📌 #رئیسجمهور_مردم
*روایت مشهد*
بخش اول
بالاخره بعد از هزاران راهِ رفته و نرفته
قسمتم شد مراسم تشییع مشهد را شرکت کنم!
راست میگویند که قدرتِ شهید رئیسی از رئیس جمهور رئیسی بیشتر است..
توسلی ساده به ایشان کلا دعوت نشده را مهمان ویژه کرده چه برسد به اینکه تلاش کنی و نشود!
قرارمان میدانِ امام رضایبجنورد است
همانجا که هرکسی تورا با کیف یا کوله ببیند یک زیارت قبول یا التماسِ دعا میگوید!
برای من هم همین شد
خانمِ مسنِ ابنبات فروشی تا چشمش
به کیفم خورد
با یک آه جان سوزی گفت:
التماس دعا مادر
سلامِ منِ پیرزن رو به حاج آقا برسون
خدا رحمتش کنه..
گفتم:
حتما حاج خانم،حتما!اصلا میرم مشهد که سلامِ یه خراسان رو به سید برسونم
وظیفه ی رفتنِ من همینه ..
سفر به سلامتی گفت و با چشمانش مرا بدرقه کرد ماشینی که منتظرش ایستاده بودم رسید
رسما که حرکت کردیم داشتم به این موضوع فکر میکردم که :
آقا سید
شما چطور در قلب این مردم جا بازکرده ای؟
چطور با حسرت از،از دست رفتن شما یاد میکنند و چشمی نیست که اشکبار نباشد؟!
فکر میکنم جواب سوال هایم را در مشهد بیابم
میان خیل عظیمِ مردم که از جاده های شلوغ محورِ بجنورد_مشهد پیداست
کاروان های خودرویی و هیئات که بسیج شده اند این خراسان را به قیام وادار کنند
مردمی که بار بسته و نبسته
به دل جاده زده اند و قرارشان نماز ظهر و عصر در مشهداست..
سه ساعتی تامشهد باقی مانده و من همچنان خودم را آماده ی رویایی میکنم
ادامه دارد...
فاطمه نیکوییمقدم | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ |
در مسیر #مشهد
#دختران_حاج_قاسم
#بانوی_مجاهد_پیشران_جهاد_تبیین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
*🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران*
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و کانال #بانوی_پیشرو را به دیگران معرفی کنید:
📎 @banooye_pishro_nkh
💍 انگشت خالی
خیلی دلم میخواست ماشین را میانداختیم توی جاده و به گاز خودمان را میرساندیم تهران.
اما پراید مدل هفتاد و شش با پلوس داغان این حرفها سرش نمیشد.
شب تا صبح دل توی دلم نبود کی صبح میشود.
صبح پیام بچهها را توی گروه دیدم که رسیدهاند مصلی پشت درهای بسته.
دروغ چرا خیلی غبطه خوردم بهشان؛
هرکدامشان از یک شهری خودشان را رسانده بودن آنجا.
دلهره و حسرت دوتایی مثل دوتا کشتیگیر پیچیده بودند بههم.
حسرت جا ماندن از نماز و دلهره جان آقا.
بغض را فرومیخوردم تا ذکر صلوات را بنشانم روی لبهام.
خیلی دلم میخواست من هم آنجا بودم تا نشان دهم جانم فدای رهبری که سالها توی راهپیماییها سر دادهام از عمق وجودم بوده است...
همان جا نذر کردم به نیت سلامتی رهبرم
حلقه ازدواجم را هدیه کنم به جبهه مقاومت؛
حالا از خالی بودن این انگشت خیلی خوش حالم...
انسیه شکوهی
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
✿══ بانــوی مجاهد ══✿
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
خواهرانهای با طعم لبنان
وصفش را قبلا خیلی شنیده بودم، از اینکه توی کار خیر است و خیریه دارد. هر جا نیاز به کمک باشد سریع خودش رو میرساند و مامان ۴تا بچه است. خیلی دوست داشتم ببینمش، ولی قسمت نشده بود.
تا اینکه توی گروه خیریهاشان عضو شدم و توی ویدئوی مربوط به پخت شیرینی اولین بار دیدمش. چقدر دلم میخواست من هم کنارشان بودم و شیرینی میپختم. ولی خب نشده بود.
ویدئو زیرنویس عربی داشت، با خودم فکر کردم خوبه توی شبکههای اجتماعی پخشش کنم شاید به دست مردم لبنان برسه و ببینن خانمهای ایرانی چقدر به فکر اونها هستند، طوری که خونهاشون رو کردن پایگاه امداد به عزیزان لبنانی.
خبر باز کردن بازارچه خیریه را که داد دیگر عزمم را جزم کردم که بروم همکاری کنم، ولی با دوتا بچه کوچک مگر میشد توی فضای باز و هوای سرد از صبح تا شب ایستاد و چیزی فروخت؟
بعد از ارسال خبر پخت شیرینی و باز کردن بازارچه به راوینا، جرقه مصاحبه باهاش به ذهنم زد. مامان و بابایم را بسیج کردم که بیایند، من و بچهها را ببرند پیشش. مامانم، پسرم و بابام، دخترم را نگه داشت تا بتوانم ببینمش.
به محض دیدنش حس کردم سالهاست میشناسمش. انگار یک دوست قدیمی بود، نه حتی نزدیکتر، مثل یک خواهر. فاطمه عظیمیمقدم را میگویم. مسئول خیریه خدیجه یاوران شهر قزوین. مامان ۴تا بچه. که از صبح تا ۹ شب توی همون فضای باز، به عشق کمک به رزمندههای مقاومت در حال تلاش بود و خستگی نمیشناخت. شروع کردیم به صحبت، از این گفت که بعد از حکم رهبری دلش میخواسته یک کاری انجام بدهد، و اولین چیزی که به ذهنش میآید بافت کلاه از کامواهایی بوده که توی خانهها مانده. فکرش این بوده که با یک فراخوان کامواها را جمع کند و بدهد به خانمهای جهادگر، تا ۳سایز کلاه ببافند.
این فکر را با اعضای جبهه فرهنگی مطرح میکند، آنها پیشنهاد بازارچه میدهند. به این فکر میکند خب توی بازارچه هم میشود چیزی فروخت، پس از بین چیزهایی که بلدم بروم سراغ پخت شیرینی نونچایی با دستور مادر. همان نونچاییهایی که قشنگ بوی اصالت قزوین را میدهد. شروع میکند، توی خانه بچههای جهادی را صدا میکند و شیرینی میپزند. برای فروش به بازارچه میآورد. روزهای اول مشتری نبوده و متاسفانه بعضی حرفها اذیتش میکند. یک روز جمعه صبح مینشیند و با امام زمان درد و دل میکند و توسل. همان روز توی نماز جمعه اعلام میکنند که بازارچه افتتاح شده و جمعیت زیادی برای خرید میآید.
بعد از رونق بازارچه به فکر پخت آش و شیرینی توی بازارچه میافتد. بعد از این اتفاق مردم از فردایش استقبال زیادی از این طرح میکنند و بانی میشوند. این میشود که باز به این فکر میکند، خب این بازارچه که راه خودش رو پیدا کرد، پس من باید چه کاری انجام بدم؟
تصمیم میگیرد با یک مربی خیاطی صحبت کند و یک تعداد خانم را آموزش بدهند تا بعد از یادگیری، با پارچههایی که توی خانهها مانده بتوانند برای مردم لبنان لباس بدوزند. این هم راضیاش نمیکند.
با نخهای تریکوبافی که یک خیر برایش میفرستد، تصمیم میگیرد یک تعداد خانم را آموزش بدهد و حاصل کار آنها را هم توی بازارچه به فروش برساند.
از طرف دیگر با یکی از آشناهایش توی عراق صحبت میکند، او بهش میگوید یک تعداد آواره لبنانی هستند که دارند به ایران میآیند. سریعا با بقیه خیرین برای یکی از خانوادهها خانه اجاره میکند و وسایل زندگی مهیا میکند...
و این داستان ادامه دارد تا روزی که انشاءالله جبهه مقاومت پیروز شود و ندای "الا یا اهل العالم انا بقیه الله" به گوش همه آزادگان جهان برسد.
به امید آن روز و به امید قوت هر چه بیشتر دستان بانوان خیر کشورم ایران...
الهه سلیمانی
#قزوین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
✿══ بانــوی مجاهد ══✿
📌 #لبنان
#مادران_مقاومت
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۷
- من پیش از هرچیز مادرم؛ مادرِ پنج تا بچه.
این را ضحی میگوید؛ زنِ جوانی که علوم تربیتی خوانده. این روزها خانهای نزدیک بیروت اجاره کردهاند؛ در واقع جزو مهاجرانِ جنگ اخیرند.
ضحی علاوه بر تحصیل در دانشگاه، ته و توی هرچه ورکشاپ در حوزه علوم تربیتی بوده را درآورده. اهل مطالعه است و حساب فیشبرداریهاش از کتابهای تربیتی از دستش در رفته.
زهرا و فاطمه -دخترهاش- که بزرگتر شدند، مادرانِ همکلاسیهای بچهها از ضحی درباره تربیت بچههاش میپرسیدند. این، ضحی را به این فکر انداخت که باید برای پدرها و مادرها کاری بکند. تعداد سوالها که زیاد شد، ضحی تصمیم گرفت توی یک گروه واتسآپی دور هم جمع کند و برایشان محتوا تولید کند؛ آن گروه واتسآپی اولیه، حالا هزار و چهارصدپانصد مخاطب فعال دارد.
این گروه، حالا و توی شرایط جنگی، دارد به پدرها و مادرها یاد میدهد که چطور شرایط زندگی در بحران را مدیریت کنند و چطور با بچههایشان تا کنند که بهترین نتیجه را بگیرند.
گروه تعاملی است؛ یعنی اعضای گروه باید در قبال محتواها فعالیتی انجام بدهند و بعد محتوای بعدی را دریافت میکنند.
ضحی برای تولید و نشر محتواها طراحی دارد و به محتواها سیر داستانی میدهد تا خواندنیتر بشوند. نو به نو از اساتید دانشگاه برای طراحی محتوا کمک میگیرد و البته به شدت به مباحث تربیتی حاجآقا پناهیان، علاقه دارد.
نزدیک چهل تا سخنرانی آقای پناهیان درباره روابط زن و شوهر را گوش داده و از محتواش برای رفع مشکلات پدرها و مادرها استفاده کرده. سرِ این سخنرانیها هم مدتی با مادرها جلسه مجازی داشته و با هم بحث میکردند.
ضحی میگوید بچهها خوب تربیت میشوند، اگر پدر و مادر با هم خوب باشند.
اسمی که ضحی روی کارش میگذارد، بذر کاشتن است. این روزها اگرچه تیره است، تاریک است؛ اما دوستی میگفت بذر در دلِ تاریکی خاک است که رشد میکند و خودش را به نور میرساند.
به امید روشنایی...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✿══ بانــوی مجاهد ══✿
🔖 #راوینا_نوشت
رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش رفته و روایتشان را برایمان به قلم کشیده.
مجموعهٔ «جنگ به روستای ما آمد»:
https://eitaa.com/revayatelobnan1403
انشاالله هر شب، ساعت ۲۰:۰۰ یک قسمت از این مجموعه را در راوینا منتشر خواهیم کرد.
📋 فهرست سلسله روایات «جنگ به روستای ما آمد»:
🔹 ۱- از صبح همه فهمیده بودیم كه امروز شبیه روزهای دیگر نیست...
🔹 ۲- با دستپاچگی ماشین را از خانه بیرون آوردم...
🔹 ۳- باورم نمیشود که با آن شلوغی و دود و ....
🔹 ۴- هنوز گیج بودم و اصلا نمیدانستم باید به کدام طرف بروم...
🔹 ۵- به بیروت که رسیدیم شب شده بود دیگر...
🔹 ۶- ماشین بزرگتر از ماشین قبلی بود...
🔹 ۷- چشمم افتاد به تابلوی بزرگ سبزی...
🔹 ۸- بالاخره از جاده اصلی بیرون زدیم...
🔹 ۹- با وحشت چشمهایم را باز میکنم...
🔹 ۱۰- در قدیمی و زنگ زده خانه را باز کردم...
🔹 ۱۱- لحظهای که برق میآمد...
🔹 ۱۲- لای در را باز کرد...
🔹 ۱۳- منتظر فاطمه بودم...
🔹 ۱۴- چادر و تمام لباسهایم خیس آب شده بود...
🔹 ۱۵- نیامده بود که بماند...
🔹 ۱۶- قرار شد برای صبحانه بیرون برویم..
🔸 ادامه دارد...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✿══ بانــوی مجاهد ══✿