🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_357
درسته که زن دایی اینطوری گفت...
ولی حتماً همتون تجربه کردین بعد یه خستگی خیلی زیاد دوست دارید همه چی به نحو احسن پیش بره اما نمیشه... یا اونجوری که باید دیده بشه دیده نمیشه..
انگار خستگیش کلاً تو تنتون بیشتر میمونه، البته دارم میگم اگر سن الانمو داشتم اصلا در حد همون چند دقیقه هم برای همچین حرفی ناراحت نمیشدم.. .
چرا که همه آدما ممکنه توآشپزی خطا کنن و این دلیلی نمیشه که فکر کنیم الان آخر دنیاس، و بقیه راجعبمون چه فکری میکنن و اگر خراب کنم دیگه تمومه..
اسمم بد در میره... ولی اون موقع چند دقیقهای که سر سفره بودم ناراحت شده بودم از اینکه چرا باید اینطوری بشه..
حتی از داییش، احساس میکردم چرا باید انقد طلبکارانه صحبت کنه...
ولی من ازتون خواهش میکنم اینجور مواقع اصلاً خودتونو سرزنش نکنید خواهش میکنم، فقط به خودت بگو فلانی تو همیشه عالی بودی این یه بار حق طبیعته که اشتباه کنی... تازه اگر بشه بهش گفت اشتباه.. .
و اما عروس خودشون که سر سفره نمی اومد کلاً بچه رو بغل میکرد، برای صبحونه وقتی که همه جمع شدن و دیگه داشتیم ظرفها رو جمع میکردیم تازه اومد نشست سر سفره... برای ناهارم دقیقاً همین کارو کرد ...
طوری که دیگه مادر شوهرش گفت داری چیکار میکنی؟
اون بچه اصلاً صداش در نمیاد... بیاناهارتو بخورمیخوان جمع کنن..
دقیقاً هم همین شد، وقت سفره رو جمع کردیم تازه اون اومد نشست... اما این دفعه زندایی دست به کار شد..
قشنگ رو کرد به دخترا گفت بلند شین ظرفا رو بشورین مریم خسته اس...
گفتم نه من میشورم خودم گفت نه اصلاً نمیشه منم دیگه اصرار نکردم، آذر و دختراییش رفتن مشغول شدن... محمد تواون هیری ویری اومد گفت راستی لباس نظامیای منم بنداز توماشین، شب اتو کنم فردا میخوام برم سر شیفت..
گفتم حالا نمیشه فردا رو بری بعد بیای بشوریشون؟ الان وقتش نیست...
گفت نه خیلی کثیفن زشته... گفتم بیار. هنوز این ماشین اتوماتم رو نداشتم و اون قدیمیه بود... ولی یه کنجی از آشپزخونه بود که روش کاور کشیده بودم معلوم نبود چی به چیه... کاور رو که باز کردم زنداییش هنگ کرد..
گفت چرا اتومات نداری تو ؟
خودت نخریدی؟ یا چی؟
یه لحظه مونده بودم چی بگم گفتم نه قرار بود باظرفشویی باهم بخرم جور نشد.... هر چیزی میگفتم کیش ومات بود اگه میگفتم خوشم نمیاد از این چیزا.. میگفت خب چرا مثلا چیزی مثل اتوپرس که جز واجبات نیس داری... اگر میگفتم پولم نرسید میگفت چرا مبلمان خریدی به جاش اینو میخریدی..
گفت یعنی چی که با ظرفشویی؟
گفتم حالا نقشه دارم براش .. بهت میگم زن دایی و سریع خودمو مشغول کردم که دیگه چیزی نپرسه.. بعد انگار سر حرفش بامامان محمد باز شد... خیلی صحنه باحالی بود داشتن راجع به جهاز صحبت میکردن...
این میگفت اینا اینو دارن اونم میگفت اونا اونو دارن من داشتم با یخچالم ورمیرفتم که فقط بچپونم توش بزور...
یهو عروسش از تو پذیرایی اومد گفت راستی مریم تو قاشقات سی نفرس؟ گفتم اره... بی اختیار به زندایی گفت بیا من گفتم ممکنه سی داشته باشه ، شما گفتین نه ۲۴ حالا من ۲۴ گرفتم...
زندایی لبشو گزید یه نگاهی بهش انداخت و منی که داشتم میترکیدم از خنده..
تو دلم گفتم تقصیر محمد نبود که استرس داشت سرهمین مقایسه هابوده...
حالا بحث مذهبی و عرفانیش به کنار. بحث انسانیش واقعا چرا چرا چرا ما زنااینجوری میکنیم...
همه خودشون از این رفتار شاکین، ولی همه شاید اینطوری باشن که تا یکی وسیلههاش کمه یا یه جوریه باید حتماً به روش بیارن.... بخدا که همون خدا هم دنیاشو متفاوت آفریده یکی شده طاووس یکی کرگدن، قرار نیس همه شرایط زندگی یکسان و پشتوانه یکسان و مال و اموال یکسان داشته باشن...
کل مضمون قرآن و آیات خدام همینه که فقط سرتون تو زندگی خودتون باشه همین، اینا همه زودگذر... ولی خب بیفایدس گفتنش... خودمم میدونم...
گذشت: اینا حسابی مشغول بودن و منم لباسو انداختم تولباسشویی، باید از شلنگ ظرفشویی استفاده میکردم که اونم گیر ظرف شستن بود، بهشون گفتم وقتی کارتون تموم شد بیزحمت این سر شلنگو بندازین داخل ماشین...
گفتن باشه...
من مشغول این طرف بودم اونام ظرفا... من چایی رو بردم و نشستم کمی پیششون... عروسشون گفت: من خوشم از آشپزخونه سفید میاد.. آقا محمد دراشو خودش عوض کرده؟ چون یادمه به سامان گفته بود میخواد اونجارو تغییر بده...
گفتم نه من اونا رو رنگ زدم چیزی عوض نشده... گفت واقعا گفتم اره...
گفت دوتایی یا تنهایی گفتم نه تنهایی..
داییش یه نگاهی به کل آشپزخونه کرد گفت تنهایی یعنی خودت خودت؟
گفتم آره خود خودم... رو کرد به محمد تایید رو که ازش گرفت گفت: واقعاااااا درود بر شرفت...
خداوکیلی من بودم اعصابم نمیکشید همه درا رو پرت میکردم بیرون...
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 انیمیشن عملکرد سلولای بدن
در مواجهه با قنـــــــــــــد بیهدب😬
فقط آخرش 😂🤦♀
#روز_دوم_حذف_قند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر یه کم لحنش بده وگرنه نیتش خیره😂😂
میخواد بگه اگر بچه سالم میخوای؟ 👆
#روانشناسی
@banoyejasor
ولی قدیم ما میرفتیم توکوچه😢
دیگه خونه مرتب بود...
هیچکسم بیمار نبود😫
بیاین یکم باهم لوازم التحریر ببینیم حالمون خوب شه😍😍👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باید خداروشکر کنیم اصن.... 👆
دلیلش؟
@banoyejasor
#داستانک
💠روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند.
به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت :
تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم
بعد بسوی آن زن رفت وطنابی
را که به پای گاو بسته بود تکان داد.
باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت.
زن با دیدن این صحنه عصبانی شد
و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد.
وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید
زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد.
فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد
کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد.
بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان
آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند.
فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟
ابلیس گفت : من که کاری نکردم،
فقط طناب را تکان دادم!
ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم :
کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند
آتش اختلافی برافروزد، و...
بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم، فقط طناب راتکان داده ایم!
مواظب باشیم طنابی راتکان ندهیم..🌱
@banoyejasor
25.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_خیار_شور👆
1_ خیارا رو سوراخ ریز وتو شیشه ، سیر وفلفل وترخون و مرزه هم اختیاریه... 🌱
2_ همنیجور لایه ای چید و با اب نمک پر کرد..🌱
3_ به ازای هر لیوان آب جوشیده ولرم یک قاشق نمک وسرکه... 🌱
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_358
همه خودشون تعجب کردن، داییش خیلی کم از کسی تعریف میکرد اونم به این نحو با این تاکید...
درسته برنجم اونجوری که میخواستم نشد ولی حالا کابینت همه رو شست و برد... همین
زندگی همینه یه لحظه تایید میشی یه لحظه تنبیه، انقدر خوشحال و ناراحت نشو بابت تعریف و تمجید یا تخریبای دیگران...
میدونم همه آدما میل به تایید شدن دارند ولی مطمئن باش اگر تو کاری که انجام میدی رو فقط به خاطر خودت و خدات انجام بدی، کوهم جابجا بشه تو خراب نمیشی... قول بهت میدم وعده ی خدام هست...
وقتی داییش اینطوری گفت تازه انگار خانواده محمد کابینتا رو دیدن... همه پاشدن چکش کردن، دست کشیدن تمجید کردن..
اما تو همین حرفا حدیثا بودیم که یه لحظه دیدم وای من... اب لباسشویی سر اومده و ریخته وسط آشپزخونه...
خدا میدونه چقدر اون لحظه ناراحت شدم.. اصلا انگاری کاری به همه کارای زندگیم اضافه شد..
بدو بدو رفتم آبو بستم و شروع کردم اونجا رو جمع کردن... همه دیگه متوجه شدن.. دایی رو به محمد و باباش گفت لباسشویی با تو بود یا مریم؟
محمد گفت من :)
داییش گفت خیلی خرید مزخرفی کردی، خداییش زن خوبی گیرت اومده هیچی بهت نمیکه، اگه زن دایی بود الان لباسشویی رو کوبیده بود تو سر همهمون...
من که عروس فامیل آواردم، کل جهازم دادم بازم ناراضین...خونه دادم طلا دادم... خودشم اینجاس همیشه میگه سامان حقوقش کمه... عروسشو صدازد بیا نگاا کن... بعد تو طبقه بالایی تاسامان دیر میاد میگی میترسم بخوابم...
اونم گفت هرکس یه روحیهای داره منم این شکلیم... مریم شاید کلا براش هیچی مهم نیس..
قیافه من😑 هیچی مهم نیس یعنی چی بنظر شما؟ 😂😐
البته چیزی نگفتم و سعی کردم بحثو عوض کنم، همیشه اینجور مقایسههایی اونم توی جمع نتایج خوبی به همراه نداره... یا دو نفر از هم ناراحت میشن یا چند نفر از هم کینه میگیرن و کلاً راه به جایی ندارهـ..
محمد ولی انگار حرف عروسشون براش مهم بود گفت: نه مریمم مثل خیلی زنای دیگه خیلی چیزا براش مهمه ... وسیله هم دوس داره... اما من ازش تشکر میکنم که خیلی جاها درکم کرده واقعا...
اون لحظه دیگه شما مریمو تصور کنید🤣
این حرففف از زبون محمد، اونم توی جمعی که نترسید بهش بگن زن ذلیل خودش بمب انرژی بود... شست برد همه رو...
داییش رو به باباش گفت خداروشکرپس به حرفت گوش نکرد... اونم یه سقلمه زد به پهلوی داییش و گفت هیس بابا ...
و منی که با انرژی فراوان رفتم فرش آشپزخونه رو جمع کردم...
هرچند عمیقا دلم براخودم میسوخت. ..
نیم ساعتی نگذشت که لیلا یه چیزی گفت که شکه ام کرد.... گفت تصمیم داره بیاد قم برای کار، اینو توی جمع اعلام کرد..
اولش فکر کردم کار دولتی چیزی، اینجا پیدا کرده و قراره بیاد...
هرچند اولش استرس گرفتم ولی به روی خودم نیاوردم داییش گفت: چه کاری؟
جواب داد هنوز نمیدونم ولی شاید بیام برای برنامه نویسی هرچند که به رشتم نمیخوره... ولی قم کارش زیاده..
فقط مشکل جا داشتم که اونم خوبه محمد هست میتونم یه اتاقشونو اجاره بگیرم...
اولش جدی جدی فکر کردم داره شوخی میکنه که اینو میگه...
بعد دیدم به طور جدی داره بحث میکنه راجع به کرایهها و این مسائل..
رب محمد گفت این اتاق خیاطیتونو میگیرم ماهانه توی خرج خونه کمکتون میکنم...
تو آشپزخونه بودم یه لحظه واقعاً سرم گیج رفت گفتم خدایا داره جدی میگه!
محمد هیچی نمیگفت نه میگفت آره ن میگفت نه.. یعنی حقم داشت نمیدونست اصلاً چی بگه...
رو به محمد گفت نظرت چیه؟ اونم پوزخندی زد گفت خوبه...
معلوم بود محمد هنوز جدی نگرفته..
بعد گفت الان شما چقدر خرج خورد و خوراک و این چیزاتون میشه.؟
ـ حرفشو انداخت وسط و خیلی جدی شروع کرد به محاسبه خرج خورد و خوراک و این مسائل....
انگار فایده نداشت باید خودم میرفتم وسط ماجرا...
یه چالش جدید دیگه شروع شده حالا دیگه تهش چی میشه باز خدا میدونه...
با ما زندگی کردن از کجا دراومد دیگه نمیدونم...
خودش دانشجوی رشت بود دانشجوی دکترا رشته مدیریت، میخواست بیاد قم برنامه نویسی کنه و بره سر کار هیچ ربطی به هم نداشتن..
گفتم تو رشتت مدیریت چه ربطی داره.؟ گفت نه خب آموزش دیدم دارم میبینم یعنی بعد میام.... آخه تو رشته خودم کار نیست ... گفتم یعنی رشتم کار نیست؟ گفت نه خب قم شما هستین خوبه دیگه...
گفتم کرمانشاه چی؟ گفت نه اونجا خیلی کار نداره.. گفتم خب اگه ما انتقالی گرفتیم رفتیم چی؟
گفت نه محمد همون اول گفته تا چند سال هستم خیالم راحته که هستین... گفتم اوهوممم..
گفت حالا چقدر بهتون بدم که راضی بشین ماهانه به حالت شوخی؟ از رُک بودنش خوشم اومد، منم تونستم رُک حرفمو بگم..
گفتم: پیشنهاد خوبیه ولی ولی من یه چیزی هم دستی بهت میدم چون اتاقمو لازم دارم....
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکافِرُونَ»
«…و از رحمت و گشایش خدا نومید نشوید؛ (زیرا) حقیقت این است که فقط افراد کافر از رحمت و گشایش خدا مأیوس میشوند... 🌱 یوسف؛ ۸۷ @banoyejasor
سلام علیـــــــــــــــکم رفقا چطورین؟
ان شاالله که امروز درای خیر براتون
باز بشه و سرریز بشه توزندگیاتون ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من که کارای اصلیم تموم شده 😍
فقط
مونده اسپنــــــــــــــــــد دونه دونه!
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_359
البته منم با شوخی بهش گفتم ولی اون کاملاً منظورمو فهمید و رو کرد به محمد گفت هوووم نظرت چیه؟
احساس کردم خواست من رو نادیده بگیره، یعنی تصمیم تو برام مهم نیست... محمدم سری تکون داد گفت بیا... سری باترس.. توجمع بود و جای اظهار نظر نداشت...
که بعد من خیلی قاطع گفتم: طایفتا عادت دارین خونه رو به اسم زن نمیشناسین؟ یا فقط خونه شما اینجوریه؟
خونه مال منه عزیزم با من مشورت کن!
داییش گفت آفرین بابا... کی صاحبش شدی مریم خانم؟ ظاهر قضیه شوخی بود..
با لبخند گفتم ازاول صاحبش بودم ، شمارو نمیدونم ولی تو طایفه ما نصف زندگی مال زنه، منم به رسم طایفه خودم پیش میرم..
داییش گفت تو طایفه ما همه چی مال زنه...
گفتم خببب پس خداروشکر حلال زاده هم به داییش رفته...
مامانش از همه بیشتر بهش برخورده بود به لیلا گفت بگرد تو دیوار یه خونه پیدا کن خوبه طلاهارو بفروشم بدم یه خونه بگیری؟
داییش گفت مریم داره شوخی میکنه بابا سریع گارد میگیرین...!
خیلی جدی بودم ولی هیچی نگفتم، منتظربودم ببینم تصمیم لیلا چقدر جدیه!
و کار قرار به کجا بکشه؟ این تصمیم یهو از کجا در اومد؟
زن داییش گفت خوبه دیگه لیلام میاد اینجا از تنهایی در میای... گفتم من تنها نیستم خدا رو شکر همیشه سرم گرمه... دو روز دیگه هم بچه میاد انشالله... مگه همه مردم خواهر شوهراشون میرن که تنهایی دربیان؟
خیلی مستقیم و غیر مستقیم اشاره میکردم به اینکه راضی نیستم... همه هم کامل میفهمیدن ولی باز دوست داشتن به روی خودشون نیارن تا من حرف بیشتری بزنم...
زن داییش گفت نه کلی میگم، میگم یعنی خوبه تنها نیستی...
گفتم ممنون که به فکر منین!
مامانش گفت والا الان دوره عوض شده قدیم همه با هم توی خونه زندگی میکردن، حتی من دیدم دوتا دختر عمو با هم یه خونه بودن... باشوهراشون..
الان طرف با خواهر خودشم نمیسازه!
گفتم به نظرم هر کسی باید حریم خودشو حفظ کنه.. میخواد خواهر باشه میخواد برادر میخواد مادر و پدر....
خود شما الان با برادر شوهراتون راحتترین و یه جورایی انگار نه انگار برادر شوهرتونه، ولی من با برادر شوهرم اصلاً اینطوری نیستم... نه من خیلیای دیگه... اونام اینطوری نیستن..
همه چی عوض شده.. گفت آره...
لیلا گوشی رو گرفت دستشو شروع کرد گشتن... که آره خوبه فروشگاه اینترنتی رو تبدیل به مغازه میکنیم اینجام یه خونه اگه بگیریم فلان جا اینجوری میشه اونجوری میشه...
و من اصلاً اهمیت ندادم بلند شدم پی کارم و تدارکات شام... انگار نه انگار چیزی شده و چیزی شنیدم، مدام از برنامههاش میگفت و برآورد میکرد، به محمد میگفت حساب کتاب کن ببین اگر فلان جا خونه بگیرم چقدر میشه؟ چه جوری میشه؟
آبجی هم میارم پیش خودم حالا دیگه آذرم شده بود آبجی که باید همراهیش میکرد...
احساس میکردم منتظر بود محمد بگه برای چی باید این پولا رو خرج اونجاها کنی، خب میای پیش ما دیگه، ولی با توجه به حرفهایی که من زده بودم محمد هم هیچی نمیگفت یعنی واضح میدونست که من الان نظرم چیه...
یکم که تو دیوار گشت و قیمتها رو دید فهمید که حتی اگه طلاهای مامانشم بفروشه باز نمیتونه یه خونهای که معقول باشه بگیره... و هزینه ها خیلی بیشتر از این حرفاس...
یهو برگشت به محمد گفت تو خرج خونه هم کمکتون میکنم، محمد لبخندی زد گفت چقد میدی؟ میخواست به شوخی رفعش کنه ولی اون جدی میگفت خوبه ماهی دوتومن؟
محمدم گفت آره موافقم خوبه فقط فرانشیز بهت نمیخوره دیگه ها... من حتی دوست نداشتم محمد به شوخیم بخواد بحثو باز کنه...
واشتم کارامو میکردم توی آشپزخونه که محمد اومد گفت چیه چرا انقدر درهمی؟
حس میکردم هیچ انرژی ندارم دیگه، یعنی احساس میکردم اگه بسپرمش دست محمد قطعاً تا صبح قراردادم امضا کردن اون دوتا...
گفتم نظر خودت چیه به نظرت چمه؟
گفت خب چته؟
گفتم میشه لطف کنی بار آخرت باشه اصلاً تو این مسئله حتی شوخی هم باهاش بکنی؟
آقا محمد یه چیزی بهت بگم این دفعه دیگه دفعههای قبلی نیست، کوتاه اومدن و این داستانا نیست، حتی اگه بیاد قمم زندگی کنه من اینجا وانمیستم....
گفت وااا چـــــــرا آخه؟
گفتم وا چرا آخه؟ یعنی تونمیدونی؟
آخیییی... برای اینکه هر دقیقه غش میکنه ما باید بریم بیاریمش...
برای اینکه زنگ میزنه به مامانت امشب شام ندارم... اونم میگه چه عروس گندیه اه اه یه بشقاب شام برا دختر من روا نداره از خونه برادرش...
برای اینکه تو خرج کم میاره یه چیزی هم باید دستی بدیم آخرشم میگه من محمد و صاحب زندگی کردم...
برای اینکه اگه ۱۰۰ تومن بیاد تو خونه ی من کل فامیل میگن خرج زندگی محمد از اون ۱۰۰ تومن داده میشه... بسه یا باز نیازمنده یاراوری کنم؟
گفت بابا یه چیزی همینجوری گفت برا خودش کجا حالا راه افتاده بیاد ؟
گفتم من پیشاپیش حرفـــــــمو زدم. . .
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_360
من با هر استدلالی حساب میکردم نمیدونستم چطوری این پیشنهادو به من میدن آخه؟
بالاخره منم مهمونایی داشتم که از طایفه خودم میاومدن، پدری،مادری...خاله ای... یعنی یه نفر نباید راحت میبود و میاومد خونه من؟
یعنی اصلاً به این مسائل فکر نمیکردن یا دوست نداشتن فکر کنن؟ یا اصلاً منو حساب نمیکردن؟
همش داشت این حرفا مغزمو میخورد مثل خوره...
بعد از شنیدن این حرف دیگه کلاً تو حال خودم نبودم و دقیقاً نمیدونستم کارهای روزمرمو چه جوری انجام میدم انگار هیچ جونی برام نمونده بود...
هزار بار با خودم تو ذهنم جنگیدم و جواب خودمو دادم انگار...
ولی تصمیم گرفتم این دفعه اگر هرچی شد شد، اگر محمد اشتباهی بکنه دیگه برام اهمیتی نداره و تمومش میکنم همه چیو...
حتی به خودم قسم خوردم که دیگه زیر بار این نمیرم حتی برای یه دقیقه...
نه فقط لیلا در ذهنم نمیگنجید که خواهر خودمم بخواد همچین کاری بکنه و ازم یه اتاق بخواد برازندگی تاچندسال، وقتی پدر مادرم هنوز هستن و سایشون بالاسرشه...
اونم چی نه به عنوان مهمون یه جوری که دیگه انگار صاحب خونه اس و بخواد بهم کرایه بده... که مثلاً زیر منتمم نباشه..
حتی اگر دانشگاهش اینجا بود یا شغلی هم داشت که میگفتم ارزش داره باز جای فکر کردن داشت، آخه قصدش اینبود که بره رشت... هنوزم جوابا نیومده بود... اینکه از اونسر کشور بیای یه شهر دیگه، خودت یه جا، پدر مادرت یه جا برادرت یه جا،در مخیله من نمیگنجید...
اشتهامم کور شده بود حتی نمیتونستم غذا بخورم... شب بچه سامان خیلی بیقراری میکرد، انگار اثرات واکسن تازه نمو پیدا کرده بود..
بچه آروم و بی سر و صداش یهو شروع کرد به گریه کردن گریه و گریه و گریه مکررا... قسمت داخلی رون ورم کرده بود و انگار توسرما برده بودنش بیرون تشدید شده بود و حالا ببشتر اذیت بود و تادستشون میخورد بهش دادش درمیومد..
تبم داشت و خیلی بی قرار بود...
مامانش بچه رو نگه داشته بود تو اتاق من سفره رو برای همه انداختم اونا نشستن خودم رفتم پیش اون نشستم گفتم بده من بگیرم توبرو یه لقمه بخور.. گفت نه ممنون خودم هستم...
هرچی گفتم قبول نکرد، گفت توچرا نمیری؟ گفتم من سیرم..
گفت یه چیزی بگم گفتم بگو، گفت راستش من فهمیدم توخیلی ناراحت شدی از لیلا، حقم داری منم بهش فکر میکنم عصبی میشم... گفتم نه بابا..
گفت وقتی داشتی میومدیم اینجا با ما اومده دیگه، گفتم خب؟ گفت منتظر بود من بگم جلو بشینه... گفتم نه بابا لیلا؟ اونجوریم نیس، یذره زبونش تند ولی نه!
گفت نه به خدا مریم، البته الان بری بهشم بگی برام مهم نیست، سامان تعارفش کرده گفته توبزرگتری بیاجلو، قشنگ رو کرد به آرمان (داداش کوچیکه سامان) گفته بیاتو برو جلو لنگات درازه، حیف دلم برات میسوزه وگرنه نمیزاشتم ...
خیلی حق به جانبه واقعاً نمیدونم این به کی رفته؟ انگار نه انگار زن طرف اونجاس..
من فقط به خاطر عمه احترامشو گرفتم وگرنه عمراً باج به همچین آدمایی بدم خواهر شوهر خودمم که دیدی جرات نداره بشینه جلو ماشین... خودم همیشه جلوام..
اگر بگم خوشحال نشدم از این حرف دروغ نگفتم خدا میدونه، به هر حال من با محمد زندگی میکردم و اونم خانواده محمد بود ، اصلاً دوست نداشتم ذهنیت بقیه این باشه ولی رفتاری بود که خودش میکردو جایی برا دفاع نمیزاشت...
هرچی فکر میکردم نمیتونستم اینو توجیه کنم برای طرف، اگه تا صبحم من میگفتم اینا با هم راحت بودن از بچگی، طرف میگفت الان دیگه فلانی زن داره تموم شد و رفت... حقم داشت..
بچهاش حسابی بیقراری میکرد من بلند شدم رفتم وسیلهها رو جمع کردم و سفره روبردم... هرچی گفتن چرا شام نمیخوری گفتم نمیکشم، شما بخورید من اخرشب چیزی میخورم...!
و ما اینجای ماجرا بچه دیگه خیلی اعصاب خراب کن شده بود، فقط گریه میکرد و جیغ میکشید..
مامانش مدام بغلش میکرد میچرخوندش، زندایی گفت یکم بهش استامینوفن بده آروم شه... مامان محمد گفت نهههه!
اون برای چی؟ من خودم یه لحظه موندم..
رفت بچه رو از بغلش گرفت گفت بدش بمن بهتر بلدم ارومش کنم، بچه آروم که نشد هیچی بیشتر صداش دراومد... حس کردم عروسشون ناراحت شد، فقط تو رودربایستی هیچی نمیگفت...
به مامان محمد گفتم بچه رو بده به مادرش
اصرار داشت بگه نه اونا بلد نیستن...
گفتم مادر خودش بهتر میدونه.. ماباشیم ناراحت میشیم خودمون اگر زندایی این کارو میکرد... ولی انگار فایدهای نداشت..
حتی خود لیلا به مامانش گفت بچه رو بده بهشون... گفت شما چه کار دارین بابا بچه برادرزاده خودمه..
شما بلد نیستین هیچی نگین... دیگه جیغ بچه که هوا رفت و شروع کردبه جمع کردن خودش ، مامان بچه نتونست تحمل کنه کنه و اومد بچه رو از بغلش کشید بیرون و برد...
مادر شوهرم ناراحت شد بهش گفتم حق داشت... این دیگه معصومه نیست که..
#قصه_من
@banoyejasor
🍃🍃🍃🍃🍃🍃