eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
385 دنبال‌کننده
712 عکس
186 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
شکست، بدجایی هم شکست، بد جوری هم شکست! چرخ کالسکه ی نو آلبالویی رنگ بچه ها، که اجازه بدهید یک چرتکه بیاندازم، به عبارتی از لحاظ مطلوبیت در آن زمان و مکان، برابری می کرد با پرادوی دو در متالیک مشکی هشت سیلندر تمام اتوماتیک صفر! از بهترین خانه و مامن دنیا، خانه ی پدری در نجف، راه افتادیم ، کالسکه را در مسیر انداخته بودیم، کتانی های تازه نفس، قدم های پرقدرت و جان دار، شور و شوق اول مسیر... آسمان شده بود یک معجزه ی تمام عیار نیلی و سرخ و آبی. وادی السلام با شکوه را پشت سر گذاشته بودیم و رسیده بودیم به اولین خانه های ویلایی مسیر‌ که آغوش شان مهمان ها را می خواند. تق! شکست، بدجایی هم شکست بدجوری هم شکست! چرخ خوش رکاب آلبالویی رنگ جا خوش کرد در یک چاله ی کوچک خاکی! شدم ماهرترین جراح دنیا و خواستم با آرامش بیمار را نجات دهم اما متاسفانه جراحی موفقیت آمیز نبود و کالسکه با ۳ چرخ از اتاق عمل خارج شد! این، برای من محاسبه گر، یعنی به هم ریختن تمام معادلات! پریدم روی ctrl , shift و شدم ابر بهار!حالا نبار و کی ببار. قاب خوش نمکی بود: بچه ها که خدا خواسته می دوند سمت تلی از خاک و شروع به خاک بازی می کنند ، همسر که استکان کمر باریک و نعلبکی به دست، شای عراقی می نوشد در این بلبشو و با آرامش از دیدن مردم عاشق لذت می برد و معتقد است برای کارهای بزرگ و کوچک اول باید حتما چای نوشید و بعد چاره اندیشید، و من که از کوله ام دستمال کاغذی بیرون می کشم و اشک هایم را پاک میکنم! یک زن و شوهر جوان ایرانی از کنارمان عبور می کنند و نیم نگاهی می اندازند. ذوق اول مسیر، در چشم هایشان پیداست، میدانم دوست دارند بروند و اول شب در موکب های خنک با پتوهای ببر و پلنگی تر و تمیز، استراحت کنند و خورشید نیامده، دوباره بیاندازند در دل جاده. چند قدمی جلو می روند و انگار دلشان نیاید، بر می گردند. مرد جوان دستی بر انبوه موهای جوگندمی می برد، تسبیح دانه فیروزه ای که چند دور در مچ دستش پیچیده را کمی جا به جا می کند، نگاه آرامی به ما می اندازد و می گوید: ای ای ای! راسته که سلاح خانوما گریه س! برای کالسکه گریه می کنین؟ این که کاری نداره! و می رود داخل یکی از خانه ها، انگار که خانه ی خودش است و می داند باید برود از فلان کابینت بهمان ابزار را بردارد و برگردد! خانوم گره ی روسری اش را محکم می کند، حلقه ی دو رج نگین دارش را در دست می چرخاند و می گوید: درست میشه نگران نباشین آقامحسن من کار براش نشد نداره! همزمان می رود و برایمان از کمی جلوتر یک پارچ پلاستیکی لبالب از شربت گلاب زعفران و تخم شربتی می آورد! انگار که خانه ی خودش است! آقا محسن کمی سیم مفتول به دست، همزمان دو مرد دشداشه پوش عراقی را هم با خودش آورده، همگی به کمک می آیند. ابر بهار دیگر نمی بارد و جای خودش را به آفتاب گرم و ملس بهاری داده است. مفتول را از چرخ کالسکه رد می کنند و چرخ را می اندازند سرجایش، و انگار با نخ و سوزن کار کنند، یک گره ی کور هم اندازند ته سیم مفتول! همسر، کمی از سیم مفتول را می دهد دستم و می گوید: بذارش تو کوله ی پرماجرا ، لازم میشه! مرد عراقی از خانه اش شلنگ آب را می کشد تا بهشت خاک بازی بچه ها، خم می شود و دست های بچه ها را با محبت تمام می شوید، پارچ شربت را پس می دهیم. به سرکردگی آقا محسن، دوباره کالسکه را در جاده ی خاکی می اندازیم و به راه می افتیم. در دلم هزار هزار پروانه می رقصد، به ذوق قدم زدن در مشایه، به ذوق مردم نازنین سرزمینم، که هر کجا باشم دلم گرم گرم است، به ذوق زیارت اربعین خواندن روبروی حرم، خسته و تشنه و سراپا خاکی، اشک راه خودش را پیدا می کند، سلام همه ی زندگیم، سلام امام حسین من. ✍ سعیده باغستانی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
این میز پذیرایی بچه هاست اما ‌همه گزینه ها روی میز نیست! نصفشو خوردن نصفشو نگرفتیم نصف دیگه شم دستشونه! حالا اینکه در معنای نصف چه خللی وارد کردم رو حداد عادل ببخشه! ✍ ر.ابوترابی @khatterevayat @otaghekonji 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
آشنای ‌همیم خواهر، برادر،خانواده... دم و تشکیلات پوزتیویستی و انگاره های محض زیست شناسی نمیفهمد حساب و کتابش را. حرف ‌رک و ریشه و ژن و کروموزوم ‌و دی ان ای نیست. حرف هم خاکی و هم وطنی هم نیست. هم خانه ی همیم. بی آنکه هیچ از قصه های هم خبر داشته باشیم. هم قصه‌ی همیم! بی آنکه حتی نشان ‌خانه های هم را بلد باشیم. هم مسیریم. مقصدمان یکیست. یک نفریم ، یک روح ، پخش ‌و پلا‌شده در تن های متعدد... سرشت و سرنوشتمان یکیست! . اربعین جایی است فراتر از زمان و مکان، که هزاران سال پیش شاید، قرارش در مقررات الهی گذاشته شد، تا این تن ها به هم برسند. یکی شوند. ذوب شوند. و در خانه‌ی اربابی شان آرام بگیرند. یکی کنند باهم قول و قرارهایشان را... از نو ‌عهد ببندند. برای یک میعاد قدیمی مشترک. . ما... همه ی ما... آشنای همیم و آن روز در میهمانی صله ی ارحام مولای عصر مان، هم سفره ایم و سالهاست ‌که هم را میشناسیم! ان شاء الله ✍ فاطمه شاه ابراهیمی @khatterevayat 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
کاش این صندلی ، این صندلی نبود این یک صندلی آبی با پارچه مخملی طرح دار و بسیار راحت ، بین دو‌ تخت ۷۰ در ۱۳۰ در یک اتاق ۳ در ۳ متری است . این صندلی جای این روزهای من است، روی آن می‌نشینم و با دو دست میله‌ها را میگیرم و لالایی گویان ، تکانشان میدهم. اما کاش این صندلی، این صندلی نبود، کاش رنگ دیگری داشت، مثلا قهوه‌ای، سیاه، سبز یا… اصلا نمی‌دانم هر رنگی بود اما این آبیِ مخملی طرح دار نبود. نه اینکه من این صندلی را دوست نداشته باشم‌ها، نه! دوست‌داشتنی‌ترین صندلی عمرم است اما دوست داشتم الان اینجا نبود! مثلا صندلیِ ماشین، قطار، اتوبوس، هواپیما یا… اصلا نمی‌دانم، فقط یک صندلی در مسیرِ حرکت بود و من را می‌رساند به جایی که این روز‌ها همه‌ی مردم در مسیرش هستند، اما من اینجا روی این صندلی ساکنم و دلم بدجور تنگ است. بله دلم! میخواهم تسکین بدهم این دل را. ببین دلِ عزیزم… تو هم حساب هستی، بدان که امام حسین همه‌ی ما مردم را دوست دارد. چه آن‌هایی که نشسته‌اند به روی صندلی‌ و در حرکت‌اند تا برسند به مشایه و چه ماهایی که نشسته‌ایم به روی صندلی ‌و مانده‌ایم در خانه و نمی‌رسیم به مشایه اما دلمان آنجاست. دلمان خوش است که زائران فقط آن چند میلیون نفر در مسیر نیستند ما در خانه‌مانده ها هم حساب هستیم… 🖊زهرا کاشانی‌پور @khatterevayat 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
من شاید آن شب‌ها، عاشق‌ترین زن تنهای روی زمین بودم. شب‌های سرد پاییزی، وقتی مردها و زن‌ها از هم جدا می‌شدند. همه به موکب‌ها پناه می‌بردند و زیر تلی از پتوهای رنگ‌رنگ به خواب می‌رفتند؛ من، برای سما قصه می‌خواندم و زهرا را روی پا تکان تکان می‌دادم تا چشم‌هایش سنگین شود و لب‌هایش به روی سرشیشه، شل شود. آرام‌ پایینش می‌گذاشتم و رویش را با پتو می‌پوشاندم. بعد فلاسک کوچکم را دست می‌گرفتم و چادر سر می‌کردم. شیشه شیر را هم برمی‌داشتم و از موکب بیرون می‌زدم. بیرون، سیاهی شب بود و سرمای بیابان و تک و توک عابرهای شب‌رو. من، می‌گشتم دنبال موکبی که آب جوش برای فلاسک کوچکم داشته‌باشد. گاهی همراه جمعیت و گاهی برخلاف جهت حرکت‌شان. سپیدی بخار آب جوش لب‌پر که خیالم را راحت می‌کرد، می‌نشستم کنار مشایه، روی زمین خاکی. سر خم می‌کردم و فقط به پاهای پیاده چشم می‌دوختم که قدم قدم می‌رفتند.‌ گاهی لنگ و کند تاولی، گاهی پابرهنه؛ گاهی با لخ لخ دمپایی پلاستیکی؛ گاهی همراه چرخ کالسکه‌ای یا... مشایه می‌کردند و بوی خاک و چای با قدم‌های‌شان در هم می‌آمیخت. صدای دور یا نزدیک مداحی عربی موکب‌ها هم همراه شان دل را با خود می‌برد. من مادر تنهای عاشق، نصفه‌های شب، فقط اینجا را برای عبادت انتخاب می‌کردم. اینجایی که امن بود و پر از آرامش. نگاه مردانه‌ای به سمتم خطا نمی‌رفت و خطری تهدیدم نمی‌کرد. این‌جایی که آرام‌ بود و آبستن بزرگ‌ترین اتفاقات و تصمیمات بود‌؛ برای امروز، امشب و فردا... چندک می‌زدم و چند دقیقه‌ای صفا می‌کردم. بعد سر به آسمان بلند می‌کردم و فلاکس و شیشه شیر در دست برمی‌خاستم به سمت موکب و بچه‌ها. شاید آن لحظات آرام نیمه شب، زیباترین خاطرات اربعینی من در طول این سال‌ها باشد..و شاید، زیباترین نشانه شب‌های بعد از ظهور... . 🖊فاطمه شایان‌پویا 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
زنانگی... . شرط کرده‌ایم تا رمق داریم برویم. سیلی خستگی و خواب آلودگی، لحظه به لحظه بیشتر به صورتمان می‌خورد و مثل وزنه‌ای به پایمان سنگینی میاورد. زهرا روی ویلچر چرت میزند و سما، شیشه آب معدنی را ریز ریز سر میکشد یا به صورت میپاشد. نزدیک ۳ ساعت به صبح است که سردر بزرگش را تار میبینم. درشت نوشته: جامعه العمید! _ دانشگاه است؟! مهدی هولم میدهد داخل ورودی نساء: _ یه ساعت بعد از اذان صبح. همینجا. گنگ و گیج راه میگیرم داخل راهروی روشنش و از میان آدم‌های درازکش بر تشک‌ها و زیر پتوها؛ و ردیف کالسکه ها و کوله ها جلو میروم. از زیر سقف‌های چتری سفید میگذرم و به حیاط بزرگ دانشگاه میرسم. به ردیف منظم شمشادها و زمین چمن بزرگی که چشم‌هایم را باز میکند. سرسبزی و تمیزی عجیب،‌ در میان خستگی و خشکی بیابان، شبیه بهشت به نظر میرسد. بهشتی که فرشته‌های جوانش سیاه‌پوش‌اند و تر و فرز به این طرف و آنطرف میدوند: _ استراحت؟ این را یکیشان با لهجه عربی ازم می‌پرسد. سر تکان میدهم. درهایی را نشانم‌ میدهد که وقتی داخل محوطه‌شان سرک میکشم، خوابگاه‌هایی شبیه موکبهای امروزی به نظر میرسند. من ولی، فضای باز میخواهم و آرمیدن، کنار اینهمه سبزی را. فرشته‌های سیاه‌پوش، راهنماییمان میکنند و عاقبت شبیه خیلی‌های دیگر، روی سکویی وسیع در کنار شمشادها و زمین چمن، تشک میندازیم. بچه‌ها را سرویس میبرم و بعد میخوابانمشان. خودم برمیگردم وپیراهن و چادرم را میشویم. به گمانم مسئول نظم و بهداشت این سرویس‌های تمیز هم همین دختران جوان دانشجو باشند. لباس‌ها را که روی بند پهن میکنم،‌ زمزمه ای، گوشم را نوازش می‌دهد. چشم میچرخانم. از سمت زمین چمن است و جمعیت سیاه پوشی که روی ردیف پله‌های دور تا دور نشسته‌اند. خسته اما مشتاق وارد زمین چمن می‌شوم. صدای آرام جیرجیرک‌ها بیشتر می‌شود و پاهایم نرمی و خنکی سبز چمن را لمس می‌کنند. جلوتر می‌روم. دخترهای جوان با عبا و شال مشکی عربی، روی ردیف پله‌هایی نشسته اند که تصویر بزرگ پشتشان، مربوط به جشن فارغ التحصیلی است و کلاه‌های مربع و منگوله آویزانش که از دست جمعیت، به هوا پرتاب شده‌اند. دخترها و زنان جوان، همصدا باهم نوحه ای عربی را زمزمه میکنند و بر سینه میکوبند. صدایشان کم است و احتمالا رعایت جمعیت خسته و خوابیده محوطه را کرده اند. میروم روی یکی از نیمکت‌های چوبی کنار زمین مینشینم و فقط نگاهشان میکنم. آن طرف‌تر، روی نیمکتی، دو زن جوان دیگر نشسته‌اند و کتاب‌هایی روی پایشان است و درباره مطلبی در کتابهایشان، عربی بحث می‌کنند. کناردست یکی‌شان، یک کالسکه و نوزاد داخلش خودنمایی میکند. و دو کودک خردسال که چندمتری‌شان میدوند و بازی میکنند، هر چند دقیقه یکبار سراغ مادرهایشان میروند. نفس عمیق میکشم و تماشایشان می‌کنم. از جایم بلند میشوم و سراغ رختخوابم میروم. یک‌ ساعت و نیم تا اذان وقت هست. به پهلو دراز میکشم و دخترهای جوان دانشجو را نگاه میکنم که بین، جمعیت در تکاپوی خدمت به زائران‌ حسین اند. به زنانگی شان نگاه میکنم و امنیت و آزادی عملشان این وقت شب؛ به تحصیلشان؛ به مادرانگی‌هایشان و... یاد یک‌سال گذشته کشورم میفتم؛ یاد شعارها و اعتراض ها و هتک حرمت‌ها؛ یاد هویت گمشده دختران مسلمان ایران میفتم در پشت نقابهای فریب. باد خنک، قطره اشک روی گونه‌ه‌ام را نوازش میکند. چشمم‌ را میبندم و زیرلب میگویم: استغفرالله... . 🖊فاطمه شایان‌پویا 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
مثلا سال هزار چهارصد و چند باشد. چهار پنج روز پیش، بعد از اربعین، موکبمان در کربلا را جمع کرده‌باشیم. امسال هم‌ نتوانسته‌باشیم زیارت وداع بخوانیم و فقط توی بین الحرمین زمزمه کرده باشیم: ابد والله ما ننسی حسینا... و آنوقت با دوستان عراقی‌مان خداحافظی کرده‌باشیم و ازشان قول گرفته‌‌باشیم که همین امسال میزبانشان باشیم. بعدهم بند و بساطمان را بار زده و دو دسته شده‌باشیم. یک گروهمان رفته‌باشد مشهد تا کارهای موکب خیابان طبرسی را سریع‌تر به جایی برساند و ما هم درگیر و دار کارها، آنقدر دیرمان شده باشد که با اولین پرواز، خودمان را رسانده‌باشیم مدینه. درست رو به روی باب‌القاسم. جایی که قبلا برای موکب ایام شهادت پیامبر مهربانی و امام حسن جانمان،‌ با دوستان عربستانی‌مان هماهنگ‌کرده‌ایم. نرسیده، با همان لباس های مشکی کربلا و کوله، رفته‌باشیم زیارت روضه منوره و حرم چهار اماممان. یا مثل امشبی،‌ شب جمعه باشد و ندانیم مادر پهلوی شکسته‌، حالا توی این روزها و شبها،‌ کجا سر گذاشته به دیوار و اشک میریزد؟ باز برگردیم توی کوچه بنی‌هاشم؛ دقیقا رو به روی باب القاسم؛ و وقت پخش چای و خرما و نان و پنیر و سبزی هلابیکم یا زوار بگوییم؛ با چشم‌های خیس،‌ صدای مداحی موکبمان‌ را بلند کنیم و در کنار برادران و خواهران عراقی و عربستانی و لبنانی و بوسنیایی و لس‌آنجلسی و... مان،‌ سینه بزنیم و مداح داد بزند: قربون کبوترای حرمت، امام حسن... . شنیدم سجیتکم الکرم امام حسن شما رو رها کنم کجا برم امام حسن تو منو رها کنی کجا برم امام حسن نمیتونم دیگه کربلا برم امام حسن چه دلاوری و چه یلی؛ ولیعهد حضرت علی به فدای قاسمت آقا؛ تو خودت احلی من عسلی... . پ.ن: وعده دیدار. موکب بنی هاشم. باب القاسم پ.ن۲: نماز جماعت مغرب و عشاء، پشت سر مهدی فاطمه . 🖊فاطمه‌شایان‌پویا ... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بسم‌الله «امشب..» به داد ما زمینی‌ها برس! ما هرگز معنای «قیل اهبطوا بعضکم لبعض عدو» را این قدر تلخ، به اندازه این روزها نفهمیده بودیم... می‌خواستم از مردانگی و شجاعت بنویسم. از عهد بلندی که نزدیک صدسال است به خاطر مردمی که تمام زندگیشان مبارزه و جهاد است، زمین نخورده! می‌خواستم مادرانه بنویسم، بابت لبخند و اشک و شیرین زبانی دخترکانم، اما امشب نه. بعد از ماجرای امشب نه. بعد از بیمارستان و ظالمانه‌ترین قتل و کشتار هزار نفر در غزه نه. امشب دیگر فقط از سَبُعِیت می‌شود نوشت. امشب دیگر فقط می‌شود روضه هزار علی اصغر خواند. امشب دیگر فقط می‌شود دق کرد. از امشب کسی «ا» اسراییل را هم به رسمیت بشناسد، حیوانی بیش نیست... امشب جنگ جهانی سوم نیست که کاش بود. کاش بود و ما هم سهمی در این ظالم‌کشی‌ها داشتیم اما نیست و ما جز رد کردن عکس‌ها(چون. تاب دیدنشان را نداریم) جز اشک ریختن، جز «اللهم عجل لولیک الفرج» گفتن، جز«امن یجیب» خواندن جز زار زدن به درگاه الهی، جز تپش‌های بی‌قرار دل، جز... چیزی از دستمان بر نمی‌آید. آه خدای آلاله‌های به خون تپیده! آه خدایی که ‌«آه» اسم خاصت، است، خدای دعای مجیر و مشلول و یستشیر، به دادمان برس. ما آدم‌های زمین، آن قدرها هم پوست کلفت نیستیم. آن‌قدرها هم تاب نداریم. مگر چقدر می‌شود نسل‌کشی دید و زنده ماند؟!! مگر چقدر می‌شود کودک و نوزاد درخون تپیده را دید و باز نفس کشید؟؟ چقدر می‌شود مادرها و پدرهای نوزادان و کودکان شهید را دید و ستود و کنارشان نبود؟ امشب نتوانستم فرزندم را بوس کنم چون دست دخترکان و نوزادانی زیر آوار بیمارستان، غرق خون بود و مگر می‌شود حال آن کسانی را که امشب دنبال جسد عزیزان مجروحشان در بیمارستان، نه، در آوار بیمارستان، درک کرد و فرزند در آغوش کشید و بوسید؟!! خوش به حال لیلی و مجنون‌هایی که دست در دست هم، زیر آوار شهید شدند. یا پدر و مادرهایی که کنار فرزندشان بودند و دست آنها را در دست گرفته بودند که موشک روی سرشان بارید... امشب تنها در بیمارستان نبودند. آه خدای امن یجیب‌ها! خدای مضطرین! خدای حضرت منتظَر! آیا هرگز جمعیت منتظِرین منتظَر که اضطرار را یا گوشت و پوستشان، بفهمند، در طول تاریخ؛ از امشب بیشتر بوده؟ مولای ما! مولای مادران امشب زیر آواررفته؛ مولای کودکان و مجروحان امشب شهید شده! خدای مهربان نوزادان و نوزاد هفت روزه از میان این چهار هزار و اندی شهید این چند روز! به داد ما زمینی‌ها برس! ما هرگز معنای «قیل اهبطوا بعضکم لبعض عدو» را این قدر تلخ، به اندازه این روزها نفهمیده بودیم... به دامان برس که این دنیا، قراربوده بهشتی غیر ابدی شود به لطف خلیفه تو ولی اکنون و در فراق او، تبدیل به جهنمی برای خداشناسان، شده... معبودا! بقیه‌الله را برسان که ما را دیگر یارای زندگی بی او نیست... 🖊محنــــــــــــــــــــا 📝 متن ۱۳۳ @khatterevayat 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab