بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه و سه - هان
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه و چهار
- نیلی با صدای گرفته و خسته تک خنده ای کرد و گفت :
خب هانیه چه فرقی داره
ازدواج هم مثل دوستی با همین پسراست دیگه
-دوباره یاد سخنرانی دیشب افتادم ، خیلی بهم کمک کرد برای همین هرچی توی ذهنم بود سر هم کردم و گفتم :
اسلام اومده کمک ما از دختر و پسر تعهد میگیره که کار خلاف نکن و به پای هم بمونن
تعهد همون عقد خودمونه
دیگه خیال هر دو طرف راحته
مهریه هم که میزنن
ضمنا وقتی ازدواج میکنی میرین زیر یک سقف
بیشتر عاشق همدیگه میشید!
دیگه جایی برای خلاف نمیمونه
تازه بچه دار میشید
نوه دار میشید
اما اینجور ادم ها به راحتی باهات دوست میشون و چون هیچ تعهدی بهت ندارن به راحتی قیدت میزنن …!
اصلا پسری که میاد مردونه خواستگاری با پسری که میاد دوست دختر پیدا میکنه زمین تا آسمون فرق داره
دختر هاهم همینطورن
هرچیزی اگه از راه درست نباشه ضرر داره
نیلی :
الان میگی چیکار بکنم هانیه؟
حالم اصلا خوب نیست
+ الان باید قید این دوستی های خیابونی بزنی و یا ازدواج بکنی🚶♀
اصلا مگه تو درس و دانشگاه نداری؟
خب برو درس بخوان
فقط بیکار نباش✋🏻
بیکار نباش
بعدش کتاب گریه های امپراطور فاضل نظری که چند وقت پیش عمو آورده بود باز کردم و شعر به سوی ساحل دیگر اومد 👀
قشنگ ترین قسمتش این بود که :
به دنبال کسی جامانده از پرواز میگردم
مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر!
نیلی لبخند زد و گفت :
شعرت قشنگ بود
اما اگه کسی شرایط ازدواج نداشت چی؟
بشکن زدم و گفتم :
افرین چه سوال قشنگی پرسیدی
خب به جای علافی و بیکاری باید تاجایی که میشه شرایط جور بکنه
و مراقب خودش باشه
بعدشم مشاور ها که نزاشتن فسیل بشن
-خندید و اشک هایش را پاک کرد
...
نیلی را از اتاق بیرون بردم زن عمو خیلی خوشحال شد
بنده خدا نگران دخترش بود! قرار شد از شنبه نیلی بره کلاس زبان و نقاشی که دیگه بیکار نباشه
وقتی داشتم برمیگشتم خانه به این فکر میکردم که این نوع زندگی چقدر خوبه…
چقدر خوبه که نگران کرم و رژ لبت نیستی
نگران این نیستی که کسی تو را با پسری ببیند
نگران این نیستی که ریزش لایک داشته باشی
اتفاقا این راه تمامش آرامش بود'!
پست هایی که میزاشتم باعث شده بود خیلی ها به چالش کشیده بشوند . . .
سوال میکردن
تحقیق میکردن
و راهشونو پیدا میکردن (: !
یاد حرف خودم به نیلی افتادم بهش گفتم
- بیکار نباش-
حالا تا وقتی برسم خانه بیکار بودم برای همین هشتگ های مربوط به ابراهیم هادی را دنبال کردم
یک عکسی چشمم را گرفت وقتی بازش کردم نوشته بود :
" ابراهیـم خندیـد و گفـت : اے بابا✋🏻
همیـشه کارۍ کن که اگـه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مـردم …(:!
خیلی قشنگ بود 🌿 حرف حسابی بود که جواب نداشت!
جواب نداشت اما جای فکر داشت
حرف حساب همیشه جای فکر داره🚶♀
فکر به اینکه خدا چجوری از من خوشش بیاد؟؟
ملاک خدا چیه ؟
اصلا تاحالا انقدری که دنبال مد روز و رنگ سال رفته بودیم
دنبال ملاک های خدا هم رفته بودیم!؟
از تعجب رگه های چشمم نزدیک بود از کار بیفتد
اخه اون هانیه چجوری رسید به این هانیه (:؟
اگه بری طرف خدا
ره صد ساله هم یک شبه طی میشه
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه و چهار - نیل
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه و پنج
- هانیه :
وقتی از خانه عمو برگشتم خانه خودمان دیدم که چندتا بشقاب میوه و لیوان های چای روی زمین هستند…!
----
- سلام ، من اومدم🤠
+ سلام مامان خوش اومدی ، خوش گذشت!؟
- اره خوب بود با زنعمو و نیلی کلی حرف زدیم
کسی اینجا بوده🧐
- وقتی که رفتی خونه عموت یک خانوم اومد اینجا😕✋🏻
+ خب دوست های شما بودن؟🚶♀
- نه بابا انگار که مادر سید محمد بودن…
----
وقتی مامانم گفت سید محمد یک لحظه دلم هری ریخت گفتم آمدن حتما شکایت من را به بابا بکنند
که چرا اون روز جلوی مسجد بین همسایه ها داد زدم
تنها راهی که اومد توی ذهنم این بود که بگم من برم لباس هایم را عوض بکنم
رفتم داخل اتاق و در بستم نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خدا رحم بکنه
لباس ها را عوض کردم و بلا تکلیف نشستم
بعد دو تقه ریز به در
مامان امد داخل
گفتم الان که دیگه کارم تموم بشود
داشتم زیر لب شهادتین میخواندم
اما…
مامان با آرامش گفت : نمـیخوای بپرسی چرا ایشون اومده بودن!؟
گفتم : خب به من چه حتما کاری داشتن دیگه ..
مامان امد و کنارم نشست و گفت :
+ اومده بودن کار خیـر داشتن …
اومده بودن که
که تو را برای پسرشون خواستگاری بکنن!
وقتی مامان گفت خواستگاری
اولین چیزی که اومد توی ذهنم این بود که
چرا امروز صبح رفتم خانه عمو . خخخ. ؟؟
ایکاش نمیرفتم حداقل مامان سید را میدیدم
بعدش برای اینکه عادی سازی بکنم به مامان با خنده گفتم :
مطمعنی؟ شاید اشتباه اومده باشن🚶♀
بعدش اصلا این پسره مگه من را دیده !؟
مامان گفت که :
اومدن داخل، از پسرشون تعریف کردن
بعد تو را خواستگاری کردن
ماهم گفتیم تو رفتی خونه عموت
بنده خدا هاهم گفتن ما به تو بگیم هرچی شد بعد بهشون خبر بدیم که با پسرشون رسمی خواستگاری بکنن
- چی گفتن از پسرشون؟!
+ اسمش سید محمده
کار دولتی داره
متولد دهه هفتاد
ماشین هم که داره
یک خواهر هم داره که مجرد هست
دیگه از خصوصیات اخلاقیش گفتن همین
به مامانم گفتم که :
چقدر بی ادب حداقل زحمت میکشید برای آینده اش وقت میگذاشت کار و تعطیل میکرد همراه مامان و باباش میومد
شیرینی هم نیوردن که
اه
ای کاش زنگ بزنی بگی دفعه بعد دانمارکی بخرن
مامـان برای اینڪه جلوی مسخره بازی های من را بگیره گفتش که:
هانیه ایراد بنی اسرائیلی نگیر
اگه میخوای بگو
نمیخوای باز بیابگو
الکی غر نزن!
بعد خندید و گفت من اندازه تو بودم انقدر بی حیا نبود
بعد از اینکه مامان از اتاق رفت بیرون جوابش و آرام طوری که خودم بشنوم دادم
گفتم حیا و دادیم شوهر دیگه
...
هرچقدر آن روز بالا پایین کردم به این نتیجه رسیدم من هنوز هیچی در مورد این سید نمیدانم…
سال تولد و خواهر و برادرش که برای من نون و آب نمیشد
به مامان گفتم بگو هانیه میگه من هنوز این آقا را نمیشناسم چند جلسه تشریف بیارند که من بشناسمشون
الان اخه باید به چیه این آقا فکـر بکنم؟ !
شب که بابا خونـه آمد چیزی در این مورد نگفت ولی معلوم بود توی شُک هست
مامان ظهر
به من گفته بود که بابا داخل دوراهی گیر کرده از یک طرف میگه این پسر به ماها نمیخوره
از یک طرف میگه ولی خیلی پسر خوبی هست و میشناسمش !
شب یکم
با مامان داخل آشپزخانه پچ پچ کردند که مچـشون را گرفتم و فهمیدم دارن در مورد
اینکـه چند جلسه دیگه من باید سید را ببینم حرف میزدن ...
موقع خواب توی اینترنت سرچ کردم ببینم اصلا حدیثی درمورد ازدواج هست یانه
اصلا آن زمان ها خواستگاری بوده یا نه……
کلی حدیث اومد بالا پس اون زمان ها این رسم بوده … 🌱🌿
نویسنده ✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه و پنج - هانی
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه و شش
- هانیه :
یکی از عکس ها را بزرگ کردم نوشته بود :
- امام رضا فرمودند'
وقتۍکهازدیـنواخلاقخواستگارراضیبودیدبه
ازدواجبااوراضیباشید☘
وبهخاطرفقیربودنشاورا ردنکنید!
عکس دیگه که یک سفره عقد بود را بزرگ کردم نوشته بود :
- پیامبر خدا صلیالله'
در اسلام هیچ بنایی ساخته نشد که نزد خدواند عزوجل محبوب تر و ارجمندتر از ازدواج باشد✋🏻'
...
عجیب بود فکر نمیکردم که درمورد ازدواج هم حدیث باشه
فکر میکردم فقط در مورد گناه حدیث داریم ولی حالا که میبینم نه اینطور نیست !
همه چیز دین توی گناه نیست
خیلی مساله های مهمتری هم هست که مردم ما دنبالش نمیردند😕!
دلیلش چی میتونه باشه؟ اخه چرا دین از
ازدواج گفته از اقتصاد گفته از حتی از آینده هم گفته
یهو صدای معلم دینی مدرسه اکو شد تو سرم:
بچـها دین اسلـام کامل شده ادیان دیگه است
درسته؟
بعد ما بچه هاهم جیغ و هوار میکردیم
یه عده میگفتن بله یه عده هم اشتباه جواب میدادن نله 😂
..
فردا مامان پسره زنگ زد و مامانم دقیقا حرف های خودم را بهش زد 🚶♀
انقدر خوشم امد که مامان سید گفت هانیه راست میگه و قرار شد دو روز دیگه خود سید هم بیاد!
مامان میخواست به عمو اینا بگه من نزاشتم گفتم یک حدیثی از پیـامبر خواندم که مراسم ازدواج را آشکارا برگزار بکنید و خواستگاری پنهان 🌱🦋
حالا اگر درست نمیشد از فردا نقل مجلس میشیدم !
دو روز گذشت ……
ساعت هفت زنگ خانه را زدن قطعا خودشان بودند '
رفتم جلوی آیینه و به خودم نگاه کردم
- همه چیز مرتب بود
چادر هم پوشیده بودم یک چادر معمولی
وقتی که توی بیرون از خانه چادری شدم تصمیم گرفتم داخل خانه هم به این عهد عمل بکنم . . .
هم راحت تر بودم و هم کامل تر 💞"
راحت از دست نامحرم ها چه فامیل چه غریبه
و دستور خدا کامل انجام داده بودم (:
....
رفتیم جلوی در تا خوش آمد بگوییم !
به ترتیب اول یک خانوم چادری که برخلاف خانوم های مسن ، چادر گل گلی طرح دار نپوشیده بود یک چادر ساده سر کرده بود🚶♀
بعد یک دختر خانوم تقریبا ۲۰ ساله امد اون هم چادری بود و البته قد بلند
بعدش هم که سید اومد
یه جعبه شیرینی دستش بود
خوبه الان بهش بگم سلام یاعلی مدد
آخه هروقت من و میدید میگفت یاعلی مدد و میرفت🚶♂
همه نشستن من هم رفتم شیرینی هارا چیدم توی ظرف
دقیقا مثل شیرینی های خودم خریده بودن؛ اگه خیلی وقت نگذشته بود میگفتم حتما شیرینی هارا نخورده الان آورده خواستگاری من😕
چایی هم بردم با شیرینی بخورند
اتفاق خاصی هم نیفتاد
مگه قراره همیشه چایی ها بریزه روی داماد!؟
یا قراره همیشه چادر زیر پای ما دختر ها گیر بکنه و با کله بیفتیم زمین :|؟
چادر خواستگاری را کردن سوژه خنده انقدر بدم میاد
اصلا هم سخت نبود
از اینکه چرا لایه اوزون سوراخه حرف زدن😂
از اینکه چرا ماشین گرون شده حرف زدن
از اینکه چرا درصدی از مردم حیوان دارن حرف زدن🤣🚶♂
از لاک پشت عموی من تا پرنده بابای من صحبت کردن
خواهر سید که معلوم نبود داره با گوشی چیکار میکنه
مامان سید و مامان حورا هم داشتن باهم حرف میزدن
سید هم که داشت با دقت به لایه اوزون و کلاغ و لاک پشت گوش میداد 🚶♀ و با پدرم حرف میزد
تا اینکه بالاخره رضایت دادن برن سر اصل مطلب
مامان سید بااجازه ای گفت و شروع کرد به حرف زدن:
- ما امشب مزاحم شدیم که این دوتا جوان همدیگر را بیشتر بشناسن و اگه صلاح بود ازدواج بکنند 🌱
قبلا یک بار خانواده ها باهمدیگر دیدار داشتن و میدونن این محمد ما کیه و چیه ...
اگه اجازه بدید که برن صحبت بکنند تا این دوتا جوان هم همدیگر بیشتر بشناسن
...
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه و شش - هانی
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت پنجاه و هفت
- هانیه :
بلند شدم رفتم سمت اتاق، سید هم پشت سر من بود !
در اتاق باز کردم گفتم بفرمایید
گفت که اول شما …
تعارف کردم که اول شما بشینید
سید روی تخت نشست من هم صندلی گذشتم و نشستم
گفتم : خب من شمارا نمیشناسم خودتونو معرفی کنید..
گفت :
همونطور که میدونید اسم من محمده
چون پدرم سید بود ماهم به لطف خدا سید شدیم
چندین سالی هست که تهران زندگی میکنیم🌿
سال ۷۶ بنده دنیاآمدم
کار من دولتی و سخت هست و ممکنه بعضی وقت ها سفر کاری داشته باشیم. . .
ریحانه سادات خواهر کوچکتر ازخودمه
و بنده فرزند اول خانواده هستم
به مرحمت امام رضا مشهد دنیا امدم
و تحصیلاتـم تهران گذراندم
شما هم لطفا خودتونو معرفی کنید!؟
گفتم که من هانیه هستم
متولد سال ۱۳۸۱
هفت ماهه دنیا اومدم توی همین تهران
تک فرزند هستم
امسال کنکور داشتم و خرابش کردم قطعا مردود میشم و قراره سال بعد مجدد کنکور بدم
چند وقتی هست که چادری شدم این و فکر کنم خودتون بهتر میدونید
مشکلی ندارید؟
جواب داد که: نه مشکلی نیست ولی خب بهتره که برای سال دیگه بخونید!
یکم سکوت و بعد
پرسید چه تصور یا معیاری از همسر آینده اتون دارید🙄؟
گفتم : اول شما بفرمایید
محمد :
برای من اخلاق خیلی مهمه
و تقریبا ۶۰ درصد اخلاق را توی زمانی که آدم ها خشمگین هستند میشه دید
راستگو باشید دلم نمیخواد اگه مشکلی هست پنهان بکنید
زندگی من خیلی بالا پایین داره
بعضی وقت ها به شخصه خیلی خسته میشوم
ممکنه الان این موضوع متوجه نشوید اما بعدها میفهمید
نیاز به صبر و یاری داریم!
تعهد و وفاداری هم مهمه
پا به پای همدیگه توی مساله های دینی حرکت بکنیم و موضوع السابقون السابقون
رعایت بکنیم!
و در آخر من از تجملات و اسراف متنفر هستم
و در عوض از مهمان نوازی و قناعت خوشم میاد
و....
وقتی سید معیار هاشو گفت نزدیک بود کمرم بشکنه ،یا مصطفی من تاحالا اینقدر جدی خواستگار نداشتم که
سید خواست که من هم معیار هامو بگم
اول یکم فکر کردم تا استرسم کم بشه
بعد گفتم :
معیار من ایمان و اسلام هستش
اسلام نه به اینکه فقط مسلمون باشید
یا فقط توی شناسنامه اتون دین اسلام درج شده باشه…🚶♀
توی حرف و عمل هم ملاکتون، ملاک های خدا باش
علاوه بر نماز و روزه من خودم خیلی دلم میخواد به آدم ها کمک بکنم
موقع سختی ها دلم نمیخواد ناامید بشید و مخفی بکنید
هرچیزی هست باهم باید حلش بکنیم
همسر من شریک زندگی من هست
قرار نیست فقط داخل خوشی ها و آرامش ها کنار هم باشیم!
از غرور و تحقیر خوشم نمیاد شما الان که اومدی خواستگاری، من را داری میبینی ، من همینی هستم که جلوتون نشستم و ادعا ندارم خیلی بیگناه هستم
بلکه هم من و هم شما و همه دختر و پسر ها چه مجرد و چه متاهل قطعا یک عیبی دارن پس با عیب هایی که داریم کنار بیاییم و یا کمک کنیم نقاط منفی تبدیل به تقاط مثبت بشه
برای من احترام خیلی مهمه
احترام به خانواده ها و عقاید
دلم نمیخواد تا یکم مشکلات زندگی زیاد شد یا کارتون سخت شد سریع عصبانی بشید …
یا سختی کار همیسه توی خونه باب مشکل ما باشه
زیبایی هم برای من مهم نیست چون من یک عمر قراره با شما زندگی بکنم
اخلاقتون برای من نون آب میشه نه زیباییتون !
دلم نمیخواد اجازه ندید با فامیل ها رفت و آمد بکنیم و یا به دوستانم سر بزنم !
هرچیزی توی زندگی به یک اندازه باشه نه زیاد و نه کم🚶♀
در آخر از حرف نزدن متنفرم!
خیلی ها وقتی چیزی میشه ناراحت هستن و چیزی نمیگن
اشکال نداره باید بگید که فلان رفتار من ناراحتتون کرده تا رفتارمو اصلاح بکنم نه اینکه ندانسته بهش ادامه بدهم
اگه نگید من هم نمیفهمم و اینطوری خودتون اذیت میشید
هــــوف کی باور میکرد هانیه از این حرف ها بلد باشه؟
چند دقیقه به سکوت گذشت
سید پرسید چه ملاکی برای خوشبختی دارید؟
گفتم من خوش اخلاقی و صبور بودن و ملاک خوشبختی میدانم
چون شما هرچقدر هم پول داشته باشی
زیبایی داشته باشی
ولی اخلاق نداشته باشید ………
ادامه ندادم خودش فهمید!
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت پنجاه و هفت - هانی
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت پنجاه و هشت
- هانیه : من چندتا سوال دارم بپرسم؟
+ بفرمایید
- بعد از ازدواج من اگه دلم بخواد بیام خونه مامان و بابام مشکلی ندارید؟
+ خب نه چون پدر و مادرتون هستند و این موضوع باید دو طرفه باشه
بالاخره خانواده ها خیلی ارزشمند هستند!
- نظرتون در مورد زن سالاری یا مرد سالاری چیه؟
+ ببینید هانیه خانوم من یک پسرم شماهم دختر هستید
من آدم هایی میشناسم که سنشون زیاده اما در حوزه تفکر خیلی کم میزارن
و البته آدم هایی میشناسم که سنشون کم هست اما خیلی متفکر هستند
این موضوعات اصلا ربطی به سن و جنسیت نداره
موضوع حق و عدالت هست !
یکم صبر کرد و بعد پرسید
و شما اهل مشورت هستید؟
- تاجایی که بشه سعی میکنم بیگدار به آب نزنم🚶♂
محمد : اگه اختلاف نظری پیش اومد کی حرف آخر میزنه؟
جواب دادم: کسی که داره حرف حق میزنه 😕✋🏻
یکم دیگه سوال و جواب پرسیده شد حدود یک ساعت و نیم بعد از اتاق رفتیم بیرون
مامان یک دور دیگه چایی آورد …
یکم صحبت شد درمورد من و سید
بعد مادر سید گفت که :
من مامان محمد هستم اما هیچ ادعایی ندارم که محمد خیلی کامله و بی عیب هست
بالاخره هرکسی یک عیبی داره‼️
امیدوارم در آینده به خاطر وجود این عیب ها به مشکل نخورید بلکه مساله حل بکنید یا حداقل کاهش بدید✋🏻
بابا علی حرف مامان سید تایید کرد و گفت :
اقا محمد پدرتون کاری داشتن نتوانستن بیان؟!
محمد یکم جا به جا شد و سرش انداخت پایین گفت :
بابا سال ۸۱
یک شهید به وطن میارن و در مراسم تفحص شهید شورش میشه
همونجا از ناحیه های مختلف طی ضربات چاقو مجروح میشن و در اخر شهید میشوند و پیکرشون بهدما تحویل میدن
بابا علی خیلی جا خورد
من هم جا خوردم 😶
اصلا بهش نمیومد پسر شهید باشه
بابا اخم هایش توی هم رفت
گفت : یعنی چی😡!؟
من دختر به این دار و دسته ها نمیدم☝️🏽
پسر شهیدی خب برو از همون شهیدا زن انتخاب بکن
من یک عمر این دختر با عزت بزرگ کردم الان دخترمو بدم دست شما که از فردا نقل مجلس بشیم؟؟ 😡
نه اقا این وصله ها به ما نمیگیره بهتره برید جای دیگه!
سید جلو اومد و گفت : آروم باشید آقای مشکات باهم حرف میزنیم
بابا علی دوباره جوش آورد و گفت :
چی چیو حرف میزنیم😡؟
من حرفی با شماها و امثال شماها ندارم
سید گفت : شما بیایین بریم یک جای خلوت من خدمتتون توضیح میدم
بابا پافشاری کرد و گفت : چی توضیح میدی؟ 😠
سید گفت شما بیایید ✋🏻
رفتن داخل حیاط . . .
--
سید : ببینید آقای مشکات نمیدونم چه تصوری از خانواده شهدا دارید ولی باور کنید بچه های شهدا هم آدم های معمولی هستند
درسته من چندین سال هست که پدر بالای سرم نبوده
اما تمام این سال ها مادرم برای من هم مادری کرده هم پدری✋🏻
اتفاقا این موضوع باعث شده زودتر وارد جامعه بشم و مستقل باشم..!
پدر من شاید بین آدم ها نباشه ولی پیش خدا داره روزی میگیره 🌱
علی : هرچی که باشه من دختر به این شهید و اینا نمیدم😡
همین ها گند زدن توی جامعه …
سید : شما دارید به من دختر میدید نه به پدرم
دختـرتون قراره با من زندگی بکنه نه با پدرم !
دلیلـتون منطقی نیست🚶♂
علی : منطق من میگه اگه الان هانیه زن تو بشه فردا هفت جد و آباد من باید مثل شما رفتار بکنند
سید : مگه ما چجوری داریم زندگی میکنیم ؟!
قاتل و خلافکار که نیستیم …
ماهم حق زندگی داریم و تضمین میکنم دخترتون حفظ بکنم 🌱
بعد از کلی حرف بالاخره رضایت دادن )
وقتی برگشتیم داخل خونه همه سکوت کرده بودن
برای اینکه سکوت شکسته بشه
مامان سید گفت
دو روز دیگه خدمتتون زنگ میرنم تا جواب دختر خانوم گلتونو بپرسم
یک ربع بعد سید و خانواده اش رفتند 🚶♀
...
شب تا اذان صبح فکر کردم
به حرف هایی که زده شده بود
به خانواده سید
به خود سید
به ازدواج
به پدرش
به واژه شهید
من عادت داشتم هر وقت فکر میکردم نمودار میکشیدم
فکر یا شبهه یا سوال مینوشتم و جلویش عواقب خوب یا بدش مینوشتم جواب و نتیجه اش هم مینوشتم📝
همه چیز خوب به نظر میرسید اما کنکورم چی؟
نگران کنکورم بودم. . .
نگرانی زیادی که داشتم باعث میشد از جواب خودم بترسم . . .
اذان که گفتن وضو گرفتم نماز خواندم و بعش با خدا مناجات کردم!
خدایـا کمکم کن
قرآن باز کردم (:
سوره عنکبوت آیه ۳۳ بهم گفت که
لا تخافا و لا تحزن اننی معکنا
نترس و ناراحت نباش خدا باتوست ♥️🌱
دلم آرام شد
بدون حرف نشسته بودم روبه روی قبله
یهو یاد اون روز هایی افتادم که درباره امام ها تحقیق میکردم
یاد حضرت زهرا افتادم
خواستگار زیاد داشت اما علی پذیرفت
چون ایمان بر ثروت ترجیح داد 😍
من هم همینکار و کردم ؟!
اره ایمان و بر ثروت ترجیح دادم (:
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده #هرگونهکپیغیر
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت پنجاه و نه
یڪ روز بعد . . .
- هانیه :
صبح وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم بابا گفت :
من خیلی دودل هستم
از طرفی دختر نباید به این خانواده ها داد مخصوصا حالا که پسر شهیده
بعد پوز خندی زد و ادامه داد
از طرفی وقتی یاد این میفتم که موقع نجات تو از دست پارسا از جونش گذشت
یا به همون صاحب پرونده تذکر داد
پسر خوبیه
به این فکر میکنم که هرچی هم باشه خیالم راحت اما خب!
فرزنده شهیده دیگه‼️
باز تصمیم خودته...
چیزی نگفتـم خجالت میکشیدم
بعد که بابا رفت بیرون با عمو کار داشت مامان اومد نشست کنارم گفت:
امروز مامان اقا محمد زنگ میزنه چی بگم بهش؟
نمیدونم مامان میخوام بگم بله ولی میترسم اگه …
مامان حرفمو قطع کرد و گفت :
عقلت چی میگه؟ دلت چی میگه؟
گفتم :
عقلم میگه اعتقاداتتون بهم نزدیکه
دلم میگه خوبه
اما میترسم!
مامان گفت که :
هر گـه که دل به عشـق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجـت هیـچ استخـاره نیست✋🏻
این قسمت آخر و حس کردم داره بهم گوشزد میکنه
راست میگفت مامانم در کار خیر که هم عقل هم دل میگه بله حاجت هیچ استخاره نیست🌱'
اما …(:!
ظهر مامان سید زنگ زد
مامان هم گفت ما جوابمون مثبت و چند جلسه دیگه فقط باید رفت و آمد بکنیم تا شناخت بیشتری به وجود بیاد!
چند جلسه گذشت . . .
توی این چند جلسه دل باباهم خیلی نرم شده بود 🌱
دیگه کمتر شهید بودن بابای سید را به روی ما میآورد
دائم از بابای سید میپرسید چند باری هم خندیده بود به واژه شهید✋🏻
دومین جلسه وقتی که رفتیم تا با سید حرف بزنیم پرسید
نظرتون درباره شهید چیه؟
یاد ابراهیم افتادم خیلی دلم گرفت
گفتم حرفی نمیتونم در وصف شهید بگم
گفت که :
من فرزند شهیدم توی این جامعه امروز خیلی فحش میخورم حتی ممکنه وقتی همسرم شدید به شما هم حرف بزنند اینکه ناراحتتون نمیکنه؟
نه شهید همت میگه که ما برای فحش خوردن ساخته شدیم این موضوع ناراحتم نمیکنه و بار اولی نیست که فحش میخورم
حتی با پدر شهید شماهم مشکلی ندارم بلکه افتخارهم میکنم
یاد حدیثی افتادم که انسان زیر زبانش پنهان هست
توی این چند جلسه خوب این سید شناخته بودم
امشب سید و خانواده اش اومده بودن تا حرف های نهایی بزنیم !
----
- هانیه:
زنگ در زدن دوباره به همون ترتیب
مادر ، خواهر و خود سید وارد خونه ما شدن
نشستیم بعد از حال و احوال پرسی ها
محمد گفت که میخواد با پدرم حرف بزنه
باباهم از خداش بود
چون میخواست درباره من هم با محمد حرف بزنه برای همون قبول کرد
رفتن توی اتاق من و در بستن
حدود یک ربعی بابا علی و سید محمد داخل اتاق بودن
من هم فرصت غنیمت شمردم و چایی آوردم میوه هاهم چیدم تا راحت باشم
داشتم با خواهر سید حرف میزدم که در اتاق باز شد 🚶♀
بابا علی با چهره شاد وخوشحال اومد بیرون
پشت سرش هم سید با لبخند اومد بیرون
وقتی نشستند دوباره بحث بالا گرفت درمورد
لایه های اوزون
بابا و سید دوباره شروع کردن به حرف زدن ..
مامان سید گفت : آقا علی حالا که چند جلسه گذشته و شناخت هر دو طرف بیشتر شده
اجازه بدید که این وصلت علنی بکنیم
و یک تاریخی مشخص بکنیم برای عقد
و حالا برای اینکه بچها باهم راحت تر باشن
یک صیغه موقتی بینشون خوانده بشه
تا خرید های لازم انجام بدهن و دنبال محضر باشن!
بابا علی گفت که حاج خانوم عجله داریم میکنیم بزارید چند وقت دیگه در این موارد حرف میزنیم
مامان محمد گفت که
دو ماه دیگه محرم شروع میشه
بعدش هم ماه صفره
بالاخره خودتون یک باری داغدار شدید
بهتره حرمت خون سیدالشهدا نگه داریم یکم زودتر مراسم ها گرفته بشه
تازه اصلا به نفع این جوان ها هم هست
بابا سکوت کرد
برای اینکه بی ادبی نباشه مامان جواب دادن که حرفتون منطقیه
حرف مهریه اومد وسط بابا گفت ما خانواده امون روی این چیز ها حساسه نمیتوانیم کم بزنیم
ولی خب من خودم …
مادر محمد گفت که اقا علی حرف شما برای ما حجت
بالاخره شما چند سال این دختر بزرگ کردید
سختی کشیدید
الان هرچی بگید ما قبول میکنیم فقط مهریه برای این بچه ها خوشبختی نمیاره …✋🏻
بابا و مامان یکم مشورت کردن
چون مامان بیشتر در مساله های مذهبی تجربه داشت گفت :
ما ۱۳۳ انتخاب کردیم به نیت حضرت عباس محرم هم نزدیکه🖤🌱
خانواده ها به توافق رسید
من هم رضایت داشتم ، اگه ابراهیم اینجا بود چی میگفت؟
اما مطمعن هستم میداند
من نمیتوانستم مقابل بزرگ تر ها حرفی بزنم
اما باز خداروشکر ۱۳۳
عدد مربوط به آقایی هست که غیرتش دل همه را برده🌿
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده #هرگونهکپیغیر
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت شصت
- هانیه :
قرار شد مهریه ۱۳۳ تا باشد
و اما قرار عقد. . .
همینطوری خانواده من و سید داشتند دنبال تاریخ میگشتند که سید گفت
اجازه بدید من نیم ساعت یک کاری دارم با هانیه خانوم
حرفمو بزنم بعد تصمیم بگیرم🌿
با خودم فکر کردم که سید میخواد بگه
نظرش تغییر کرده؟
چیزی شده؟
رفتیم داخل اتاق با نگرانی پرسیدم
-چی شده؟
سید گفت :
من بیرون توی جمع گفتم نیم ساعت میخوایم حرف بزنیم پس چون وقت کمه
خیلی سریع بدون زمینه میرم سر اصل مطلب
ببینید اول باید قول بدید که حرفم بین خودمون باشه ...!
- ارام گفتم : بله بین خودمون میمونه ، حالا بگید چیشده؟
سید ادامه داد:
من بهتون گفتم که کار من دولتی هست !
اما نگفتم چه کاری شماهم نپرسیدید
اما واجبه بگم چون قراره یک عمر زیر یک سقف زندگی بکنیم این راز هم به شما بگم
ببینید من واحد امنیت اطلاعات کار میکنم🚶♂
کار حساسی هست
نباید کسی از هویت اصلی من باخبر بشه
ازتون درخواست دارم که اگر کسی ازتون از شغل بنده پرسید شما بگو کارمند دولته ✋🏻
اگه تا الان حرفی از شغلم نزده بودم برای اینکه " اجـازه نداشتـم"
همکار های من درمورد شما و خانواده اتون تحقیق کردن
وقتی مطمعن شدن اطرافتون کاملا سفید هست دیگه قبل از عقد بهتون گفتم
من واحد امنیت اطلاعات کار میکنم
گاهی بهم ماموریت داده میشود که برای این ماموریت ها باید برم شهر های دیگه یا شاید چند ساعت دیرتر بیام خونه✋🏻
گاهی حتی لازمه که جاهای مختلف سر بزنم و با مفسدین اقتصادی و امنیتی برخورد بکنم!
هنوز هم دیر نشده
اگه فکـر میکنید زندگی با این شرایط سخت هست و یا نمیتوانید
بگیـد من بقیه را راضی میکنم!
باید بگم که خوشحالم ملاکتون شغل من نبود
بالاخره ماهم با هر شغلی حق ازدواج داریم
- هانیه :
مشکلی که ندارم اما اگه من فردا بچه دار شدم
چه تضمینی میکنید بچه ام امنیت داشته باشه؟
مثلا تا مدرسه میخواد بره و بیاد من از ترس میمیرم؟
سید گفت : من همکارهای زیادی دارم که خیلی ها بچه هم دارند
امنیت کاملا بری زن و بچه هاشون برقراره و جای نگرانی نیست!
به ندرت پیش میاد که خانواده ها هم درگیر کار ما بشوند..!
هانیه از دست اینکه انقدر خونسرد بودو برای هرچیزی جوابی داشت حرصم گرفت برای همین گفتم :
بسیار خب من بابا و مامانم باید بدونند
سید جواب داد که به نفع هر دومونه که کسی نفهمه!
- میشه یه سوال بکنم؟
+ بفرما
- چرا پدرمو آوردید داخل اتاق بعد شاد و خندون اومدید بیرون؟؟
+ امم خب خندید و گفت
بهشون گفتم که پارسا و پدرش دستگیر شدن
بعد ایشون پرسیدن من از کجا میدونم
مجبوری گفتم یکی از دوستانم بهم خبر داده
- عجب!
فقط دانشگاه من چی میشه؟
+ گفتم که امنیت برای خانواده تازمانی تضمین شده است که کسی از هویت من باخبر نباشه
حتی فامیل ها و دوستای شما🚶♂
- اگه اینطوری که شما میگی هست من مشکلی ندارم!
(نویسنده✍شاید بگید چرا این رمانم امنیتی؟ ما این مساله اوردیم که به همه خوانندگان عرض کنیم شغل ملاک خوشی و ایمان نیست
ممکنه یکی نجار باشه اما مومن تر و خوش تر از یک امنیتی باشه
یکی ازاهداف ما اینکه هر شغلی مورد احترامه!)
---
وقتی برگشتیم همه انگار میدونستن که ما چی داشتیم میگفتیم
میترسیدم سوتی بدم
مامان سید گفت :
ما تاریخ عقـد مشخص کردیم با اجازه از عروس و داماد ( به من و سید اشاره کردن)
قرار شد روز عید غدیر
عقد بکـنید🌱💚
فقط مونده یک روز هم برای صیغه انتخاب بکنیم...
که محمد باید ببینـه چه روزی سرش خلوته تا درست بشه کارمون!
محمد گفت که :
شما یک تاریخ انتخاب بکنید توی همین روز های پیش رو من با بچه ها هماهنگ میکنم🌿!
قرار شد دو روز دیگه بریم جایی خطبه صیغه خوانده بشه تا بعدش بتوانیم خرید ها کارهای دیگه را انجام بدیم🚶♀
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده #هرگونهکپیغیر
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت شصت و یک
- هانیه :
بعد از نماز صبح با ابراهیم درد و دل کردم. . .
گفتم که قراره خیلی زود متأهل بشوم🌱
خیلی زود قراره عرصه جدیدی توی زندگی را درک بکنم...
وقتی نگاه عکس شهیدهادی میکردم دیگه نمیترسیدم
دیگه از تک تک گناه هایی که کرده بودم و از چشم های او نمیترسیدم
اینبار آرامش داشت " 🌿
چراغ بالا نمیزنی ،، راستی میای عروسیم!؟
-دو روز بـعد-
- هانیه : قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر برویم مسجدی که محمد گفته بود ..
مامان برایم چادر مشکی جدید خریده بود
با روسری تخت سفید 🕊 !
چادر جدیدم را سر کردم و کیف دستیمو برداشتم
با مامان و بابا
سمت ماشین رفتیم
در و که باز کردم دیدم
پنج تا جعبه شیرینی روی صندلی های عقب بود
با تعجب به بابا گفتم :
چرا انقدر زیاد شیرینی خریدید؟
بابا علی خندیدو گفت:
چون داریم از شر هانیه راحت میشیم میخوایم کل شهر و شیرینی بدیم
وقتی رسیدیم سید و خانواده اش و چندتا از دوستانش زودتر امده بودند
محمد وقتی ماشین بابا را دید 🚙
اومد جلو به بابا دست داد
و بعد من و مامان هم سلام کرد
شیرینی هارا به کمک بابا داخل بردند
با مامان وارد مسجد شدیم
اون موقع از روز ساعت شش
خیلی خلوت بود
یک آقای روحانی با عمامه سیاه نشسته بود
دوست های محمد مثلا خواسته بودند تزیینات انجام بدهند ، مسجدو منهدم کرده بودند
روی صندلی هایی که از قبل آماده شده بود با محمد نشستیم . . .
هر آن امکان داشت بادکنک هایی که آویزان کرده بودند بریز روی سرمون
مامان و بابای خودم سمت راست ایستاده بودند
مامان و خواهر سید سمت چپ ایستاده بودند و
گردان دوستان سید هم جلوی ما خخخ.
همون آقایی که عمامه سیاه داشت شروع به خواندن کلمات و جملات عربی کرد ...
وقتی از من سوال پرسید
گفتم : بله
دیشب چون توی اینترنت خوانده بودم یاد گرفته بودم🚶♀
یکم ادامه دادند تا اینکه دیگه نوبت سید شد
کسی صدایش را نمیشنید اما من چون کنارش بودم شنیدم
آرام گفت : اعذو باالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمان الرحیم
و بعد بلند تر گفت : بله🌱!
چون مسجد بود حرمت نگه داشتند و صلوات فرستادن
همه یکی یکی تبریک گفتند
حاج آقا هم فکـر کنم آشناشون بود
اومد جلو گفت که:
- عروس خانوم مبارکتون باشه از امشب نماز هاتون ثواب بیشتری داره
نکنه انقدر سرتون گرم بشه که ونمازتون آخر وقت بخونید
لطف داریدی گفتم و بعد از اینکه حاج آقـا رفت به محمد گفتم :
چرا گفتی اعذو باالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمان الرحیم؟؟
سرفه ای کرد و خندید :
از کجا شنیدی؟!
- خب من کنارت بودم دیگه
گفتش : برای این گفتم که از شر وسوسه های شیطان دور بمونیم و زندگیمون زیر سایه خدا باشه
یکم بعد کم کم همه رفتند تا من و سید تنها بمونیم ✋🏾
با سید که تنها شدیم گفت :
میدونی چرا مسجد و انتخاب کردم؟
چون وقتی کسی از دنیا میره مراسمش را داخل مسجد میگیرن
اما وقتی کسی ازدواج میکنه مراسم را داخل مسجد عیب میدونن
مسجد جای گریه و زاری نیست جای شادی هم هست 💍🌱
برای اینکه خودی نشان بدم گفتم :
حضرت زهرا و حضرت علی هم مراسمشون توی مسجد بوده
از مسجد اومدیم بیرون هوا یکم سرد شده بود
چادرمو محکم گرفتم !
همینجوری که داشتیم راه میرفتیم محمد گفت
هانیه چرا به من بله گفتی؟
خب دیگه حالا محرم بودیم با اعتماد به نفس گفتم :
اولا هانیه نه هانیه خانوم
خجالت بکش
دوما چون دلم خواست دلیل از این کاملتر دیگه وجود نداره
بیچاره سید اول ترسید بعد که دید دارم شوخی میکنم خنده اش گرفت
والا عروس و دامادی که محرم شدن باید شاد باشن خداهم از آدم های شاد خوشش میاد
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست! پارت شصت و یک - هانیه :
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت شصت و دو
- هانیه :
سوار ماشین شدیم ، مامان حورا
من و سید و خانواده اش را برای شام دعوت کرده بود
قرار بود دیگه به عمو و مامان جون هم قضیه را رسمی اعلام بکنند🚶♀
سکوت داخل ماشین بود
محمد سکوت شکست و گفت :
میدونستی ما همیشه دهه کرامت میریم مشهد؟
چون مشهد دنیا اومدم مامانم نذر کرده دهه کرامت بریم مشهد اونجا شیرینی پخش بکنیم
امسال توهم باهامون میای 🌿
هانیه :
دهه کرامت چیست ؟
محمد بدون تمسخر جواب داد(اصلا چه معنی میده زن و شوهر همدیگه مسخره بکنن !) :
از تولد حضرت معصومه خواهر امام رضا
تا تولد امام رضا ده روز فاصله است به این ده روز میگن دهه کرامت💐
هانیه :
چقدر جالب .. من تاحالا مشهد نرفتم 🚶♀
سید :
خیلی ها تاحالا مشهد نرفتن ولی خب امام رضا مهمان نوازه
اگه کسی نتونه بره پیش امام رضا وخیلی دلش بخواد
امام رضا میاد پیشش🌻
هانیه با تعجب پرسیدم:
از کجا میدونی امام رضا میاد پیشش
سید گفت :
چون این آقا خیلی مهربونه نمیزاره توی دل کسی آب تکون بخوره♥️🌱
ویا چون دل به دل راه داره !
راستی هانیه
پارسا و باباش بازجویی شدن و پرونده براشون تشکیل دادیم
چند وقت دیگه دادگاه تشکیل میشه و خسارت پرداخت میکنن
هانیه :
جــدی؟ خداروشکر که حل شد 🚶♀
تا وقتی برسیم خونه داشتیم از زمان دادگاه پارسا و باباش
و جاهایی که قراره سفر بکنیم حرف میزدیم
خیلی راحت شده بودم
خوبه که الان به هم محرم هستیم
وقتی رسیدیم خونه
مامان حورا و مامان سید وخواهرشوهرگرامی
داشتند باهم حرف میزدن ولی
باباعلی داخل خانه نبود
سید رفت نشست من هم رفتم داخل اتاق که تعویض لباس بکنم
در زدن و مامان با نگرانی اومد داخل…
----
- چیشده مامان؟
+ هانیه بابات زنگ زد به عمو سیاوشت گفت هانیه دادیم شوهر و اینا بیایید امشب شام خونه ما
عموت گوشی قطع کرد علی هم رفت خونشون که از دلشون دربیاره و راهیشون کنه اینجا
- خدا کنه چیزی نشه،
بیا مامان بریم بیرون زشته مهمون ها تنها بمونن باباهم یکم دیگه میاد !
---
- پدر هانیه ( علی) :
زنگ زدم به برادرم و گفتم هانیه را شوهر دادیم
امشب بیایید
خانواده داماد هم تشرف میارند
اولش فکـر کرد شوخی میکنم
اما بعدش خیلی ناراحت شد که چرا دیر بهش اطلاع دادیم برای همین قطع کرد
برای اینکه از دلش دربیارم با ماشین سمت خانه داداشم رفتم در خانه اشون صبر کردم یکی دو بار
زنگ زدم
در را باز نکردند …
یک بار دیگه زنگ زدم در با یک تیک کوتاهی باز شد
توی آسانسور به این فکر میکردم که چجوری باید شروع بکنم؟
و چجوری راضیـش بکنم؟
آسانسور طبقه مورد نظر ایستاد و من خارج شدم
دو تا تقه ریز به در ورودی زدم 🚶♂
نیلی دختر داداشم در و برایم باز کرد 🌱
رفتم داخل نشستم همه ساکت بودند
زن داداش برایمان چایی آورد ،
سیاوش هم اصلا حرف نمیزد
پیش قدم شدم و گفتم :
چند وقت پیش که هانیه اومده بود خونه شما که به نیلی سر بزنه
در خونه امونو زدن
دیدیم که یک خانوم چادری اومد داخل گفتم شاید از معلم های هانیه است
نشستن یکم حال و احوال پرسی کردن و چایو میوه براشون آوردیم…
خانومه یکم سکوت کرد و بعد گفت که برای امر خیر مزاحم شده
گفت که یه پسری دارم به اسم محمد 👀
کارمند دولته و
وضع مالیش خوبه
فرزند خلفیـه
و از این چیزا وقتی عکسش و نشونم داد بگو کی بود
همون پسره که اومد داخل اتاق صاحب پرونده
و بهش گفت حواسش باشه
مامان اون بود
دیگه چند جلسه اومدن و رفتن
پسره سیده و خیلی مذهبی وقتی دیدم هانیه هم تغییر کرده
قبول کردم
سرمو انداختم پایین و گفتم پسر شهیده!
وفتی فهمیدم مخالفت کردم با این وصلت ولی به قول همین محمد من قراره هانیه را بدم به اون نه به خانواده و باباش🚶♂
دلم نیومد مانع ازدواج بشم
میخواستم ادامه بدم که سیاوس وسط حرفم
پرید و گفت :
میفهمی چی داری میگی علی؟؟؟
بچه اتو میخوای بدی دست این جماعت امل افراطی !؟
دیگه چی؟
همین هم مونده که هم سیده و هم پسر شهید
گور بابای سید و شهید
بدبختتون میکنن بیا از فردا دستور میده
پارتی نگیرید
اونجا نرید اینو نخورید
چرا محدود میکنی دخترت!؟
هانیه فردا دیوونه میشه با این مرده ها حرف بزنه
پسر شهید
پسر شهید
شهید کیلو چند؟؟ شهید خوشی دخترت تضمین میکنه ؟ آره علی؟
ادامه حتما خوانده شود❗️
نویسنده✍: #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست! پارت شصت و دو - هانیه :
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و سه
- پدر هانیه (علی) :
سیاوش آروم تر الان صدات میره بیرون!
من دارم میگم هانیه و میخوام بدم به این پسره
نه به باباش
باباش شهید شده خب به ما چه
اصلا اینجور پسر پیدا میشه؟ بیا مگه پارسا نمیگفتی خوبه؟؟
پرونده اشو دیدی؟ پهنای پرونده وخلاف هاشو دیدی؟
من بهش گفتم نباید محدودیت درست بکنه
من باهاش طی کردم
باباش هم مرده که مرده
اصلا انگار یتیمـه 💔
چه فرقی داره حالا اگه بابا داشت خوشی دختر من تضمین میشد؟
اصل خودشه سیاوش
اینبار یکم آرام تر ولی عصبی تر سیاوش گفت:
خب باشه تو راست میگی گور بابای پدرش
از فردا دست دخترت میگیره میبره از شما جداش میکنه ...
چرا؟ چون مثل ما نیست
اصلا میتونه ببینه ما چجوری مهمونی میگیریم؟
این ها انقدر گدا هستن که چشم دیدن ندارن
تازه از فردا درباره شراب و سیگار میخواد منبر بره
خودت کم از دست حورا کشیدی
دخترت هم میخوای بدی به لنگ همین حورا و خانواده اش؟؟؟
با عصبانیت گفتم :
خودتم میدونی خانواده حورا هرچقدر هم مذهبی بودن تاحالا توی زندگی من دخالت نداشتن
مهم این بود که من حورا دوست داشتم
سیاوش اومد نشست کنارم آرام گفت :
هانیه چند وقتی هست چادری شده نماز میخونه
باور کن تحت تاثیـر قرار گرفته
فردا پس فردا از سرش میفته
الان هوایی شده به قول تو این پسره
سیده و مذهبی
هوایی شده
خودت و دخترت و بدبخت نکن !
-----
- علی :
وقتی برادرم گفت هانیه تحت تاثـیر قرار گرفته رفتم توی فکـر
راست میگفت هانیه یهو چادری شد
یهو قید دوستاش و مهمونی هارا زد...
همه چیز یهویی شده بود اگه فردا به قول داداشم این چیز ها از سرش میفتاد
بعد دیگه این محمد نمیتوانست تحمل بکنه
بعد باید میفتادیم دنبال کار های طلاقش🚶♂
اول جوانی پیـر میشد!
یکی دو دقیقه به سکوت گذشت
به داداشم گفتم :
نکنه واقعا تحت تاثیـر قرار گرفته باشه؟!
چیکار بکنم
برادرم با تاکیدگفت :
خب معلومه تحت تاثیر قرار گرفته
کی یک شبه تغییر کرده؟ اصلا چجوری راه صد ساله و یک شبه طی کرده ؟!
پاشو داداش بریم با هانیه حرف بزن
به این یارو هم بگو دیگه دور و بر هانیه پیداش نشه !
---
انقدر رفته بودم داخل فکـر و توپم پر بود که هر آن امکان داشت بتـرکم
سوار ماشین شدم قرار شد با سیاوش بریم دنبال مامان جان تا ایشان هم بیاد بلکه کاری بکند این وصلت سر نگیره✋🏾
توی راه سیاوش همه چیز را به مامان گفت
قرار بود سه نفری این قضیه را برای همیشه تموم بکنیم ……
جلوی در خانه خودمان رسیدیم
ماشین محمد توی خیابان بود
پس هانیه و محمد هم داخل خانه بودند
با برادرم رفتیم داخل "
اول یکـم سکوت کردیم تا وقت بگذره✋🏻
داداشم شروع کرد :
ببینید اقا
این برادرزاده من تازه یک شبه تغییر کرده
یهو شروع کرد نماز خواندن
یهو چادری شده
ولی قبلش اینجور که میبینی نبوده
خیلی کاملتر و آزادتر بوده
نمیدونم الان کی سرکارش گذاشته که تحت تاثیر قرار گرفته ..
من وقتی داداشم بهم گفت شما سیدی و فرزند شهید
با قاطعیت گفتم هانیه نمیتونه طاقت بیاره
دو روز دیگه که از سرش این چیزا بیفته
دیگه شما و زندگی با امثال شماهارو نمیتونه تحمل بکنه ✋🏻
قید برادرزاده من و بزنید خیرش ببینید🚶♂
سید با تامل گفت :
حرف شما درست اما چرا فکر میکنید نمیشه یک شبه تغییر کرد؟؟
چرا فکر میکنید هانیه تحت تاثیـر قرار گرفته؟!
گذشته هانیه به من ربطی نداره ولی الان که زن بنده شدن از اینجا به بعدش به من مربوط میشه !
اتفاقا من وقتی با هانیه حرف زدم فهمیدم که یک شبه تغییر نکردن
بلکه فکر کردن
راهشونو پیدا کردن !
من با افتخار میگم سیدم و فرزند شهید
اما این موارد اصلا باعث نمیشه توی زندگی من مشکلی پیش بیاد
سیاوش :با عصبانیت داد زدم: یعنی چی!؟ زن من زن من
الان هانیه هیچ کسی از شما محسوب نمیشه
چرا اتفاقا اینکه فرزند یه ادم مرده ای خیلی مهمه
ما نمیتونیم شاهد باشیم که هانیه دیوونه بشه
با مرده ها حرف بزنه✋🏻
شما وصله تن ما نیستی!
ما به این عقاید قدیمی که شماها دارید اعتقاد نداریم
نمیتونیم باهاتون زندگی بکنیم
نمیتونیم ..ما آبرو داریم
علی :
اقا محمد اگه حق انتخابی هست هنوز
من پشیمون شدم
نمیخوام هانیه با شما ازدواج بکنه…
سید :
در جواب عموی هانیه گفتم:
من و همین برادر زاده شما امروز صیغه کردیم
به خواست همین هانیه خانوم !
وقتی ایشون امروز بله را گفت ، پس من و با تمام شرایطم قبول کرده…
همچنین توی همون قرآنی که وقت گرفتاری ها میریم سر وقتش
آیه ۱۵۴ بقره میگه شهید زنده است** !
من درک نمیکنم حرف های شمارو
غیر منطقی
حاشیه نرید لطفا
حرفتونو بزنید ✋🏻
مشکل دقیقتون را با بنده بگید
(*متن کامل آیه: از روی بیاطلاعی یا بیادبی، به آنان که در راه خدا شهید میشوند، مرده نگویید؛ بلکه بهطور ویژه زندهاند؛ ولی شما درک نمیکنید)
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت شصت و سه - پدر هانیه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و چهار
فلش بک
- هانیه :
بابا و عمو همراه مامان جون وارد خانه شدن
خیلی خوشحال شدم با خودم گفتم چه خوب شد مامان جون هم امد
یک بزرگتر هم از ما اومد
یکم نشستیم
یهو
عمو شروع کرد تند تند و عصبی با محمد حرف زدن
کم کم بحث بالا گرفت...
حرف هایی که میزدند را هیچ کدامش را قبول نداشتم
بغض کرده بودم آبروی من جلوی مامان و خواهر محمد هم رفت
چشم هایم پر از اشک بود به مامان میگفتم تروخدا برو یک کاری بکن الان کار به جاهای باریک میرسد
میگفت اگه من برم! اون وقت کار به جاهای باریک میکشه و بزار حرمت ها حفظ بشه 🚶♀
مامان و خواهر محمد سکوت کرده بودن
ای کاش آنهاهم داد میزدند ولی سکوت نمیکردند
از خجالت داشتم آب میشدم
به مامان جون گفتم : تروخدا مامانی یک کاری بکن
من برای همه کار هایی که کردم دلیل دار
یک کاری بکن مامانی
آخر محمد فهمید من قبلا چجوری بودم
آخرمحمد فهمید چه گناهایی میکردم
مامان جون اومد بغلم کرد و گفت : درسته دیگه مثل ما نیستی ولی هرچی باشه خون ما توی رگ های توهم هست
آبروی تو بره آبروی ماهم میره🚶♀
نگران نباش دخترم الان درستش میکنم
وقتی مامان جون رفت سمت
عمو و بابا و محمد
توی دلم داشتم با ابراهیم درد و دل میکردم که
صدا ها آرام شد
فقط صدای مامان جون شنیده میشد :
کافیه دیگه
سیاوش کافیه !
دیگه علی ادامه نده ...
هرچی هم باشه
هر اختلافی هم باشه این دوتا جوان همدیگه را دوست دارن
بزارید خود هانیه تصمیم بگیره
خودش میدونه چه مشکلات و خوشی هایی پیش رو داره
این دختر دیگه بزرگ شده بزارید خودش تصمیم بگیره
دیگه دختر بچه شش ساله که نیست
بابا میخواست مخالفت بکنه که این بار مامان جون بلندتر با غیظ گفت :
میگم کافیه دیگه حرفی نزنید
حرف مامان جون سند بود برای همه !
تقریبا به گفته عمو سیاوش بزرگ خاندان ما حساب میشد
کسی حق نداشت حرف روی حرفش بزند
به محمد گفت : شماهم بیایید داخل
خودتونو درگیر نکنید🌿
...
- هانیه :
مامان جون به بحث بین بابا و عمو و محمد پایان داد .
خواهر محمد اومد کنارم نشست و گفت : ابجی هانیه ناراحت نباش دیگه از این بحث ها زیاد پیش میاد
با شیطنت گفت حالاهم که دیدی تموم شد بیا بریم اتاقت و نشونم بده ببینمش
- بهش لبخند زدمو گفتم بله بله بفرما
در اتاق را که باز کردم ریحانه با ذوق رفت سمت گلدون هایی که کنار اتاق گذاشته بودم با لبخند گفت من عاشق گلم
به خونه و روح ادم حال و هوای تازه ای میده .....
بعد با لحن مسخره ای گفت :میتونم کتاباتو ببینم خانووووم ؟؟؟
انقدر با ذوق پرسید که دلم نیومد بگم نه ....
یکی یکی کتاب ها را میدید
روانشناسی . تاریخی . درسی و......!
همینجوری داشت کتاب هارا میدید که یهو با هیجان گفت : وااای😍.......
با ترس برگشتم گفتم : سکته کردم چی شده
گفت : این کتابه 😃
داداش محمدم عاشقشه
"سلام بر ابراهیم🌿"
خیلی قشنگه من چند بار مطالعه اش کردم
کلمات کتاب با آدم حرف میزنن . . .
اصلا من همیشه به رفقا میگم که کتاب های شهدا را زیاد بخوانند…
چون آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی میشن که مطالعه میکنن
کتابی که زندگی شهید را توضیح بده
خواه یا ناخواه آدم مثل کتاب یا در واقع مثل شهید میشود
--این معجزه خط های کتاب هایی است که از آنها غفلت کردیم--
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت شصت و چهار فلش بک - ه
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و پنج
- هانیه با تعجب پرسیدم:
واقعا محمد این کتاب و دوست داره؟
من میترسیدم حرفی از ابراهیم بزنم
گفتم شاید عصبی بشه 🚶♀
+ نه چرا عصبی بشه؟ وقتی همه چیز حد وسط باشه
از خداشم باشه
کی کتابشو خریدی؟؟
هانیه : خیلی وقت نیست چند ماه پیش
چطور؟
- من این شهید و داخل حوزه شناختم
انقدر که این شهید معروف هست
تا چند وقت کتاب سلام بر ابراهیم نبات حوزه شده بود
دست به دست میچرخید و فرداش همه باهم درمورد شهید هادی حرف میزدیم
حتی یک بار هم دادم محمدمون مطالعه بکنه با خنده گفت محمد میگه اگه دست من امانت نبود هیچ وقت بهم نمیدادش
داشتیم حرف میزدیم که تقه ریزی به در خورد!
----
- بفرمایید ؟؟
در باز شد و محمد اومد داخل سجاده سفیدی دستش بود با شوخی گفت :
خوب باهم خلوت کردید
بعد رو به من گفت این سجاده کجا بزارم
بلند شدم رفتم سمتش سجاده ازش گرفتم گفتم الان میزارمش سرجاش ...
تا من برم سجاده داخل کمد بزارم
ریحانه گفت که خیلی تشنه است و رفت بیرون از اتاق
سرم پایین بود با خودم گفتم حتما الان کلی میخواد سرزنشم بکنه که چرا اونجوری بود؟
و یا چرا بهش نگفتم چی بودم و چی شدم....
محمد تک سرفه ای کرد و گفت :
این کتاب سلام بر ابراهیم خوندی؟
سرمو بالا آوردمو گفتم : آره چند ماه پیش...
گفت :
میدونی شهید هادی چقدر داداشه!؟
برای من که خیلی داداش بوده🚶♂
یک بار عملیات داشتیم ذکر عملیات ابراهیم هادی بود
بهترین عملیاتی بود که تاحالا داشتیم 🌱
تو چطور این شهید و پیدا کردی؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
وقتی داشتم برای کنکور میخوندم برای درس زبان کتاب کمک درسی نیاز داشتم
رفتم کتاب فروشی
هرچقدر گشتم نبود چشمم یهو افتاد به این کتاب
اون موقع دلم میخواست ببینم ابراهیم هادی کیه و چرا عکس خودشو روی کتاب چاپ کرده!؟
آروم با شرمندگی ادامه دادم :
اون موقع من هنوز شهدا نمیشناختم این کتاب و برای این خریدم چون میخواستم ببینم ابراهیم کیه که هم عکس و هم اسم خودش را با اعتماد به نفس چاپ کرده
و اینطوری شناختمش ...
سید گفت :
چه جالب
اصلا هرکسی از یک نوع گل ساخته شده
و بر اساس همین هرکسی هم یک جور با شهدا آشنا میشه
گفتم :
آره واقعا…
اما خیلی نگرانم اگه امسال کنکور قبول نشوم چی!؟
گفتش : نگران نباش قبول میشی 🚶♂
گفتم : بابت امشب ببخشید ………
من...
من تحت تاثیـر قرار نگرفتم
محمد نزاشت ادامه بدم و گفت :
اول اینکه خدا ببخشه چیزی نشده
دوما میدونم نیازی به توضیح نیست
هرچی هست بین خودت و خدا باشه بهتره
گفتم : محمد اسم تو را چجوری انتخاب کردن؟
گفت :
به راحتی
اسم من از قرآن انتخاب کردن ، قرآن باز کردن سوره محمد اومد برای همون شدم
سیـد محمـد
گفتم :
ولی جدی وقتی اسمی از قرآن انتخاب میکنی درواقع خداست که اون اسم بهت میده
این افتخارش خیلی بیشتر از اسم های عجیب و غریبه
تا حالا چند بار خواستگاری رفتی؟؟
خندید و گفت :
منی که کارم توی همین مایه هاست انقدر سخت بازجویی نکرده بودم
خدمت جناب بازپرس عرض میکنم که تعداد خواستگاری های منو میخوای چیکـار؟
گفتم :
همینـجوری ، میشه شماره اتو حداقل بدی جناب؟
با تعجب گفت :
شماره امو مگه ندادم!؟
بزار برات میفرستم 🚶♂
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو