eitaa logo
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
1.9هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
120 فایل
💯دنیا و آخرت خوب ساختنی ست نه یافتنی!! ☀️💫ای که مرا خوانده ای؛ راه نشانم بده! اشرف ملکوتی خواه هستم🦋 #مشاور_خانواده سفیر #عشق #ثروت💰 با کلی آموزش #رایگان در حوزه های توسعه فردی و خانوادگی اینجا زندگیت #متحول میشه🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
37.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا همه ی ارادتش را به علی (ع) نشان می دهد ، با زهرا (س) سالروز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیه مبارک باد😍❤️ 🆔@baranbaranbb
23.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویژه خانمها👩‍🦰 اما بنظرم زن و شوهر هر دو باید این مدلی باشند🤔😉 پس ویژه زوجین👩‍❤️‍👨😍❤️ روز عشق و ازدواج مبارک🖐🌹♥️ 🆔@baranbaranbb2
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ 🖍#عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار می کشد.اصلا
‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت:«تا به همه ی حرف هام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.»👇 💌 از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش داشت. حتی بعد از این که فهمید به من دارد، باز اجازه می داد با هم برویم بیرون. می گفت: من به چشم هام شک دارم ولی به منوچهر نه. بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس. منوچهر از کار برگشته بود؛ دم در هم را می دیدیم و ما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت:«تا به همه ی حرف هام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.» گفتم: حرف باید از ته دل باشد که من با همه ی وجود می شنوم. منوچهر شروع کرد به حرف زدن« اگر قرار باشد این به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطردارم.» گفت:« من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هایتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع نشوید.» گفتم: اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شرط بگذارید. تا گوش هاش قرمز شد چشمم افتاد به آیینه ی ماشین. چشم هاش پر اشک بود. طاقت نیاوردم. گفتم: اگر جوابتان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟ از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: من خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید باورش نمی شد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید«از کی؟» گفتم: از بیست و یک بهمن تا حالا. گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز و رفت، حتی یادش رفت خداحافظی کند. خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم: اصلا چرا این حرف را بهش گفتم؟ فقط می دانستم اگر پدرم بداند خیلی خوشحال می شود؛ شاید تر از خودم. شانزده سال بیشتر نداشتم، چنین چیزی در خانواده نوبر بود. مادرم بیست سالگی کرده بود. هر وقت سر وکله ی پیدا می شد. می گفت: دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم. این جور وقتا می گفتم: ما را شوهر نمی دهد برویم سر زندگیمان! و می زدم روی شانه ی مادرم که اخم هایش بهم گره خورده بود؛ و می خنداندمش. هر چند این حرف ها را به شوخی می زدم اما حالا که جدی شده بود ترس برم داشته بود. 🆔@baranbaranbb
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق #قسمت_بیست_و_ششم 💌 تهران آمدنمان مشکلات خودش را
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق 💌 سه ماه نیامدنش را بخشیدم، چون به قولش عمل کرده بود. با آقای اسفندیاری شوش خانه گرفته بودند. خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود. منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود اتاق کوچک تر. گفت:«این ها تازه کرده اند. تا حالا خانمش نیامد جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هر چه بگویی، همان کار را می کنیم.» من موافق بودم. منوچهر چهارتا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم؛ دو تا برای خودمان، دوتا برای آن ها. توی ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد . روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت می شد که نیستیم، می رفت. آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر خودمان را گرم می کردیم. یا بودیم یا یا دانیال نبی. توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را راحت تر از تهران می گرفت. می رفتم روی پشت بام، آنتن را تنظیم می کردم . به پشت بام راه پله نداشتیم یک نردبان بود که چندتا پله بیش تر نداشت از همان می رفتم بالا. یکی از برنامه ها اُسرا را نشان می داد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرسشان را می گفتند و شماره تلفن می دادند. اسم و شماره تلفن را می نوشتیم و زنگ می زدیم خانواده هایشان. دو تایی ستاد اُسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم. بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کار را بکند. وقتی شوهرهامان نبودند این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند تا نصف شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند تا هفته ی بعد نمی بینیمشان. چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش. خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد..... .
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق" 💌 اما دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است. هدی فروردین به آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفتو همه ی بیمارستان را شیرینی داد. یک سبد گل میخک قرمز آورد؛ آن قدر بزرگ که از در اتاق تو نمی آمد. هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدمش. وقتی خانه بود با علی کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد. برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد داشت. می گفت:«دلم طاقت نمی آورد؛ شاید بعد خودم سختی بکشند. ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازی کرده ام.» دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت:«اگر یک تلنگر بهشان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد. وقتی می خواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدی به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه. علی همان سال رفت مدرسه. عملیات حاج عبادیان هم شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛ مثل مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود، می گفت: قربان بابات بروم. منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران برایت چه روزی بود؟ می گفت:«روز حاج عبادیان.» .
23.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویژه خانمها👩‍🦰 اما بنظرم زن و شوهر هر دو باید این مدلی باشند🤔😉 پس ویژه 👩‍❤️‍👨😍❤️ روز عشق و ازدواج مبارک🖐🌹♥️ •~🌼🍃🌼~• ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪ 🆔 @baranbaranbb2🍂⃟💕 ☀️و روابط ما را نجات خواهد داد
37.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا همه ی ارادتش را به علی (ع) نشان می دهد ، با زهرا (س) سالروز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیه مبارک باد😍❤️ •~🌼🍃🌼~• ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪ 🆔 @baranbaranbb🍂⃟💕 ☀️و ما را نجات خواهد داد