eitaa logo
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
1.8هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
121 فایل
💯دنیا و آخرت خوب ساختنی ست نه یافتنی!! ☀️💫ای که مرا خوانده ای؛ راه نشانم بده! اشرف ملکوتی خواه هستم🦋 #مشاور_خانواده سفیر #عشق #ثروت💰 با کلی آموزش #رایگان در حوزه های توسعه فردی و خانوادگی اینجا زندگیت #متحول میشه🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
صوت ویژه ای ک قولشو دادم🎙👇
4_5780886711806464419.mp3
49.68M
💯صوت لایو شب میلاد امام رضا علیه السلام با موضوع : ☀️♥️ رئوف و رحیم ♥️☀️ 🎙استاد عرشیانفر همراه با یک مراقبه عالی... با عشق و اشتیاق بشنویم و به تمریناتی که استاد توصیه میکنند عمل کنیم🖐🌹 👈ارسال برای دیگران= کارمای مثبت😊 🆔@baranbaranbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااااام سلاااام صد تا سلااااام بالاخره وقت کردم بیام ... خوبید؟ خوشید؟ ما رو نمیبینید چه میکنید؟ چه خبرا ؟ تمارینتون رو انجام دادید یا ..🤔😉 غر نزدن؛ لبخند زدن؛ سجده طولانی؛ زیارت عاشورا نمایش آدم قدرتمند و شاد جمله تاکیدی شکرگزاری دعا در حق بنده😉🙈
ورزش‌....ورزش..نرمش...🤔🤔
دلتنگ هم که نمیشیدا.... پیامی هم که نمیدیدا... نمیدیدا...چی گفتم😁
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
سلااااام سلاااام صد تا سلااااام بالاخره وقت کردم بیام ... خوبید؟ خوشید؟ ما رو نمیبینید چه میکنید؟ چه
اگه انجام ندادید همین الان پاشو جبرانش کن....چه طوری؟ با لبخند سجده طولانی رو انجام بده با لبخند سلام بده به آقا با لبخند چند دقیقه نرمش کن... پاشو ...یا الله لبخند یادت باشه😃😊🖐
8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثل باران بهاری لطیف باش....🌈🌧🌹🌷 اول از همه با خودت مهربون باش.... امشب قبل از خواب کمی در حق خودت مهربونی کن ..بخودت حرفای قشنگ بزن از خودت تشکر کن..خطاهای خودتو ببخش و بهش قول بده فردا بهتر عمل کنی🖐😍 بهش بگو دوستت دارم... اول خودت... بعد عزیزانت و همه انسانها شبتون معطر به عطر دلنواز مهربانی🖐♥️🌸 🆔@baranbaranbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖💖💖 ◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️ (با اندکی ویرایش) بسم الله الرحمن الرحیم 💢 @jadehkarbala💢 گفتم: در مورد درخواست من چه تصميمي گرفتي؟ سرش رو بلند کرد و آروم چرخيد طرف پنجره و روبه حياط گفت: من جوابم به شما مثبت هست ولي ... طاقتم تموم شد و گفتم ولي چي شوکا ؟ چي مي خواي بگي ؟ من نشنيده قبول مي کنم لبخند شيريني زد و گفت: نبايد هيچ شرطي رو نشنيده قبول کنيد ، اين اصلا عاقلانه نيست. اينبار من خنديدم و گفتم ، تو داري براي يه ديوانه ، حرف از عقل مي زني ؟ من االان اونقدر از شوق بودن تو مستم و سرخوش که اگه بگي يه کوه آتشفشان رو از بکنم با جان و دل مي پذيرم . چهره شوکا در هم رفت و متفکرانه رو به حياط گفت: شرط من در مورد همين مستي شوق رسيدنه. واقعا متوجه حرفهاش نمي شدم ، بنابراين سکوت کردم که صحبتهاشو ادامه بده بلکه منم يه چيزي حاليم بشه. شوکا گفت: من مي خوام يه فرصت به خودم بدم که شايد با ياد آوري گذشته و با کوله باري از خاطره ها ازدواج کنم . حضور و وجود شما هم مي تونه خيلي کمکم کنه ، من با اين ديد تاريک نسبت به گذشته ، واقعاً نمي تونم نسبت به آينده خوش بين باشم. من از شما يه خواهش دارم . گفتم : با وجود اينکه تا اينجاي حرفات ، منظورت رو متوجه نشدم ، اما ازت مي خوام با من راحت باشي و اينطور رسمي صحبت نکني ، هر خواسته اي داشته باشي من، در انجام اون کوتاهي نمي کنم. شوکا گفت: ازتون مي خوام با من ازدواج نکنيد و اجازه بدين ، شش ماه در کنار شما باشم ، بدون اينکه همسرتون باشم ، از من هيچ خواسته مشروع و نامشروعي نداشته باشين و مثل خواهرتون باهام برخورد کنيد ، منو ببرين به زادگاهم و کمکم کنيد تا حافظه ام رو بدست بيارم ، اگه در عرض اين مدت من بتونم به اين تاريکي، که روي گذشته ام سايه انداخته با کمک شما پيروز بشم و بتونم حافظه ام رو بدست بيارم که با يه ديد بهتر و با يه پيشينه عشقي محکمتري با شما ازدواج مي کنم ، در صورتي هم که حافظه من برنگشت و اين شش ماه هم به 5 سال تاريک زندگي من اضافه شد ، حداقل تو اين مدت ، نسبت به شما شناخت پيدا مي کنم و يه مقدار با ديد باز تر وارد زندگي مشترک مي شم . شوکا نفسي تازه کرد و برگشت به طرف من و رخ به رخ من ايستاد و گفت: شما مختاريد در موردش فکر کنيد ، قبول دارم که براي شما خيلي سخته ولي اينطوري ازداواج کردن و در عرض يه ماه به يکي علاقمند شدن هم براي من خيلي خيلي سخته. به سختي آب دهنمو فرو دادم و پرسيدم : اگه بعد از اين مدت حافظه ات برنگشت و با شناختي هم که از من پيدا کردي ، از من خوشت نيومد و من هم تو اين مدت بيشتراز قبل عاشقت شدم چي؟ در حالي که هنوز رخ به رخ من ايستاده بود ، تو صورتم نگاه کرد و گفت: تحمل اين مدت و نتيجه اون از کندن کوه آتشفشان سختره؟ در حالي که به خاطر حرفي که زده بودم هزار بار به خودم لعنت فرستادم ، گفتم: بودن در کنار معشوق و ديده نشدن توسط اون از جابه جا کردن کره ماه هم سختره شوکا لبخند مليحي زد و گفت: شما نگران چي هستين؟ مگه من يک بار شما رو انتخاب نکردم ؟ مگه من قبلا با شما نامزد نکردم؟ پس براي بار دوم اين کار رو مي کنم ، اين شش ماه براي محکم تر شدن يه عشقه نه ريشه کن شدن اون . در حالي که از درخواست شوکا حسابي مستاصل شده بودم و هيچ چاره اي به جز قبول کردن اون نداشتم ، نفسم رو با صدا بيرون دادم و گفتم : من حرفي ندارم ، حاالا چه جوري اجازه مرخص شدن شما رو از بيمارستان بگيريم . دکتر که مرخصتون نمي کنه ، قيمي هم نداريد که خودش درخواست مرخص شدنتون رو بکنه ، ازدواجي هم که در کار نيست ، اين شش ماه رو چه طور در کنار من مي مونيد؟ شوکا گفت: من با دکتر اديب صحبت کردم و همه ماجرا رو گفتم : اون قول داد به خاطر شرايط ويژه من و اينکه خودم و شما تعهد بدين که من دارو هامو مصرف مي کنم ، تو کمسيون پزشکي که آخر اين هفته تشکيل مي شه موضوع منو مطرح کنه به مدت شش ماه به من مرخصي مشروط بدن. گفتم : مرخصي مشروط يعني چي؟ شوکا گفت: لطفا بشينين ، شما از موقعي که اومدين سرپا هستين ، تازه مرخص شدين بايد استراحت کنيد. کنار تخت ، روي تنها صندلي اتاق نشستم ، شوکا هم نشست روي تخت و ادامه داد: هم من و هم شما به عنوان ضامن من ، بايد تعهد محضري بياريم که من دارو هامو به موقع بخورم و در صورت بروز هر مشکلي براي من و براي ديگران از طرف من، شما مسئول هستين و بيمارستان هيچ مسئوليتي نداره . شوکا لبخند زد و گفت: تو مي خواي يه ديوونه رو ببري بيرون از اين قفس و اين کار مسئوليت داره. گفتم : اين آخرين باريه که اين کلمه رو استفاده مي کني ، هر کس دیگه هم جاي تو بود همينطور مي شد ، همين . اين رواني ها هم هر کجا رو بگن من امضا مي کنم و هر تعهدي لازم باشه مي دم ، من تو رو مي برم بيرون و مطمئن باش همه جوره حمايتت مي کنم ، حتي اگه ... ادامه دارد....
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️ (با اندکی ویرایش) بسم الله الرحمن الرحیم حس کردم با نگاه کردن به اين اتاق و ياد آوري روزهاي رنج و درد ، چهره اش در هم مي ره ، بنابراين سريع رفتم جلو و ساکش رو گرفتم . خيلي سبک بود . معلوم بود وسايل زيادي نداره. گفتم : بريم؟ روناک هم متوجه حاالت شوکا شده بود ، سريع گفت: آره ، محضر دير مي شه و دست شوکا رو گرفت و کشيد و همگي راه افتاديم . از اينکه تونسته بودم شوکا رو از اين زندان بيرون ببرم ،خيلي خيلي خوشحالي بودم و اين تو حرکاتم کاملا مشخص بود. همين موضوع باعث شده بود، سامان هي بهم گير بده و با چشم و ابرو برام خط و نشون بکشه. *** حال و هواي خاصي داشتم ، هم داشتم به عشقم مي رسيدم و هم نه . شايد خيلي کم باشن کسايي که سرنوشت عجيبي مثل من داشته باشن. من هميشه همه چي داشتم ولي در واقع هيچ چي نداشتم. پدر و مادر داشتم ،اما داشتنشون با نداشتنشون يکي بود . پول داشتم ، اما فرقي به حالم نداشت . حاالا هم تو خونه خودم عشقمو داشتم ، اما .... وقتي از محضر اومديم بيرون ، هوا حسابي باروني بود . روناک گفت: راتين بيان بريم خونه ما جشن بگيريم. مي خواستم جوابشو بدم که سامان يهو پريد وسط و گفت: روناک جان مگه ما مهمون نيسيم خونه همکارم؟ روناک با چشمهاي از حدقه در اومده از تو آينه ماشين به سامان چشم دوخت. چشماي روناک داد مي زد ، دروغگو ما کي دعوت بوديم؟ اما با اشاره هاي سامان ، متوجه شد که سامان مي خواد ما تنها باشيم و از لحظه لحظه اين شش ماه استفاده کنيم . بنابراين روناک يهو گفت: واي راس مي گي ها اصلاحواسم نبود ،خوب شد يادم انداختي . از کارهاي اين دو تا خنده ام گرفته بود . اما شوکا تو عالم خودش بود ، سرش رو چسبونده بود به شيشه ماشين و ظاهراً بيرون رو نگاه مي کرد ، اما حواسش جاي ديگه بود. خيلي دلم مي خواست مي دونستم االان داره به چي فکر مي کنه. سامان جلوي در خونه ترمز کرد و من و شوکا پياده شديم و جلوي در با سامان و روناک خداحافظي کرديم و همونجا زير بارون مونديم تا ماشين سامان ناپديد بشه . کليد رو چرخوندم و در و باز کردم . به شوکا تعارف کردم و اون هم داخل شد. در رو پشت سرم بستم . شوکا محو تماشاي حياط مصفاي خونه شده بود که آروم کنار گوشش زمزمه کردم ، به خونه خودت خوش اومدي عشق من. شوکا در حالي که از حرف من خجالت زده شده بود ، کمي خودش رو کنار کشيد و به طرف ساختمان به راه افتاد ، من همونجا وايسادم و رفتنش رو تماشا کردم . باورم نمي شد که شوکا االان اينجاست ، تو خونه من . مني که اين همه براي پيداکردنش دربه دري کشيده بودم ، حاالا اونو تو چند قدمي خودم داشتم ، باور اين موضوع به اين آسوني ها نبود. صداي شوکا منو از حالت خلسه اي که درش فرو رفته بودم ،بيرون کشيد. سريع به طرف ساختمان راه افتادم.گفتم: چرا نرفتي تو؟ گفت: در قفله. خجالت زده در و باز کردم و راهنماييش کردم داخل. ساک شوکا رو همونجا جلوي در گذاشتم و گفتم: بيا بريم خونه رو نشونت بدم . بعد ساکت رو مي برم باالا. شوکا با سر باشه اي گفت و کنار من راه افتاد. همه جاي طبقه پايين رو که نشونش دادم ، ساکش رو برداشتم و باهم رفتيم باالا. اتاق خوابش رو نشونش دادم و گفتم: اينجا اتاق خوابته ، من انتخابش کردم چون از همه اتاقهاي باالا، نورگير تر و دلبازتره ، البته مختاري هر کدوم ار اتاقها رو خواستي انتخاب کني . اگه نظرت اينه که اين نباشه بگو تا وسايل رو جابه جا کنم. شوکا وارد اتاق شد ،به طرف پنجره رفت و پرده رو کنار زد و حياط رو نگاه کرد. بعد از چند لحظه برگشت طرف من و گفت: منظره خيلي زيبايي داره ، همينجا خوبه . گفتم: خوشحالم سليقه ام رو پسنديدي و رفتم داخل و ساک رو گذاشتم تو کمد ديواري اتاق و رفتم کنار شوکا . تا ديد دارم مي رم پيشش ، سرش رو انداخت پايين و گفت: خيلي برام زحمت کشيدين ،واقعا ممنون. درست روبروش وايسادم و گفتم: شوکا سرت رو بلند کن. شوکا آروم سرش رو آورد باالا.نگاهم تو نگاه جذابش قفل شد .با کمي مکث و با صدايي که انگار از ته چاه مي اومد گفتم: با من راحت باش .من االان محرم و نامزد توام ، درسته شوهرت نيستم اما اينقدر با من شما شما نکن ،تو عشق مني و خودت اينو خوب مي دوني ،تا حاالا هم بارها به اين علاقه اعتراف کردم و سعي کردم و ميکنم که بهت ثابتش کنم .منو راتين صدا کن که از لفظ شما اونم از زبون تو بدم مي ياد . هر طور دوست داري لباس بپوش ، من مجبورت نمي کنم ، اما فقط يه خواهش ازت دارم و منتطر نگاهش کردم. شوکا که ازلفظ خودماني من کمي معذب به نظر مي رسيد ، با صداي خيلي آرومي گفت: بفرماييد خواهش مي کنم. جلوي تلوزيون لم داده بودم و داشتن اخبار گوش مي دادم که شوکا با دو استکان چاي اومد و با فاصله نشست...... ادامه دارد.... ✅اینجا جاده کربلا است ↙️ 💢 @jadehkarbala💢 با ما همراه باشید 🌹