eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
468 دنبال‌کننده
548 عکس
150 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
2⃣ زیر نویس قرمز، جلوی چشمم رژه می‌رود:«خبر فوری،حادثه‌ی تروریستی در گلزار شهدای کرمان...» توت فرنگی زیر چاقو میلغزد ورنگ قرمزش می‌پاشد روی لباسم. دلم خون می‌شود. کیک از گلوی هیچکداممان پایین نمی رود و تمامش سهم بچه ها می‌شود. خشم و غم،اشک می شود و از چشمانم سر میخورد روی شمع دوسالگی که توی دستم خشکش زده. اسامی و تصاویر شهدا تمام فضای حقیقی و مجازی را پر کرده اما یک تصویر پررنگ تر از همه، قاب تلویزیون را می‌گیرد : «دختـــر کاپشن صورتی گوشواره قلبی شهیده‌ی دوساله...» ناخودآگاه نگاهم به نگاه لرزان بی بی صدیقه گره می خورد... شرم از چشمانش سر می‌خورد روی روسری سفیدش... نگاهش را از من می گیرد و به دختر دوساله‌ام زل می‌زند که مات و مبهوت به لکه های قرمز روی لباسم خیره شده؛ لب های چروکیده‌اش آرام بالا و پایین می روند: «راست میگفتی،دخترا هم به سربازی میرن،یه روز به فرماندهی حاج قاسم،یه روز به فرماندهی امام زمان...» بغض می کند دست هایش را که چون دریای طوفانی، موّاج است،بالا تر از سرش میاورد و نگاهش را به سقف می‌دوزد: «دخترای گلم، سرباز ظهور باشین به حق علی،مثل دختر کاپشن صورتی گوشواره قلبی...» پایان ✍: آرزو نیای عباسی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏: آرزو نیای عباسی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
| 🔹سرکارخانم زینب شریعتمدار 🔸مدرس جامعه المصطفی ⏰شنبه ۱۹ اسفندماه ماه ساعت۱۰:۰۰ "گفتگوی زنده" در کانال: 🦋به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab و همزمان از کانال بانوی پیشران 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز چینی است جز شجاعت که در فلسطین ساخته می شود...!😎 هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab برای_زینب
🛑 کاملا گویای ماجرا هست البته از قبل هم معلوم بود هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
کلید خانه به نام خدا حامد را مدرسه گذاشته ام و به خانه برمیگردم که تازه یاد سفارش همسرم می‌افتم. نمیدانم از گذشت سن است یا چی که  همه چیز را قرو قاطی می‌کنم.  انگار عقل و هوش ازسرم رفته. نمی‌دانم کلید خانه را کجا گذاشته‌ام. باید برگردم خانه و برای رفتن آماده بشوم. اما هر قدر که جیب و کیفم را میگردم نیست که نیست‌. گوشه‌ای کنار خیابان می‌ایستم. با خودم می‌گویم من که آدم محتاطی بودم. پس کلیدم را کجا گذاشته‌ام. لااله الاه اللهی می‌گویم و خودم را به باد سرزنش میگیرم: آخر زن حسابی حالا اگر شوهرت زنگ بزند و بگوید مگر نمیخواستی روز مادر پیش مادرت باشی. بیا ساک  و وسایلت را بردار بیا می‌خواهی چه بگویی؟ بگویی که کلید را گم کرده‌ام اصلا چه فکری خواهد کرد؟ بیچاره شوهرت اینقدر خودش را به این در و آن در زد تا از اداره مرخصی بگیرد. آن وقت حالا..‌. لبم را گاز میگیرم. با صدای بوق ماشینی به خودم می‌آیم که دارد چند بچه در صندلی عقب ماشین نشسته اند و برای من دست تکان میدهند. تازه یاد سفارش حامد می‌افتم که گفته بود: مامان اومدنی تبلتم یادت نره. الان مدرسه است و میدانم که منتظر است. حتما وقتی به دنبالش بروم سراغ تبلتش را خواهد گرفت. با خودم میگویم: این طوری نمی‌شود. باید زنگ بزنم همسرم و اطلاع بدهم که کلید خانه را گم کرده‌ام. باید سرزنشهایش را به جان بخرم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. اما چاره‌ای ندارم. موبایلم را از توی کیف بیرون میکشم.‌ می‌خواهم تماس بگیرم. اما میترسم دعوایم بکند. با خودم می‌گویم برایش پیغام می‌گذارم. اینطوری بهتره. اینترنتم را روشن می‌کنم و  پیام می‌فرستم. میدانم به خاطر کارش آنلاین است.  آنجا زودتر پیامم را خواهد دید. توی همه کانالها و گروه ها خبر فوری زده‌اند. متحیر و کنجکاو یکی از کانالها را باز می‌کنم. و می‌خوانم: حمله تروریستی به زائران گلزار شهدای کرمان. قلبم تند می‌زند. کی،چطوری؟ علامت سوال بزرگی توی مغزم وول می‌خورد. خشکم می‌زند. تکیه می‌دهم به دیوار و عکسها و خبرها را بالا و پایین می‌کنم. نگاهم به  دست  زنی که کلید خانه‌اش را در دست دارد می‌افتد. به زمین افتاده و خونی است. اما کلید خانه‌اش را محکم  در دست نگه داشته. پایم سست می‌شود. حتما مادری است که در راه خانه بوده و نگران فرزندانش. حتما مادری بوده که به گلزار شهدا رفته و  قرار بوده شب فرزندانش برای تبریک روز مادر به دیدنش بیایند و او باید خودش را سریع می‌رسانده به خانه. به عکس زل میزنم. خیلی محکم و سفت کلید را چسبیده. خانه‌ و زندگی‌اش را دوست دارد. مثل خیلی چیزهای دیگر که عاشقشان است. خاک،وطن، حاج قاسم و ... اشک از چشم‌هایم روی صورتم می‌غلتد. با خودم زمزمه میکنم: وای از این غم. دوباره زل میزنم به کلید و عکس زن و دستهای خونی‌اش: چه روز مادری شد امسال. دشمن چه فکری کرده؟ خیال کرده ما زنها و بچه‌هایمان از این کارهای او می‌ترسیم. آیا به همین راحتی از علاقه‌ها و اسطوره‌هایمان دست می‌کشیم؟ زهی خیال باطل! ✍: فرانک انصاری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏: فرانک انصاری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
گُرگ در لباس میش! به نظر شما ژستِ بشردوستانه‌ی آمریکا، اصلی ترین تامین کننده مالی و تسلیحاتی اسرائیل، برای ارسال کمک به مردم غزه، خنده‌دار نیست؟ هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
آغازی دوباره چشم‌هایش را گشوده بود و کنجکاوانه نگاه می‌کرد طوری که انگار نه انگار لحظاتی قبل از شکم مادر زاده شده‌است. او را به مریم نشان دادند. در آن حالِ پر درد و خسته‌ی بعد از زایمان، محو چشمان تیله‌ای و سیاه دخترک شد. صورت نوزاد را روی صورت مریم گذاشتند. نرم و لطیف بود... مریم لبخند زد و چشمانش را بست تا خوب حظ این همه لطافت را ببرد ... مادری، حس قشنگی است... مریم عاشق بچه بود. محمد هم. اما بچه‌دار نمی‌شدند. دکترها می‌گفتند نه او و نه محمد، هیچ کدام مشکلی ندارند. اما بعد از گذشت ۱۲ سال از ازدواج‌شان بچه‌دار نشده‌بودند. وقتی دخترک در شکم مادر جان گرفت و اولین لگد را زد هیچ‌کس باور نمی‌کرد. تمام نه ماه بارداری، مریم به هر بهانه‌ای ذوق بچه را می‌کرد. با هر تکان حتی، دست بر شکم می‌گذاشت، چشمانش را می‌بست و کیف عالم را می‌کرد. مادری حس خیلی قشنگی است... دخترک، تند تند شیر می‌خورد، قلپ قلپ، با کلی صدا و ولع. از آن مدل‌ها که همش آدم نگران می‌شود که نکند دل درد بگیرد. اما بعد کم کم همان طور، چسبیده به سینه مادر سنگین می‌شد و آرام می‌خوابید... مریم، زیر لب برای دل درد نگرفتنش، دعا می‌کرد... واقعا مادری، حس خیلی قشنگی است... تمام نوزادی دخترک همین‌طور گذشت. البته روز هفتم یک فرقی داشت: دخترک وسط شیر خوردنِ قلپ قلپ، ته دلش که سیر شده‌بود سینه را رها کرد، به مریم لبخند زد و دوباره شیر خوردن را از سر گرفت... صدای مهیبی بلند شد.‌ چیزی شبیه زلزله. مریم به بلند شدن از جا، نرسید.‌ سقف خانه بر سرش آوار شد... و دیگر چیزی نفهمید... محمد فریاد می‌زد... مریم صدا را می‌شنید و نمی‌شنید... محمد از لا به لای خرابه‌ها، پتوی صورتی نبیله را دید... همه جا آوار بود فریاد زد... مریم انگار اینجاست.... چند نفر دویدند کمک... وسیله ای نبود.... آوار را به سختی کنار می‌زدند... محمد دستش به صورت مریم خورد... آوار را سریع‌تر کنار زد... راه نفس کشیدن مریم را باز کرد.... مریم به زحمت چشم باز کرد... محمد لبخند زد. یاد نبیله افتاد.... از پای افتاد... مردم به کمک آمدند... بالاخره مریم و نبیله را از زیر آوار بیرون کشیدند... محمد نبیله را بغل کرد. فریاد زد.... امدادگر را صدا کرد.... امدادگر محمد و مریم را به زور از نبیله جدا کرد. بچه را بغل کرد و دوید... دوید تا بیمارستان... مریم دوید... محمد دوید... چند جوان محل، پی شان... نبیله هنوز لبخند به لب دارد... پیچیده در پارچه‌ای سفید... بر زمینِ لُختِ بیرونِ سردخانه‌ی بیمارستانی که جا ندارد... لبخند می‌زند به صورت مادرش... در انتظار نوبت برای یکی از همین گورهای دسته جمعی ... ✍: سیده هاله حیدری هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺کودک فلسطینی: بابام رفته بهشت، دلمون برای خوردن نون تنگ شده هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
/ بخش اول "جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید است." پَدَرجان همیشه این جمله را تکرار می‌کرد و به هراتی بودن خود می‌بالید ولی این بار ادامه داد: "اقیانوس بی‌آن‌که در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَیل (نگاه) کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج." یوسف کنترل تلویزیون دستش بود و مدام کانال‌ها را عوض می‌کرد تا خبرهای بیشتری از حمله شجاعانه نیروهای مقاومت به سرزمین‌های اشغالی بشنود . گاه به گاه خنده بر گوشه لبش چنان می‌نشست که گویی به عروسش نظر افکنده باشد. گاه چشم تنگ می‌کرد و گاه با گوشی با دوستش گپ می‌زد. از صبح که خبر حمله فلسطینی‌ها را شنیده‌بود آرام و قرار نداشت. در خیال خودش مسافر بود و می‌رفت که به جبهه بپیوندد. اما یک‌باره یاد حکومت طالب‌ها که می‌افتاد، دل پیچه‌ای سخت به جانش می‌افتاد. نفسی از عمق جانش کشید و چشم سوی بالا کرد گویی آرزویی کرده‌باشد، دستی به رویش کشید و خود زیر لب برای خود آمین گفت. به پَدَرجان که او هم غرق در تلویزیون بود نگاهی کرد و گفت: "این‌ها مثل سگ دروغ می‌گویند. رقم کشتگان و گم‌شدگان خیلی بیش از این است که‌ می‌گویند. این جهودها از رقم کشته‌های خودشان هم ترس ‌دارند." با خود حساب کتاب می‌کرد بعد از چاشت با کُلچه به پوهنتون برود و دیگران را هم در این شادی شریک بسازد. رخت‌ها را از بند برداشت و به خواهرش مروارید داد و سفارش کرد: "فکرت به خط شلوارم باشد. امروز جشن است. برای تو هم چاکلت بگیرم به دوستانت توزیع کنی؟" مروارید پای دامنش را گرفت و چرخی زد و لبخند به لب با چشمکی موافقت خود را اعلام کرد. سرخوش و مستانه در خیابان خواجه علی موفق قدم می زد تا از کُلچه فروشی گل یاس کمی شیرپیره بخرد. شیرینی‌پزی درست روبروی صلیب سرخ بود. داشت به ساختمان صلیب سرخ نگاه می‌کرد و در خیالات خودش بعد از شیرینی‌فروشی می‌رفت صلیب سرخ تا بلکه بتواند با آن‌ها به فلسطین راه پیدا کند که یک‌باره صدایی مهیب به گوشش سیلی زد و همه جا پر از خاک شد. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده ولی از حجم سنگینی که روی خود احساس می‌کرد فکر کرد باز حمله شده و زیر آوار بمباران مانده‌است. کوشش کرد تا پای خود را تکان دهد و از این که موفق شده‌بود لبخندی به لبش مانده و نمانده، تلخیِ خاک را در دهانش حس کرد و چشمانش سوخت. با هر تکان که می‌خورد، دردی عجیب در وجودش حس می‌کرد. نوری چشمانش را آزار داد و متوجه شد حجم آوار روی سرش خیلی نیست. امید در دلش زنده شد. یا علی گفت و پاها را بیرون آورد و بلند شد، درد داشت ولی توان ایستاده شدن نیز. دستانش را بالا آورد تا خاک روی چشمانش را پاک کند. نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: "چی گپ شده؟ بمبی بوده که این قدر مرا دور پرت کرده. کجا هستُم؟" جایی را نمی‌شناخت. یعنی جای سالمی وجود نداشت تا بتواند از نشانه‌ها بفهمد الان کجا پرت شده. دور و برش را نگاه کرد. صدای ناله‌هایی به گوشش می‌رسید ولی مبهم بود. یاد شیرینی و قولی که به خواهرش داد افتاد. پای راست را روی تلی از خاک گذاشت و پای چپ را بلند کرد. همه جا تل خاک بود. تابلوی آن طرف سَرَک به چشمش آمد: "صلیب سرخ؟" اشک از چشمانش سرازیر شد بابت فکری که داشت. همه چیز نابود شده بود. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد نزدیک ۱۱:۳۰ بود. زمین زیر پایش لرزید. تازه متوجه شد که بمباران نبوده و صد فیصد زلزله بوده‌است. شروع کرد به دویدن. گاهی به چپ و گاهی به راست می‌رفت تا شاید مسیر خانه را پیدا کند. و دوباره باز می‌گشت. یک ساعتی سرگردان بود تا یک‌باره ایستاد. شاخه‌های درخت پیر انار خانه‌شان نشانه‌ای بود که این آوار که پیش روی اوست، باید خانه‌شان باشد. هیچ چیز سر جایش نبود. تلاش کرد آوار را با دست بردارد شاید خواهر و پدرجانش را نجات دهد. صدایی از زیر آوار به گوشش رسید. صدای گزارش‌گر الجزیره بود از و عملیات نیروهای مقاومت. صدا، زمین گیرش کرد. نشست و سر بر زانو گذاشت و های‌های گریه کرد. و میان اشک و آه گفت: "خداجان قرار داشتم بروم کمک کنم. این چه مصیبتی شد که گرفتارش شدیم؟!" ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بخش دوم هر خشت که برمی‌داشت یک لعنی به آمریکا و اسراییل می‌کرد که این‌قدر کشورش را ویرانه کرده‌بودند که هیچ کمکی و امکاناتی نبود تا به داد زیر آوار مانده‌ها برسد. مدام با خود زمزمه می‌کرد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید است." اقیانوس، بی‌آن‌که در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَيل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج" و سرعت می‌گرفت. کسی در دور دست‌تر، صدا به آذان بلند کرد. آبی در کار نبود. تیمم کرد و به نماز ایستاد تا بلکه کمی هم جان بگیرد برای تلاش دوباره. هنوز در تشهد نماز آخر بود که ناله‌ای شنید. "مراورید است یا پَدَرم؟!" و دوباره با دست خالی شروع کرد به برداشتن آوار. اشک می‌ریخت و نادعلی می‌خواند. از دنیا فارغ بود. به خیالش در بود و داشت دنبال پیکر نیمه‌جان مروارید می‌گشت. هرچه بیشتر آوار بر می‌داشت ناامیدتر می‌شد. تا صبح چندین بار سرش گیج رفت و روی آوار افتاد. خودش را در "خان‌یونس" می‌دید که دارد در آواربرداری حملات رژیم صهیونیستی کمک می‌کند. صدای گریه دختربچه‌ای که از زیر خاک بیرون آورده بود بیدارش کرد و یاد مروارید کوچک خانه می‌افتاد که معلوم نبود کجاست و پَدَرجانش که حتما به انتظار کمک یوسف نفس می‌کشید. زوزه سگ‌ها بیشتر می‌شد و هراس یوسف نیز. تمام شب خشت به خشت برمی‌داشت و خیال می‌کرد اینجا "حی‌الشجاعیه" است و مروارید دختر کوچک فلسطینی که دستانش را از زیر آوار بیرون آورده تا یوسف نجاتش دهد. آفتاب دمیده بود و تازه گرما داشت خون را در رگ‌های یوسف به حرکت در می‌آورد که دستی بر شانه‌اش نشست. "چطوری برادر؟ چند نفر زیر آوارند؟ بلند شو بگذار نیروهای تازه‌نفس کمک کنند. سگ‌های زنده‌یاب همراه‌شان است. شما برو زخم سرت را ببندند و چیزی بخور." یوسف تازه متوجه زخم سرش شد. زیر لب گفت: "زندگی‌ام زیر آوار است. زخم سرم را چی کُنُم؟! و مرد هلال احمری گفت: "نگران نباش. نیروهای امدادی کارشان را بلدند." و دستش را گرفت تا چادر هلال احمر برد. یوسف نشان هلال احمر خراسان رضوی را که دید گفت: "یا امام رضای غریب به داد ما و اهل فلسطین برس." پزشک هلال احمر که داشت سرش را پانسمان می‌کرد گفت: "خدا از زبانت بشنود و به داد این بیچاره‌های زیر آوار هم برسد. زلزله سنگین و مهیبی بود. دو روز دیگر هوا آنقدر سرد می‌شود و این‌ها بی سرپناه ! خدا حرفت را بخرد. خودت درد داری و فکر مردم غزه‌ای!" یوسف در حالی که چشمش به سمت خانه‌شان بود زیر لب آمین گفت و ادامه داد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید است." اقیانوس بی‌آن‌که در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشه‌اش را سَیل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمده‌ای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج." ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بخش اول من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. می‌گویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها می‌ترسم و بغل مادرم می‌پرم. حتی خواهر برادرهام هم می‌ترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهره‌های رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من می‌نشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام می‌فرستند دنبال موش‌ها راه بروم‌. گربه‌ها وقتی می‌دوند میو‌میو می‌کنند و من می‌خندم. وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم می‌دوم. آن‌ها هم دنبال من. شیشه که می‌خورم، پاهایم را تکان می‌دهم و چشمان قلمبه‌ام دنبال خواهر برادرانم می‌کند، مبادا از بازی آن‌ها عقب بیفتم. آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه می‌کردم ولی مادرم سراغم نمی‌آمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمی‌گردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند. پشت پنجره از ظهر هم روشن‌تر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی..‌ آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم می‌خواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمی‌شد. هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیده‌بودم و با خودم می‌گفتم یعنی مادرم کجاست؟ دستم، سرم، و پاهایم درد می‌کرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمی‌دانم چطوری. من کنار اسباب‌بازی‌ها نشسته بودم و بازی می‌کردم. گشنه‌ بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر می‌کنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند. از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آب‌بازی کنم. ولی نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاد. سیف و عبدالله را نمی‌بینم. و هیفاء را. حتی اسباب‌بازی‌ها را هم. فکر می‌کنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمی‌آید. درست که فکر می‌کنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفه‌جویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد. بابا به مادر می‌گفت پیش‌بینی ما اینست که این بار محاصره جدی‌تر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرف‌ها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی." بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که را محاصره صد در صدی می‌کنند و هیچ چیزی به وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟" سیف گفت: "مثل معادله نوشته می‌شود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل می‌کنیم تا دیگر نامعادله‌ای نباشد." من دنبال موش و گربه‌ی روی چرخم بودم و اصلا نمی‌فهمیدم چه دارند می‌گویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق می‌کند!" نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه می‌کشد سرلاک‌های مرا بخورد ولی نقشه‌اش جدید است و احتمالا می‌خواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد. گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمی‌توانم تکانش دهم. انگار صدای خواهر و برادرانم را هم می‌شنوم ولی نمی‌فهمم چه می‌گویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمی‌دانم چرا صدای‌شان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریه‌های من محل نمی‌گذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟! چه بویی می‌آید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده می‌کنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی می‌داد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. می‌گفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است. نمی‌دانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر می‌شود. الان می‌توانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر می‌کنم همین حسی است که در پای من است. چقدر چشمم می‌سوزد مثل وقتی که مادر صبح‌ها اسفند و بخور دود می‌کرد و چشم من می‌سوخت و به سرفه می‌افتادم. الان هم دارم سرفه می‌کنم درست مثل بچگی‌هایم وقتی قلپ قلپ شیر می‌خوردم و می‌پرید توی گلویم. آن موقع مادر می‌زد پشتم و پیشانی‌ام را ماساژ می‌داد و فوری خوب می‌شدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانی‌ام خیلی سخت فشار می‌آورد. ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قلم خون بالا آورده... کلمات در خون دست و پا میزنند... بوی خون مشامم را پر کرده ... انگشتانم را جمع میکنم ،قلم را دست میگیرم ... قلم روی صفحه کشیده میشود ... رد خون غزه را ترسیم میکند ... غ ....ز ....ه... «غزه» اما آوار میشود روی سرم ... گرد غم در فضا پاشیده میشود ... بند بند تنم زجر میکشد .... فضای سینه تنگ تر شده ،نفسم بالانمی آید ... دستم را لا به لای اوار میگردانم ... دست کوچکی داخل دستم جا خوش میکند... شاید عروسک باشد... خونی شده ... نرم است... سرد شده ...خیلی سرد... کاش عروسک باشد.... ✍: کوثر سادات هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بخش اول من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. می‌گویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها می‌ترسم و بغل مادرم می‌پرم. حتی خواهر برادرهام هم می‌ترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهره‌های رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من می‌نشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام می‌فرستند دنبال موش‌ها راه بروم‌. گربه‌ها وقتی می‌دوند میو‌میو می‌کنند و من می‌خندم. وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم می‌دوم. آن‌ها هم دنبال من. شیشه که می‌خورم، پاهایم را تکان می‌دهم و چشمان قلمبه‌ام دنبال خواهر برادرانم می‌کند، مبادا از بازی آن‌ها عقب بیفتم. آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه می‌کردم ولی مادرم سراغم نمی‌آمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمی‌گردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند. پشت پنجره از ظهر هم روشن‌تر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی..‌ آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم می‌خواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمی‌شد. هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیده‌بودم و با خودم می‌گفتم یعنی مادرم کجاست؟ دستم، سرم، و پاهایم درد می‌کرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمی‌دانم چطوری. من کنار اسباب‌بازی‌ها نشسته بودم و بازی می‌کردم. گشنه‌ بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر می‌کنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند. از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آب‌بازی کنم. ولی نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاد. سیف و عبدالله را نمی‌بینم. و هیفاء را. حتی اسباب‌بازی‌ها را هم. فکر می‌کنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمی‌آید. درست که فکر می‌کنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفه‌جویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد. بابا به مادر می‌گفت پیش‌بینی ما اینست که این بار محاصره جدی‌تر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرف‌ها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی." بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که را محاصره صد در صدی می‌کنند و هیچ چیزی به وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟" سیف گفت: "مثل معادله نوشته می‌شود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل می‌کنیم تا دیگر نامعادله‌ای نباشد." من دنبال موش و گربه‌ی روی چرخم بودم و اصلا نمی‌فهمیدم چه دارند می‌گویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق می‌کند!" نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه می‌کشد سرلاک‌های مرا بخورد ولی نقشه‌اش جدید است و احتمالا می‌خواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد. گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمی‌توانم تکانش دهم. انگار صدای خواهر و برادرانم را هم می‌شنوم ولی نمی‌فهمم چه می‌گویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمی‌دانم چرا صدای‌شان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریه‌های من محل نمی‌گذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟! چه بویی می‌آید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده می‌کنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی می‌داد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. می‌گفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است. نمی‌دانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر می‌شود. الان می‌توانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر می‌کنم همین حسی است که در پای من است. چقدر چشمم می‌سوزد مثل وقتی که مادر صبح‌ها اسفند و بخور دود می‌کرد و چشم من می‌سوخت و به سرفه می‌افتادم. الان هم دارم سرفه می‌کنم درست مثل بچگی‌هایم وقتی قلپ قلپ شیر می‌خوردم و می‌پرید توی گلویم. آن موقع مادر می‌زد پشتم و پیشانی‌ام را ماساژ می‌داد و فوری خوب می‌شدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانی‌ام خیلی سخت فشار می‌آورد. ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بخش دوم ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچه‌ها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانه‌اش را می‌گیرد. ولی صدای گنجشک‌های بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع می‌کند شروع به جیک‌جیک می‌کنند. انگار با من حرف می‌زنند، دوست‌شان دارم، مثل مادرم. دلم می‌خواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد می‌شود. مثل طعم آن شن‌هایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد. دلم می‌خواهد حالا که کسی نیست با این گنجشک‌ها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخواب‌ها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخواب‌ها را از روی تنم بلند می‌کند‌. درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده. خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود. بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر می‌داند: اینجا است. بهشت. بدون محاصره و درد و البته بدون پدر. او را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی" ✍: زینب شریعتمدار هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
صداها رو میشنوی؟ (صدای آتش بازی ایرانی های فقیر و افسرده و غرق در فلاکت😏) چشماتو ببند فرض کن الان... غزه ای... هر کدوم از این صداها، یه بمبه که هر لحظه هرکدومش ممکنه بخوره به سقف آشیانه‌ت و همه زندگیت در یک لحظه آوار بشه بر سرت.... بچه‌تو محکم بغل بگیر و فک کن با صدای بعدی، با انفجار بعدی ممکنه یهو دستات داغ بشه و لباست سرخ و چشمای دردونه‌ت برای همیشه بسته بشه خیلیییی دوره از زندگی ما مگه نه؟ تو خیالمون هم نیست چنین روزهایی بر ما وارد بشه مگه نه؟ آره ما در سایه یه امنیت بزرگ زندگی میکنیم که براش جان‌ها فدا شده ولی از بی غیرتی حکام عرب و جولان شیاطین جن و انس این صحنه ای که تصور کردی داره در نقطه‌ای از جغرافیای زمین روز و شب برای مادرانی تکرار میشه.... مادرانی که گویا زن نیستند که سازمان‌های بین‌المللی و حقوق بشر براشون اشک تمساح بریزه و کمپین راه بندازه صدای انفجار - اینجا انفجارهایی از سر شادی و دلخوشی آنجا انفجار جنگ و آوارگی - قطع نمیشه فرزندت رو محکم بغل کن ببوسش به جای همه مادران غزه با آغوش های خالی... هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سحر دوم ماه مبارک است چند دقیقه ایست اذان زده نشسته ام پای رسانه چند ده اینچی خانه مان، مراسم نوای قدسی جزء خوانیست در حرم چراغ هشتم و سخنران چهره آشنا تدبر میکند در یک آیه از جزء دوم، آیه ٢۴٩ سوره بقره، میگوید خیلی ها بودن مقاومتشان باعث نصرت شده از تاریخیان میگه و شماره هاش میرسه به شهید باقری سِرم به دست پای طراحی عملیات و حاج احمدی که بالشتی برای خواب نداشت و هرجا میشد اصلحه زیر سر میگذاشت... از نامه حاج قاسم به دخترش اینکه سی سال است نخوابیده و نمک به چشم ریخته...از آرمان و روح الله عزیز هم اسم در شمار نیکان میبرد چشم مادرشان روشن... از مرزها خارج میشود میرسد به حذب الله و جنگ بیست و دو روزه و مقاومتهایشان... یک راست میرود سراغ دخترک که او تبریک میگوید ورود ماه مبارک را و میگوید ما پنچ ماه است که روزه ایم... غذایی برای خوردن نداریم🥺 حاج آقای جوان عمامه سید میگوید این مقاومتها نصرت الهی را میرساند... آری جای خیلی از ماها بار این مقاومت را به دوش میکشند... خدایا تعجیل کن در نصرتت به حق مردم مظلوم و مقتدر غزه... ✍: الف.ز هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفره پهن شده... همه چیز هست ... زولبیا ،بامیه ،نان ،پنیر وسبزی... وخرما از همان خرماهایی که خیلی دوست دارم... گلویم خشک شده ،منتظرم« الله اکبر »را که شنیدم پارچِ وسط سفره را که بد جور چشمک میزند، بردارم ... خدا مامان را خیر دهد ... چند ساعتی هست روی پا ایستاده و برایمان غذا میپزد ... اگر بهشت زیر پای مادر ها نبود ،عجیب بود وقت کند میگذرد.. گرسنگی بیداد کرده ،کم کم بی قرار میشوم ... برای اینکه حواسم پرت شود، کنترل را بر میدارم وکانال ها را بالا وپایین میکنم ... دستم روی یکی شان قفل میشود دیگر نمی توانم شبکه را جابه جا کنم ... همه دورشان حلقه زده بودند ... بعضی مبهوت ،تماشا میکردند و بعضی فیلم برداری میکردند مادر اما بی تفاوت به اطرافش بر سر کوبان فریاد میزد ... دخترک لباس مادر را چسبیده بودو گریه میکرد ... پدرم عرب زبان است اما من یک کلمه هم نمیفهمم ،مخصوصا این که کسی با لهجه صحبت کند چشمم دنبال زیر نویس می گردد پیدایش کردم ،اما کاش هیچوقت پیدا نمیشد... کاش هیچ وقت نمیفهمیدم آن مادر چه میگوید ... اذان میشود ... موذن الله اکبر را میگوید ومن همچنان خیره به تلوزیون نشسته ام اذان تمام میشود... اما من دیگر تشنه نیستم... دیگرخرمای سر سفره را دوست ندارم، طعم مرگ میدهد... ✍: کوثرسادات هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab