🌼گل و درخت در این تفکرات غرق بودن که ناگهان درخت نگاهش به گل تازه باز شده افتاد و بهش پیشنهاد داد که بیا یه #همزیستی_خوبی رو با هم شروع کنیم،
👈چون خداوند در وجود من و تو چیزایی قرار داده که میتونیم برای همدیگه #مفید باشیم.
🤔گل با کمی تفکر پیشنهاد همزیستی با درخت رو قبول کرد، اما برای داشتن رابطه بهتر شرطایی گذاشت.
🔅گل به درخت گفت: من چندتا خواسته از تو دارم؛
🔹بذاری همیشه گل بمونم و نخوای منو شبیه به یه درخت کنی، چون ویژگی های من با جسمم هماهنگه، گل وقتی باطراوت میمونه که گل باشه.
#ادامه_درپست_بعدی..
💚💛💙❤️
اثرات #مفید رابطه زناشویی حلال و اصولی:
- کاهش خشم و غضب
- دفع هم و غم و فکر
- دور کردن افکار پیچیده و وسواس گونه از انسان
- سبک ساختن بدن (از بین رفتن سنگینی سر و بدن )
- از بین رفتن مشکلات دید چشم و سرگیجه
- افزایش اشتها
- افزایش هوشیاری
- افزایش نشاط و قوت بدن
✅ كلا اگر جماع موقع حاجت، واقع شود باعث حفظ سلامتی می شود.
👈🏻غير از موارد ذكر شده بنظر می رسد كه يك رابطه جنسی مناسب باعث "از بين رفتن كدورت ها و ایجاد علاقه بیشتر بین زن و مرد و تحکیم خانواده" می شود.
#همسرداری
#زناشویی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#هرچی_توبخوای #قسمت132 بابغض گفت: _یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.😢تازه رفته بود
#هرچی_توبخوای
#قسمت133
داشتم به وحید نگاه میکردم...
دلم خیلی براش تنگ شده بود.یازده ماه بود که از کار جدید وحید میگذشت.تو این یازده ماه،وحید رو اونقدر کم دیده بودم که دلم برای تماشا کردنش هم خیلی تنگ شده بود.☺️💓
فرداش وحید گفت:
_آماده بشین بریم بیرون.
همه آماده شدیم.رفت خونه آقاجون.به من گفت:
_تو ماشین باش،الان میام.
بچه ها رو برد تو خونه.بعد اومد.ناراحت بود و حرفی نمیزد.رفت امامزاده.یه جایی،تو صحن امامزاده نشستیم.گفت:
_زهرا،از ازدواج با من پشیمونی؟😊
گفتم:
_نه.😇
-تمام مدتی که دنبالت میگشتم،اون موقعی که اومدم خاستگاریت،اون مدتی که منتظرت بودم همیشه دلم میخواست کنار من خوشبخت باشی.☝️هیچ وقت دلم نمیخواست اذیتت کنم،آزارت بدم دم یا تنهات بذارم ولی عملا همه ی این کارها رو کردم..😒چند وقته هرچی فکر میکنم، میبینم روزهای تنهایی و نگرانی تو خیلی بیشتر از روزهای باهم بودنمون بوده.. زهرا من اگه یک درصد هم احتمال میدادم زندگیت با من اینجوری میشه هیچ وقت بهت پیشنهاد ازدواج نمیدادم.😔
-وحید،من خیلی دوست دارم..من از زندگیم راضیم..☺️کنار شما خوشبختم.. اگه به گذشته برگردیم بازهم باهات ازدواج میکنم.😍
-...کارم خیلی سخت شده ولی اصلا تمرکز ندارم.😒همش فکرم پیش تو و بچه هاست.چند بار بخاطر حواس پرتی نزدیک بود،جان نیرو هام رو به خطر بندازم.😔خیلی تو فشارم.نه به کارم میرسم،نه به زندگیم.درسته هیچ وقت گله نمیکنی، غر نمیزنی،شکایت نمیکنی.. درسته که در دیزی بازه ولی این گربه حیا سرش میشه.😒
از حرفش خنده م گرفت.😁گفتم:
_قبلا دو بار بهت تذکر دادم درمورد همسرمن درست صحبت کن.یه کاری نکن عصبانی بشم که کاراته بازی میکنم ها.😆👊
لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش تموم شد.
-زهرا،من شرمنده م.نمیدونم باید چکار کنم.😓
-ولی من میدونم...وحید سابق نباش.😌
سؤالی نگاهم کرد.گفتم:
_قبلا وقتی از سرکار میومدی خونه،فقط به ما فکر میکردی،وقتی میرفتی سرکار به کارت فکر میکردی.اما الان مسئولیت آدم های دیگه رو هم داری.پس مجبوری همیشه به اونا فکر کنی حتی وقتی خونه هستی...وحید،من انتظار ندارم که همیشه کنارم باشی ولی ازت میخوام از اینکه کنارت هستم ناراحت نباشی.😊همه ی دلخوشی من اینه که #توسختی_ها کنارت باشم.من میخوام باعث #آرامشت باشم نه عذاب وجدانت.من از اینکه ناراحت باشی،کار سختی داری یا زخمی میشی ناراحت نمیشم.اتفاقا وقتی تو همچین مواقعی بتونم بهت آرامش بدم احساس #مفید بودن میکنم.من وقتی کنارت احساس مفید بودن کنم، خوشبختم.😊
تمام مدت وحید به زمین نگاه میکرد ولی بادقت به حرفهای من گوش میداد. حرفهام تموم شده بود ولی وحید هنوز فکر میکرد.مدتی گذشت.
-وحید😍
منتظر بودم به من نگاه کنه.بدون اینکه به من نگاه کنه لبخند زد و گفت:
_منم خیلی دوست دارم..خیلی.
بعد به من نگاه کرد.هر دو مون لبخند زدیم.☺️☺️
رفتیم ناهار جگر خوردیم؛دو تایی.😋😋بعد رفتیم دنبال بچه ها.
از اون روز به بعد وحید تقریبا هر شب میومد خونه.دیر میومد ولی میومد. وقتی هم که میومد گاهی با تلفن صحبت میکرد.میگفت یکی از نیرو هام مأموریته کار واجبی براش پیش میاد،لازمه باهام مشورت کنه.حتی موقع خواب هم گوشیش دم دستش بود...
یه روز تعطیل رفتیم پیک نیک...🌴🌳
وحید داشت وسایل رو از صندوق عقب ماشین درمیاورد.منم کنار ماشین مراقب بچه ها بودم...
جوانی به ما نزدیک میشد.همسرش دورتر ایستاده بود.احتمال دادم برای کمک به وحید داره میاد.وحید سرش تو صندوق عقب بود.جوان کنارش ایستاد و احترام نظامی گذاشت و بلند گفت:
_سلام قربان.😊✋
وحید جا خورد،خواست بلند بشه سرش محکم خورد به در صندوق عقب.😣من به سختی جلوی خنده مو گرفته بودم.🙊 جوان بیچاره خیلی ترسید.گفت:
_جناب سرهنگ،چی شد؟😨
وحید سرشو از صندوق عقب آورد بیرون.خنده شو جمع کرد،🙊😠خیلی جدی گفت:
_رسولی دو هفته میری مرخصی تا نبینمت.فهمیدی؟😠
جوان که اسمش رسولی بود خیلی ترسید.گفت:
_قربان ببخشید من...😰
وحید پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه یکبار دیگه بگی قربان من میدونم و تو.😠
من حسابی خنده م گرفت.آقای رسولی هم حسابی ترسید و نگران شد.گفت:
_جناب سرهنگ میخواستم...😢😰
دوباره وحید پرید وسط حرفش و محکم گفت:
_رسولی،یک ماه میری مرخصی.😠☝️
وحید با همکاراش طوری رفتار میکرد و از عشق به کار میگفت که برای همه شون مرخصی تنبیه بود.✌️
طفلکی آقای رسولی،....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
🔗💜🔗💜🔗 ⚙️ #مهارتهای_همسرداری ۹ 💯 #اقتدار_مردانـه #خواسته_زنانه (ب) 🌀چند هفته قبل یه خانوم و آقایی پ
✨🕊✨
⚙️#مهارتهای_همسرداری ۱۰
🌀#اقتدار_مردانه #خواسته_زنانه (۳)
#داستان
✨ روزی روزگاری توی جنگلی درخت کوچولویی بود که کم کم رشد میکرد و روز به روز بزرگتر میشد.
🌳تا اینکه تنه ی درخت ضخیم، و شاخو برگاش مثل یه چتر بزرگ شد. درخت همه چی مثل : نور و غذای کافی داشت، ولی احساس کمبود میکرد.
💢آرزو میکرد کاش میتونستم سایهم رو مثل یه چتر روی سر یکی باز کنم و تنهی محکمم #تکیه_گاه کسی باشه و از کسی محافظت کنم.
🔻کاش میتونستم از کسی در برابر باد شدید، سیل، نور زیاد، سرما و گرما #محافظت کنم، چون فکر میکنم مفید بودن حس خوب #ارزشمند_بودن بهم میده.
⭕️نزدیک درخت، گلی🌷 بود که آروم آروم غنچه هاش باز میشد. وقتی غنچه های گل باز شد، گل با خودش گفت: کاش میتونستم با بوی خوش و زیبایی و طراوت گلبرگهام باعث #آرامش کسی بشم، چون با این کار احساس ارزشمند بودن و آرامش میکنم.
🌼 گل و درخت در این تفکرات غرق بودن که ناگهان درخت نگاهش به گل تازه باز شده افتاد و بهش پیشنهاد داد که بیا یه #همزیستی_خوبی رو با هم شروع کنیم،
👈چون خداوند در وجود من و تو چیزایی قرار داده که میتونیم برای همدیگه #مفید باشیم.
🤔گل با کمی تفکر پیشنهاد همزیستی با درخت رو قبول کرد، اما برای داشتن رابطه بهتر شرطایی گذاشت.
🔅گل به درخت گفت: من چندتا خواسته از تو دارم؛
🔹بذاری همیشه گل بمونم و نخوای منو شبیه به یه درخت کنی، چون ویژگی های من با جسمم هماهنگه، گل وقتی باطراوت میمونه که گل باشه.
👇👇👇👇👇👇👇
🌼گل و درخت در این تفکرات غرق بودن که ناگهان درخت نگاهش به گل تازه باز شده افتاد و بهش پیشنهاد داد که بیا یه #همزیستی_خوبی رو با هم شروع کنیم،
👈چون خداوند در وجود من و تو چیزایی قرار داده که میتونیم برای همدیگه #مفید باشیم.
🤔گل با کمی تفکر پیشنهاد همزیستی با درخت رو قبول کرد، اما برای داشتن رابطه بهتر شرطایی گذاشت.
🔅گل به درخت گفت: من چندتا خواسته از تو دارم؛
🔹بذاری همیشه گل بمونم و نخوای منو شبیه به یه درخت کنی، چون ویژگی های من با جسمم هماهنگه، گل وقتی باطراوت میمونه که گل باشه.
#ادامه_درپست_بعدی..