج می‌گیرد می‌ترسم. دایی مرا در یک‌لحظه غافلگیر کرد. عجیب است که حس خاصی پیدا نکرده‌ام. مادر سه‌باره می‌بوسدم. امشب محبتش لبریز شده است. از این محبتی که هیچ طمعی در آن نیست، سیراب می‌شوم. وقتی بلند می‌شوم، می‌خواهم حرف آخرِ دلم را بلند بگویم، اما نمی‌دانم آخر حرفم چیست. سکوت می‌کنم و می‌روم. پدر این‌جا باید باشد که نیست. تا صبح راه می‌روم. می‌نشینم. دراز می‌کشم، با پتو به حیاط می‌روم، چشمانم را می‌بندم و تلاش می‌کنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم؛ اما فایده ندارد. تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقی‌ام داد علی را بلند می‌کند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصله هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند، سعید و مسعود که می‌آیند، مادر نمی‌گذارد قضیه را متوجه شوند؛ ولی بودنشان برای روحیه من خوب است. پدر که می‌آید، سنگین از کنارش می‌گذرم. چقدر این سبزه شدن‌ها و لاغر شدن‌های بعد از هر مأموریتش زجرم می‌دهد. دایی و خانواده‌اش همان شب می‌آیند. این‌بار رسمی‌تر از قبل. از عصر در اتاقم می‌مانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور می‌کنم؛ با سهیل و تمام خاطره‌هایش. چای را دوباره علی می‌برد. در اعتصابم… حرف سر من است؛ منِ ساکتِ آبی‌پوشِ پناه گرفته کنار مادر. لبه چادرم را آرام مثل گلی باز می‌کنم و می‌بندم. ده بار این کار را می‌کنم. دایی را دوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه می‌آورد… یعنی تمام هدیه‌هایش هدفمند بوده است؟ زن دایی‌ام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه می‌افتد که این هم بی‌غرض نبوده! باید با سهیل حرف بزنم. این را دایی درخواست می‌کند. مادر سکوت می‌کند و پدر رو می‌کند به من: – لیلاجان! هر طور که شما مایلی بابا! میلم به هیچ نمی‌کشد. بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟ به پدر نگاه می‌کنم. اصلاً فرصت نشد که چند کلمه‌ای با من گفت‌وگو کند. دایی این‌بار می‌گوید: – لیلاجان! دایی! چند کلمه‌ای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیاییم. روابط بین خانواده را دارم به‌هم می‌زنم با این حال مزخرفم. بلند می‌شوم و سهیل هم بلند می‌شود. می‌روم سمت اتاق کتابخانه.
البته همه این‌ها را علی برنامه‌ریزی می‌کند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمی‌کند. در کتابخانه را که می‌بندد حس بی‌پناهی پیدا می‌کنم. به کمد کتاب‌ها تکیه می‌دهم تا شاید سر پا بمانم. سهیل لبخندی می‌زند و می‌گوید: – دختر عمه! من همون سهیلِ سالی یکی‌دوبار هم‌بازی کوچه‌های طالقانم. عوض نشدم که این‌طور رنگت پریده. کودکی‌ام به سرعت از مقابل چشمانم می‌‌گذرد؛ هم‌بازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر این‌جایش را نکرده بودم. می‌گویم: – من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه. – مگه ازدواج خرابش می‌کنه؟ – نه، ازدواج برای من هنوز مسئله مهم نشده و شما هم صورت‌مسئله نشدید. لبخند بلندی می‌زند و می‌گوید: – همین امشب دو نفری طرح مسئله می‌کنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق، مسئله رو بنویس. نگاهم را بالا نمی‌آورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بی‌اختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنی‌ای دارد. چشمانم گه‌گداری در مهمانی‌ها دیده و رو گرفته بود. – دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون می‌خواستم وقتی می‌آم، همه چیز رو اندازه شأن تو فراهم کرده باشم. می‌خواستم هیچ سختی و غصه‌ای کنارم نکشی. متوجهی که؟ یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بوده‌ام و خودم هیچ گزینه‌ای را به ذهن و دلم راه نداده‌ام؟ شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟ پس پدربزرگ چه می‌گفت که شأن انسان بهشت است، ارزان‌تر حساب نکنید. سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر می‌ارزم؟ از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا می‌آورم. – لیلا! تو خیلی سختی کشیدی. چه سال‌هایی که توی طالقان تنها بودی. چه این‌که الآن هم دائم پدرت نیست. من همیشه نگاه حسرت زده‌ات رو به بچه‌های دیگه می‌دیدم. نمی‌خواستم وقتی می‌برمت سر زندگی، یک ذره ناراحتی بکشی. می‌تونم این قول رو بهت بدم. سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل می‌کند و راه‌حل می‌دهد. تلخ می‌شوم و می‌گویم: – این‌طور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم. شاید از خواهر و برادرا دور بودم، اما واقعاً برام روز‌های تلخی نبود. نبودن پدر هم که توجیه داره. – پدرت قابل احترامه، اما به هر حال اولویت خانواده است که من نمی‌خوام سرش بحث کنم. من هم بحث نمی‌کنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است. مخصوصاً لحظه‌هایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه می‌کشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم. سهیل دست روی نقطه‌ضعف من گذاشته است. کمی دلخور می‌شوم، حرف دیگری نمی‌زنم و بلند می‌شوم. سهیل مثل کودکی‌هایش به دلم راه می‌آید و بی‌هیچ اعتراضی تمام شدن گفت‌وگوهایمان را قبول می‌کند. تا بروند و من بروم اتاق علی، ذهنم درگیر سؤال‌هایم است. علی اتو را از برق می‌کشد. لباسش را آویزان می‌کند، اما حرف نمی‌زند. پشیمان می‌شوم از آمدنم. تا می‌خواهم برگردم، می‌گوید: – زندگی خودته خواهری! تصمیم هم با خودته! من تا موقعی که خودت نتیجه بررسی ذهنی‌ات رو نگی، نظرم رو درباره زندگی با سهیل نمی‌گم. برمی‌گردم و حرفم در گلویم می‌جوشد: – بله زندگی خودمه! حتماً پدر هم زندگی خودشه، تصمیم خودشه. نبودن‌هاش، هر بار زخمی شدن‌هاش، سختی‌های همه ما تقدیر خودمونه، این ‌که حتی تا چند سال پیش کارهای بانک و اداره رو مادر می‌کرده، این‌که مدرسه‌های همه رو خودش می‌رفته، این‌که کار و بار خونه و بچه‌ها رو خودش به دوش می‌کشید، این‌که امشب سهیل به من طعنه مهم بودن خانواده و بدی نبود پدر رو می‌زنه، اینا با خودمه و همه چیز و همه کس هم بی‌خود… علی با سرعت می‌آید سمت من. می‌کشدم داخل اتاق و در را می‌بندد. چشمانش به لحظه‌ای پر از خشم می‌شود. نگاهش را از من می‌گیرد و پلک‌هایش را می‌بندد و رو برمی‌گرداند تا کمی به خودش مسلط شود. – سهیل اشتباه کرده… غلط کرده. تو هم اگر محکم جوابشو ندادی… نفسش را محکم در فضای اتاق رها می‌کند. برمی‌گردد سمت من و به آنی تغییر لحن می‌دهد: – لیلاجان! از سهیل پرسیدی که آسایشی که این چند سال داشتی و تونستی بری دنبال درس و تجارت، چطوری برات فراهم شده؟ نمی‌خواهم بی‌جواب بروم: – چرا پدر من؟ چرا خود دایی آسایش و امنیت بچه‌هاشو تأمین نکنه؟ – از خودشون می‌پرسیدی خانوم خانوما. حتماً جلوی سهیل سکوت کردی که این‌جا داری حرف می‌زنی. هه! هر چند بد هم نیست‌ها؛ سهیل الآن خونه داره، ماشین و کار و مدرک… هوووووم. خیلی هوس‌انگیزه برای یه دختر.