eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
464 دنبال‌کننده
555 عکس
152 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد: کرمانشاه بسم ا... چشم انتظاری ها پایان یافت و قرعه به نام شهرِ ما افتاد و روزی مان شد که خدمتگزارشان شویم و شهرِ ما هم مزین و روشن به قدومشان شود... بنا بود، ماه میهمانِ ما شود، در حالیکه خواب، چشم هایمان را ربوده بود و سرمایِ ظاهری هوا خیلی ها را در کنج خانه ها جا داده بود، ماه، ما را به دنبال خود کشید... نیمه های شب خبر دادند روشنایی ماه به شهر ما وارد شده ست، بی دل شب را سحر کردیم تا دیدارِ روی ماهِ شان نصیب مان شود... خادمانِ امامِ رئوف به استقبال روی ماه شان آمده اند... میهمانانِ ماهِ ما، مادرانِ شهدای دفاع مقدس و دفاع از حرم بودند‌... نقطه ی ثقلِ ورودشان، دیدارِ مادرانی بود که وجهی مشترک داشتند... همگی مادرِ شهید بودند... مادرانِ شهدایِ میهمان و مادرانِ شهدایِ کرمانشاه... دیدارِ دیگرشان... سرکشی از پسرانِ دوستانِ شان بود... مزارِ شهدای کرمانشاه... جایی که یک مادر، تمامِ خاطرات دلبندش را به یک باره جلوی چشم می بیند... همسر و دختر بزرگوار شهید مدافع حرم اکبر نظری، در مزار شهدا همراهِ مادران شهدای میهمان آمده بودند... مادران شهدا، فاطمه وار،بر سر تک به تکِ مزار شهدا حرکت می کردند و خاطراتی از شهدای قطعه فرماندهان کرمانشاه و شهیدشان را بازگو می کردند... بر سرِ مزارِ تازه شهیدمان، شهید امیدوار توقفی تامل برانگیز داشتند و از خاطرات فرزندانشان با ایشان یاد کردند... آرامشی که حینِ وداع با قطعه شهدا حاکم بود با علی گفتن هایِ پرفروغِ یکی از مادران، دل ها را باران زده تر از قبل کرد... نوا،نوایِ گیرایِ مادرِ شهید شاه آبادی بود... که تصویرِ علیِ شهیدش را بر یکی ستون های قطعه شهداى نصر٧ مزار شهدا رویت کرده بود... علی را که در تصویر آرام و با سکینه سرش را پشتِ رفیق شهیدش گذاشته بود و گویی به خواب رفته بود صدا می زد... به امید اینکه این بار، شاید علی جواب دهد...😭 چه روزی ست تقارنِ این دیدار... روز ولادت شاهزاده آقا علی اکبرِ امام حسین... آقازاده ای که قطره قطره خون و بند بندِ وجود مبارکشان را در طبقِ اخلاص تقدیم کردند تا خنکایِ به ما برسد... بازهم روایت،روایتی زنانه ست... روایتی لطیف،رقیق اما مستحکم... روایتی ازجنسِ زینب هایِ کَربَلا... روایتِ مادرانِ ... دفاعِ مقدسی که ادامه دارد تا ... و شاید تا ... زَنان و مادرانی که در دفاعِ مقدس تمامِ مهرو محبتِ زنانه و مادرانه شان را گره زدند به بندِ پوتینِ هَمسران و پِسرانِ شان... دِل هایِشان راهیِ خط مقدم شد... و... جِسم هایشان سَرو قامَت در خاکریز ماند... در این روزهای پُرالتهاب ِ منتهی به انتخابات،که دُشمن امنیتِ همان خاکریزهایِ دفاعِ مقدس را نشانه گرفته... این بار بازهم سروقامتانِ پا به میدان گذاشته ند... با جسمی نحیف تر... مویی سپید تَر... اما عَزمی راسخ تر... این زَنان ند که بازهم طلایه دارِ میدان شدند، شهر به شهر چرخیدند تا گفتمانِ را به زبانِ خودشان به گوش ها برسانند و دل ها را به جوش و خروش آورند... دیدارِ بعدی، دیدارِ سَروقامتانِ موی سپید با بانوانِ اثرگذارِ کرمانشاه... عکسِ فرزندانشان به دست... خمیده ولی راست قامت وارد سالن شدند... کودکان ونوجوانانِ حاج قاسم خوش آمدگویی گرمی داشتند... گویی به این مادران گفتند دستِ گرم شان را بر سرِشان بکشند تا در مسیرِ حاج قاسم که همان مسیرِ ولایت و اسلام است بمانند و به پیش برانند... مادرها برایِمان گفتند... از علی اکبرهایِ دورانِ شان... ازمحمدحسین ها... امیر،علی وابوالقاسم شان... از سکویِ پروازی که با دویدن هایِ نفس گیرشان دراین زندگی کوتاه ساخته بودند... از صحیح ترین انتخاب های علی اکبرهایشان در حساس ترین لحظات... از پشتیبانیِ شان از ولیِ امری که نائبِ امام عصر است... گفتند کمرِ همت بسته ند که بگویند اگر روزی فرزندمان را به میدانِ نبرد فرستادیم، حال خودمان دل به میدان زده ایم که بگوییم تا آخرین نفس در می مانیم... میدانِ این روزها... میدانِ تواصی ست... تواصی به مشارکت... مشارکتی که تک تکِ آرایش،قطراتِ آب ست بر فتنه ی آن ها که در بوق کرده اند مردم دل سردند... گفتند و گفتند... دل ها را به جوش و خروش آوردند... جرقه های کوچکِ درونمان را شعله ور کردند... هوایِ روزهایِ پشتِ جبهه را تصویر کردند... تا خودمان را در میدانِ نبرد ببینیم... که ما تازه مادرها، خونِ جدیدی در رگ هایِمان بجوشد تا در این نبرد، بندِ پوتین ِ علی اکبرهایِ جدیدی را ببندیم و راهیِ میدان کنیم... میدانِ نبردِ همیشگیِ حق و باطل... ✍ زينب سادات سبحانى https://eitaa.com/barayezeinab
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد: قم 1⃣ هو الشهید درست یعنی درخت🌳 سر کلاس نشانه‎شناسی بودم. روی واژه‎ها و معانی کار می‎کردیم و رسیده بودیم به اصل واژه درست که صفحه تلفن همراهم روشن شد. روی نوار اعلان، اسم دوستی را دیدم که کنجکاوم کرد. صفحه را باز کردم تا پیامش را بخوانم. دیدم از من خواسته حاشیه‎نگاری یک دیدار را داشته باشم. آن هم چه روزی؛ روز . خواستم بنویسم نمی‎توانم که دستم روی حروف این کلمه نلغزید. به جایش نوشتم ماجرا چیست؛ و تا رفت جوابم را بدهد چشم دوختم به دل سفید تخته کلاس. استاد، جلو واژه درست نوشته بود درخت. واژه را رسانده بود به اصلش؛ و داشت توضیح می‎داد چیز درست یعنی چیزی که ریشه‎دار باشد مثل درخت. جواب پیامم آمد؛ حاشیه‎نگاری از همایشی زنانه که در آن جمعی از مادران شهدا حضور دارند. مادران شهدا ترکیبی از دو کلمه بودند که دستم را سراند روی حروفی که جمعش شد «انجامش می‎دهم.» روز تعطیل برای کسی که شاغل است حاشیه امن است. حاشیه امنی که دوست ندارد کسی وارد آن شود. سوگلی که نباید مثل باقی روزهای هفته بگذرد؛ مگر به استثناء. و دو واژه، جمعه٢٧ بهمن سال ١۴٠٢ را برای من روز استثناء کرد؛ دو واژه ریشه‎دار و درست؛ و . دو واژه‎ای که بر هر انسانی بار شود به او ارزش می‎دهد. و ترکیب این دو واژه روی یک نفر، آن آدم را دیدنی می‎کند. حداقل برای من که مادر هستم و همواره برای فرزندانم شهادت را می‎خواهم. برنامه‎هایم را ردیف کردم تا صبح جمعه‎ام را تا ظهر در متن این برنامه بگذرانم. متنی که از من خواستند حاشیه‎هایش را دریابم. نمه‌بارانی زده بود و هوا در دل زمستان بهاری شده بود. گنبد فیروزه‎ای مسجد مقدس که از دور پیدا شد لبم باز شد به سلام. سلام بر آقایی که امروز مهمان داشت؛ در یکی از شبستان‎های مسجدش به نام شبستان کربلا. دو ردیف از آقایان خادم مسجد، جلو در شبستان روبه‎روی هم ایستاده بودند. با اسپنددودکنی در دست و حمایلی سبز و لب‎هایی به خوش‌آمد. جمعیت زیادی آمده بودند. خانم‎ها و خادم‎هایی که خودشان را رسانده بودند تا دریابند رسالت این مادران را. بی‌خیال صف پذیرایی شدم و پا گذاشتم توی شبستان. سرود سلام فرمانده سه با عنوان سلام یا مهدی توی شبستان پخش شده بود. مسئول برگزاری مراسم مرا برد به نزدیک‎ترین قسمت جایگاه. دو دیوارکوب سرمه‎ای رنگ با نقش و نگارهای ایرانی‎ اسلامی در قسمت عقب جایگاه خودنمایی می‎کرد. نوشته‎های روی آن نشان می‎داد دو برنامه به همت مسئولان برگزاری در هم ادغام شده است؛ همایش نرجسانه با حضور بانوان ایرانی و غیر ایرانی برای تجدید عهد با امام عصر(عج) و همایش مادران ایران‎زمین در تجلیل از مادران شهدای حمله اخیر تروریستی سوریه و بانوان تأثیرگذار. کمی سر چرخاندم تا جایی مناسب را برای نشستن بیابم و یافتم. ردیف دوم، درست پشت سر مادران و خانواده‎های شهدا. نجیبانه نشسته بودند و دوبه‎دو با هم اختلاط می‎کردند. چندتای‎شان را شناختم. جلو رفتم به حال و احوال و سلام. چه بزرگوار بودند که جلو پایم بلند شدند. دست گردنم انداختند و گونه گرم‎شان را به صورتم چسباندند. خیلی نگذشت که برنامه شروع شد. مجری روی سِن رفت و کلام خود را شروع کرد با همه کلماتی که از مجری چنین برنامه‎هایی می‎شناسیم. بلافاصله بعدش همان حرف‎ها به زبان دیگر بیان شد؛ زبان انگلیسی. برای بانوان غیر ایرانی که تعدادشان کم نبود. دعوت شد از قاری قرآن و فضای شبستان پر شد از نوای الله نور السماوات و الارض. آیه نور از سوره نور برای جمعی که آرامشی از جنس نور به دل می‎ریختند. همزمان با تلاوت این آیات، شاخه‎های گل بین حضار پخش شد. قرآن که تمام شد سلام مقام معظم رهبری به مقام معصومان در سالن پخش شد. به امام عصر که رسید همه برخواستیم و پس از آن سرود جمهوری اسلامی ایران بود که به لب تک‎تک‎مان نشست و دیده‎هامان را تر کرد. چشم از ردیف جلو برنمی‎داشتم. انگار که بخواهم در مقام تقلید مثل آنها سرود بخوانم و مثل آنها اشک بریزم و مثل آنها دست به سینه بگذارم. (...ادامه👇) ✍مریم دوست‎محمدیان https://eitaa.com/barayezeinab
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد: قم 2⃣ ...سرود که تمام شد نشستیم به تماشای نمایشی از یکی از گروه‎های نمایش بانوان. نمایش در مورد حضرت زهرا سلام‎الله علیها بود. پس از نمایش صحبت‎های رهبری در مورد مقام مادران شهدا پخش شد و دوباره نگاهم رفت طرف مادران شهدا. دلم می‎خواست تک‎تک حرکات‎شان و یک‎یک واکنش‎شان در وجودم ثبت و ضبط شود. پس از صحبت‎های رهبری یکی از مداحان روی سن آمد و شروع کرد به خواندن مولودی. همزمان پرچم‎های زرد و سفید به همه حضار داده شد. روی پرچم‎ها یا مهدی و لبیک یا مهدی نقش بسته بود. مداح می‎خواند و حضار با یک دست پرچم و با دست دیگر شاخه‎های گل را می‎گرداندند. پرواز کبوترها بالای سر حضار در شبستان دیدنی بود. پس از آن مجری اعلام کرد که دقایقی دل بدهیم به سخنرانی حاج آقای عابدی که همزمان از یکی از شبکه‎های سیما هم پخش شد. سخنرانی که تمام شد سرود زنده با حضور دختر و پسرهای نوجوانی روی سن اجرا شد و پس از آن از ردیف جلوی من خواسته شد روی سن بیایند. رسالت مادران ایران‎زمین شروع شد. قرائت میثاق‎نامه‎ای در قامت تواصی به حق که همان شرکت در است. رسالت مادران ایران‎زمین این بار بر دوش کلمات بود. کلماتی که پس از هر بند آن صدا بلند کردیم به تکبیر✊؛ در حالی که پنجه‎هامان را در هم قفل کرده بودیم و بالا برده بودیم. مراسم با تقدیر از این مادران و همسران توسط تولیت مسجد مقدس پایان یافت؛ اما برای من و شاید خیلی از آدم‎های حاضر، شروع مسیری بود که راه درست را در پیش روی‎مان گذاشته بود. راه درستی که مثل درخت ریشه‎ بدواند در سرزمینی که با خون فرزندانی از مادران ایران‎زمین آبیاری شده است. مادرانی که پاره وجودشان را دادند اما کار را تمام‎شده ندانستند. این بار خود به میدان آمده‎اند و شهربه‎شهر می‎روند تا تمام وجودشان را بدهند تا ریشه‎های این درخت محکم‎تر از قبل شوند. درختی که سایه‎گستر است و آرامش‎آفرین. پایان ✍: مریم دوست‎محمدیان https://eitaa.com/barayezeinab
🔆 چلچراغ کاروان "لبیک مادران‌ ایران" این بار در یزد ✳️ با حضور ارزشمند مادران شهید محمد خانی و شهید احمدی روشن و مادران شهدای دیار دارالعباده 🗓 زمان: شنبه ۵ اسفندماه ساعت ۱۵:۳۰ 📍مکان:بلوار دهه فجر،امامزاده سید نصر الله. 👇👇 🇮🇷@touba_banovan_yzd https://eitaa.com/barayezeinab
🔹کاروان لبیکِ مادران ایران 🔸باحضور مادران شهدا 🔻 اسفند ۱۴۰۲، همدان •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد:خراسان شمالی 1⃣ دو سه روز بود که خبر داده بودن کاروان لبیک به مقصد خراسان شمالی رسیده دعوت شده بودم برای مراسم و داشتم با خودم بررسی میکردم با این برنامه فشرده شرکت کنم یا نه بخصوص که درگیر مقدمات جشن نیمه شعبان دختران نوجوان هم بودم روز آخر مسئولیت تجربه نگاری مراسم بعهده ام گذاشته شد وهمراهی همسر شهید مدافع حرم حالا دیگر ادب این بود که بی حرف و حدیث در مراسم حاضر بشوم. روز سه شنبه حوالی هفت ونیم صبح راه افتادیم‌.با مرکز استان حدود چهل دقیقه فاصله داشتیم و قرار بود ساعت هشت و ربع میهمان منزل مادر شهیدان نظم بجنوردی باشیم راس ساعت جلو درب منزل مادر شهید پیاده شدیم در زدیم اما کسی باز نمیکرد این شد که با خانم‌نظافتی مسئول بانوان جبهه فرهنگی تماس گرفتم و راهنمایی خواستم تازه آن موقع بود که متوجه شدیم کاروان لبیک به جهت برودت هوا با تاخیر میرسد.در نهایت فرمودن در منزل مادر شهید منتظر بقیه باشیم و چقدر این رزق صبحگاهی دلنشین بود.حضور در منزل مادر دو شهید هجده و شانزده ساله مرتضی و مجتبی نظم بجنوردی مرتضی نخبه که رتبه دوازده کنکور را داشت و مجتبی مهربان ومعصوم.لحظاتی که پای کلام مادر شهید نشستیم بسیار شیرین و دلچسب بود.کم کم مادران شهدای استان هم به جمع ملحق شدند وهمچنان لحظات انتظار پای مکتب مادران شهدا شاگردی کردیم بیان زیبای مادر شهیدان حمیدی زاده که پسری در دفاع مقدس و پسری مدافع حرم تقدیم راه خدا کرده بودن همه را مجذوب خود کرده بود گاهی که مادری صحبت را به داستان شهادت فرزندان وصل میکردند دلداری بقیه مادران بسیار جذاب و با محبت جلب توجه میکرد. عقربه های ساعت دوان دوان به ساعت شروع مراسم نزدیک میشدند اما هنوز میهمانان اصلی مراسم نرسیده بودند... (...ادامه👇) .......................................✍: ایزانلو https://eitaa.com/barayezeinab
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد: خراسان شمالی 2⃣ بالاخره با اعلام نزدیک بودن ونِ حامل مادران شهدا، برای استقبال و عرض ادب تا کوچه رفتیم ون که نگه داشت با همه حال خوش و هیجانی که داشتم همان جلو درب ون ایستادم و با پنج مادر شهید میهمان سلام و احوالپرسی کردم و به همراه دوستان به کمک مادرانی رفتیم که توان پیاده شدن از ماشین را نداشتند🥺 شیرینترین لحظات همان دیدار لحظه اول بود مادرانی را زیارت میکردم که پسرانشان قهرمان داستان های ما بودند بانوی اول با عکسی در آغوش پیاده شدند مادر بزرگوارِ شهید مدافع حرم حمید رضا اسداللهی نفر بعد، مادر شهید محمد مهدی دباغی شهید نوجوان دفاع مقدس بعد مادر شهید مصطفی میرزایی شهیدی مظلوم که همزمان با ترور سردار بزرگمان در ترور شدند و همانجا هم خاکسپاری شدند مادر شهید مدافع حرم ابوالفضل نیکزاد و شهید جانباز مهدوی نژاد هم میهمانان بعدی بودند بودند... (ادامه👇) ........................................✍: ایزانلو https://eitaa.com/barayezeinab
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد :خراسان شمالی 3⃣ همراه مادران شهدا وارد منزل شدیم مادران شهدای استان میان عطر خوش اسپند از میهمانان استقبالی گرم کردند همه مادران هدایت شدند به سمت پذیرایی منزل و با تلاش جوانترها فضا برای نشستن همه مادران در یک قاب مهیا شد تصوایر فرزندان شهیدشان هم میز مقابل را مزین کرد و ما که به این ستاره های زمینی نگاه میکردیم و لدت میبردیم زمان کم بود بلافاصله سفره صبحانه پهن شد یکی یکی برکات مهیا شده توسط مادر شهیدان نظم بجنوردی سر سفره چیده شد چه سنگ تمامی هم گذاشته بودند کنار همه موارد مرسوم صبحانه بساط عدسی بسیار خوشمزه ای مهیا کرده بودند که مورد استقبال همه میهمانان قرار گرفت. کنار همسر شهید مدافع حرم آقا مرتضی زرهرن نشسته بودم سر سفره و مدام چشمم به مادر شهید اسداللهی بود دلم پر میکشید کمی بیشتر از محضر مادری که چنان پسری تربیت کردند استفاده کنم پسری که در وصیتش به پسرانش مینویسد من شما را از خدا برای خودم نخواستم شما را برای مهدی خواستم درس بخوانید برای مهدی ورزش کنبد برای مهدی ارام بلند شدم و کنار مادر شهید که به دلیل پادردشان روی مبل مشغول صرف صبحانه بودند نشستم. ذره ذره هوای این خانه را در ریه هایم میکشیدم و ذخیره میکردم برای روزهایی که در فشار کار نفس کم می آورم. با مادر از پسرشان حاج حمید صحبت کردم از اینکه کتاب شاهرگی برای حریم را خوانده ام و ایشان را میشناسم چهره مادر با خنده ای زیبا شکوفا شد کتاب را با خود اورده بودم تا به رسم تبرک نوشته ای از ایشان طلب کنم با همه خنده گفتند من خطم خوب نیست ها لبخند زدم و گفتم هیچ اشکالی ندارد برکت دستان شما کافیست. صبحانه صرف شد و میهمانان تجدید وضو کردند. همه اماده حرکت به سمت تالار گلشن شدیم. مادر شهیدان نطم بجنوردی که پادرد و تپش قلب آزارشان میداد عذرخواهی کردند و همراهمان نیامدند بقیه مادران به سمت محل برگزاری مراسم راهی شدند. جلو تالار گلشن گروهی از بانوان که نمایندگان اقشار مختلف بانوان خراسان شمالی بودند شاخه گل به دست مهیای استقبال از میهمانان بودند. مراسم شروع شده بود و مسئولین برای حضور مادران شهدا در سالن عجله داشتند گروه مادران از بین دو صف بانوان استقبال کننده عبور کردن و شاخه گل به دست به سمت سالن حرکت کردند. با ورود مادران شهدا به سالن که فقط یک ردیف خالی برای این میهمانان بزرگوار داشت همه به احترام قیام کردند و میان صلواتی که مجری از خانم ها میگرفت روی صندلی ها نشستند.عکسهایی که بر دستان مادران بود بر پایه هایی رو سن قرار گرفت تا صحنه با نو شهدا منور شود. بلافاصله مجری از سیده ملیکا حسینی خواهرزاده شهید زرهرن که همراه ما بود دعوت کرد تا برای نقالی داستان زندگی شهید روی سن برود.سیده ملیکا که اولین بار میخواست این نقل را ارائه کند بالا رفت.اواسط نقالی بود که مجری خطاب به همسر شهید درخواست کرد به سیده ملیکا اشاره کنیم‌نقل را تمام کند تا مادران شهدا بالای سن بروند مادر شهید مهدوی نژاد که متوجه ماجرا شد با این جمله که" بگذارید این دختر داستان خود را بگوید اصل حرف همینهاست" از مجری خواست اجازه بدهند نقالی به روال خود ادامه پیدا کند و داستان شهید تمام شود. چند دقیقه بعد نقالی تمام شد و مجری از مادران شهدا درخواست کرد بالای سن بروند...(ادامه👇) .......................................✍: ایزانلو https://eitaa.com/barayezeinab
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد: خراسان شمالی 4⃣ همادران آرام برخاستند و به سمت جایگاه رفتند و روی صندلی ها نشستند میکروفن در اختیار مادران قرار گرفت تا هم خود و شهیدشان را معرفی کنند و هم حرفهایشان را بزنند. آغاز سخن با مادر شهید نیکزاد بود که با بیان جذابشان هم شهید و هم خود را معرفی کردند و در ادامه از شهادت شهدا در جهت فرمان ولی گفتند و از حمایت خود از نظام جمهوری اسلامی و پای کار انقلاب بودن. بعد از ایشان مادر بزرگوار شهید مصطفی میرزایی صحبتهای خود را از روی برگه ای که نوشته بودند خواندند آمدیم مشت محکمی به دهان مزدوران داخلی و خارجی بزنیم همینطور که راهپیمایی ۲۲ بهمن آمدیم بازهم همپیمانیم برای ساختن آیرانی آباد وازاد مردمی که با همه مشکلات جا خالی نمیکنند برای انتخابی درست به صحنه می آیند. بعد از ایشان نوبت به مادر شهید محمد مهدی دباغی میرسد و خاطره ایشان از رفتن پسر به میدان جنگ آنجا که وقتی مخالفت مادر را با رفتن خود میبیند می گوید باشد چون راضی نیستی من نمیروم اما فردا در قیامت باید خودت جواب حضرت زهرا سلام الله علیها را بدهی همین میشود که دل مادر نرم میشود برای رفتن پسر محمد مهدی چهارده ساله رزمنده میشود تا بالاخره در عملیات بیت المقدس۷ قرعه شهادت به نامش می افتد.ردای شهادت بر قامتش خوش مینشیند بعد از مدتی پیکرش هم به دست خانواده میرسد. میکروفن دست به دست شد و در نوبت بعد به دست مادر شهید مهدوی نژاد رسید بعد از معرفی خودشان پسر شهیدشان را با عنوان جانباز شیمیایی مدافع حرم معرفی کردند که تازه یکسال و هفت ماه است که شهید شده ودر ادامه توصیه به پای کار بودن بچه های ما همه توصیه هایی برای حفظ ولایت فقیه کرده اند این انقلاب پنجاه سال است برایش خون ریخته میشود و حالا خدا نکنه بخاطر یک ضعف در انتخابات زحمت خون ریخته شهدا هدر برود.برای حفظ انقلاب روزی خون بچه ها لازم بود امروز اثر انگشت لازم است. در آخر نوبت مادر شهید اسداللهی بود تا روایت مادران پنج شهید کامل شود ایشان هم خود و شهیدشان را معرفی کردند... (ادامه👇) .......................................✍: ایزانلو https://eitaa.com/barayezeinab
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد: خراسان شمالی 5⃣ و از دو ویژگی شهید گفتند از نماز اول وقت و احترام به پدرو مادر "گاهی کف پای منو میبوسید خودش از مسیولین صندوق رای بود همیشه به منم میگفت وضو بگیر بسم الله بگو و پای صندوق اول وقت رای بده ما که گفتیم ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند حالت وقتشه که بیاییم پای صندوق رای و اصلح رو انتخاب کنیم" میکروفن دست به دست به سمت مجری برمیگشت که مجدد مادر شهید نیکزاد در فرصتی پایانی انرا به دست گرفت تا پیام نهایی خود و شهیدش را اینگونه برساند: "من میدونستم پسرم میخواد شهید بشه من خواب دیده بودم خودشم خواب دیده بود شما بچه هاتون ده دقیقه دیر کنن چیکار میکنین حتما نگران میشین حالا فکر کنین که من میدونستم پسرم میره شهید میشه ولی گفتم برو مادر فدای قد و بالات نگاهتم نمیکنم که دلت نلرزه اما بدونید دل ما مادرای شهدا با رای دادن شما اروم میشه" برنانه به لحظات پایانی خودش نزدیک میشد مجری محترم از همسر بزرگوار شهید زرهرن دعوت کردند تا برای قرائت میثاق نامه پشت تریبون بروند واز مهمانان درخاست کردند تا برخیزند و دست در دست هم میثاق نامه را با تکبیر پاسخ دهند. همه ایستادیم مادران شهدا هم دست در دیت هم قیام کرده بودند تا مانند شهیدانشان که راست قامتان همیشه تاریخ هستند در صحنه بودن خود را اعلام کنند. در این میان صحنه تکیه گاه شدن مادران شهدا برای همدیگر تابلویی بسیار تماشایی بود.بند های میثاق نامه با قرائت خانم رمضانپور همسر شهید زرهرن قرائت شد و با طنین الله اکبر خامنه ای رهبر که سالن را پر کرده بود به امضا رسید بعنوان حسن ختام همه حضار و مادران شهدا برای زیارت شهید گمنامی که در محوطه اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی در مجاورت تالار گلشن آرام‌گرفته بود دعوت شدند شاخه های‌گل در دست مادران دانه دانه میهمان مزار شهید گمنام شدند و میشنیم که مادران مشفقانه خطاب به شهید گمنام میگفتند فکر نکن مادرت برای زیارتت نیامده ها ما همه مادر و خواهر تو هستیم نگاه چرخاندم تا این صحنه های زیبا را در ذهن و دلم ثبت کنم که نگاهم به چشمان اشکبار مادر شهید محمدمیرزایی افتاد انگار در این جمع او بیشتر میفهمید مادر شهید دور از مزار یعنی چه همسر شهید زرهرن را صدا زدم و مادر شهید را به او سپردم تا قلب های بیقرارشان را در آغوش هم آرام کنند در این ثبت لحظات نگاهم به اهتزار پرچم سه رنگی افتاد که برایش استواری اش چه بهای سنگینی پرداخت شده.... پایان .......................................✍: ایزانلو https://eitaa.com/barayezeinab
گزارش تصویری منزل مادر شهید رشیدی فر میزبان کاروان لبیک مادران ایران - استان یزد •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💊«سیاست در گردش» ظاهرا پیش از آنکه من سوار شوم بحث داغ شده و من درست وسط‌های دعوا رسیده بودم. راننده با حرص دنده را عوض کرد و گفت: " من سر حرف خودم هستم رأی بده نیستم مگه رأی من یه نفر کاری از پیش می‌بره؟" مسافری که کنار دست من نشسته بود نگاهش را از داخل آینه به راننده دوخت: مثل اینکه مرغت یه پا داره، بالأخره از ما گفتن هر یه رأی یه انتخابه و وقتی رو هم جمع شه می‌تونه تأثیر بذاره. مردی کنار خیابان دستش را بالا کرد و با نیش ترمز راننده سوار شد. محکم در را کوبید و نشست. راننده شاکی شد: __ آقا یواش چه خبره! مرد هم که دست کمی از راننده نداشت بلافاصله گفت: " بی خیال آقا با یه بار اتفاقی نمی‌افته." راننده کلافه گفت: " تا شب صد نفر مثه تو سوار می‌شن اگه بخوان همه این در و بکوبن که کار ما دراومده و باید هر شب هرشب بریم در رو روغن کاری کنیم." مرد کنار دست من انگار پاس گُل را گرفته باشد سریع گفت: " دیدی آقای راننده همین یه بار یه باره که یه اتفاق بزرگ رقم می‌زنه" ✍نرگس ایرانپور اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید. مسیر ارتباطی@baraye_zeinab •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab
💊 ایستگاه سیاسی من که رأی نمی‌دم. این را گفت و نگاهش را انتهای خیابان کشید. گفتم: " خوش به حالت، حتما هیچ مشکل و ایرادی نمی‌بینی که بخوای درستش کنی." شاکی شد و با عصبانیت برگشت و به صورتم نگاه کرد: _ مشکل نمی‌بینم؟ از کجای مشکلاتم بگم، شوهر دیالیزی و پسر دانشجوی بیکار و... گفتم: خب بخشی از اینا که می‌تونه حل بشه به شرطی که همه همت کنیم. زیر لب غرغر کرد که اتوبوس چقدر دیر کرده و ادامه داد: _ این همه سال رفتیم و انتخاب کردیم چی شد پاشون گذاشتند رو دوش بدبخت بيچاره‌‌هایی مثه ما و قد کشیدن و زیر پاشون هم ندیدن. گفتم: " خب می‌شه با تغییر ملاک و درس گرفتن از تجربه‌ها یه انتخاب بهتر کرد. حل مشکلات، قدرت می‌خواد قدرت هم فقط و فقط در دستان ما مردمه. اگه بخواییم درست می‌شه. عصبانیت در نگاهش فروکش کرده و حرف‌هایش رنگ گلایه گرفت: _ آخه کدومشون راست می‌گن الان هزار تا وعده می‌دن خرشون که از پل گذشت یادم تو رو فراموش. گفتم: " حق داری مادر من ولی تنها راه علاج خواستن و انجام وظیفه است ما کار خودمون رو می‌کنیم دیگه بقیه‌اش با اونیه که تک‌تک رأی‌های مردم رو به امانت می‌گیره. سرنوشت هیچ ملتی تغییر نمی‌‌کنه مگر اینکه یک به یکیشون دست به زانو بگیرند و بخوان که اوضاع بهتر بشه." با آمدن اتوبوس دست به زانو گرفت و بلند شد: __ رأی می‌دیم این دفعه رو به امید بهتر شدن رأی می‌دیم. ✍نرگس ایرانپور اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید. مسیر ارتباطی@baraye_zeinab •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد: مازندران 1⃣ «لشکر امهات» اولین بار است که با چند مادر شهید وقتی شنیدم می خواهیم با مادر شهدا برویم با خودم گفتم کار و زندگی و آسایش شان را می خواهند رها کنند و رنج سفر را به جان بخرند که بیایند چه بگویند؟ وقتی رسیدم فرودگاه اول مادر شهید کامران را دیدم. شهید حلال‌زاده‌ای که به دایی‌اش رفته بود هر دو محمد هر دو فرزند وسط هر دو سر ظهر شهید شده بودند هر دو از  ناحیه شاهرگ مادر شهید عکس برادرش شهید دانش آموز محمد خدامی و پسرش شهید محمد کامران را در یک قاب چاپ کرده بود و همراهش آورده بود. سه مادر شهید دیگر، مادر شهید نیکزاد، شهید دباغی و شهید اسداللهی هستند. مادر شهید نیکزاد من را که می بیند با ذوق می گوید بیا علی اکبرم را ببین و عکس پسرش را نشانم می دهد. پسر جوانی حدودا سی ساله با لباس سپاهی اصلا نمی دانم باید چه بگویم «خدا رحمتش کند» را برای شهدا هم می گویند؟ رحمت خدا به شهید که ثابت شده است. مادر شهید رو می کند به بقیه و می گوید عکس علی اکبراتون رو نشونش بدید. چشمانم گرد می شود:« اسم بچه های همه تون علی اکبر؟» لبخند روی لب شان می نشیند:«امروز میلاد حضرت علی اکبر این‌ بچه ها علی اکبر های ما بودند» تازه چشمم می افتد به نام شهید که گوشه ی قاب نقش بسته است: «شهید ابوالفضل نیک زاد» مسئول گروه دختر جوانی است به نام خانم پور احمد، همه ی مادران شهدا را«مامان» صدا می کند، جوری می گوید:«مامان جون» که هرکسی بشنود فکر می کند واقعا دارد با مادر خودش صحبت می‌کند. نقش بازی نمی کند، ادا در نمی آورد، واقعا مادر شهدا را مادر خودش می داند. رفتارش با مادران در نهایت ادب و احترام است، آنها روی صندلی نشسته اند و او پایین پای شان روی دوپا نشسته و گرم گفت و گوست. غیر از این چه طور می توان با کسانی صحبت کرد که پاره ی تنشان را داده اند تا ما بمانیم؟ کارت پرواز را گرفته ایم. هواپیما یک ساعتی تاخیر دارد. توی سالن انتظار منتظریم. امهات کنار دختر جوانی که حجاب مناسبی ندارد نشسته اند و گرم صحبت اند گوش تیز می کنم ببینم چه می گویند. دختر جوان از اینکه چند خانم مسن را دیده که می خواهند با هم مسافرت بروند ذوق کرده است. وقتی می فهمد مادر شهید هستند ذوقش دوبرابر می شود.مادر شهید نیکزاد عکس علی اکبرش را نشان می دهد و با لبخند می گوید اینها برای شما رفتند. پیام هم برای تان دارند. به مادر شهید کامران که کنارم نشسته است می گویم:« شما وقتی بی حجاب می بینید. دلتان بیشتر می سوزد» آهی می کشد:«خیلی سخته جوونت تیکه پاره بشه هیچی هم نتونی بگی»به نظرم سخت ترش آن است که بعضی از اینها شهدای مدافع حرم را اصلا به عنوان شهید قبول ندارند! اصلا دینی احساس نمی کنند که بخواهند در برابرش کاری کنند یا حرمتی نگه دارند. بلندگو پروازمان را اعلام می کند. بلند می شویم که سوار شویم، ساک مادر شهید را که برمی دارم می گوید:« شرمنده، حلال کنید» وجودم از خجالت آب می شود و پشت چشمانم جمع می شود😢🥺. بچه های شان جانشان را داده بودند تا من اینجا راحت و آسوده بچرخم و نام نویسنده را یدک بکشم. آن وقت به من می گویند:«شرمنده»؟ من تمام هستی ام شرمنده ی آنها و پسران شان است. روی صندلی هواپیما که جاگیر می شوم پلک هایم روی هم می افتد از صبح سر کارم و الان که چهار و نیم بعدظهر است حسابی خسته ام. هنوز خوابم عمیق نشده که کلمه ی «دماوند» توجهم را جلب می کند. چشم باز می کنم و سر می چرخانم به سمت پنجره ی کوچک هواپیما جل الخالق چه می بینم، یک تکه خاک پوشیده از برف از دل ابرها سر برآورده، محو زیبایی‌اش می شوم گوشی در می آورم که عکس و فیلم بگیرم اما هیچ کدام نمی توانند این حجم از زیبایی را ثبت کنند. مادر شهید کامران که شور و شوقم را می‌بیند می پرسد:«بار اول است سوار هواپیما شده ای؟» خجالت می کشم:«نه، بار اول است که دماوند را از این زاویه می بینم» من اگر شرکت گردشگری داشتم حتما تور بازدید از دماوند با هواپیما می گذاشتم، ادم ها بلیت بخرند بیایند چند بار، دور دماوند بچرخند. از این همه زیبایی حظ وافر ببرند و برگردند. فتبارک الله احسن الخالقین! سفیدی ها را که رد می کنیم آبی دریا چشم نوازی می کند، بعد از آبی، به سبز می رسیم. سبز پرچم ایران که پهن شده روی خطه ی شمالی دلبری می کند.زمستان هم نتوانسته سبزش را کمرنگ کند. از هواپیما که پیاده می شویم و وارد سالن فرودگاه ساری می شویم لهجه ی مازنی توی فضا می پیچد. مادر شهید رادمهر معروف به علمدار مازندران به همراه دو نفر دیگر آمدند استقبال امهاتهمان مادر شهیدی که چند روز بعد از شهادت فرزندش در ، تصمیم می گیرد لشکری زنانه راه بیاندازد برای حمایت از جبهه ی مقاومت...(ادامه👇) ..............................✍: فاطمه عباسی https://eitaa.com/barayezeinab
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد: مازندران 2⃣ اول با خانواده ی شهدای حرم شروع می کنند. بعد خانواده ی شهدای دفاع مقدس هم ملحق می شوند. بعد در لشکر را به روی همه باز می کنند به قول خودش حتی بی حجاب ها. لشکری که الان چند هزار عضو دارد و یک رزومه ی پر افتخار. اسم لشکر را می گذارند لشکر حضرت زینب.  هدف شان جبهه ی مقاومت و مناطق جنگی بوده اما وقتی بحرانی مثل سیل، زلزله یا کرونا در کشور به وجود می آمده ایران می شده است جبهه ی مقاومت. فقط دو میلیارد کمک نقدی برای زلزله ی کرمانشاه می فرستند بقیه بماند. توی سالن فرودگاه ساری منتظریم ماشین ها برسند تا برویم بساط معرفی گرم است مادر شهید اسداللهی وقتی می شنود نویسنده ام  می پرسد:« پرستو را می شناسی؟» _«پرستو علی عسگر نژاد؟ از اساتیدمان هستند.» _«اربعین که رفته بودیم کربلا همراه مان آمده بود و می نوشت» بار مسئولیتم سنگین تر می شود اسمم رفته کنار پرستو علی عسگر نژاد. شهید اسداللهی شب قبل اعزام برای برادر کوچکش تولد مفصلی می گیرد. اما کیکی از تولد به اهل خانه نمی رسد، کیک را می کوبد توی صورت برادرش خواهر و برادر دنبالش می کنند تا شیطنتش را تلافی کنند، حمیدرضا هم صورت و لباسش کیکی می شود.خواهر و برادر حمید آن موقع نمی دانستند که برادرشان کمتر از یک ماه دیگر شهید می شود و این آخرین لحظات شیرین خواهر برادری شان است. اما حمید حتما می دانسته،برای همین همه را جمع کرده و هرچه پول داشته خرج کرده تا یادگاری خوبی برای برادر کوچکش بگذارد. حمید همه چیزش را وقف امام زمان کرده بود حتی فرزندش را:«محمد زندگی کن برای مهدی، درس بخوان برای مهدی، محمد ورزش کن برای مهدی، محمد من تو را از خدا برای خودم نخواستم تو را از خدا خواستم برای مهدی» خروجی سالن حاج آقا حیدری دبیر قرارگاه تحول اجتماعی با دسته گل می آید به استقبال امهات، اسکان مان توی ساختمان ارشاد است. خانم های مازندرانی در پذیرایی سنگ تمام می گذارند. بهاردانه می آورند برای کنار چای، شام هم اکبر جوجه ی لذیذی است. شام ما که تمام می شود. خداحافظی می کنند و می روند. اما ما هنوز دور میز نشسته ایم و حرف می زنیم. مادر شهید نیکزاد از شب وداع با پسرش می گوید، اینکه دور هم می چرخیدند و گریه می کردند. اینکه پسرش می گوید توی حیاط نیا شاید پشیمان شوی نگذاری بروم. ابوالفضل با گریه می گوید:« دل کندن سخته ولی به خانوم زینب قول داده ام باید بروم.» مادرش می گوید هر وقت جایی کسی را می بینم که شبیه ابوالفضل است. می گویم چند قدم راه برو من نگاهت کنم. نوبت به مادر شهید دباغی می رسد. می گوید:« شهدای دفاع مقدس خیلی غریب هستند. کسی یادشان نمی کند.» پسرش دانش آموز بوده و با دستکاری شناسنامه به جبهه می رود. یک بار که از جبهه برمی گردد. مادرش می بیند مدام مشغول نماز است.  می پرسد:«پسرم چرا اینقدر نماز می خونی؟» محمدمهدی می گوید:«یکی از شهدا قبل شهادت گفته من کسی رو ندارم نماز قضاهام رو بخونه من بهش قول دادم براش بخونم. » ادامه  می دهد:«محمد مهدی خیلی شیطون بود همه ی بچه های فامیل از دستش عاصی بودند. قبل اینکه بره جبهه رفت و از همه حلالیت گرفت.تو جمع فامیل یک گوشت کوب دستش می گرفت. می گفت بعد شهادت من شما می شوید خاله ی شهید بیاید مصاحبه کنید ببینم چی میگید و گوشت کوب را مثل میکروفون جلوی دهان شان می گرفت.  بعد شهادتش دیدیم روی کتاب هایش نوشته شهید محمد مهدی دباغی» دیر وقت بود به  توصیه ی خانم احمدپور امهات رفتند خوابیدند که فردا بتوانند صبح زود بیدار شوند. و من به این حرف مادر شهید دباغی فکر می کردم:«همسرم هیچ وقت اشک من را برای شهادت محمدمهدی ندید، در تنهایی هم برای علی اکبر حسین گریه می کردم. هیچ وقت برای محمدمهدی گریه نکردم.» این امهات بهتر از هرکسی می دانستند شهادت از پسرشان چه الماسی ساخته است و غمی نداشتند جز دلتنگی. صبح دیرتر از همه بیدار شدم مادر شهید نیکزاد گفت:«درسته تو بخوابی من برم نون بخرم؟» خجالت کشیدم مانده بودم چه بگویم، که دیدم همه دارند می خندند. تازه فهمیدم دستم انداخته است. خیلی خوش رو و پر انرژی بود از این آدم هایی که کسی کنارشان حوصله اش سر نمی رود. صبحانه را که خوردیم وسایل مان را جمع کردیم و رفتیم سمت سالن برنامه در ساختمان نمایندگی مقام معظم رهبری. مخاطب برنامه ی صبح خانواده ی شهدای استان بودند، اعضای همان لشکر حضرت زینب که بالاتر گفتم. بعد قرائت قرآن و صلوات خاصه و سرود ملی مادر شهید رادمهر آمد برای خوش آمد گویی به خانواده ی شهدا:«بزرگ ترین سازمان تبلیغاتی کشور خانواده ی شهدا هستند، رسالت ماست که مانند زینب کبری جهاد تبیین کنیم» ... (ادامه👇) ..............................✍: فاطمه عباسی https://eitaa.com/barayezeinab
💠کاروان لبیکِ مادرانِ ایران مقصد: مازندران 3⃣ تازه داشت دستم می آمد که این مادرها برای چه از تهران کوبیده اند آمده اند ساری، قبلش هم مشهد بوده اند بعدش هم... امده بودند راه پسران شهیدشان را ادامه بدهند، نهالی که آنها کاشته بودند را آبیاری کنند و نگذارند بخشکد. آمده بودند بگویند:«ما این مملکت را به سختی به دست آورده ایم به آسانی از دستش ندهید.» پسرانشان حسینی رفته بودند و مادران شان، گونه وسط میدان آمده بودند. بعد از صحبت های خانم رادمهر رفتند روی سن تا رسالت شان را به انجام رسانند. اول از فرزندان شهیدشان گفتند چون معتقدند:«هرجا ما را دعوت می کنند به خاطر این بچه هاست کسی که ما رو نمیشناسه» مادر شهید نیکزاد که گفت:«موقع انتخابات می رفتم در خانه ی همسایه های مسن که کسی را نداشتند دست شان را می گرفتم و کمک شان می کردم بروند رای بدهند.» یکی از وسط جمعیت داد زد:«خوشی و بخور بخورش واسه یه عده است رای دادنش واسه اون بدبخت بیچاره ای که تا کمر خم میشه تو سطل آشغال تا چیزی پیدا کنه؟» مادر شهید نیکزاد جواب داد:«رای ندی مشکل اقتصادی حل میشه؟» مادر شهید کامران گفت:«با رای ندادن چیزی ارزون نمیشه ولی با رای دادن مشت محکمی به دهان آمریکا می زنیم همان جایی که بیشتر از ما گرانی دارد ولی صدایش را در نمی آورند.» از فرزند شهیدش گفت که سر انتخابات با کسی رودربایستی نداشت. اول تلاش می کرد تا را پیدا کند بعد برای بقیه روشنگری می کرد. می‌گفت:« ما با انتخابات سرنوشت خودمون رو به دست خودمون رقم می زنیم نباید کاری کنیم شرمنده ی شهدا بشیم شرمنده ی آقامون سیدالشهدا بشیم» بعد از صحبت امهات خانم پور احمد رفتند برای صحبت نمی دانستم جزو سخنرانان برنامه اند. موضوع صحبت شان تواصی بود،کلمه اش آدم را یاد توصیه کردن می اندازد اما در معنا چیزی عمیق تر از امر به معروف و نهی از منکر است، امربه معروف را انجام می دهی و رد می شوی ولی در تواصی باید برنامه ای بچینی که تاثیر گذار باشد و مخاطب را به هدفی که می خواهی برسانی تا جزو «تواصوا بالحق»شوی. برای انتخابات که آینده ی کشور وابسته به آن است باید این طور کار کرد. آخرین برنامه مولودی خوانی بود، مراسمی که با قرآن شروع شود چه پایانی برایش بهتر از مدح اهل بیت. سه ساعتی تا مراسم بعد ظهر وقت بود. رفتیم سوئیت داخل ساختمان برای نماز و استراحت. چندتا از خانواده ی شهدای مازندرانی هم به ما ملحق شدند مثل مادر شهید معلمی، حاج آقا لاوینی امام جمعه ی ساری هم آمدند برای خوشامد گویی. سین برنامه های بعدظهر هم مثل صبح بود ولی اینبار مخاطب بانوان تاثیر گذار بودند. اکثرا جوان بودند و دانشجو تعدادی از بانوان مداح هم بودند.خانم دکتر شرف الدین مسئول بانوان جبهه ی فرهنگی انقلاب برای خوشامد گویی آمدند پشت تریبون. و از اهمیت موقعیت شناسی گفتند اینکه: « کار خوب و بد در موقعیت است که معنا پیدا می کند اگر وقتی باید در کربلا باشی، نباشی، ملعونی هرچند مشغول خواندن نماز یا گفتن ذکر باشی.» برنامه که تمام می شود همراه دانشجوها بلند می شوم. و به این فکر می کنم چقدر جامعه ی ما به این حرف ها نیاز دارد. پایان ..............................✍: فاطمه عباسی https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا