eitaa logo
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
1.8هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
122 فایل
💯دنیا و آخرت خوب ساختنی ست نه یافتنی!! ☀️💫ای که مرا خوانده ای؛ راه نشانم بده! اشرف ملکوتی خواه هستم🦋 #مشاور_خانواده سفیر #عشق #ثروت💰 با کلی آموزش #رایگان در حوزه های توسعه فردی و خانوادگی اینجا زندگیت #متحول میشه🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
1.11M
در مورد تخفیف دوره ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق" 💌 اما دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است. هدی فروردین به آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفتو همه ی بیمارستان را شیرینی داد. یک سبد گل میخک قرمز آورد؛ آن قدر بزرگ که از در اتاق تو نمی آمد. هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدمش. وقتی خانه بود با علی کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد. برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد داشت. می گفت:«دلم طاقت نمی آورد؛ شاید بعد خودم سختی بکشند. ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازی کرده ام.» دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت:«اگر یک تلنگر بهشان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد. وقتی می خواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدی به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه. علی همان سال رفت مدرسه. عملیات حاج عبادیان هم شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛ مثل مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود، می گفت: قربان بابات بروم. منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران برایت چه روزی بود؟ می گفت:«روز حاج عبادیان.» .
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق" #قسمت_بیست_و_نهم 💌 اما #هدی دختری نیست که زیاد خوا
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی" و"منوچهر مدق" 💌 . راه می رفت و می ریخت و آه می کشید. دلش نمی خواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند. منوچهر توی بدجوری شد. تنش تاول می زد و از چشم هایش آب می آمد، اما چون با هایی که می کرد همراه شده بود، نمی فهمیدم. های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران، افسرده ام کرده بود. می نشستم یک گوشه. نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاری می رفت. منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم می ترسم. گفت:«این هم یک مبارزه است. فکر کرده ای من نمی ترسم؟» منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یک بود. گفت:«آدم هر چه قدر طالب باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس می شود. فقط چیزی که هست، ما دلمان را می سپاریم به خدا.» حرف هایش آن قدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ی خودمان. دو سه روز بعد دوباره زنگ زد. گفت:« با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده اند، ببینید.» چرا باید این کار را می کردم؟ گفت:«برای این که ببینی چه قدر آدم خودخواه است.» دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. نه این که ناراحت شده باشم. خجالت می کشیدم از خودم. با و رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود. یک عده نشسته بودند روی خاک ها. یک بچه مادرش را صدا می زد که زیر آوار مانده بود. اما کمی آن طرف تر. مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دستشان بود. انگار هیچ غمی نبود. من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدام از این آدم ها باشم؛ نه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهی است. منوچهر می خواست این را به من بگوید. همیشه سر بزنگاه هایی می زد که من را به خودم می آورد .
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و"منوچهر مدق" #قسمت_سی 💌 . راه می رفت و #اشک می ریخت و آه می کشی
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" قسمت سی و یکم💌 منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد. زیاد می آمد تهران و می ماند. وقتی تهران بود، صبح ها پادگان و شب می آمد. نگاهش کردم. آستین هایش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روزها بیشتر عادت کرده بودم به بودنش. وقتی می خواست برود منظقه، دلم پر  از غم می شد. انگار تحملم کم شده باشد. منوچهر اش را پهن کرد. دلم می خواست در نمازها به او اقتدا کنم، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود یواشکی پشتش ایستاده ام و به او اقتدا کردم، ناراحت شده بود. از آن به بعد گوشه ی می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد. چشم هاش را بسته بود و اذان می گفت. به "حی علی خیر العمل" که رسید، از گردنش آویزان شدم و بوسیدمش. منوچهر "لا اله الا الله" گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و بهم نگاه کرد «عزیز من این چه کاری است؟ می گویند بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو می آیی شیطان می شوی؟» چند تار موی منوچهر را که روی پیشنانی خیسش چسبیده بود، کنار زدم و گفتم به نظر خودم که بهترین کار را می کنم. شاید شش ماه اول بعد از ازدواجمان که منوچهر رفت ، برایم راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شش دیگر طاقت نداشتم. هر روز که می گذشت، تر می شدم. دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه. جنگ که تمام شد، گاهی برای پاک سازی و مرزداری می رفت منطقه. هر بار که می آمد، لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمی توانست بخورد. می گفت:«دل و روده ام را می سوزاند» همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمی دانستیم چیست و چه عوارضی دارد. دکترها هم تشخیص نمی دادند و هر دفعه می بردیمش بیمارستان، یک سرم می زدند، دو روز استراحت می دادند و می آمدیم خانه .
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" قسمت سی و یکم💌 منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بل
‍ ‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی"و "منوچهر مدق" قسمت سی و دوم💌 آن سال ها فشارهای اقتصادی زیاد بود. منوچهر یک پیکان خرید که بعد ار ظهرها کار کند، اما نتوانست. و سر و صدا اذیتش می کرد. پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد. بعد از ظهرها از می رفت آنجا، شیر می فروخت. نمی دانستم. وقتی شنیدم، بهش توپیدم که چرا این کار را می کند گفت:«تا حالا هر چه خجالت شما را کشیده ام بس است.» پرسیدم معذب نیستی؟ گفت:«نه برای خانواده ام کار می کنم.» درس خواندن را هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود و هر سه ماه، درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد. از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت، الاّ دیکته. کتاب فارسی را باز کردم. چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفتم. منوچهر در بد خطی قهار بود. گفتم: حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری، معلم ها نمی توانند ورقه هایت را صحیح کنند. گفت :«یاد می گیرند» این را مطمئن بودم چون خودم یاد گرفته بودم نامه های او را بخوانم. وقت را فقط بخوانم و موش را مشت؛ و هزار کلمه ی دیگر که خودم می توانستم بخوانم. غلط ها را شمردم شصت و هشت غلط. گفتم: ای. منوچهر همان طور که ورقه ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه گفت:«آن قدر می خوانم تا قبول شوم.» این را می دانستم منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت پایش می ماند. صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند. از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد. که موقع بی کاری بخواند. امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن. اما دکتر ها اجازه ندادند ادامه بدهد
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
‍ ‍ 🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و "منوچهر مدق" قسمت سی و دوم💌 آن سال ها فشارهای اقتصادی زیاد بود. م
‍ ‍ 🖍 به سبک "عاطفه ملکی" و "منوچهر مدق" قسمت سی و سوم💌 امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سردردهای شدید گرفت. از درد می شد و از گوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد. بعضی از دوستانش می گفتند: چرا درس بخوانی؟ ما برایت مدرک جور می کنیم. . اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. این حرف ها برایش سنگین می آمد. می گفت:« دلم می خواهد یاد بگیرم. باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه. مدرک الکی به چه درد می خورد؟» بعد جنگ و فوت امام، ما آدماهای جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد. نه کسی ما را می شناخت، نه ما کسی را می شناختیم. انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد . منوچهر می گفت:«کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت می خوردیم، حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش ، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم.» بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد مدت جبهه بودن درجه می دادند. منوچهر هیچ مدرکی رو نکرد. سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد. اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز می شد. حتی استعفا داد. که قبول نکردند . ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺حتی سپاس‌گزارترینِ ما آدمها از بخش‌هایی از زندگی نارضایتی‌هایی داریم.. بدون اینکه به محدودیت‌هاتون نگاه کنید، بنویسید که از چه بخش‌هایِ زندگی‌تون ناراضی هستید و دوست داشتید چطور زندگی کنید؟ و ببینید چرا نمی‌تونید به اون شکل زندگی کنید و برای اون نوع زندگی کردن، چطور باید روالِ زندگی‌تون را تغییر بدهید؟ 🔺این ما هستیم که با هزاران محدودیت که در ذهنمون ایجاد کردیم، شانسِ خوب زندگی کردن رو از خودمون گرفتیم.. از جلویِ زندگیِ خودت کنار بیا و ببین کجا گیر و گره داری و روی اون‌ قفل‌ها کار کن و به بدبختی خو نکن.. ❌❌از فرصت تخفیف ۲۴ ساعته استفاده کن🖐
🔴تو می‌تونی رویاهات رو زندگی کنی.. رویاهات رو تجسم کن و به جایِ حسرت خوردن، روی خودت و قفل‌های روانِت کار کن.. قفل‌هایی که باعث میشن نتونی به رویاهات برسی و اون موقعیتی که می‌خواهی رو داشته باشی.. از قوانینِ جهان درست استفاده کن و خودت رو محدود نکن! تو می‌تونی خیلی بزرگ‌تر از این‌ها زندگی کنی..
📍من اینو واقعا تجربه کردم و فکر میکنم فرایند رشد در دنیای مادی همینه 🔺"رنج ماهیتاً یکی از خلاق ترین نیروهای بالقوه است. مرتبط ساختن بزرگی شخصیت ها به میزان رنج های آنها، یک قضاوت احساسی نیست. همانگونه که تشکیل مروارید حاصل تلاش صدف در سازگار کردن خود با آزردگی ناشی از ذرات شن و ماسه است." رولو_می از رنجهات گنج بساز...🖐 🆔@baranbaranbb
🍁ریشه همه چیز از خودمون و عزت نفس شروع میشه💯 🌿سر گور کشیشی درکلیسای « وست مينستر » نوشته شده است: « كودک كه بودم می‌خواستم دنيا را تغيير دهم.بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلی بزرگ است، من بايد انگلستان را تغيير دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. 🌾در سالخوردگی كه حتی شهرم را نيز بزرگ ديدم، تصميم گرفتم خانواده‌ام را متحول كنم. اينک كه در آستانه‌ی مرگ هستم، می‌فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد می‌توانستم دنيا را هم تغيير دهم !!! » 🆔@baranbaranbb