باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق" #قسمت_بیست_و_نهم 💌 اما #هدی دختری نیست که زیاد خوا
🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و"منوچهر مدق"
#قسمت_سی 💌
.
راه می رفت و #اشک می ریخت و آه می کشید. دلش نمی خواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند. منوچهر توی #عملیات_کربلای_پنج بدجوری #شیمیایی شد. تنش تاول می زد و از چشم هایش آب می آمد، اما چون با #گریه هایی که می کرد همراه شده بود، نمی فهمیدم.
#شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران، افسرده ام کرده بود. می نشستم یک گوشه. نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاری می رفت.
منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم می ترسم. گفت:«این هم یک مبارزه است. فکر کرده ای من نمی ترسم؟» منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یک #قهرمان بود. گفت:«آدم هر چه قدر طالب #شهادت باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس می شود. فقط چیزی که هست، ما دلمان را می سپاریم به خدا.» حرف هایش آن قدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ی خودمان. دو سه روز بعد دوباره زنگ زد. گفت:«#فرشته با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده اند، ببینید.» چرا باید این کار را می کردم؟ گفت:«برای این که ببینی چه قدر آدم خودخواه است.» دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. نه این که ناراحت شده باشم. خجالت می کشیدم از خودم.
با #علی و #هدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود. یک عده نشسته بودند روی خاک ها. یک بچه مادرش را صدا می زد که زیر آوار مانده بود. اما کمی آن طرف تر. مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دستشان بود.
انگار هیچ غمی نبود. من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدام از این آدم ها باشم؛ نه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهی است. منوچهر می خواست این را به من بگوید.
همیشه سر بزنگاه #تلنگر هایی می زد که من را به خودم می آورد .
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران