💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ504
دستم رو روی بازوم گذاشتم ،چهرهم رو از درد توی هم کشیدم و لب زدم
از بس شما غر میزنی ،این نرده ی لعنتی رفت تو گوشتم
سرش رو به طرف دستم برگردوند ،سرش رو متاسف تکون داد طوری که میخواد اثری از دلسوزی توی لحنش نباشه گفت
این آه منِ مادر ،هی دارم میگم بیا برو یه لباس درست و حسابی تنت کن ،انگار نه انگار ،حرف خودش رو میزنه ،حالا پاشو برو لباست رو عوض کن ،این که پاره شد
بازوم رو محکم گرفتم ،آخی گفتم و لب زدم
حالا که اینطور شد ،فقط همین رو میپوشم
سرم رو برگردوندم و در حالیکه بازوم رو نگاه میکردم ادامه دادم
دستم داره درد میکنه اول حواسش به لباسمه
خیلی درد میکنه
به حالت قهر گفتم
نه، الکی دارم ادا در میارم
نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت
خیلی خب پاشو برو پیش عمهت بگو بندازتش زیر چرخ، زودتر میشه تا من بخوام با دست بدوزمش ،الان عموت اینا میرسند
پوف کلافه ای کشیدم و غرغرکنان به طرف پله ها قدم برداشتم ،پله هارو بالا رفتم و پشت در هال ایستادم ،بازوم رو ماساژی دادم و قبل از اینکه در بزنم در هال باز شد و عمه در حالیکه با گوشی صحبت میکرد به داخل خونه اشاره کرد
حورا زود باش ،دیر میشه
با صدای زن عمو از پایین نفسم رو حرصی بیرون دادم ،عمه دست دراز کرد و بی خبر از زخمی بودن بازوم دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت
الان اومد پیش خودم
بعد رو بهم ادامه داد
خب چرا وایسادی بیا تو عمه
صدای آخم بلند شد و کفری از آمار دادن لحظه به لحظه ی عمه گفتم
عمه دستم درد میکنه ، ول کن بازوم رو
همین که نگاهش به بازوم افتاد ،نگران گفت
الهی بمیرم دستت چی شده ،لباست چرا پاره شده
بازوم رو گرفتم و گفتم
آی آی آی آی
به گوشیش اشاره کردم
اگه آمار دادنتون تموم شد ،میگم بهتون
دستش چی شده عمه؟حالش خوبه ؟
صدای نگران امیرصدرا از پشت تلفن باعث شد بی اختیار گره ی ابروهام تنگ تر بشه
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
#برگ4😎✨
زندایی جلو اومد و بااجازهای گفت و رو کرد به علی
_علی جان مادر روسری رو من ميندازم، انشاالله نشون رو تو بنداز دست عروست
علی مات و مبهوت از حرکت زندایی نیم نگاهی بهم انداخت و سر به زیر شد، زن دایی روسری رو روی سرم انداخت و من هنوز باور نمیشد که عروس علی خطاب شدم
تمام حواسم به علی بود حتی سرش رو بلند نکرد که تایید یا مخالفت کنه ،کاش یه چیزی میگفت، چرا حرف نمیزنه
تعجبم از سکوت علی هر لحظه بیشتر میشد
خب اگه نمیخوای حرف بزن ،چرا سکوت کردی همیشه فکر میکردم یه همچین روزی من خوشبخت ترین دختر دنیام
چرا الان این حس رو ندارم!
https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090
رمان یلدای ستاره 😍
بر اساس واقعیت 😎
عاشقانه ای پاک و شیرین 😋
برگ طلایی
#برگ4😎✨ زندایی جلو اومد و بااجازهای گفت و رو کرد به علی _علی جان مادر روسری رو من ميندازم، انش
سلام برگ طلایی های عزیزم
این رمانم داره تموم میشه ها
جا نمونید ♥️
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ505
عمه تچی کرد و رو به امیرصدرا که پشت خط بود گفت
نگران نباش عزیزِ عمه، دستش یه کم زخم شده
باز صدای امیرصدرا بود که گفت
چرا زخم شده ؟
عمه سوالی نگاهم کرد و در یک حرکت غافل گیر کننده گوشی رو توی دستم گذاشت و گفت
از خودش بپرس
لب هام رو روی هم فشار دادم و با صدای الو گفتن امیرصدرا چشم هام رو بستم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
الو سلام
علیک سلام خوبی ؟
کوتاه گفتم
خوبم
نگران تر از قبل پرسید
دستت چی شده عمه چی میگه؟
چشم هام رو تابی دادم و با همون اخم های توی هم گفتم
بازوم خورد به این نردهی لعنتی که لبهی باغچه ست
نفس عمیقش توی گوشی پیچید
زخم شده ؟
نه یه خراش کوچیکه
الان که خوبی ؟
آره بابا خوبم ،عمه الکی شلوغش میکنه
میتونی تا میایم آماده بشی ؟
آره
دستت درد نکنه ،عجله هم نکن تا برسم ده دقیقه ای وقت داری
نفس صداداری کشیدم
باشه ،خداحافظ
منتظر جوابش نموندم و تماس رو قطع کردم ،گوشی رو روی میز عسلی کنار مبل گذاشتم ،سعید دفترش رو داخل کیف گذاشت و گفت
حورا سلام کردم ها
بلافاصله سعیده گفت
منم همینطور
لبخند کمرنگی زدم
علیک سلام ،ببخشید تا رسیدم عمه گوشی رو چپوند در گوشم ،نشنیدم
عمه در حالیکه لقمه ی توی دستش رو داخل پلاستیک میذاشت گفت
بچه نگرانت شد ،این وقتا اینقدر فشار روش هست که دیگه نخوام نگرانی تورو هم بهشون اضافه کنم
اهمیتی به نگاه طلبکارم نداد به طرف آشپزخونه رفت در کابینت زیر ظرفشویی رو باز کرد از قابلمه ی بزرگی دوتا کیک برداشت و بیرون اومد ،سعیده با خنده گفت
مامان اینارو چرا اونجا گذاشتی
عمه کیکی به طرفش گرفت
از دست سعید ،همه جای خونه رو میگرده تا پیداشون کنه ،گذاشتم تو کابینت ،فکرش به اونجا قد نمیده
اون یکی کیک رو داخل کیف سعید گذاشت و در جواب نگاه خیرهم گفت
اینجوری نگاه نکن عمه ،من از دل این بچه خبر دارم ،میدونم الان که مادرش باهاش نیومده چه حالی داره
با حرف عمه با اینکه خوشحال شدم از نیومدن زن عمو ،ولی برای لحظه ای یه حس بد تمام وجودم رو گرفت ،بلند شدم و در حالیکه دکمه های مانتوم رو باز میکردم خونسرد گفتم
به جهنم که نیومد ،بهتر ،بیاید این آستین منو بدوزید که برم
کی مامان؟
عمه لب گزید و همینطور که به طرف آشپزخونه میرفت در جواب سعید که از اتاق بیرون اومد گفت
هیشکی مادر ،تو چیکار داری به حرف بزرگترا ،بیا برو کفش هات رو بپوش ،مدرسه ت دیر شد
سعید اخم کرد و در حالیکه بیرون میرفت گفت
مامان ،زنگ بزنم بگم بابا بیاد دنبالم
عمه نه کشیده ای گفت، از آشپزخونه بیرون اومد ،نگاهی به رفتن سعید کرد و ادامه داد
بیرون وایسا الان خودم میام میرسونمت
چسب زخم رو باز کرد و همینطور که روی زخمم میزد گفت
اینارو میزنم یه وقت آستین مانتوت که بهش خورد اذیت نشی
نگاهی به مانتو انداخت
چرا اینو پوشیدی؟ خب...
پریدم وسط حرفش و بی حوصله گفتم
عمه شما دیگه شروع نکن تورو خدا ،میدوزیش یا نه؟
سرش رو تکون داد ،چسب دیگه رو توی دستم گذاشت، مانتو رو برداشت ،سمت چرخ خیاطی رفت ،نشست ،بسم الهی گفت و آستین رو زیر چرخ گذاشت و گفت
اگه عصبانی نمیشی اون یکی چسب رو هم بزن روی بازوت
پشت چشمی نازک کردم و چسب رو با احتیاط روی بازوم زدم ،عمه نخ اضافه ی مانتو رو چید بلند شد مانتو رو به طرفم گرفت لبخند بغض آلودی زد و گفت
مثل مادر خدا بیامرزتی، همیشه لباس هاش بوی خوب میداد، با سلیقه بود و جوراب هاش همیشه ی خدا ،به جز برای مراسم ختم سفید بود، یه لحظه مانتوت عطر لباس های فرزانه رو داد حورای عمه
هنوز هم همون عطر خرید عروسی مامان و بابات رو برای خودت میخری ؟
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
#برگ4😎✨
زندایی جلو اومد و بااجازهای گفت و رو کرد به علی
_علی جان مادر روسری رو من ميندازم، انشاالله نشون رو تو بنداز دست عروست
علی مات و مبهوت از حرکت زندایی نیم نگاهی بهم انداخت و سر به زیر شد، زن دایی روسری رو روی سرم انداخت و من هنوز باور نمیشد که عروس علی خطاب شدم
تمام حواسم به علی بود حتی سرش رو بلند نکرد که تایید یا مخالفت کنه ،کاش یه چیزی میگفت، چرا حرف نمیزنه
تعجبم از سکوت علی هر لحظه بیشتر میشد
خب اگه نمیخوای حرف بزن ،چرا سکوت کردی همیشه فکر میکردم یه همچین روزی من خوشبخت ترین دختر دنیام
چرا الان این حس رو ندارم!
https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090
رمان یلدای ستاره 😍
بر اساس واقعیت 😎
عاشقانه ای پاک و شیرین 😋
برگ طلایی
#برگ4😎✨ زندایی جلو اومد و بااجازهای گفت و رو کرد به علی _علی جان مادر روسری رو من ميندازم، انش
سلام برگ طلایی های عزیزم
این رمانم داره تموم میشه ها
جا نمونید ♥️
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ506
با حرف های عمه آه از نهادم بلند شد ،بغضی که داشت خودش رو به گلوم میرسوند رو پس زدم، با تکون سرم تایید کردم و عمه گفت
دوختمش عزیزم ،ولی عجله ای شد ،بعدا بیا قشنگ برات رفوش کنم که ردش کمتر بمونه
باشه ای گفتم ،مانتوم رو پوشیدم تشکری کردم و
به طرف در رفتم ،هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که عمه گفت
حورا اینقدر با خودت و این پسر بد تا نکن عمه ،خدا رو خوش نمیاد امیرصدرا این همه تحت فشار باشه ،به خدا گناه داره
بدون اینکه به عقب برگردم، نفس سنگینی کشیدم ،دستم رو روی دستگیره مشت کردم ،با کمی مکث در هال رو باز کردم و بی حرف بیرون رفتم ،سعید و سعیده داشتند از بالای نرده ها پایین رو نگاه میکردند، دمپایی هام رو پوشیدم و راهی پله ها شدم ،با صدای محیا از سرعت قدم هام کم کردم و روی همون پله ایستادم
سر صبح زنگ زد که مامان باهامون نمیاد ،تو میتونی همراهم بیایی که فقط برام قوت قلب باشی
چند دقیقه ای صدایی نیومد و کمی بعد گفت
چه میدونم گفته سردردم ...امیرصدرا حرفی بهم نزد ولی به خدا چشم هاش دلگیری رو داد میزد آبجی ،تا اینجا هم همهش تو فکر بود ...الهی بمیرم ، اگه ببینیش دلت براش ضعف میره ،قربونش برم میخواد نشون بده محکمِ ولی من میدونم تو دلش چه غوغایی از نیومدن مامان آبجی ،تا حالا این حال خراب رو از داداش ندیده بودم
آبجی مامان پشت خطمه، قطع کن بهت زنگ میزنم،باشه قربونت برم خداحافظ
الو سلام مامان خوبین ؟
ممنون ،آره امیرصدرا اومد دنبالم اومدیم خونه ی بابا حسین ...خب بابا اومد شما هم میومدی دورت بگردم
صداش رنگ بغض گرفت
مامان امیرصدرات داره داماد میشه ها ...باشه قربونت برم گریه نکن دورت بگردم ،گریه نکن تنهایی ،یه وقت حالت بد میشه ...فدای تو بشم من ،دیدی شب تا صبح بیداره و بازم همراهش نیومدی ؟
باشه مامان جان چشم ،خیالت راحت ،...خداحافظ
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم
تازه شروع شده معصومه خانم ،کاری میکنم که روزی هزاربار از ته دلت ضجه بزنی ،عین ضجه های دیروزِ من که تو هم کم مقصر نبودی داخلشون
زن عمو حورا کجاست
با سوال محیا دستی به صورتم کشیدم و پله های باقیمونده رو پایین رفتم ،زن عمو با دیدنم بهم اشاره کرد
اونجاست مادر، مامان و بابات و امیرصدرا کو؟
محیا لبخند ساختگی زد
الان میان زن عمو
به طرفم برگشت ،با دیدنم ،نم چشم هاش رو گرفت ،سلام کردم، لبخند مهربونی زد و گفت
سلام عزیزم
جلو اومد دستش رو به طرفم دراز کرد ،دستش رو گرفتم، نگاهش روی صورتم ثابت موند و لبخندش محو شد
یا الله
با صدای یا الله عمو محمدعلی ،بدون اینکه محیا دستم رو رها کنه نگاه هر دومون به طرف در کشیده شد ،عمو وارد خونه شد و بلافاصله پشت سرش امیرصدرا هم سر به زیر وارد شد
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
#برگ4😎✨
زندایی جلو اومد و بااجازهای گفت و رو کرد به علی
_علی جان مادر روسری رو من ميندازم، انشاالله نشون رو تو بنداز دست عروست
علی مات و مبهوت از حرکت زندایی نیم نگاهی بهم انداخت و سر به زیر شد، زن دایی روسری رو روی سرم انداخت و من هنوز باور نمیشد که عروس علی خطاب شدم
تمام حواسم به علی بود حتی سرش رو بلند نکرد که تایید یا مخالفت کنه ،کاش یه چیزی میگفت، چرا حرف نمیزنه
تعجبم از سکوت علی هر لحظه بیشتر میشد
خب اگه نمیخوای حرف بزن ،چرا سکوت کردی همیشه فکر میکردم یه همچین روزی من خوشبخت ترین دختر دنیام
چرا الان این حس رو ندارم!
https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090
رمان یلدای ستاره 😍
بر اساس واقعیت 😎
عاشقانه ای پاک و شیرین 😋
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ507
عمو با دیدنم لبخندش پهن شد ،امیرصدرا همچنان متوجهم نبود، سلام کردم ،همین که صدام رو شنید سرش رو بلند کرد و لحظه ای به صورتم خیره شد و آهسته جوابم رو داد
دست دراز شده ی عمو رو گرفتم و عمو گفت
علیک سلام بابا صبحت بخیر ،حالت خوبه
دلم میخواست لبخند بزنم ولی انگار لب هام مهر و موم شده بود
خوبم عمو ممنون
الهی شکر بابا
عمو به طرف زن عمو رفت و مشغول سلام و احوالپرسی شد و بعد با محیا روبوسی کرد
به به دخترِ خوشگل بابا
محیا مشغول خوش و بش با عمو شد ، امیرصدرا با اخم ریزی که بین ابروهاش بود نگاهش روی صورتم ثابت موند ، نفس کوتاهی کشید با زن عمو سلام و احوالپرسی کرد، کمی نزدیکم شد و پرسید
بهتری ؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و باز پرسید
دستت چی، دستت بهتره، کجای دستت بود
به بازوم اشاره کردم، سرش رو متاسف تکون داد
الان درد میکنه
سرم رو بالا انداختم و گفتم
نه عمه دوتا چسب زخم زد روش از اون موقع بهتره
مستقیم نگاهم کرد و نگران گفت
چسب زخم واسه چی ؟عمه که گفت یه خراش سطحیِ
نفسم رو با شدت بیرون دادم و زمزمه کردم
خب زخم شد دستم ، چسب زد که آستینم بهش میگیره اذیتم نکنه
عمو به طرفمون برگشت و پرسید
چی شده بابا؟
امیرصدرا با صدایی گرفته گفت
دستش خورده به نرده های لبه ی باغچه زخم شده
زن عمو دلسوز گفت
آره بچهم مانتوش هم پاره شد
رو کرد به محیا و با اضطرابی که توی صداش موج میزد ادامه داد
امروز صبح طبق عادتش پا شده لباس های مدرسه اش رو پوشیده ،دیدم تا بخواد بره عوض کنه طول میکشه گفتم اشکال نداره با همین ها میریم ،نمیخواد عوض کنی
عمو جلو اومد
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ508
کدوم دستت بابا
برای اینکه بی خیال دستم بشن به بازوم اشاره کردم
این عمو ،الان خوبه
نگاه پر از مهر محیا بین من و امیرصدرا جا به جا شد
دورتون بگردم خوشبخت بشید الهی
رو کرد به زن عمو
لباس هاش خوبه زن عمو ،کار خوبی کردید
از گوشه ی چشم دیدم که عمو احمد وارد خونه شد، نگاهم رو پایین انداختم و خشک و سرد زیر لب سلام کردم، مثل خودم جوابم رو داد، با عمو و امیرصدرا دست داد و بعد از احوالپرسی با محیا کنار عمو ایستاد، زن عمو لبخند ساختگی زد، نگاهش رو بینمون چرخوند و رو به عمو گفت
معصومه جان نیومد
عمو گفت
یه کم ناخوش بود زن داداش ،خواست بیاد ،گفتم نمیخواد با این حالت بیای
توی ذهنم پوزخندی به این آبروداری عمو زدم و با صدای عمو محمدعلی سرم رو بلند کردم ،نگاهش رو به من و امیرصدرا داد
بابا جان اگه عموت اجازه بده و حورا هم موافق باشه فکر کنم نیاز به اومدن ما هم نباشه،خودتون دوتایی با هم برید
با حرف عمو تیز سرم رو بلند کردم و امیرصدرا هم مثل من
بابا فکر کنم شما باشید بهتره
عمو با دست روی شونه اش زد
دوتاتون دوتا آدم خودساخته ، عاقل و بالغید ،ما نباشیم بهتره بابا جان ،یه کم راجع به خودتون دوتا هم صحبت میکنید
نگاهش رو به عمو داد
اجازه میدی داداش
عمو جدی گفت
شرمنده میکنی داداش ؟!صاحب اجازه ای
عمو تشکری کرد و قدردان گفت
خدا حفظت کنه
امیرصدرا کمی من من کرد و گفت
حداقل محیا باهامون بیاد
کفری از این مقید بودن و مأخوذ به حیا بودنش لبم رو جویدم و توی دلم گفتم
احتمالا الان پیش خودش فکر میکنه من از خدامه باهاش تنها برم ،کاش میفهمید اصلا دلم نمیخواد برم
با صدای امیرصدرا از جدال ذهنی باهاش بیرون اومدم ، بر خلاف تصور من سربه زیر و آهسته گفت
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌
#برگ4😎✨
زندایی جلو اومد و بااجازهای گفت و رو کرد به علی
_علی جان مادر روسری رو من ميندازم، انشاالله نشون رو تو بنداز دست عروست
علی مات و مبهوت از حرکت زندایی نیم نگاهی بهم انداخت و سر به زیر شد، زن دایی روسری رو روی سرم انداخت و من هنوز باور نمیشد که عروس علی خطاب شدم
تمام حواسم به علی بود حتی سرش رو بلند نکرد که تایید یا مخالفت کنه ،کاش یه چیزی میگفت، چرا حرف نمیزنه
تعجبم از سکوت علی هر لحظه بیشتر میشد
خب اگه نمیخوای حرف بزن ،چرا سکوت کردی همیشه فکر میکردم یه همچین روزی من خوشبخت ترین دختر دنیام
چرا الان این حس رو ندارم!
https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090
رمان یلدای ستاره 😍
بر اساس واقعیت 😎
عاشقانه ای پاک و شیرین 😋
برگ طلایی
#برگ4😎✨ زندایی جلو اومد و بااجازهای گفت و رو کرد به علی _علی جان مادر روسری رو من ميندازم، انش
سلام
برگ طلایی ها این رمان نوشته ی خودمه 😍
و در حال تمام شدن ،جا نمونید 🌷