eitaa logo
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
1.8هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
158 فایل
💯دنیا و آخرت خوب ساختنی ست نه یافتنی!! ☀️💫ای که مرا خوانده ای؛ راه نشانم بده! اشرف ملکوتی خواه هستم🦋 #مشاور_خانواده سفیر #عشق #ثروت💰 @safire_eshghe با کلی آموزش #رایگان در حوزه های توسعه فردی و خانوادگی اینجا زندگیت #متحول میشه🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" #قسمت_بیست_و_یکم 💌 اف اف را برداشتم. گفتم: کیه؟ گ
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق" 💌 منوچهر سید بود. سال ها قبل باکو می کردند. پدر و عموهایش همان جا به دنیا آمده بودند. همه سرمایه دار بودند و دم و دستگاهی داشتند. اما ها بهشان حق سیدی می دادند. وقتی آمدند ایران، باز هم این اتفاق تکرار شده بود. به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامه اش را می فروشد؛ شناسنامه هم که می گیرد سید بودنش را پنهان می کند. منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگش . می گفت:« یک چیز هایی باید به دل ثابت باشد، نه به لفظ.» به چشم من که منوچهر یک مومن واقعی بود و سید بودنش به جا. می دیدم حساب و کتاب کردنش را. منطقه که می رفتیم، نصف پول بنزین را حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم بود. استهلاک ماشین را هم حساب می کرد. می گفتم: تو که برای ماموریت آمدی و باید برمی گشتی؛ حالا من هم با تو برمی گردم. چه فرقی دارد؟ می گفت:«فرق دارد.» زیادی سخت می گرفت. . تا آنجا که می توانست، جیره اش را نمی گرفت. بیش تر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردی. توی دزفول یکی از لباس های پلنگیش را که رنگ و رویش رفته بود، برای علی درست کردم. اول که دید خوشش آمد؛ ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده عصبانی شد. ندیده بودم این قدر عصبانی شود. گفت:«مال است چرا اسراف کرده ای؟» گفتم: مال تو بود. . گفت:« الان است. آن لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیش تر از این ها دل سوز باشیم.» لباس هایش جای وصله نداشت. وقتی چاره ای نبود و باید می انداختشان دور دکمه هایش را می کند. می گفت:« به درد می خورند.» سفارش می کرد حتی ته دیگ را دور نریزم. بگذارم  پرنده ها بخورند. برای این که چربی ته دیگ مریضشان نکند، یک پیت روغن را مثل آب کش سوراخ سوراخ کرده بود. ته دیگ ها را توی آن خیس می کردم، می گذاشتم چربی هاش برود، می گذاشتم برای پرنده ها....
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق" #قسمت_بیست_و_دوم 💌 #پدربزرگ منوچهر سید #حسینی بود.
‍ ‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق" 💌 توی دزفول دیگر تنها نبودیم. آقای پازوکی و خانمش آمدند پیش ما، طبقه ی بالا  آقای صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش را آورد دزفول. آقای نامی، کریمی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خانواده شان را آوردند آن جا. هر دو خانواده یک خانه گرفته بودند. مردها که بیشتر اوقات نبودند. ما خانم ها با هم ایاق شده بودیم، و یک روز در میان دور هم جمع می شدیم. هر دفعه خانه ی یکی . یک عده از خانواده ها بودند؛ محوطه ی شهید کلانتری. آن ها هم کم کم به جمعمان اضافه شدند. از علی می پرسیدم: چند تا خاله داری؟ می گفت: یک لشکر. می پرسیدم: چند تا عمو داری؟ می گفت: یک نزدیک بدر، عراق اعلام کرد دزفول را می زند. دزفولی ها رفتند بیرون شهر. می گفتند: وقتی می گوید می زند. دو سه روز بعد که موشک باران تمام می شد برمی گشتند. بچه های لشکر می خواستند خانم ها را بفرستند شهرهای خودشان، اما کسی دلش نمی آمد برود. دستواره گفت: همه بروند خانه ی ما اندیمشک. من نرفتم. به منوچهر هم گفتم. داشتم قوی هستم و تا آخرش می مانم. هر چه بهم گفتند، نرفتم. پای علی میخ چه زده بود؛ نمی توانست را برود، بردمش بیمارستان. نزدیک بیمارستان را زده بودند؛ همه ی شیشه ها ریخته بود. به دکتر پای علی را نشان دادم. گفت: خانم توی این وضعیت برای میخ چه ی پای بچه ات آمده ای این جا؟ برو خانه ات. برگشتم خانه، موج انفجار زده بود در خانه را باز کرده بود. هیچ کس نبود. توی خانه چیزی برای خوردن نداشتیم. تلفن قطع بود. از شیر آب گل می آمد. برق رفته بود. با علی دم در خانه نشستیم. یک داشت رد می شد. آرم داشت. براش دست تکان دادم از بچه های لشکر بودند. گفتم: به برادر صالحی بگویید ما این جا هستیم، برایمان آب و نان بیاورد. آقای صالحی مسئول خانواده ها بود. هر چه می خواستیم به او می گفتیم. یکی دو ساعت بعدآمد. نگذاشت بمانم ما را برد خانه ی دستواره.... .
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق" #قسمت_بیست_و_سوم 💌 توی دزفول دیگر تنها نبودیم. آقا
‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" 💌 با چند تا از خانم ها رفته بودم برای کمک به مجروح ها، که گفتند منوچهر آمده. پله ها را یکی دو تا دویدم. از وقتی آمده بودم دزفول، یک هفته ندیدن منوچهر برایم یک عمر بود. منوچهر کنار محوطه ی کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود. من را که دید ، نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. گفت:«نمی دانی چه حالی داشتم. فکر می کردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چی بدهم؟» دستم را کردم دور گردن منوچهر. گفتم: وای منوچهر آن وقت تو می شدی . اما منوچهر از چشم های پف کرده اش فقط اشک می آمد. شنیده بود دزفول را زده اند. گفته بودند خیابان طالقانی را زده اند. ما خیابان طالقانی می نشستیم . منوچهر می رود اهواز، زنگ می زند تهران که خبری بگیرد. مادرم می کند و می گوید دو روز پیش کسی زنگ زده و چیزهایی گفته که زیاد سر در نیاورده. فقط فکر می کند اتفاق بدی افتاده باشد. روزی که ما رفتیم اندیمشک، حاج عبادیان شماره ی تلفن همه مان را گرفت که به خانواده ها خبر بدهد. به مادرم گفته بود: مدق الحمدالله خوب است. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مانده باشد. مدق از این شانس ها ندارد . به شوخی گفته بود مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و می خواهند یواش یواش خبر بدهند. منوچهر می رود دزفول. می گفت:« تا دزفول آن قدر گریه کردم که وقتی رسیدم توی کوچه مان، چشمم درست نمی دید. خانه را گم کرده بودم.» بچه های لشکر همان موقع می رسند و بهش می گویند ما اندیمشک هستیم. اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتی را دادیم، بعد توی شهر گشتیم و من را رساند . قبل از این که پیاده شوم، گفت:«نمی خواهم این جا بمانید. باید بروی تهران» اما من تازه پیداش کرده بودم. گفت:«اگر این جا باشی و خدای نکرده اتفاقی بیفتد، من می روم که بمیرم.هدفم دیگر خالص نیست به خاطر من برگرد.»
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی" و " منوجهر مدق" 💌 شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست سی خانواده بودیم که خانه ی دستواره جمع شده بودیم. گاهی چند نفری می رفتیم خانه ی آقای عسگری یا ممقانی. ولی سخت بود. با بقیه ی خانم ها هم صحبت کردیم؛ همه راضی شدند. فردا صبح به آقای صالحی، که وسایل صحبانه را آورد، گفتیم ما بر می گردیم شهر خودمان؛ برایمان بلیت قطار بگیرید. باید خداحافظی میکردم. وقت زیادی نداشتم، اما ساکت بودم. هرچه می گفتم باز احساسم را نگفته بودم. فقط نمی خواستم این لحظه تمام شود. نمی خواستم بروم. توی چشم های منوچهر خیره شدم. هر وقت می خواستم کاری کنم که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را می کردم و رضایتش را می گرفتم. اما حالا که نمی توانستم و نمی خواستم او را از رفتن منصرف کنم. گفتم: برای خودت نقشه نکشی ها. من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو نمی شوی. منوچهر گفت:«مطمئنم. وقتی خمپاره می خورد بالای سرم، عمل نمی کند، موهایم را با قیچی می چینند و سالم می مانم؛ معلوم است که باز هم تو دخالت کرده ای. نمی گذاری بروم. . نمی گذاری.» نفس راحتی کشیدم. و با شیطنت خندیدم و انگشتم را بالا آوردم جلوی صورتش و گفتم: پس حواست را جمع کن، منوچهر خان. من آن قدر که نمی توانم با خدا از این معالمه ها بکنم. . علی را نشاند روی زانویش و سفارش کرد: « من که نیستم، تو مرد خانه ای. مواظب مامانی باش. بیرون می روید، دستش را بگیر گم نشود.» با علی این طوری حرف می زد. از فرداش که می خواستم بروم جایی، علی میگفت: مامان، کجا می روی؟ وایستا من دنبالت بیایم. احساس مسئولیت می کرد. حاج عبادیان، منوچهر و ربانی را صدا زد و رفتند. . آن شب غمی بود بینمان. جیرجیرک ها هم انگار با غم می خواندند. ما فقط را یاد گرفته بودیم. هیچ وقت نتوانستیم لذتش را ببریم. همان لحظه هایی که می نشستیم کنار هم، گوشه ی ذهنمان مشغول بود؛ مردها به کارهاشان فکر می کردند و ما دلهره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینیمشان. یک دل سیر با هم نبودیم
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و " منوجهر مدق" #قسمت_بیست_پنجم 💌 شب با خانم عبادیان حرف زدم. ب
‍ ‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق 💌 تهران آمدنمان مشکلات خودش را داشت. همه ی زندگیمان را برده بودیم دزفول. خانه که نداشتیم. من و علی خانه ی پدرم بودیم. خبرها را از رادیو می شنیدیم. در آن عملیات عباس کریمی و ملکی شدند. ترابیان مجروح و نامی دستش قطع شد. خبرها را آقای صالحی بهمان می داد. منوچهر یک تلفن نمی زد. خبر سلامتیش را از دیگران می گرفتم، تا دم سال تحویل . پشت تلفن صدایم می لرزید. می گفت:« تو این جوری می کنی، من سست می شوم.»...دلم گرفته بود. دوتایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودند و با هم کردیم. قول داد زودتر یک خانه دست و پا کند و باز ما را ببرد پیش خودش . رزمنده ای کوله اش را انداخته بود روی دوشش و خسته و از کنار پیاده رو می رفت. احساس می کردم منوچهر نزدیک است. شاید آمده باشد. حتی صدایش را شنیدم راهم را کج کردم به طرف خانه ی پدر منوچهر . در را باز کردم. پوتین های منوچهر که دم در نبود. از پله ها رفتم بالا. توی اتاق کسی نبود، اما بوی تنش را خوب می شناختم. حتما می خواست غافلگیرم کند. تا پرده ی پشت در را کنار زدم یک آمد بیرون؛ از همان هایی که منوچهر می خرید. از هر گل یک شاخه. خوشحال بودم که به دلم اعتماد کرده و آمده بودم آن جا .
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق #قسمت_بیست_و_ششم 💌 تهران آمدنمان مشکلات خودش را
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق 💌 سه ماه نیامدنش را بخشیدم، چون به قولش عمل کرده بود. با آقای اسفندیاری شوش خانه گرفته بودند. خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود. منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود اتاق کوچک تر. گفت:«این ها تازه کرده اند. تا حالا خانمش نیامد جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هر چه بگویی، همان کار را می کنیم.» من موافق بودم. منوچهر چهارتا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم؛ دو تا برای خودمان، دوتا برای آن ها. توی ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد . روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت می شد که نیستیم، می رفت. آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر خودمان را گرم می کردیم. یا بودیم یا یا دانیال نبی. توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را راحت تر از تهران می گرفت. می رفتم روی پشت بام، آنتن را تنظیم می کردم . به پشت بام راه پله نداشتیم یک نردبان بود که چندتا پله بیش تر نداشت از همان می رفتم بالا. یکی از برنامه ها اُسرا را نشان می داد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرسشان را می گفتند و شماره تلفن می دادند. اسم و شماره تلفن را می نوشتیم و زنگ می زدیم خانواده هایشان. دو تایی ستاد اُسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم. بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کار را بکند. وقتی شوهرهامان نبودند این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند تا نصف شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند تا هفته ی بعد نمی بینیمشان. چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش. خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد..... .
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق #قسمت_بیست_و_هفتم 💌 سه ماه نیامدنش را بخشیدم، چون به
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" 💌 یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند. هول شدم. حالم بهم خورد. آقای اسفندیاری زود آورد بالای سرم. دکتر گفته بود باردارم. به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند. سر راهش از یک دسته چیده بود آورده بود. آن شب منوچهر ماند. . نمی گذاشت از جا بلند شوم. لیوان آب راهم  می داد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یه چیزی می خرید می آمد. یک لباس دخترانه لیمویی هم خرید. منوچهر سر دو تا بچه می دانست خدا بهمان چه می دهد. خیلی با اطمینان می گفت. ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند. گفت:«می روم .» خلوتی می خواست که خودش را خالی کند. مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند. . وقتی می خواستند برگردند، منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران. قرار بود لشکر برود غرب. نمی توانست دو ماه به ما سر بزند، اما دیگر نمی توانستم بمانم. بعد از آن دوماه برگشتم جنوب. رفتیم دزفول. اما زیاد نماندیم. حالم بد بود. دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز را جمع کردیم آمدیم. هوس هندوانه کردم. وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را بردم دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسم را گفتم. . منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننه خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمی فروخت. بار برای جایی می برد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید. گفتم:اوه، تا خانه صبر کنم؟ همین حالا بخوریم. ولی چاقو نداشتیم. منوچهر دو تا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد. سرش را تکان داد و گفت:«چه دختر نازپرورده ای بشود. هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد.» .
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق" 💌 اما دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است. هدی فروردین به آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفتو همه ی بیمارستان را شیرینی داد. یک سبد گل میخک قرمز آورد؛ آن قدر بزرگ که از در اتاق تو نمی آمد. هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدمش. وقتی خانه بود با علی کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد. برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد داشت. می گفت:«دلم طاقت نمی آورد؛ شاید بعد خودم سختی بکشند. ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازی کرده ام.» دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت:«اگر یک تلنگر بهشان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد. وقتی می خواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدی به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه. علی همان سال رفت مدرسه. عملیات حاج عبادیان هم شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛ مثل مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود، می گفت: قربان بابات بروم. منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران برایت چه روزی بود؟ می گفت:«روز حاج عبادیان.» .
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق" #قسمت_بیست_و_نهم 💌 اما #هدی دختری نیست که زیاد خوا
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی" و"منوچهر مدق" 💌 . راه می رفت و می ریخت و آه می کشید. دلش نمی خواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند. منوچهر توی بدجوری شد. تنش تاول می زد و از چشم هایش آب می آمد، اما چون با هایی که می کرد همراه شده بود، نمی فهمیدم. های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران، افسرده ام کرده بود. می نشستم یک گوشه. نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاری می رفت. منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم می ترسم. گفت:«این هم یک مبارزه است. فکر کرده ای من نمی ترسم؟» منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یک بود. گفت:«آدم هر چه قدر طالب باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس می شود. فقط چیزی که هست، ما دلمان را می سپاریم به خدا.» حرف هایش آن قدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ی خودمان. دو سه روز بعد دوباره زنگ زد. گفت:« با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده اند، ببینید.» چرا باید این کار را می کردم؟ گفت:«برای این که ببینی چه قدر آدم خودخواه است.» دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. نه این که ناراحت شده باشم. خجالت می کشیدم از خودم. با و رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود. یک عده نشسته بودند روی خاک ها. یک بچه مادرش را صدا می زد که زیر آوار مانده بود. اما کمی آن طرف تر. مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دستشان بود. انگار هیچ غمی نبود. من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدام از این آدم ها باشم؛ نه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهی است. منوچهر می خواست این را به من بگوید. همیشه سر بزنگاه هایی می زد که من را به خودم می آورد .
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و"منوچهر مدق" #قسمت_سی 💌 . راه می رفت و #اشک می ریخت و آه می کشی
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" قسمت سی و یکم💌 منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد می آمد تهران و می ماند. وقتی تهران بود، صبح ها پادگان و شب می آمد. نگاهش کردم. آستین هایش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روزها بیشتر عادت کرده بودم به بودنش. وقتی می خواست برود منظقه، دلم پر  از غم می شد. انگار تحملم کم شده باشد. منوچهر اش را پهن کرد. دلم می خواست در نمازها به او اقتدا کنم، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود یواشکی پشتش ایستاده ام و به او اقتدا کردم، ناراحت شده بود. از آن به بعد گوشه ی می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد. چشم هاش را بسته بود و اذان می گفت. به "حی علی خیر العمل" که رسید، از گردنش آویزان شدم و بوسیدمش. منوچهر "لا اله الا الله" گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و بهم نگاه کرد «عزیز من این چه کاری است؟ می گویند بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو می آیی شیطان می شوی؟» چند تار موی منوچهر را که روی پیشنانی خیسش چسبیده بود، کنار زدم و گفتم به نظر خودم که بهترین کار را می کنم. شاید شش ماه اول بعد از ازدواجمان که منوچهر رفت ، برایم راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شش دیگر طاقت نداشتم. هر روز که می گذشت، تر می شدم. دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه. جنگ که تمام شد، گاهی برای پاک سازی و مرزداری می رفت منطقه. هر بار که می آمد، لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمی توانست بخورد. می گفت:«دل و روده ام را می سوزاند» همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمی دانستیم چیست و چه عوارضی دارد. دکترها هم تشخیص نمی دادند و هر دفعه می بردیمش بیمارستان، یک سرم می زدند، دو روز استراحت می دادند و می آمدیم خانه .
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" قسمت سی و یکم💌 منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بل
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی"و "منوچهر مدق" قسمت سی و دوم💌 آن سال ها فشارهای اقتصادی زیاد بود. منوچهر یک پیکان خرید که بعد ار ظهرها کار کند، اما نتوانست. و سر و صدا اذیتش می کرد. پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد. بعد از ظهرها از می رفت آنجا، شیر می فروخت. نمی دانستم. وقتی شنیدم، بهش توپیدم که چرا این کار را می کند گفت:«تا حالا هر چه خجالت شما را کشیده ام بس است.» پرسیدم معذب نیستی؟ گفت:«نه برای خانواده ام کار می کنم.» درس خواندن را هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود و هر سه ماه، درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد. از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت، الاّ دیکته. کتاب فارسی را باز کردم. چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفتم. منوچهر در بد خطی قهار بود. گفتم: حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری، معلم ها نمی توانند ورقه هایت را صحیح کنند. گفت :«یاد می گیرند» این را مطمئن بودم چون خودم یاد گرفته بودم نامه های او را بخوانم. وقت را فقط بخوانم و موش را مشت؛ و هزار کلمه ی دیگر که خودم می توانستم بخوانم. غلط ها را شمردم شصت و هشت غلط. گفتم: ای. منوچهر همان طور که ورقه ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه گفت:«آن قدر می خوانم تا قبول شوم.» این را می دانستم منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت پایش می ماند. صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند. از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد. که موقع بی کاری بخواند. امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن. اما دکتر ها اجازه ندادند ادامه بدهد
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و "منوچهر مدق" قسمت سی و دوم💌 آن سال ها فشارهای اقتصادی زیاد بود. م
‍ ‍ 🖍 به سبک "عاطفه ملکی" و "منوچهر مدق" قسمت سی و سوم💌 امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سردردهای شدید گرفت. از درد می شد و از گوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد. بعضی از دوستانش می گفتند: چرا درس بخوانی؟ ما برایت مدرک جور می کنیم. . اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. این حرف ها برایش سنگین می آمد. می گفت:« دلم می خواهد یاد بگیرم. باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه. مدرک الکی به چه درد می خورد؟» بعد جنگ و فوت امام، ما آدماهای جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد. نه کسی ما را می شناخت، نه ما کسی را می شناختیم. انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد . منوچهر می گفت:«کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت می خوردیم، حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش ، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم.» بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد مدت جبهه بودن درجه می دادند. منوچهر هیچ مدرکی رو نکرد. سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد. اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز می شد. حتی استعفا داد. که قبول نکردند . ادامه دارد...