eitaa logo
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
75 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
214 ویدیو
34 فایل
♡بِـ‌ـسـمِ ࢪب الشــهـداء♡ کانالی ویژه ی شهدایی ها🌷 به نیت علمدار کمیل ابراهیم هادی🦋 کانالی با حال و هوای شهدایی و معنوی😍 مدیر:🍃 @Z_Marandi_313 لینک ناشناس ودرخواست هاتون:🍃https://harfeto.timefriend.net/16445692489090
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سوم همه چیز تقریبا خوب بود ، هروقت که میخواستند دخترشان را میدیدند😙' گاهی با بوسه هایشان دل دخترک را پر از محبت خود میکردند هیچ پدر و مادری فکر نمیکند که با ورود چند روزه یک فرزند آنقدر وابسته که نه عاشقـش شوند 😍♥️🌱 اما همیشه قرار نیست همه چیز ساده و راحت باشد ! قرار نیست که امتحانات اللهی همیشه آسان باشند (: توی همون روز ها بعد از کنفرانس دکتر جمعی از پزشک ها به این نتیجه رسیدند که این دخترک تازه متولد شده امیدی به زنده بودنش نیست الکی فقط مانده بود در این دنیا… دستگاه ها را میخواستند قطع بکنند🥀🍃 اما امان از مهر و محبتی که خدا در دل پدر ها و مادر ها می‌اندازد ^^ مادرِ حورا… یا همان مادربزرگ دخترک وقتی متوجه شد متوسل شد متوکل شد کلی دعا و مناجات و نماز ، همه را نذر نوه اش کرد🙂💚 باید دست به دامان کی میشد؟ این بچه را نذر بی بی زینب کرد .. حالا که نذر بی بی شده بود پس خودش هم باید او را شفا میداد! همینطور هم شد دکتر ها بعد از چند روز که تصمیم جدی بر قطع دستگاه ها گرفتند معجزه دیدند🌿 دخترک مثل یک جنینِ نه ماهه، کامل و بی مشکل بود … شاید خدا خواسته بود و او را از مرگ نجات داده بود♥️🌱 خدا او را به دنیای آدم ها دوباره بازگردانده بود وقتی حورا و علی فهمیدند دخترکشان دوباره برگشته است و حالا میتوانند اورا با خود به خانه‌ ببرند روی پا بند نبودند مادر دخترک(حورا )در نماز خانه دورکعت نماز شکر خواند به قصد تشکر از خدا اما پدر دخترک چون معادله معجزه را قبول نداشت یک راست رفت شیرینی خرید و کل بخش را شیرینی داد... نویسنده ✍ :
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌‌در‌هر‌صورت‌ممنوع‌‌حتی‌‌باذکر‌نام‌نویسنده #هرگونه‌کپی‌‌‌غی
‌ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 - بعد از بیمارستان یک راست خانه رفتند! باید مهمانی میدادند😌چیز کمی نبود اولین دخترشان معالجه شده بود… به همین ترتیب هم اسمش را هانیه گذاشتند اسم دخترک مخصوص خودش بود همانقدر که شیرین بود هانیه هم معنی شیرین و تو دل برو را میداد! از همه مهمتر از القاب حضرت زهرا بود و انتخاب این اسم برازنده بود 💞' بعد از برگشت هانیه به خانه… خیلی ها آمده بودند برای تبریک😌 خیلی ها آمده بودند برای دیدن چهره هانیه😍 خیلی ها هم آمده بودند شام و شیرینی بخورند😅 اما این خوشی ها زیاد طولانی نشد سه ماه بعد … هانیه ریه هاش درگیر شده بود (: و بین این همه بدبختی ریفلاکس معده هم شده بود قوز بالا قوز🚶‍♂ باید حتما به بیمارستان میرفتند… چون به خاطر ریفلاکس معدا ، نمیتوانست چیزی بخورد و دائم حالش بد بود رفتن به بیمارستان و خانه و اشک و آه کار دوباره حورا و علی شده بود✋🏻 آدمیزاد است خورد و خوراک حرف اول را برای زنده بودن میزند! ریفلاکس معده همین موضوع را منتفی کرده بود! و اما حالا دیگر رگی هم برای وصل سِرُم 💉 پیدا نمیشد! … چیزی که زیاد شده همان علم پزشکی و صد البته شفا اهل بیت است💚🌱 بالاخره هانیه هم مرخص شد به فاصله کوتاهی از این بیمارستان تا بیمارستان دیگر از این شهر تا شهر دیگر خیلی ها مثل او بودند و خوب شده بودند💛 نویسنده✍🏿: :)
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 - کودکیه هانیه با مراقبت های زیاد پدر و مادرش گذشت 🌿' و حالا باید میرفت مدرسه . . . و اینـجا بود ڪه داستان زندگی اش رقم خورد..! مثل همه بچه ها روز اول مدرسه برای خودش دوست هایی پیدا کرده بود 🚶‍♂ اما …(:! خبر دارید دد هر مدرسه ای که باشید شش سال اول آنجا درس میخوانید🔗 رفت و آمد ها دوستانه بود امـا …(:! +کم کم باید ادامه را از زبان خود شخصیت ها شنید 🌿✋🏻 … هانیه : اون سال من چهارتا دوست صمیمی داشتم حدیث ، دنیا، ریحانه و سارن. . . خیلی شاد بودن و البته آزاد و آرام! آزاد بودن از امر و نهی آزاد بودن از مرزها و آرام بودن از وجود این آزادی 🚶‍♂ انگار تنها نقطه پیشرف آنها همین بود .. امتحانش برای من ؟ نه اصلا ضرر نداشت مگر آدم چقدر عمر میکرد که باید خودش را محروم میکرد☹️؟! کی به کی بود.... حدیث راست میگفت باید تا توی این دنیا هستی نهایت لذت را ببری 🔗 اولین بار سخت بود ! نگاه ها نه تنها دلچسب بود بلکه انگار نگاه مردم مثل تار عنکبوت دور آدم میپیچید و باعث میشد دیگر نتوانی تقلا بکنی! همین نگاه ها و تشویق های سَیار ! باعث شد راحت از خیلی چیـز ها و ارزش ها بگذرم نویسنده✍🏿: :)🌱
‌ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 - هانیه : حدیث میگفت که حجاب در شأن ما نیست ! حجاب برای افرادیه که زیبایی ندارن و پشت این نقاب های سیاه قایم میشوند🚶‍♂ امتحان میخواستم بکنم' همین کارا هم کردم . . .* اوایل برایم سخت بود اما نه .... نمیشد از ان همه توجه و نگاه گذشت..! کارم درست بود . چون وقتی بابا فهمید کلی خوشحال شد و خودش چندتا از همان مانتو های جلو باز برایم خرید…😊 مامان هم چندبار گفته بود نکنم اما او هیچی نمیدانست ! اصلا چرا باید به حرفش گوش میدادم؟ او فقط مرا به دنیا آورده بود برای اینکه عصای دستش باشم و همین✋🏻 این لایک ها و کامنت های تحسین یعنی کارم درست است⛓ مامان سخت میگرفت (:❗️ من خودم میدانستم باید چیکار بکنم... از همان روز به بعد هم رابطه ام با دوستانم صمیمی تر شد . . . و حالا دیگه شاهد نگاه های تمسخر آمیزشان نبودم😏* دلم نمیخواست کم بیاورم ، باید از دنیا و ریحانه و سارن و حدیث بهتر میبودم! لباس ها، لوازم آرایش و حتی لایک های من باید بیشتر و بهتر می‌بود! بعضی وقتها مامان حورا ازمن میپرسید چرا؟ دلیلت چیه؟! و من تنها میگفتم : خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو این حرف دقیقا همان حرف ریحانه بود🤭! و هربار مامان دلیل و استدلال میآورد که جامعه هر روز یک‌رنگ را به خود میگیرد و با جامعه پیش رفتن یعنی از دست دادن آرامش و تفکر! اما... به نظر من زیبایی اولویت داشت بر آرامش این همه آدم آرام . . . هیچ کدام مثل من فالوور نداشتند‼️ خب دغدغه های ادم ها باید متفاوت باشند…! نویسنده✍🏿: :)
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است پارت پنجاه و هفت - هانی
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و هشت - هانیه : من چندتا سوال دارم بپرسم؟ + بفرمایید - بعد از ازدواج من اگه دلم بخواد بیام خونه مامان و بابام مشکلی ندارید؟ + خب نه چون پدر و مادرتون هستند و این موضوع باید دو طرفه باشه بالاخره خانواده ها خیلی ارزشمند هستند! - نظرتون در مورد زن سالاری یا مرد سالاری چیه؟ + ببینید هانیه خانوم من یک پسرم شماهم دختر هستید من آدم هایی میشناسم که سنشون زیاده اما در حوزه تفکر خیلی کم میزارن و البته آدم هایی میشناسم که سنشون کم هست اما خیلی متفکر هستند این موضوعات اصلا ربطی به سن و جنسیت نداره موضوع حق و عدالت هست ! یکم صبر کرد و بعد پرسید و شما اهل مشورت هستید؟ - تاجایی که بشه سعی میکنم بی‌گدار به آب نزنم🚶‍♂ محمد : اگه اختلاف نظری پیش اومد کی حرف آخر میزنه؟ جواب دادم: کسی که داره حرف حق میزنه 😕✋🏻 یکم دیگه سوال و جواب پرسیده شد حدود یک ساعت و نیم بعد از اتاق رفتیم بیرون مامان یک دور دیگه چایی آورد … یکم صحبت شد درمورد من و سید بعد مادر سید گفت که : من مامان محمد هستم اما هیچ ادعایی ندارم که محمد خیلی کامله و بی عیب هست بالاخره هرکسی یک عیبی داره‼️ امیدوارم در آینده به خاطر وجود این عیب ها به مشکل نخورید بلکه مساله حل بکنید یا حداقل کاهش بدید✋🏻 بابا علی حرف مامان سید تایید کرد و گفت : اقا محمد پدرتون کاری داشتن نتوانستن بیان؟! محمد یکم جا به جا شد و سرش انداخت پایین گفت : بابا سال ۸۱ یک شهید به وطن میارن و در مراسم تفحص شهید شورش میشه همونجا از ناحیه های مختلف طی ضربات چاقو مجروح میشن و در اخر شهید میشوند و پیکرشون بهدما تحویل میدن بابا علی خیلی جا خورد من هم جا خوردم 😶 اصلا بهش نمیومد پسر شهید باشه بابا اخم هایش توی هم رفت گفت : یعنی چی😡!؟ من دختر به این دار و دسته ها نمیدم☝️🏽 پسر شهیدی خب برو از همون شهیدا زن انتخاب بکن من یک عمر این دختر با عزت بزرگ کردم الان دخترمو بدم دست شما که از فردا نقل مجلس بشیم؟؟ 😡 نه اقا این وصله ها به ما نمیگیره بهتره برید جای دیگه! سید جلو اومد و گفت : آروم باشید آقای مشکات باهم حرف میزنیم بابا علی دوباره جوش آورد و گفت : چی چیو حرف میزنیم😡؟ من حرفی با شماها و امثال شماها ندارم سید گفت : شما بیایین بریم یک جای خلوت من خدمتتون توضیح میدم بابا پافشاری کرد و گفت : چی توضیح میدی؟ 😠 سید گفت شما بیایید ✋🏻 رفتن داخل حیاط . . . -- سید : ببینید آقای مشکات نمیدونم چه تصوری از خانواده شهدا دارید ولی باور کنید بچه های شهدا هم آدم های معمولی هستند درسته من چندین سال هست که پدر بالای سرم نبوده اما تمام این سال ها مادرم برای من هم مادری کرده هم پدری✋🏻 اتفاقا این موضوع باعث شده زودتر وارد جامعه بشم و مستقل باشم..! پدر من شاید بین آدم ها نباشه ولی پیش خدا داره روزی میگیره 🌱 علی : هرچی که باشه من دختر به این شهید و اینا نمیدم😡 همین ها گند زدن توی جامعه … سید : شما دارید به من دختر میدید نه به پدرم دختـرتون قراره با من زندگی بکنه نه با پدرم ! دلیلـتون منطقی نیست🚶‍♂ علی : منطق من میگه اگه الان هانیه زن تو بشه فردا هفت جد و آباد من باید مثل شما رفتار بکنند سید : مگه ما چجوری داریم زندگی میکنیم ؟! قاتل و خلافکار که نیستیم … ماهم حق زندگی داریم و تضمین میکنم دخترتون حفظ بکنم 🌱 بعد از کلی حرف بالاخره رضایت دادن ) وقتی برگشتیم داخل خونه همه سکوت کرده بودن برای اینکه سکوت شکسته بشه مامان سید گفت دو روز دیگه خدمتتون زنگ میرنم تا جواب دختر خانوم گلتونو بپرسم یک ربع بعد سید و خانواده اش رفتند 🚶‍♀ ... شب تا اذان صبح فکر کردم به حرف هایی که زده شده بود به خانواده سید به خود سید به ازدواج به پدرش به واژه شهید من عادت داشتم هر وقت فکر میکردم نمودار میکشیدم فکر یا شبهه یا سوال مینوشتم و جلویش عواقب خوب یا بدش مینوشتم جواب و نتیجه اش هم مینوشتم📝 همه چیز خوب به نظر میرسید اما کنکورم چی؟ نگران کنکورم بودم. . . نگرانی زیادی که داشتم باعث میشد از جواب خودم بترسم . . . اذان که گفتن وضو گرفتم نماز خواندم و بعش با خدا مناجات کردم! خدایـا کمکم کن قرآن باز کردم (: سوره عنکبوت آیه ۳۳ بهم گفت که لا تخافا و لا تحزن اننی معکنا نترس و ناراحت نباش خدا باتوست ♥️🌱 دلم آرام شد بدون حرف نشسته بودم روبه روی قبله یهو یاد اون روز هایی افتادم که درباره امام ها تحقیق میکردم یاد حضرت زهرا افتادم خواستگار زیاد داشت اما علی پذیرفت چون ایمان بر ثروت ترجیح داد 😍 من هم همینکار و کردم ؟! اره ایمان و بر ثروت ترجیح دادم (: نویسنده ✍|
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌‌در‌هر‌صورت‌ممنوع‌‌حتی‌‌باذکر‌نام‌نویسنده #هرگونه‌کپی‌‌‌غیر
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و نه یڪ روز بعد . . . - هانیه : صبح وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم بابا گفت : من خیلی دودل هستم از طرفی دختر نباید به این خانواده ها داد مخصوصا حالا که پسر شهیده بعد پوز خندی زد و ادامه داد از طرفی وقتی یاد این میفتم که موقع نجات تو از دست پارسا از جونش گذشت یا به همون صاحب پرونده تذکر داد پسر خوبیه به این فکر میکنم که هرچی هم باشه خیالم راحت اما خب! فرزنده شهیده دیگه‼️ باز تصمیم خودته... چیزی نگفتـم خجالت میکشیدم بعد که بابا رفت بیرون با عمو کار داشت مامان اومد نشست کنارم گفت: امروز مامان اقا محمد زنگ میزنه چی بگم بهش؟ نمیدونم مامان میخوام بگم بله ولی میترسم اگه … مامان حرفمو قطع کرد و گفت : عقلت چی میگه؟ دلت چی میگه؟ گفتم : عقلم میگه اعتقاداتتون بهم نزدیکه دلم میگه خوبه اما میترسم! مامان گفت که : هر گـه که دل به عشـق دهی خوش دمی بود در کار خیر حاجـت هیـچ استخـاره نیست✋🏻 این قسمت آخر و حس کردم داره بهم گوشزد میکنه راست میگفت مامانم در کار خیر که هم عقل هم دل میگه بله حاجت هیچ استخاره نیست🌱' اما …(:! ظهر مامان سید زنگ زد مامان هم گفت ما جوابمون مثبت و چند جلسه دیگه فقط باید رفت و آمد بکنیم تا شناخت بیشتری به وجود بیاد! چند جلسه گذشت . . . توی این چند جلسه دل باباهم خیلی نرم شده بود 🌱 دیگه کمتر شهید بودن بابای سید را به روی ما میآورد دائم از بابای سید میپرسید چند باری هم خندیده بود به واژه شهید✋🏻 دومین جلسه وقتی که رفتیم تا با سید حرف بزنیم پرسید نظرتون درباره شهید چیه؟ یاد ابراهیم افتادم خیلی دلم گرفت گفتم حرفی نمیتونم در وصف شهید بگم گفت که : من فرزند شهیدم توی این جامعه امروز خیلی فحش میخورم حتی ممکنه وقتی همسرم شدید به شما هم حرف بزنند اینکه ناراحتتون نمیکنه؟ نه شهید همت میگه که ما برای فحش خوردن ساخته شدیم این موضوع ناراحتم نمیکنه و بار اولی نیست که فحش میخورم حتی با پدر شهید شماهم مشکلی ندارم بلکه افتخارهم میکنم یاد حدیثی افتادم که انسان زیر زبانش پنهان هست توی این چند جلسه خوب این سید شناخته بودم امشب سید و خانواده اش اومده بودن تا حرف های نهایی بزنیم ! ---- - هانیه: زنگ در زدن دوباره به همون ترتیب مادر ، خواهر و خود سید وارد خونه ما شدن نشستیم بعد از حال و احوال پرسی ها محمد گفت که میخواد با پدرم حرف بزنه باباهم از خداش بود چون میخواست درباره من هم با محمد حرف بزنه برای همون قبول کرد رفتن توی اتاق من و در بستن حدود یک ربعی بابا علی و سید محمد داخل اتاق بودن من هم فرصت غنیمت شمردم و چایی آوردم میوه هاهم چیدم تا راحت باشم داشتم با خواهر سید حرف میزدم که در اتاق باز شد 🚶‍♀ بابا علی با چهره شاد وخوشحال اومد بیرون پشت سرش هم سید با لبخند اومد بیرون وقتی نشستند دوباره بحث بالا گرفت درمورد لایه های اوزون بابا و سید دوباره شروع کردن به حرف زدن .. مامان سید گفت : آقا علی حالا که چند جلسه گذشته و شناخت هر دو ‌طرف بیشتر شده اجازه بدید که این وصلت علنی بکنیم و یک تاریخی مشخص بکنیم برای عقد و حالا برای اینکه بچها باهم راحت تر باشن یک صیغه موقتی بینشون خوانده بشه تا خرید های لازم انجام بدهن و دنبال محضر باشن! بابا علی گفت که حاج خانوم عجله داریم میکنیم بزارید چند وقت دیگه در این موارد حرف میزنیم مامان محمد گفت که دو ماه دیگه محرم شروع میشه بعدش هم ماه صفره بالاخره خودتون یک باری داغدار شدید بهتره حرمت خون سیدالشهدا نگه داریم یکم زودتر مراسم ها گرفته بشه تازه اصلا به نفع این جوان ها هم هست بابا سکوت کرد برای اینکه بی ادبی نباشه مامان جواب دادن که حرفتون منطقیه حرف مهریه اومد وسط بابا گفت ما خانواده امون روی این چیز ها حساسه نمیتوانیم کم بزنیم ولی خب من خودم … مادر محمد گفت که اقا علی حرف شما برای ما حجت بالاخره شما چند سال این دختر بزرگ کردید سختی کشیدید الان هرچی بگید ما قبول میکنیم فقط مهریه برای این بچه ها خوشبختی نمیاره …✋🏻 بابا و مامان یکم مشورت کردن چون مامان بیشتر در مساله های مذهبی تجربه داشت گفت : ما ۱۳۳ انتخاب کردیم به نیت حضرت عباس محرم هم نزدیکه🖤🌱 خانواده ها به توافق رسید من هم رضایت داشتم ، اگه ابراهیم اینجا بود چی میگفت؟ اما مطمعن هستم میداند من نمیتوانستم مقابل بزرگ تر ها حرفی بزنم اما باز خداروشکر ۱۳۳ عدد مربوط به آقایی هست که غیرتش دل همه را برده🌿 نویسنده✍|
بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌‌در‌هر‌صورت‌ممنوع‌‌حتی‌‌باذکر‌نام‌نویسنده #هرگونه‌کپی‌‌‌غیر
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت شصت - هانیه : قرار شد مهریه ۱۳۳ تا باشد و اما قرار عقد. . . همینطوری خانواده من و سید داشتند دنبال تاریخ میگشتند که سید گفت اجازه بدید من نیم ساعت یک کاری دارم با هانیه خانوم حرفمو بزنم بعد تصمیم بگیرم🌿 با خودم فکر کردم که سید میخواد بگه نظرش تغییر کرده؟ چیزی شده؟ رفتیم داخل اتاق با نگرانی پرسیدم -چی شده؟ سید گفت : من بیرون توی جمع گفتم نیم ساعت میخوایم حرف بزنیم پس چون وقت کمه خیلی سریع بدون زمینه میرم سر اصل مطلب ببینید اول باید قول بدید که حرفم بین خودمون باشه ...! - ارام گفتم : بله بین خودمون میمونه ، حالا بگید چیشده؟ سید ادامه داد: من بهتون گفتم که کار من دولتی هست ! اما نگفتم چه کاری شماهم نپرسیدید اما واجبه بگم چون قراره یک عمر زیر یک سقف زندگی بکنیم این راز هم به شما بگم ببینید من واحد امنیت اطلاعات کار میکنم🚶‍♂ کار حساسی هست نباید کسی از هویت اصلی من باخبر بشه ازتون درخواست دارم که اگر کسی ازتون از شغل بنده پرسید شما بگو کارمند دولته ✋🏻 اگه تا الان حرفی از شغلم نزده بودم برای اینکه " اجـازه نداشتـم" همکار های من درمورد شما و خانواده اتون تحقیق کردن وقتی مطمعن شدن اطرافتون کاملا سفید هست دیگه قبل از عقد بهتون گفتم من واحد امنیت اطلاعات کار میکنم گاهی بهم ماموریت داده میشود که برای این ماموریت ها باید برم شهر های دیگه یا شاید چند ساعت دیرتر بیام خونه✋🏻 گاهی حتی لازمه که جاهای مختلف سر بزنم و با مفسدین اقتصادی و امنیتی برخورد بکنم! هنوز هم دیر نشده اگه فکـر میکنید زندگی با این شرایط سخت هست و یا نمیتوانید بگیـد من بقیه را راضی میکنم! باید بگم که خوشحالم ملاکتون شغل من نبود بالاخره ماهم با هر شغلی حق ازدواج داریم - هانیه : مشکلی که ندارم اما اگه من فردا بچه دار شدم چه تضمینی میکنید بچه ام امنیت داشته باشه؟ مثلا تا مدرسه میخواد بره و بیاد من از ترس میمیرم؟ سید گفت : من همکارهای زیادی دارم که خیلی ها بچه هم دارند امنیت کاملا بری زن و بچه هاشون برقراره و جای نگرانی نیست! به ندرت پیش میاد که خانواده ها هم درگیر کار ما بشوند..! هانیه از دست اینکه انقدر خونسرد بودو برای هرچیزی جوابی داشت حرصم گرفت برای همین گفتم : بسیار خب من بابا و مامانم باید بدونند سید جواب داد که به نفع هر دومونه که کسی نفهمه! - میشه یه سوال بکنم؟ + بفرما - چرا پدرمو آوردید داخل اتاق بعد شاد و خندون اومدید بیرون؟؟ + امم خب خندید و گفت بهشون گفتم که پارسا و پدرش دستگیر شدن بعد ایشون پرسیدن من از کجا میدونم مجبوری گفتم یکی از دوستانم بهم خبر داده - عجب! فقط دانشگاه من چی میشه؟ + گفتم که امنیت برای خانواده تازمانی تضمین شده است که کسی از هویت من باخبر نباشه حتی فامیل ها و دوستای شما🚶‍♂ - اگه اینطوری که شما میگی هست من مشکلی ندارم! (نویسنده✍شاید بگید چرا این رمانم امنیتی؟ ما این مساله اوردیم که به همه خوانندگان عرض کنیم شغل ملاک خوشی و ایمان نیست ممکنه یکی نجار باشه اما مومن تر و خوش تر از یک امنیتی باشه یکی ازاهداف ما اینکه هر شغلی مورد احترامه!) --- وقتی برگشتیم همه انگار میدونستن که ما چی داشتیم میگفتیم میترسیدم سوتی بدم مامان سید گفت : ما تاریخ عقـد مشخص کردیم با اجازه از عروس و داماد ( به من و سید اشاره کردن) قرار شد روز عید غدیر عقد بکـنید🌱💚 فقط مونده یک روز هم برای صیغه انتخاب بکنیم... که محمد باید ببینـه چه روزی سرش خلوته تا درست بشه کارمون! محمد گفت که : شما یک تاریخ انتخاب بکنید توی همین روز های پیش رو من با بچه ها هماهنگ میکنم🌿! قرار شد دو روز دیگه بریم جایی خطبه صیغه خوانده بشه تا بعدش بتوانیم خرید ها کارهای دیگه را انجام بدیم🚶‍♀ نویسنده✍|