🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق"
#قسمت_بیست_و_نهم 💌
اما #هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است.
هدی فروردین به#دنیا آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است#ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفتو همه ی بیمارستان را شیرینی داد.
یک سبد گل میخک قرمز آورد؛ آن قدر بزرگ که از در اتاق تو نمی آمد. هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدمش. وقتی خانه بود با علی کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد.
برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد #عروسک داشت. می گفت:«دلم طاقت نمی آورد؛ شاید بعد خودم سختی بکشند. ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازی کرده ام.» دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت:«اگر یک تلنگر بهشان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد.
وقتی می خواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدی به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه.
علی همان سال رفت مدرسه. عملیات #کربلای_پنج حاج عبادیان هم #شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛ مثل مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود، می گفت: قربان بابات بروم.
منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران #جنگ برایت چه روزی بود؟ می گفت:«روز #شهادت حاج عبادیان.» .
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران