eitaa logo
باران 🌧 عشق و ثروت ✓ اشرف ملکوتی خواه
1.8هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
132 فایل
💯دنیا و آخرت خوب ساختنی ست نه یافتنی!! ☀️💫ای که مرا خوانده ای؛ راه نشانم بده! اشرف ملکوتی خواه هستم🦋 #مشاور_خانواده سفیر #عشق #ثروت💰 با کلی آموزش #رایگان در حوزه های توسعه فردی و خانوادگی اینجا زندگیت #متحول میشه🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوپینگ عصرانه❤️😍👇👇👇
خانم ملکوتی خیلی خوشحالم ک کلیپ از خودتون میزارید خیلی عااالی درودبرشما اینجوری ادم بیشتر ذوق میکنه براتون من ک در هرموردی کلی ذوق میکنم براتون🙏🙏😍😍❤️❤️😘😘خیلی دوستتون دارم ویک خبر دیگ اگر همیشه فرکانسمون بالا باشه وامیدمون بخدا اونقدر حال خوب نصیبت میشه ک حدواندازه نداره این دوره هاچه حضوری چه مجازی هم حال دل خودما عااالی کرده و هم معجزاتش رو دارم اروم اروم تو زندگیم میبینم پسرم برق کار ماهریه خیلی ساله در این کاره اما همیشه استادکار داشته از زمانیکه تکنیک های مختلف شکرگزاری نوشتن ارزوها نامه نوشتن بخدا توکل بخدا پاکسازی تکنیک ای اف تی وخلاصه هرچه تکنیک عاالی وزیبابود ومن استفاده کردم خیلی جاها بهش معرفی شده ک بره و خودش اون ساختمان رو بعهده بگیره وخداراهزاران هزار مرتبه شکر هرروز تو کارش بیشتر پیشرفت میکنه خیلی از این بابت خوشحالم خواستم ازتون تشکرو قدر دانی کنم واقعا بی نظیرید امیدوارم همانطور که دل دیگران رو شاد و گرم میکنید هزار برابر اون برگرده به زندگیتون الهی دست بخاکستر میزنید طلا بشه 😊😊😍😍❤️ دیروز جایی بودم؛ طرف همه چیزش اوکی بود اما اونقدر نالید که حالم خراب شد و فهمیدم گاهی اوقات اطرافیان حتی تو کلمات منفی هاشونم ب ما درس میدند❤️❤️😘😘🌹🌹 سپاس بیکران بابت تمام دوره های بینظیرتون😍😍❤️💰💰🌺🌺🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
37.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عصر دل انگیز تون بخیر...🦋💐 تقدیم به باران عشقیهای نازنین و مثبت اندیش♥️😋 🆔@baranbaranbb
4_5915603330322664214.mp3
7.65M
تقدیم کن به خود دوست داشتنی و عزیزت❤️😘😍
Ali Lohrasbi - Ziba Jan (128).mp3
3.61M
منتظر نباش کسی بهت بگه دوستت دارم.. خودت برای خودت بهترین عاشق باش... یه عاشق وفادار و پایه🌹❤️😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖💖💖 اگر به من بگويند زيباترين واژه اي که يادگرفتي چيست؟ مي‌گويم است. یعنی: 🔸پذيرفتن شرايط با تمام سختي هاش.... 🔸پذیرفتن ادم ها با تمام نقص هاشون.... 🔸پذيرفتن اینکه مشکلات هست و بايد به مسير ادامه داد.... 🔸پذيرفتن اينکه گاهي من هم اشتباه ميکنم.... 🔸پذيرفتن اينکه من کامل نيستم... 🔸پذيرفتن اينکه هيچ کس مسئول زندگي من نيست.... 🔸پذيرفتن اينکه انتظار از ديگران نداشتن.... پذیرفتن اینکه هرکسی یک مدار فکری مخصوص خودش داره و در مدارخودش درحال گردشه و من نمیتونم تغییرش بدم من فقط میتونم مدار فکری خودمو وباورهای خودمو تغییر بدم و... 🔆داشتن پذيرش توي زندگي يعني پايان دادن به تمام دعواها، اختلاف ها و جدل ها و .... مشتاق تفکر 🖐 🆔 @baranbaranbb
💖💖💖 ◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️ (با اندکی ویرایش) بسم الله الرحمن الرحیم 💢 @jadehkarbala پيشنهاد اينه که ، بيا جمع کنيم برگرديم تهران! تو که چيزي از اينجا يادت نيومد. اينجا هم امکانات نداره و خلاصه همينا ديگه! نظرت چيه؟ شوکا لقمه کوچيکي گذاشت دهنش و رفت تو فکر. نگران شدم نکنه ناراحت بشه. شايد دوست داره خونه پدريش بيشتر بمونه. شوکا گفت: باشه من حرفي ندارم . شايد اينطوري بهتر هم باشه ، چون با در و ديوار اين خونه غريبي مي کنم . تا موافقت شوکا رو گرفتم ، سريع شروع کردم به جمع کردن. دو ساعته همه چي رو جمع کرديم و راه افتاديم. اول از صديقه خانم اينا تشکر و خداحافظي کرديم و با ردو بدل کردن شماره تلفن ،رفتيم سمت ترمينال. شوکا دوست داشت اين مسير رو با اتوبوس بريم . منم حرفي نزدم. تو راه همش به جريان صبح فکر مي کردم. اگه واقعاً شوکا گم مي شد ، من چه خاکي تو سرم مي ريختم و چه جوري پيداش مي کردم با شنيدن صداي همهمه بيدار شدم. همه داشتن پياده مي شدن . آروم بازوي شوکا رو تکون دادم که چشمهاي خمار از خوابش رو باز کرد. گفتم: شوکا جان رسيديم. پاشو خانومم. شوکا بيدار شد و پياده شديم .چمدونهامون رو که تحويل گرفتيم ، يه دربست گرفتم تا ما رو صاف برد دم در خونه. وقتي وارد خونه شديم ، هر دو همزمان يه نفس عميق کشيديم . شوکا گفت: درسته که خيلي اينجا زندگي نکردم ولي دلم براش تنگ شده بود. بهش لبخند زدم و گفتم: معلومه که بايد تنگ شده باشه ، اينجا خونه توه و همه دلشون واسه خونه شون تنگ مي شه. چمدونها رو همونجا جلوي در هال ول کردم و رفتم سراغ تلفن . به روناک زنگ زدم و رسيدنمون رو خبر دادم . از وضع شوکا و حافظه اش پرسيد که ماوقع رو خالصه براش گفتم. گفت که شب با سامان مي يان ديدمون . رفتم تو اتاق که لباسام رو عوض کنم . به زحمت پالتو ، پيرهن و زير پيرهنم و کندم انداختم رو تخت. تا باز کردن گچ دستم نزديک دو ماه مونده بود . داشتم ديوانه مي شدم . اينجوري خيلي سختم بود . مخصوصاً حالابا وجود شوکا ، حموم رفتنم هم سختر شده بود . يه جورايي از بس خانوم بود ، ازش خجالت مي کشيدم کلافه از افکار سردر گمم رو تخت ولو شدم و نمي دونم کي خوابم برد. با حس حرکت يه چيزي رو بدنم بيدار شدم ، يه دفعه مثل جن زده ها از خواب پريدم.پريدن من از خواب همان و جيغ شوکا همان.از ديدن اون تو اتاقکم بيشتر ترسيدم. شوکا از کنار تخت بلند شد و چند قدم عقب عقب رفت. گفت: ببخشيد ترسوندمت. هر چي صدات کردم ،جواب ندادي. اومدم ديدم در اتاقت نيمه باز ه ،تو هم خوابيدي . خواستم بيدارت کنم ،بياي ناهار بخوريم . ساعت پنج عصره ،بعد از صبحانه هيچ چي نخوريدم گفتم: تو برو ميز رو بچين اومدم. شوکا سر به زير انداخت ، انگار که خودش از خودش خجالت کشيده باشه ، سريع از اتاق رفت بيرون. دو ماه بعد ...... ادامــهـــ دارد....
◾️نام رمان:بی قرار آغوش سرد◾️ (با اندکی ویرایش) بسم الله الرحمن الرحیم 💢 @jadehkarbala دو ماه بعد ...... تمام دوماه گذشته ،زندگي من و شوکا پر بود بود از عاشقانه ها و ناز و نيازهاي زيبا . گاهي شاد ،گاهي دلخور و گاهي گيج و مست. روز باز کردن گچ دستم بود و من سر از پا نمي شناختم. شوکا کمکم کرد تا لباسهامو بپوشم . روناک و سامان بيرون دم در ، منتظر بودن تا باهم بريم دکتر. شوکا که ديد خيلي هيجانزده هستم گفت: خيلي خوشحالي نه؟ گفتم : دارم بال در مي يارم . ديگه چيزي نمونده از شر اين گچ سنگين لعنتي خلاص بشم. شوکا موزيانه لبخند زد و گفت : راستش رو بگو ! براي راحتي از شر اين گچ اينقدر خوشحالي ، يا پرواز؟ ياد پرواز حالم رو دگرگون کرد . درحالي که با ياد پرواز ، حس رهايي رو تو تمام تنم به خوبي احساس کردم ، گفتم: من تو تمام اون لحظاتي که از آسمون دور بودم تو ذهنم بارها و بارها پرواز کردم. من اگه نتونم واقعاً بپرم ،تو خيالم هميشه اون باالهام . * حس مي کردم يه وزنه دويست کيلويي رو از رو دوشم برداشتن . کتفم داست نفس مي کشيد . اگه کسي به حال من دچار نشه ، نمي فهمه من چي مي گم . من واقعاً حس سبکي زيبايي رو داشتم تجربه مي کردم. سامان سرش رو آورد دم گوشم و گفت: ببند اون نيشت رو بدبخت. گفتم: مگه چيه ؟ خوشم مي ياد خوب. دوباره خنديد و گفت: عين يه بچه ،از ذوق مردي که! مي دونم مرد نيستي ولي حداقل جلوي روي عيال اداي يه مرد رو که مي توني در بياري. همچين دهنت رو باز کردي و داري کيف مي کني انگار چه خبره. بلند شدم و يقه شو گرفتم و گفتم : تو با کي بودي؟ به کي گفتي مرد نشده؟ آروم يقه شو از دستم کشيد بيرون و گفت: آهان حالا مرد شدي . دکتر ،شوکا و روناک ، مرده بودن از خنده . دکتر گفت : خوب پسرم ! بازو و کتفت چطوره؟ چقدر مي توني حرکتشون بدي؟ يه کم حرکتشون دادم اما مثل چوب ،خشک شده بودن. يه مقدار هم درد داشت. دکتر گفت: نگران نباش ،ده جلسه فيزيو تراپي مي نويسم . حرکت دستت عادي مي شه . چون تو گچ بوده ، نمي توني خوب تکونشون بدي. **** ظهر همه رو ناهار مهمون کردم . دستم خيلي سبک تر شده بود اما هنوز خوب حرکت نمي کرد. ازاينکه دوباره مي رفتم پايگاه خيلي خوشحال بودم .فقط نگرانيم به خاطر شوکا بود . دوست نداشتم تو خونه تنها بمونه .شوکا تو اين مدت کلي عوض شده بود. شادتر شده بود ،کمتر تو خودش بود و بيشتر حرف مي زد و جمله هاش خيلي طولانی تر از بله و نخير شده بود. روناک هم که حسابي حواسش بهش بود و مرتب چکش مي کرد. اما باز هم دلم به تنها موندش راضي نمي شد. فکر مي کردم براي تنها موندن شوکا تو اون خونه هنوز يه مقدار زوده. بعد از ناهار هم کلي تو پارک همراه روناک و سامان پياده روي کرديم و حسابي از کت و کول افتاديم . مي خواستيم به خاطر بهبودي من و همينطور پايان مرخصيم جشن بگيريم. خيلي بهمون خوش گذشت . هر لحظه اي که شوکا رو خندون مي ديدم ،انگار دنيا رو بهم مي دادن. نزديک ساعت شش عصر بود که سامان ما رو رسوند خونه و خودشون رفتن. هر چي اصرار کرديم بيان تو خونه قبول نکردن . چون فرداش اولين روز کاري من بعد از اون حادثه بود ، گفتم برم حموم و سر و صورتمو يه صفايي بدم که جلوي بچه ها بد نشه. واي حموم بدون اون گچ مزاحم عجب کيفي داشت. حوله مو تنم کردم و اومدم بيرون. شوکا نبود. با تصور اينکه بالاست راحت اومدم و با حوله نشستم جلوي تلوزيون حسابي از پياده روي خسته شده بودم و حموم هم ،خسته ترم کرده بود ،بنابراين همونجا جلوي تلوزيون خوابم برد. از احساس سرماي شديد ،بيدار شدم . همه جا تاريک بود و تلوزيون هم برفک نشون مي داد . من همينطور با حوله خوابيده بودم . همه تنم درد مي کرد. بلند شدم ،کش و قوسي به بدنم دادم تا برم لباس بپوشم وبخوابم که صداي ناله ضعيفي از بالا شنيدم . اول فکر کردم توهمه ، اما با تکرار شدن صدا ، مطمئن شدم که درست شنيدم. سريع بالا رفتم.... ادامـهـــ دارد.... ایـــنـجـا جــادهـــ کـربــلـــا اســـتـــ↙️ 💢 @Jadehkarbala با ما همراه باشید🌹