❣خاتون قلبم
باید سطح توقعات و انتظارات خود را با میزان درآمد شوهر تنظیم کند و از او چیزی که توان تهیه آن را ندارد نخواهد و دائماً مردان دیگر را در این زمینه به رخ او نکشد...🌺🍃
#حرف_حساب😉
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
همسر شهید جهاندیده گفته نتانیاهو بدونه
من حتی انتظار برگشت پیکرش رو هم نداشتم
هدیه ای که به امام دادم رو پس نمیگیرم.
امام خامنه ای امر کنه؛ حاضرم طفل سه ماهه و هفت ساله م رو هم خوراک موشک های اسرائیلی میکنم .
حالا فهمیدید دشمن دقیقا از چه تفکری میترسه؟!🍂
#بانوی_تراز
#بی_بی_مریم_بختیاری
#همسر_شهید_جهاندیده
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹قصه گو قصه می گوید..❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_20241029_192334458.mp3
14.07M
قصه ی آقا کمده🚪👀 |
༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: منظم بودن چه خوبه😊✨
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❰ جانِ دل C᭄؛⇢
مرور کردم و دیدم ؛
چه بزنگاههایی که سر نرسیدی
و حمایتم نکردی ؛
و از چه مخمصههایی که نجاتم ندادی!
بیانصافیست بخواهم فراموش کنم ؛
حضور شگفتانگیز تو را.
همه مثل من خوشاقبال نیستند که ...
کسی مثل تو دوستشان داشتهباشد.
گاهی دستهای تو انگار ؛
دستهای خداست که از آستین زمینیِ تو بیرون زده، گاهی حس میکنم، خدا دارد با چشمهای تو مرا میبیند و با حضور و لبخندهای تو در آغوشم میگیرد.
± چقدر میخواهمت ؛
تو را که مهربانترین و عزیزترینی برای من،
چقدرخوشبختم که میشناسمت و چقدر
خوشبختم که میشناسیام!💕
#او_بخواند
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل ۱
🌹برگ دوم
عبدالله منتظر ماند تا نماز انس به پایان رسید.حالا عبدالله را می دید،خونسرد و بی هراس،،بعد سوارانی که گرد خیمه اش را گرفته بودند و حالا یکی شان پیاده شد و کنار عبدالله ایستاد و عبدالله پرسید:
《 پیرمرد تو واماندهای یا در راه مانده؟》
هیچ کدام مقیم هستم. 》
عبدالله به تمسخر خندید و به پیرامون اشاره کرد که جز دشت سوزان هیچ نبود؛گفت:
《مقیم؟!در این جهنم؟!تنها و بی کس؟!》
انس گفت:《اینجا جهنم نیست که تکهای از بهشت است و من تنها نیستم،در انتظار یارانی مانده که بزودی میرسند من امید دارم یاری مرا بپذیرند .》
واز جا بلند شد عبدالله از سخنان انس سر در نیاورد نگاهی به سوار همراهش انداخت. او نیز ابرو انداخت و لب آویخته کرد یعنی من هم سر در نمی آورم. عبدالله رو به انس برگشت و گفت:《نیازی نیست از ما بترسی و یاران نداشتهات را به رخ مان بکشی! ما نه از مشرکانیم نه حرامی.》
انس بی آنکه به عبدالله نگاه کند، از گودال بیرون آمد و گفت:《 ترسی از شما ندارم، چه مشرک باشید، چه حرامی یا مسلمان؛ چرا که به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان همپیمان میشوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بندهی خدا و فرزند رسولش را بکشند و بر کشتهاش پای افشانی کنند.》
و به سوی خیمه رفت تا باز هم عبدالله و سوار با حیرت به
یکدیگر نگاه کنند. سوار گفت:
《 گمان میکنم تیغ آفتاب عقلش را زائل کرده و دیگر از یاری ما بینیاز شده است.》
《 اگر هم چنین باشد، به یاری ما نیازمندتر است .》
عبدالله به دنبال انس تا جلوی خیمه رفت و گفت:
《 بسیار خوب پیرمرد، گمان کن ما همان یارانی هستیم که در انتظارشان ماندهای، اگر یاری میخواهی بگو تا یاری ات کنیم.》
انس سر بلند نکرد. گفت:
《 شما از این سو آمدهاید، اما آنکه من در انتظارش هستم از آن سو میآید؛ از حجاز.》
《 حجاز؟!》
سوار گفت :《شاید خودش میخواهد به حجاز برود، اما نمیتواند.》
عبدالله جلو خیمه رسید و رو به انس کرد:
《 اگر میخواهی به حجاز بروی، آن اسب تا حجاز تو را میرساند.یا اگر پناهی میخواهی که در آن آسایش داشته باشی، با ما همراه شو تا در کوفه پناهت دهیم.》
انس با لبخندی سرد سر تکان داد و وارد خیمه شد. عبدالله مستأصل مانده بود. صدایش را بلندتر کرد:
《 یا قرص نانی که سیرت کند، هرچه بخواهی دریغ نداریم، جز آب که خود به آن نیازمندیم.》
بعد نگاهی به اُم وهب انداخت که پردهی کجاوه را کنار زده بود و آنها را مینگریست. اُم وهب گفت:
《 اگر خیری از ما نمیخواهد، رهایش کنیم تا شرمان به او نرسد.》
در همین حال انس با مشک بزرگی پر از آب بیرون آمد و گفت:《 آنچه شما دارید به کار من نمیآید، اما آنچه من دارم، نیاز شما را برمیآورد.》
عبدالله که لبهای خشکیده ی انس را دید گیج گفت:
《 تو آب در خیمه داری و خود تشنه ماندهای؟!》
انس مشک آب را به طرف عبدالله گرفت و گفت:
《 شما مسافرید و روزه بر شما واجب نیست، اما من مقیمم و روزهدار.》
عبدالله مشک را به سوار داد تا میان همراهان تقسیم کند. سوار رفت عبدالله رو به انس کرد و گفت:
《رفتار تو کنجکاوی مرا بیشتر میکند .تو که هستی؟ در این دشت سوزان، تنها ،تشنه؛ و روزهدار؟!》
انس چشم در چشم عبدالله خیره ماند. بعد گفت:
انس بن حارث کاهلی از قبیلهی بنی اسد و تو عبدالله بن عمیر از قبیلهی بنی کلب که برای جهاد با مشرکان به فارس رفته بودی و اکنون به قبیلهات باز میگردی .》
حیرت عبدالله به ترس تبدیل شد. گفت:
《تو مرا میشناسی؟!》
《همان قدر که کوفیان را؛ و پدرانشان را؛ که هرگز نه خداوند از آنان راضی بود،نه آنان از خداوند. ❤️
#داستان_شب
#نامیرا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
شب
قشنگترین اتفاقیست
که تکرار میشود تا آسمان
زیباییش را به رخ زمین بکشد
خـــدایا
در این شب
ستاره هاے آسمـــانت را
سقف خانه دوستانم ڪــن
تا همیشہ زندگیشان زیبا باشد
شب بخیر رفقا 🌙
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7