فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیشب بعد چند روز سبزی خریــــــدم و پاک کردم ولی یادم رفته بود بزارم یخچال...😒🤦♀ عوضش الان با یخ و آبلیمو تازش کردم😍 @banoyejasor
رفقا راجع به سبزیا پرسیدین
چجوری تازه نگه میدارم...؟
خب میدونین که ما دونفریم ولی همیشه یک تا یکونیم میخرم چون وقت ندارم همیشه برم بازار.... 👻
میارم همه رو پاک میکنم یبار، ولی نمیشورم... خشک میزارم تو نایلون و یک
یا دو برگ دستمال کاغذیم میزارم کنارش🌱
«هروقت بخوام استفاده کنم میارم میشورم...
خیس بزاری زود خراب میشه رازش
همون خشک موندنشه....»
#تــــــــــــــــــرفند
یه قبل و بعد حال خوب کن ببین 😍👆
هم عدسیو گذاشته، هم خیارشوراشو گرف هم ظرفارو جمع و جور کرد حالام نشسته با یه لیوان چایی😍😍😍😍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_357
درسته که زن دایی اینطوری گفت...
ولی حتماً همتون تجربه کردین بعد یه خستگی خیلی زیاد دوست دارید همه چی به نحو احسن پیش بره اما نمیشه... یا اونجوری که باید دیده بشه دیده نمیشه..
انگار خستگیش کلاً تو تنتون بیشتر میمونه، البته دارم میگم اگر سن الانمو داشتم اصلا در حد همون چند دقیقه هم برای همچین حرفی ناراحت نمیشدم.. .
چرا که همه آدما ممکنه توآشپزی خطا کنن و این دلیلی نمیشه که فکر کنیم الان آخر دنیاس، و بقیه راجعبمون چه فکری میکنن و اگر خراب کنم دیگه تمومه..
اسمم بد در میره... ولی اون موقع چند دقیقهای که سر سفره بودم ناراحت شده بودم از اینکه چرا باید اینطوری بشه..
حتی از داییش، احساس میکردم چرا باید انقد طلبکارانه صحبت کنه...
ولی من ازتون خواهش میکنم اینجور مواقع اصلاً خودتونو سرزنش نکنید خواهش میکنم، فقط به خودت بگو فلانی تو همیشه عالی بودی این یه بار حق طبیعته که اشتباه کنی... تازه اگر بشه بهش گفت اشتباه.. .
و اما عروس خودشون که سر سفره نمی اومد کلاً بچه رو بغل میکرد، برای صبحونه وقتی که همه جمع شدن و دیگه داشتیم ظرفها رو جمع میکردیم تازه اومد نشست سر سفره... برای ناهارم دقیقاً همین کارو کرد ...
طوری که دیگه مادر شوهرش گفت داری چیکار میکنی؟
اون بچه اصلاً صداش در نمیاد... بیاناهارتو بخورمیخوان جمع کنن..
دقیقاً هم همین شد، وقت سفره رو جمع کردیم تازه اون اومد نشست... اما این دفعه زندایی دست به کار شد..
قشنگ رو کرد به دخترا گفت بلند شین ظرفا رو بشورین مریم خسته اس...
گفتم نه من میشورم خودم گفت نه اصلاً نمیشه منم دیگه اصرار نکردم، آذر و دختراییش رفتن مشغول شدن... محمد تواون هیری ویری اومد گفت راستی لباس نظامیای منم بنداز توماشین، شب اتو کنم فردا میخوام برم سر شیفت..
گفتم حالا نمیشه فردا رو بری بعد بیای بشوریشون؟ الان وقتش نیست...
گفت نه خیلی کثیفن زشته... گفتم بیار. هنوز این ماشین اتوماتم رو نداشتم و اون قدیمیه بود... ولی یه کنجی از آشپزخونه بود که روش کاور کشیده بودم معلوم نبود چی به چیه... کاور رو که باز کردم زنداییش هنگ کرد..
گفت چرا اتومات نداری تو ؟
خودت نخریدی؟ یا چی؟
یه لحظه مونده بودم چی بگم گفتم نه قرار بود باظرفشویی باهم بخرم جور نشد.... هر چیزی میگفتم کیش ومات بود اگه میگفتم خوشم نمیاد از این چیزا.. میگفت خب چرا مثلا چیزی مثل اتوپرس که جز واجبات نیس داری... اگر میگفتم پولم نرسید میگفت چرا مبلمان خریدی به جاش اینو میخریدی..
گفت یعنی چی که با ظرفشویی؟
گفتم حالا نقشه دارم براش .. بهت میگم زن دایی و سریع خودمو مشغول کردم که دیگه چیزی نپرسه.. بعد انگار سر حرفش بامامان محمد باز شد... خیلی صحنه باحالی بود داشتن راجع به جهاز صحبت میکردن...
این میگفت اینا اینو دارن اونم میگفت اونا اونو دارن من داشتم با یخچالم ورمیرفتم که فقط بچپونم توش بزور...
یهو عروسش از تو پذیرایی اومد گفت راستی مریم تو قاشقات سی نفرس؟ گفتم اره... بی اختیار به زندایی گفت بیا من گفتم ممکنه سی داشته باشه ، شما گفتین نه ۲۴ حالا من ۲۴ گرفتم...
زندایی لبشو گزید یه نگاهی بهش انداخت و منی که داشتم میترکیدم از خنده..
تو دلم گفتم تقصیر محمد نبود که استرس داشت سرهمین مقایسه هابوده...
حالا بحث مذهبی و عرفانیش به کنار. بحث انسانیش واقعا چرا چرا چرا ما زنااینجوری میکنیم...
همه خودشون از این رفتار شاکین، ولی همه شاید اینطوری باشن که تا یکی وسیلههاش کمه یا یه جوریه باید حتماً به روش بیارن.... بخدا که همون خدا هم دنیاشو متفاوت آفریده یکی شده طاووس یکی کرگدن، قرار نیس همه شرایط زندگی یکسان و پشتوانه یکسان و مال و اموال یکسان داشته باشن...
کل مضمون قرآن و آیات خدام همینه که فقط سرتون تو زندگی خودتون باشه همین، اینا همه زودگذر... ولی خب بیفایدس گفتنش... خودمم میدونم...
گذشت: اینا حسابی مشغول بودن و منم لباسو انداختم تولباسشویی، باید از شلنگ ظرفشویی استفاده میکردم که اونم گیر ظرف شستن بود، بهشون گفتم وقتی کارتون تموم شد بیزحمت این سر شلنگو بندازین داخل ماشین...
گفتن باشه...
من مشغول این طرف بودم اونام ظرفا... من چایی رو بردم و نشستم کمی پیششون... عروسشون گفت: من خوشم از آشپزخونه سفید میاد.. آقا محمد دراشو خودش عوض کرده؟ چون یادمه به سامان گفته بود میخواد اونجارو تغییر بده...
گفتم نه من اونا رو رنگ زدم چیزی عوض نشده... گفت واقعا گفتم اره...
گفت دوتایی یا تنهایی گفتم نه تنهایی..
داییش یه نگاهی به کل آشپزخونه کرد گفت تنهایی یعنی خودت خودت؟
گفتم آره خود خودم... رو کرد به محمد تایید رو که ازش گرفت گفت: واقعاااااا درود بر شرفت...
خداوکیلی من بودم اعصابم نمیکشید همه درا رو پرت میکردم بیرون...
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 انیمیشن عملکرد سلولای بدن
در مواجهه با قنـــــــــــــد بیهدب😬
فقط آخرش 😂🤦♀
#روز_دوم_حذف_قند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر یه کم لحنش بده وگرنه نیتش خیره😂😂
میخواد بگه اگر بچه سالم میخوای؟ 👆
#روانشناسی
@banoyejasor
ولی قدیم ما میرفتیم توکوچه😢
دیگه خونه مرتب بود...
هیچکسم بیمار نبود😫
بیاین یکم باهم لوازم التحریر ببینیم حالمون خوب شه😍😍👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باید خداروشکر کنیم اصن.... 👆
دلیلش؟
@banoyejasor
#داستانک
💠روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند.
به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت :
تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم
بعد بسوی آن زن رفت وطنابی
را که به پای گاو بسته بود تکان داد.
باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت.
زن با دیدن این صحنه عصبانی شد
و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد.
وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید
زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد.
فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد
کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد.
بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان
آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند.
فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟
ابلیس گفت : من که کاری نکردم،
فقط طناب را تکان دادم!
ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم :
کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند
آتش اختلافی برافروزد، و...
بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم، فقط طناب راتکان داده ایم!
مواظب باشیم طنابی راتکان ندهیم..🌱
@banoyejasor
25.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_خیار_شور👆
1_ خیارا رو سوراخ ریز وتو شیشه ، سیر وفلفل وترخون و مرزه هم اختیاریه... 🌱
2_ همنیجور لایه ای چید و با اب نمک پر کرد..🌱
3_ به ازای هر لیوان آب جوشیده ولرم یک قاشق نمک وسرکه... 🌱
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_358
همه خودشون تعجب کردن، داییش خیلی کم از کسی تعریف میکرد اونم به این نحو با این تاکید...
درسته برنجم اونجوری که میخواستم نشد ولی حالا کابینت همه رو شست و برد... همین
زندگی همینه یه لحظه تایید میشی یه لحظه تنبیه، انقدر خوشحال و ناراحت نشو بابت تعریف و تمجید یا تخریبای دیگران...
میدونم همه آدما میل به تایید شدن دارند ولی مطمئن باش اگر تو کاری که انجام میدی رو فقط به خاطر خودت و خدات انجام بدی، کوهم جابجا بشه تو خراب نمیشی... قول بهت میدم وعده ی خدام هست...
وقتی داییش اینطوری گفت تازه انگار خانواده محمد کابینتا رو دیدن... همه پاشدن چکش کردن، دست کشیدن تمجید کردن..
اما تو همین حرفا حدیثا بودیم که یه لحظه دیدم وای من... اب لباسشویی سر اومده و ریخته وسط آشپزخونه...
خدا میدونه چقدر اون لحظه ناراحت شدم.. اصلا انگاری کاری به همه کارای زندگیم اضافه شد..
بدو بدو رفتم آبو بستم و شروع کردم اونجا رو جمع کردن... همه دیگه متوجه شدن.. دایی رو به محمد و باباش گفت لباسشویی با تو بود یا مریم؟
محمد گفت من :)
داییش گفت خیلی خرید مزخرفی کردی، خداییش زن خوبی گیرت اومده هیچی بهت نمیکه، اگه زن دایی بود الان لباسشویی رو کوبیده بود تو سر همهمون...
من که عروس فامیل آواردم، کل جهازم دادم بازم ناراضین...خونه دادم طلا دادم... خودشم اینجاس همیشه میگه سامان حقوقش کمه... عروسشو صدازد بیا نگاا کن... بعد تو طبقه بالایی تاسامان دیر میاد میگی میترسم بخوابم...
اونم گفت هرکس یه روحیهای داره منم این شکلیم... مریم شاید کلا براش هیچی مهم نیس..
قیافه من😑 هیچی مهم نیس یعنی چی بنظر شما؟ 😂😐
البته چیزی نگفتم و سعی کردم بحثو عوض کنم، همیشه اینجور مقایسههایی اونم توی جمع نتایج خوبی به همراه نداره... یا دو نفر از هم ناراحت میشن یا چند نفر از هم کینه میگیرن و کلاً راه به جایی ندارهـ..
محمد ولی انگار حرف عروسشون براش مهم بود گفت: نه مریمم مثل خیلی زنای دیگه خیلی چیزا براش مهمه ... وسیله هم دوس داره... اما من ازش تشکر میکنم که خیلی جاها درکم کرده واقعا...
اون لحظه دیگه شما مریمو تصور کنید🤣
این حرففف از زبون محمد، اونم توی جمعی که نترسید بهش بگن زن ذلیل خودش بمب انرژی بود... شست برد همه رو...
داییش رو به باباش گفت خداروشکرپس به حرفت گوش نکرد... اونم یه سقلمه زد به پهلوی داییش و گفت هیس بابا ...
و منی که با انرژی فراوان رفتم فرش آشپزخونه رو جمع کردم...
هرچند عمیقا دلم براخودم میسوخت. ..
نیم ساعتی نگذشت که لیلا یه چیزی گفت که شکه ام کرد.... گفت تصمیم داره بیاد قم برای کار، اینو توی جمع اعلام کرد..
اولش فکر کردم کار دولتی چیزی، اینجا پیدا کرده و قراره بیاد...
هرچند اولش استرس گرفتم ولی به روی خودم نیاوردم داییش گفت: چه کاری؟
جواب داد هنوز نمیدونم ولی شاید بیام برای برنامه نویسی هرچند که به رشتم نمیخوره... ولی قم کارش زیاده..
فقط مشکل جا داشتم که اونم خوبه محمد هست میتونم یه اتاقشونو اجاره بگیرم...
اولش جدی جدی فکر کردم داره شوخی میکنه که اینو میگه...
بعد دیدم به طور جدی داره بحث میکنه راجع به کرایهها و این مسائل..
رب محمد گفت این اتاق خیاطیتونو میگیرم ماهانه توی خرج خونه کمکتون میکنم...
تو آشپزخونه بودم یه لحظه واقعاً سرم گیج رفت گفتم خدایا داره جدی میگه!
محمد هیچی نمیگفت نه میگفت آره ن میگفت نه.. یعنی حقم داشت نمیدونست اصلاً چی بگه...
رو به محمد گفت نظرت چیه؟ اونم پوزخندی زد گفت خوبه...
معلوم بود محمد هنوز جدی نگرفته..
بعد گفت الان شما چقدر خرج خورد و خوراک و این چیزاتون میشه.؟
ـ حرفشو انداخت وسط و خیلی جدی شروع کرد به محاسبه خرج خورد و خوراک و این مسائل....
انگار فایده نداشت باید خودم میرفتم وسط ماجرا...
یه چالش جدید دیگه شروع شده حالا دیگه تهش چی میشه باز خدا میدونه...
با ما زندگی کردن از کجا دراومد دیگه نمیدونم...
خودش دانشجوی رشت بود دانشجوی دکترا رشته مدیریت، میخواست بیاد قم برنامه نویسی کنه و بره سر کار هیچ ربطی به هم نداشتن..
گفتم تو رشتت مدیریت چه ربطی داره.؟ گفت نه خب آموزش دیدم دارم میبینم یعنی بعد میام.... آخه تو رشته خودم کار نیست ... گفتم یعنی رشتم کار نیست؟ گفت نه خب قم شما هستین خوبه دیگه...
گفتم کرمانشاه چی؟ گفت نه اونجا خیلی کار نداره.. گفتم خب اگه ما انتقالی گرفتیم رفتیم چی؟
گفت نه محمد همون اول گفته تا چند سال هستم خیالم راحته که هستین... گفتم اوهوممم..
گفت حالا چقدر بهتون بدم که راضی بشین ماهانه به حالت شوخی؟ از رُک بودنش خوشم اومد، منم تونستم رُک حرفمو بگم..
گفتم: پیشنهاد خوبیه ولی ولی من یه چیزی هم دستی بهت میدم چون اتاقمو لازم دارم....
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃