🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت🎬: ننه سکینه آه کوتاهی کشید و به همراه استاد قاسم با دستی پر وارد کاروانسرا شدند.
ایلماه شروع به در آوردن لباس کرد و گفت: خیالتان راحت، فردا صبح زود وقتی کسی در حیاط کاروانسرا نباشد، من از اینجا به سمت شکارگاه رفته ام، ان شاالله مثل دفعه قبل با دست پر بر می گردم
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_یک🎬: ایلماه وارد کاروانسرا شد بدون این که توجهی به اطرافش کند یکراست به سمت اتاق
#ایلماه
#قسمت_شصت_دو🎬:
صبح زود بود ایلماه لباس نویی را که خریده بود به تن کرده بود و خود را برای آخرین بار در آیینه نگاه کردو همانطور که با سر انگشتان پا به جلو می رفت تا مبادا ننه سکینه را از خواب بپراند به طرف در اتاق رفت، ننه سکینه بر خلاف همیشه که صبح زود بیدار میشد، انگار امروز حالش خوب نبود، حتی زمانی که استاد قاسم از اتاق خارج شد، او متوجه نشد.
ایلماه خود را به در رساند و سپس دولنگ در را خیلی آرام و بیصدا از هم گشود و آهسته بیرون را نگاه کرد خبری از کسی نبود فقط قنبر پسرک کاروانسرایی را دید، آهسته بیرون آمد قنبر را صدا زد و همانطور که سکه ای به سمت او پرتاب می کرد به او فهماند اسب را از اصطبل بیاورد و خودش هم قدم زنان با تفنگی بر شانه اش که هیچ تناسبی با لباس زیبا و اعیونی اش نداشت، به طرف دروازه کاروانسرا حرکت کرد.
دقایقی بعد اسب سیاه ایلماه مانند باد در حرکت بود و ایلماه با سرخوشی تمام فریاد میزد: بتاززززز تیز پا، بتاز
ایلماه با سرعت پیش میرفت و باز هم اصلا توجهی نداشت که جوانی روی پوشیده که کسی جز اصغر نبود، درست از جلوی کاروانسرا در تعقیب اوست.
انگار اصغر قرقی از ایلماه و شاید بهرام کینه ای به دل گرفته بود و الان احساس خطر می کرد و مصمم بود یا ایلماه را به چنگ بیاورد یا بکشد که نتواند به دست کسی غیر از او بیافتد.
ایلماه به شکارگاه رسید و دسته ای از سربازان را که بی شک همراهان بهرام خان بودند، به صورت ردیف کنار کلبه ای کوچک که متعلق به شاهزاده بود دید.
سربازان که از ایلماه تصوری دیگر داشتند و بیچاره ها فکر می کردند ایلماه یک مرد است، الان با دیدن دخترکی که همچون مردان جنگی میتاخت و به پیش می آمد، متعجب شده بودند.
بهرام خان که گویی مشتاقانه منتظر آمدن ایلماه بود، صبر از کف داده و بیرون کلبه در انتظار بود و با دیدن ایلماه گل از گلش شکفت، خودش را داخل کلبه انداخت، به میز چوبی داخل کلبه چشم دوخت و همانطور که خوراکی های روی ان را از نظر می گذراند زیر لب گفت: عسل وپنیر و کره و مربا و نیمرو....چرا فکر می کنم یک قلم کم است؟!
در همین حین تقه ای به در خورد، بهرام با حالت دستپاچه دستی به پیراهن سفید که جلیقه مشکی زیبایی روی ان به تن کرده بود و تیپش را زیباتر از همیشه نشان میداد کشید و گفت: بیا داخل!
ایلماه در کلبه را باز کرد، مانند دخترکی خجول که اصلا به او نمی آمد، سرش را پایین انداخت و گفت: س...سلام...فکر می کردم جناب بهرام خان در وسط میدان شکار منتظر من هستند.
بهرام لبخندی زد و گفت: از کجا میدانی اینجا میدان شکار نیست؟!
ایلماه از شنیدن این حرف کنایه آمیز رنگش سرخ شد و بهرام خنده بلندی کرد و گفت: باید چیزی ناشتایی بخوریم تا توان مبارزه با دخترکی زبل و زیبا را داشته باشیم و شکاری گرانبها صید کنیم؟!
ایلماه آرام لبش را به دندان گرفت، او فکر می کرد نمونه این حرفهای کنایی و محبت آمیز را که خبر از برپایی شعله عشق است را جایی شنیده، اما اصلا به خاطر نمی آورد کجا شنیده....
بهرام که دید ایلماه جلو نمی آید گفت: بیا روی نیمکت چوبی کنار میز بنشین و ناشتایی بخور، نکند توقع داری برایت لقمه بگیرم؟!
ایلماه که همچنان در فکر بود و هر لحظه احساس می کرد این صحنه ها و حرفها دارد تکرار می شود، از جا تکان نخورد.
بهرام تکه ای نان جدا کرد و روی آن مقداری کره و عسل گذاشت و همانطور که لقمه را بهم می آورد از جا بلند شد و به طرف ایلماه رفت و لقمه را به سمت او داد وگفت: کامتان را شیرین کنید بانو!
ایلماه که ناخوداگاه دستپاچه شده بود، لقمه را گرفت و روی نیمکت چوبی نشست، بهرام هم روبه رویش غرق دیدن این تابلوی زیبای هستی بود و لبخندی محو روی لب نشاند و گفت: افسانه! تو کیستی؟!
رفتارت مثل بزرگان می ماند اما افرادی را که برای تحقیق از رگ و ریشه ات روانه کرده ام می گویند فرزند یک زن و شوهر روستایی هستی، درست است؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_دو🎬: صبح زود بود ایلماه لباس نویی را که خریده بود به تن کرده بود و خود را برای آ
#ایلماه
#قسمت_شصت_سه🎬:
ایلماه سرش را پایین انداخت و همانطور که چشمانش به نقطه ای نامعلوم روی میز چوبی خیره شده بود گفت: من خودم هم به راستی نمی دانم چه کسی هستم، ننه سکینه و استاد قاسم، پدر و مادر من نیستن البته ننه سکینه حق مادری به گردن من دارد، نه برای اینکه مرا بزرگ کرده، بلکه برای اینکه چندین ماه که من بیهوش بوده ام از من مراقبت کرده.
تا همین چند روز قبل اصلا نمیدانستم کیستم و از کجا آمدم، تازه فهمیدم که چگونه سر راه ننه سکینه قرار گرفته ام، من....من بعد از اتفاق مرگ آوری که برایم افتاد و ماه ها بیهوش بوده ام، هیچ خاطره ای از گذشته در ذهنم نمانده است، اصلا نمی دانم کیستم.
بهرام که با دقت حرفهای ایلماه را گوش می کرد گفت: عجب! یعنی چه؟! بالاخره تو را در مکانی یافته اند و اگر اطراف آن مکان را جستجو می کردند بالاخره به کس و کارت پی می بردند و آیا کسی از خویشاوندانت در پی تو نیامده؟!
ایلماه آه بلندی کشید و گفت: مرا در جنگلی یافتند که انگار پای آدمیزاد به آنجا باز نشده بود، شاید من اولین کسی بودم که به آنجا پای گذاشته بودم و تا چند فرسخی آن جنگل، هیچ آبادی نبوده، معلوم نیست من از کجا آمده بودم و تا جایی که می دانم کسی هم به دنبال من نیامد و سراغ مرا نگرفته بود.
ایلماه دستش به طرف سینه اش رفت و همانطور که از روی لباس گردنبندش را لمس می کرد ادامه داد: تنها....تنها نشانی که من از گذشته دارم و یکباره ادامه حرفش را خورد.
بهرام دستش را روی میز گذاشت و گفت: تنها نشانی گذشته ات چیست؟! به من بگو،من آنقدر در ولایت خراسان و ولایات اطراف نفوذ دارم که به راحتی می توانم سر از همه چیز در آورم، سریع بگو آن نشانی چیست؟!
ایلماه گردنبند را با آرامی از گردنش بیرون آورد و همانطور که آن را به طرف بهرام می داد گفت: این....این گردنبند است.
بهرام با اشتیاق گردنبند را در دست گرفت و روی آن را خواند و زیر لب گفت: چه گردنبند زیبایی و بعد با دقت به طرح گردنبند و طرز ساختش دقت کرد و گفت: این گردنبند بسیار گرانقیمتی ست و اگر مال تو باشد نشان می دهد تو بی شک از طایفه ای دهان پرکن هستی، شاید از وابستگان مقامات حکومتی باشی، آخر چنین چیز گرانبهایی را در دست مردم عادی نمی توان یافت.
بهرام با دقت بیشتری گردنبند را نگاه انداخت و گفت: محال است استاد زرگری در کل ایالت خراسان و دیگر ایالت های ایران پیدا شود که چنین ظریفانه عمل کند، من فکر می کنم، یعنی مطمئنم این گردنبند توسط اساتید زرگری پایتخت تراشیده و ساخته شده و این اساتید انگشت شمار هستند و اگر به پایتخت برویم، به راحتی می توانیم سازنده آن را بیابیم.
وقتی نام پایتخت از دهان بهرام بیرون دوید، انگار باز خاطره ای محو در ذهن ایلماه ظهور کرد اما آن خاطره اینقدر مبهم بود که معلوم نبود خیال است یا واقعیت اما ایلماه زیر لب گفت: من با شنیدن اسم پایتخت، احساس آشنایی خاصی می کنم، گاهی به ذهنم می رسد که من یکی از اهالی پایتخت باشم.
بهرام با محبت به دختری که صادقانه پرده از زندگی اش برداشته بود نگاه کرد و گفت: من شک ندارم تو از بزرگ زادگانی و اگر این گردنبند را مدتی به من امانت دهی من می توانم راز گذشته ات را....
ایلماه که انگار مانند جانش به آن گردنبند وابسته بود به میان حرف بهرام دوید و در یک حرکت گردنبند را از دست او گرفت و گفت: نه...نه....من از این گردنبند نمی توانم جدا شوم.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_سه🎬: ایلماه سرش را پایین انداخت و همانطور که چشمانش به نقطه ای نامعلوم روی میز چ
#ایلماه
#قسمت_شصت_چهار🎬:
هر حرکت ایلماه برای بهرام جالب بود و بیش از قبل او را جذب خود می کرد
ناشتایی خوردن، بدون اینکه صبحانه درستی بخورند به طول انجامید و صلاح نبود بهرام بیش از این صحبت را طول دهد، پس از جا بلند شد و گفت: مثل اینکه امروز افسانه بانو میل شکار ندارند.
ایلماه عجولانه از جا بلند شد و گفت:نه...نه...من آماده ام، تازه ببینید تفنگم را هم همراه آورده ام، چه چیزی باعث شده شما فکر کنید که من قصد شکار ندارم؟!
بهرام لبخندی زد و همانطور که نگاهی به سرتاپای ایلماه می انداخت گفت: آخه امروز افسانه شکارگاه در لباس پری های دریایی بر سر ما نازل شده برای همین گفتم شاید قصد شکار نداشتید.
ایلماه که از این تعریف رنگ به رنگ می شد گفت: نه.... من فقط خواستم بدانید که در هر لباسی باشم توان مسابقه با شما را دارم،حتی از هیبت مرد شکار به هیکل یک دخترجوان هم دربیایم، باز هم در مهارت هایم خللی وارد نمی شود.
همان لحظه ای که بهرام و ایلماه مشغول صحبت بودند، اصغر قرقی خیلی بی صدا خودش را به محلی که اسب ایلماه را در آنجا بسته بودند رساند و با خنجری که در دست داشت، بند زین و رکاب اسب تیزپا را تا نیمه برید، او از داشتن ایلماه ناامید شده بود و خوب می دانست که این دخترک سرتق و مغرور هیچ وقت او را بر شاهزاده خراسان ترجیح نمی دهد، پس با نامردی تمام همان کاری را کرد که چندی پیش مهدی قلی بیگ با ایلماه کرد و بند اسب ایلماه را برید تا در اولین دور گرفتن اسب، ایلماه از اسب سرنگون شود و از دست برود.
اصغر قرقی کارش را کرد و مثل باد به عقب برگشت و در پشت درختان پناه گرفت.
حالا بهرام و ایلماه از کلبه بیرون آمدند و سرباز جلوی کلبه، با دیدن آنها سوتی زد و دو سرباز با در دست داشتن افسار اسب بهرام و ایلماه جلو آمدند.
هر دو جوان سوار اسب شدند هر دو برازنده و زیبا که البته به نظر می رسید بهرام در سن و سال از ایلماه بزرگتر باشد.
بهرام همانطور که آرام آرام پیش میرفت گفت: امروز می خواهم به ان طرف جنگل برویم، جایی که تا به حال ندیده ای، در آنجا زمین بزرگ چمنی وجود دارد که دور تا دورش به صورت دایره، درختان جنگلی به چشم می خورند، من هر وقت هوس سوارکاری به سرم می زند به آنجا می روم، امروز من و تو در آنجا مسابقه میدهیم، اگر تو بردی هر چه را که از من طلب کنی، من به تو خواهم داد و اگر من بردم، خواسته ای را که از تو دارم باید قبول کنی، موافقی؟!
ایلماه که انگار غافلگیر شده بود اما نمی خواست خودش را دستپاچه نشان دهد گفت: باشد، ممکن است من خواسته ای داشته باشم که نتوانی برآورده کنی...
بهرام خنده بلندی کرد و گفت: خیلی از خودت مطمئنی که برنده میشوی...یک درصد احتمال بده که ببازی دختر!
و بعد نگاهی به چهره افسونگر ایلماه که گونه هایش در نسیم جنگل کمی گل انداخته بود،کرد و گفت : تو جان بخواه! محال است چیزی بخواهی که بهر ام نتواند انجام دهد.
ایلماه بار دیگر صورتش از شرم غرق عرق شد و برای اینکه بحث را منحرف کند صحبت را به شکار و شکارگاه کشانید.
ادامه دارد....
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_چهار🎬: هر حرکت ایلماه برای بهرام جالب بود و بیش از قبل او را جذب خود می کرد ناشت
#ایلماه
#قسمت_شصت_پنج🎬:
بهرام خان و ایلماه با آرامشی در حرکاتشان، به سوی زمین چمن آن سوی جنگل پیش میرفتند.
بهرام خان فرصت را مناسب دید و شروع کرد به تعریف از خود، صحبت از مهارت در شکار شروع شد و کم کم به فنون جنگی ختم شد، بهرام خان آنقدر از مهارت جنگی خود سخن گفت و برای اینکه ایلماه را شگفت زده کند، از نشان دلاوری که از ناصرالدین شاه داشت سخن به میان آورد و گفت که حتی با ناصرالدین شاه هم مسابقه داده و از او هم برده است.
ایلماه که برای اولین بار بعد از آن حادثه شوم، نام ناصرالدین شاه را میشنید، احساس خاصی داشت و زیر لب گفت: ناصرالدین شاه! چقدر برایم آشناست...ناصر میرزا...
بهرام با تعجب نگاهی به ایلماه کرد و گفت: ناصر میرزا تمام شد، او اینک مدتهاست شاه ایران است، من ارادت خاصی به او و البته صدر اعظمش دارم، امیر کبیر مردی بسیار بزرگ است، مردی باهوش و با ذکاوت و مومن و باانصاف که شاید در تاریخ نمونه ندارد.
ایلماه از کل حرفهای بهرام، فقط نام ناصرالدین شاه را می شنید، او به خودش فشار می اورد تا بفهمد چه ربطی به این نام دارد که اینقدر برایش آشنا میزند.
بهرام بار دیگر با تعجب به ایلماه نگاه کرد و گفت: چیزی شده بانو؟!
ایلماه با حالتی گنگ گفت: نمی دانم، احساس میکنم نام ناصر الدین شاه برایم آشناست.
بهرام خنده بلندی کرد و گفت: این که احساس کردن ندارد، شاه ایران است، حتما قبلا هم جایی نامش را شنیدید که این حس را دارید.
ایلماه سری تکان داد و گفت: آری! شاید حق با شما باشد.
در همین هنگام به زمین چمن رسیدند.
بهرام خان که انگار این مکان را خیلی دوست میداشت رو به ایلماه کرد و تخته سنگی آن سوی زمین را نشان داد و گفت: از اینجا تا ان تخته سنگ مسابقه، ببینم کداممان میبریم
ایلماه هم که انگار از فکر کردن خسته شده بود و دنبال راه فراری از اینهمه فکرهای مبهم بود، لبخندی زد و گفت: بسم الله....بتاز تا بتازیم و با زدن این حرف پایش را محکم بر کپل اسب زد و سرعت گرفت.
ایلماه بی انکه بداند که چه حادثه ای در کمینش است بر سرعت خود می افزود و بهرام هم سایه به سایه اش پیش می رفت که ناگهان، بند زین و رکاب و... اسب از هم پاره شد
ایلماه یکی از پاهایش از رکاب بیرون افتاد و به بغل سرنگون شد، انگار صحنه هایی مبهم از گذشته پیش چشمش جان گرفته بود
سرش تا زمین فاصله چندانی نداشت که بهرام هراسان فریاد زد: افسااااانه مراقب باشد و مثل باد خودش را جلوکشید و...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_پنج🎬: بهرام خان و ایلماه با آرامشی در حرکاتشان، به سوی زمین چمن آن سوی جنگل پیش
#ایلماه
#قسمت_شصت_شش🎬:
ایلماه عنقریب بود که با سر به زمین برخورد کند، انگار تصویری از گذشته در ذهنش جان گرفته بود، اسبی سرکش پیش میرفت، صدای کمک خواهی دختری پیچیده بود و ناگهان خون فواره زد...
ایلماه در حال سقوط بود که ناگهان خود را بین زمین و هوا دید و دستان نیرومند یک ناجی او را از سقوط و مرگ نجات داد.
بهرام همانطور که نفس نفس میزد و ایلماه را جلوی اسب نشانده بود، اسب را متوقف کرد.
آرام از اسب پایین پرید، ایلماه که هنوز از صحنه های پیش آمده پی در پی شوکه بود با یاد آوردن لحظاتی قبل که انگار در آغوش بهرام بود، کل تن و بدنش داغ شد و از طرفی شرم از چهره و حرکاتش می بارید.
ایلماه هم از اسب پایین آمد و با لحنی شرمگین و آهسته گفت: اصلا نمی دانم چه اتفاقی افتاد و چرا یکباره چنین شد؟! اسب هم رم نکرده بود اما من در حال سقوط بودم.
بهرام آرام به سمت تیزپا رفت، اسب سیاه ایلماه کنار تخته سنگ ایستاده بود، بهرام افسار اسب را به دست گرفت، با دقت بند زین و رکاب را نگاه کرد و بعد با تعجب به طرف ایلماه برگشت و گفت: ببینم شما با کسی دشمنی دارید؟! یعنی کسی هست که با شما دشمن باشد و اینقدر کینه داشته باشد که بخواهد شما را بکشد؟!
با این حرف بهرام، ایلماه از حالت شرم قبل بیرون امد، چشمانش را ریز کرد و گفت: دشمنی؟! نه....نه...من با هیچ کس دشمن نیستم،اصلا نه من کسی را میشناسم و نه کسی مرا میشناسد که بخواهد با من دشمنی کند، چرا این سوال را می پرسید؟!
بهرام به بند زین اشاره کرد و گفت: کسی عمدا این بند را بریده،چون قصد داشته به تو صدمه ای بزرگ در حد مرگ بزند.
ایلماه که واقعا غافلگیر شده بود با لکنت گفت: ن...ن...نمی دانم، من واقعا با کسی دشمن نیستم، اما وقتی از اسب به زیر افتادم، صحنه ها برایم اشنا بود، انگار مثل این اتفاق را قبلا هم دیده بودم، من حتی بوی خون و رنگ خونی را هم که بر زمین ریخته بود حس کردم.
بهرام با تعجبی بیشتر به ایلماه چشم دوخت چند قدم جلوتر آمد و گفت: چی؟! یعنی این صحنه برای تو آشنا بود؟!
ایلماه آب دهانش را قورت داد و گفت: آری، انگار دوباره داشت تکرار میشد.
بهرام رو تخته سنگ نشست، به نقطه ای نامعلوم روی زمین خیره شد و گفت: پس این صحنه برای تو تکرار شده، آنطور که می گویی حافظه ات از دست رفته است از طرفی ننه سکینه تو را در حالی پیدا کرده که بیهوش و زخمی بودی، این بیهوشی چند ماه طول کشیده و تو انگار مرده بودی، این نشان میدهد که تو قبلا هم همین بلا سرت آمده، انگار دشمنان زیادی داری و این نشان میدهد مطمینا آدم مهمی هستی...
ایلماه خنده ای از روی تمسخر کرد و گفت: آدم مهم؟! ببینم اگر ادم مهمی بودم آیا کس و کاری نداشتم که به دنبالم بگردد؟!
بهرام از جا بلند شد، به سمت ایلماه آمد، یک دور دور ایلماه گشت و گفت: شاید کسی به دنبالت آمده اما تو خبر نداری، تو که اصلا نمی دانی کیستی، پس نمی توانی بگویی کسی به دنبالت آمده یا نه؟! بعد همانطور که به طرف سربازانش می رفت گفت: تو اندکی روی آن تخته سنگ استراحت کن، من اول باید دنبال کسی باشم که می خواست تو را درست زمانی که نزد من هستی بکشد...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_شش🎬: ایلماه عنقریب بود که با سر به زمین برخورد کند، انگار تصویری از گذشته در ذهن
#ایلماه
#قسمت_شصت_هفت🎬:
ایلماه روی تخت سنگ نشست، بهرام به سمت سربازی که کنار زمین بود رفت، سرش را نزدیک او برد و چیزی در گوشش گفت، بلافاصله سرباز چشمی گفت و از آنجا دور شد و پشت سرش صدای چندین سوار آمد که انگار در همان حوالی می چرخیدند.
بهرام بعد از دقایقی در حالیکه زین و یراق و رکابی نو در دست داشت برگشت و مشغول عوض کردن زین اسب ایلماه شد و در همین حین حرف هم میزد: باید روی حرفی که زده ایم باشیم، امروز باید مسابقه بدهیم
ایلماه که ذهنش سخت درگیر وقایع چند لحظه پیش بود گفت: گمانم امروز روز مناسبی برای مسابقه نیست، من تمرکز کافی ندارم.
بهرام خنده کوتاهی کرد و گفت: بهانه نیاور بانو! چند دقیقه ای به تو فرصت می دهم تا تمرکز بگیری و با زدن این حرف، افسار تیزپا را به دست ایلماه سپرد.
ایلماه که تمام حرکات بهرام برایش جالب بود و امروز بهرام هر لحظه او را غافلگیر کرده بود، لبخندی زد و زیر لب گفت: تو جوان بسیار باهوشی هستی و من میدانم نقشه ای در سر داری و خواسته ای در دل و از انجام نقشه ات می خواهی به خواسته دلت برسی.
بالاخره ایلماه به شکار رضایت داد و هر دو دل به جنگل این طرف شکارگاه زدند و بعد از گذشت لحظاتی، صدای گلوله در فضا پیچید.
خیلی زود مسابقه پایان گرفت، برنده مسابقه کسی بود که شکار بیشتری زده بود.
هر دو شکارچی با دستی پر وارد زمین چمن شدند.
یک بزکوهی ایلماه شکار کرده بود و یکی هم بهرام...
ایلماه نگاهی به هر دو شکار کرد و گفت: برنده ای در کار نیست هر دو یک شکار آوردیم.
بهرام با اشاره به شکار خودش گفت: نه! نگاه کن شکار من بزرگتر است پس من برنده این مسابقه ام...
ایلماه یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: قرارمان تعداد شکار بود نه وزن آن...
بهرام خنده ریزی کرد و گفت: انهم من برنده ام و از بغل زین دو کبک را که شکار کرده بود بالا آورد.
ایلماه با دیدن دو پرنده انگار تمام بادش خوابید، اوفی کرد و گفت: باشه تسلیم، اینبار تو برنده شدی..
بهرام کمی جلوتر آمد و گفت: یادت نرفته که قرار شد هر کس برنده شد، بازنده خواسته او را برآورده کند.
ایلماه سری تکان داد و گفت: بله درسته، اما باید عرض کنم که به کاهدان زده ای، من چیز قابل عرضی ندارم که جنابتان طلب کنید مگر اینکه جانم را بخواهید...
بهرام چشمانش برقی زد و گفت: جانت بیش باد و همیشه زنده و سلامت، شما دنیا دنیا خوبی دارید و من از شما می خواهم این خوبی ها را با من شریک شوید، یعنی....یعنی دنیایتان را با دنیای من پیوند زنید.
ایلماه که خوب منظور بهرام خان را می فهمید اما خودش را به نفهمیدن میزد گفت: واقعا من چیزی از مال این دنیا ندارم، همین گردنبند است که آنهم...
بهرام با تحکم به میان حرف ایلماه پرید و گفت: آهای بانو! که از مال دنیا سخن گفت، من خودت را می خواهم، می خواهم ....می خواهم....در این دنیای پر از آشوب، همراه و همدمم باشی و تو مجبوری بپذیری چون مسابقه را باختی...
ایلماه که در کل از شخصیت مردانه و دل مهربان و راستگویی و صداقت بهرام خوشش آمده بود و مهر او را به دل گرفته بود، سرش را پایین انداخت و همانطور که چهره اش گلگون میشد گفت: م...من...من...
در همین حین صدای سربازان که انگار مجرمی را به دام انداخته بودند به گوششان رسید: بهرام خان....شاهزاده....بیایید که این خائن را یافتیم....او ...او توطئه کرده بود.
بهرام که از دست این خروس بی محل عصبانی شده بود اوفی کرد و زیر لب گفت: بخشکی شانس خوب کمی دیرتر می آمدید...
و بعد رو به ایلماه گفت: به قیل و قال اینها نگاه نکن...من مرد جنگم، صبر ندارم...جوابم را بده... من تو را عاشقانه دوست دارم...همسر من میشوی؟! فقط زووووووود بگو
ایلماه مردی را روبه رو میدید که دقایقی قبل جانش را نجات داده بود، مردی که از قضا شاهزاده این ملک بود پس سرش را پایین انداخت و آرام گفت: آری...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_هفت🎬: ایلماه روی تخت سنگ نشست، بهرام به سمت سربازی که کنار زمین بود رفت، سرش را
#ایلماه
#قسمت_شصت_هشت🎬:
بهرام که این حرف را از دهان ایلماه شنید، خنده بلندی کرد و مانند پسرکی ذوق زده به طرف سربازها رفت و گفت: چه شده؟! چرا سرو صدا می کنید؟!
سربازها در حالیکه مردی که رویش را با دستار سرش پوشانده بود به جلو هل میدادند گفتند: قربان! این مرد...این مرد را در حال کشیک دادن پشت درختها دیدیم، ما شک نداریم کار خود نامردش هست، تازه خنجری هم بر شال کمرش بود که بیشک با همان خنجر بند زین اسب بانو را بریده است.
بهرام جلوتر رفت نگاه تندی به مرد کرد و گفت: رویت را باز کن و سپس به عقب برگشت و رو به ایلماه گفت: جلوتر بیا و این مرد را ببین شاید بشناسیدش.
ایلماه خود را به بهرام رساند و بهرام اشاره به سرباز کرد تا روی مرد را باز کند، تا سرباز دستار از چهره آن مرد باز کرد، ایلماه آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: اصغر قرقی؟!
بهرام با تعجب به ایلماه نگاه کرد و گفت: او را می شناسی؟!
ایلماه آب دهانش را قورت داد و گفت: او همسفر ما بود و گویا از هم ولایتی های ننه سکینه هست.
بهرام به طرف اسبش رفت، شلاق کنار زین را برداشت و همانطور که در هوا میچرخاند به سمت اصغر آمد، اولین ضربه شلاق را بر سر و صورت اصغر نشاند.
اصغر قرقی که تا ان لحظه مانند گرگی زخمی با نگاهی پر از کینه به ایلماه چشم دوخته بود، دو دستش را حایل سرش کرد و همانطور که آخش بلند شده بود شروع به التماس کردن نمود.
بهرام بار دیگر شلاق را بالا برد و گفت: تو برای چی قصد جان این بانو را کرده بودی؟! به چه جرمی می خواستی او را جوانمرگ کنی هااا...
اصغر قرقی همانطور که سرش پایین بود گفت: امان دهید! غلط کردم، غلط اضافه کردم، من عذر خواهم، من پشیمانم...
ایلماه که هنوز باورش نمیشد که اصغر این کار را کرده قدمی جلو گذاشت و گفت: ای نمک به حرام! ننه سکینه و استاد قاسم کم به تو رسیدند؟ این است جواب محبت هایشان؟! هیچ میدانی اگر شاهزاده مرا بین زمین و آسمان نمی گرفت، اینک نعش بی جانم اینجا بود هااا؟! آخر من به کدامین گناه باید بمیرم؟! نکند....نکند تو از همان گروه و دار و دسته ای هستی که دفعه اول هم همین بلا را بر سر من آورد هااا؟!
اصغر قرقی با تعجبی در نگاهش گفت: از کدام گروه و دسته حرف میزنی؟! من فرمانبردار کسی نیستم، الان هم قصد جان تو را نکرده بودم فقط می خواستم زهر چشمی بگیرم...
ایلماه فریاد زد: زهر چشم؟! برای کدام عملم؟! چه کاری در حقت کردم که مستحق چنین نامردی بودم؟! مگر با نقشه مرگ هم زهر چشم میگیرند؟!
بهرام دوباره شلاق را فرود آورد و فریاد زد: حرف بزن! راستش را بگو،دفعه اول هم تو همین بلا را سر افسانه آوردی؟! ان دفعه برای چه و اینبار برای چه؟!
بهرام در حالیکه مثل زنی مادر مرده گریه می کرد گفت: به خدا، به پیر به پیغمبر من همین بار خریت کردم، می خواستم افسانه را اذیت کنم...
بهرام ضربه محکم تری به اصغر زد و گفت: حق نداری اسم این بانو را روی زبان نجست بیاوری فهمیدی؟!
اصغر همانطور که تند تند سرش را تکان میداد گفت: چشم...چشم و بعد در یک لحظه خودش را به ایلماه رساند، جلوی او بر زمین افتاد و گفت: تو را به جان ننه سکینه از من درگذر، به خدا دست خودم نبود، با همان نگاه اول مهرت به دلم نشست و در طول سفر کلا مجذوب تو شدم، تو هم التفاتی به من نداشتی، هر کار کردم متوجه علاقه ام نشدی تا اینکه به اینجا رسیدیم، در اینجا متوجه ارتباط تو و شاهزاده شدم و فهمیدم محال است به تو دست یابم و برای همین....برای همین..
بهرام ضربه ای دیگر بر پشت اصغر که حالا روی زمین خم شده بود زد و گفت: با خودت گفتی حالا که دست تو به بانو نمی رسد بهتر است از صحنه روزگار محوش کنی و بعد رو به ایلماه گفت: من شک ندارم این نمک به حرام جنایات دیگری هم کرده، اگر اجازه دهی استنطاقش کنیم.
ایلماه که به اصغر قرقی مشکوک شده بود گفت: باید ننه سکینه هم باشد.
بهرام گفت: باشد، الان دستور میدهم سربازها به کاروانسرا بروند و...
ایلماه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه....ما به کاروانسرا میرویم
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_هشت🎬: بهرام که این حرف را از دهان ایلماه شنید، خنده بلندی کرد و مانند پسرکی ذوق
#ایلماه
#قسمت_شصت_نهم🎬:
ایلماه و بهرام خان در حالی که اصغرقرقی با دست های بسته روی اسب در جلویشان حرکت می کرد به سمت کاروانسرا حرکت کردند.
سربازان بهرام خان هم با فاصله با کمی دورتر به دنبال آنها در حرکت بودند.
بهرام با ایلماه در رابطه با آینده اصغر قرقی و حکمی که می توانست برای او بدهد گفتگو کرد، او نظرش این بود که اصغر را به زندان بیندازند تا به تمام گناهان کرده و نکرده اش اقرار کند، اما ایلماه نظر دیگری داشت او ننه سکینه و دردی که می کشید را به خاطر می آورد زیرا باید رعایت حال ننه سکینه را می کرد آخر آنطور که میگفتند، اصغر قرقی دوست گرمابه و گلستان عباس پسر ننه سکینه بود و حالا که ننه سکینه، عباس را از دست داده بود بی شک زندان کردن اصغر قرقی ضربه ای دیگر به روح و روان این پیرزن بود
بالاخره کاروان کوچک قصه ما به کاروانسرا رسید مردم با دیدن اصغرقرقی در حالی که دست هایش بسته بود، هوهوکنان به جلوی در کاروانسرا آمدند هر کدام از دیدن این وضع نظریه ای میدادند و به زودی با این سر و صداها همه داخل حیاط کاروانسرا جمع شدند.
اصغر قرقی به همراه ایلماه و بهرام خان روی حیاط کاروانسرا متوقف شدند.
ایلماه با یک حرکت از اسب به زیر آمد و بهرام خان هم همین کار را کرد سربازان بهرام خان به اشاره او، بیرون کاروانسرا در انتظار بودند و داخل کاروانسرا نشدند.
بهرام کمک کرد اصغرقرقی از اسب پایین آمد در همین هنگام ننه سکینه که جلوی در اتاق بود با دیدن آنها با تعجب در حالی که چارقد روی سرش را مرتب می کرد جلو آمد و رو به ایلماه گفت چه شده دخترم افسانه؟! اصغر تو چرا دست هایت بسته است؟!
بهرام قدمی به جلو نهاد و نگاهی به ننه سکینه کرد در حالی که به او سلام می داد گفت: سلام ننه! این پسر امروز قصد جان دخترتان را کرده بود او بند زین اسب افسانه را بریده بود و افسانه انگار در درگاه خدا عمر داشت که من رسیدم و او را بین زمین و هوا قاپیدم وگرنه الان می بایست حلوای این دختر را بخورید
ننه سکینه با تعجب نگاهی به بهرام خان کرد و گفت: جوان تو که هستی؟!و سپس بدون اینکه به او اجازه دهد حرفی بزند رو به اصغر قرقی کرد و گفت: اصغر این جوان راست می گوید؟! تو... تو قصد جان افسانه را کرده بودی؟! آخر برای چه؟! بگو که اینها اشتباه می کنند.
اصغر قرقی سرش را پایین انداخت حرفی نزد، بهرام جلوتر آمد و گفت: حرف راست را از من بشنوید،من بهرام خان هستم همه در ایالت خراسان مرا می شناسند، بهرام خان پسر حکمران خراسان هستم و خوشحالم از اینکه شما را می بینم و به شما تبریک می گویم به خاطر داشتن دختر باکمالاتی مانند افسانه و بدان این پسر به بهانه های واهی می خواست دختر شما را بکشد و آنطور که من متوجه شدم این دومین بار است که افسانه از اسب اینچنین به زیر افتاده و شک ندارم دفعه اول هم کار اصغر قرقی بوده است، الان اصغر باید مشخص کند که دفعه اول برای چه و به دستور چه کسی، قصد جان این دختر را کرده، این بار که چیزهایی گفته، درست است مورد قبول ما نیست اما حرفی زده و دلیل کارش را گفته...
ننه سکینه دوباره به سمت اصغر قرقی برگشت و همانطور که چشمهایش را ریز می کرد گفت: ای جوانمرگ شده! افسانه چه هیزم تری به تو فروخته بود؟ چرا قصد جان او را کردی ها حرف بزن آن هم دو بار....دو بار می خواستی دختر مرا بکشی؟ اخر به چه گناهی؟ اصغر قرقی این بار سرش را بالا گرفت و گفت: ننه سکینه به خدا من یک بار می خواستم، غلط اضافی بکنم، اشتباه کردم توبه می کنم از کاری که کردم اما به خدا قسم به همان خدایی که می پرستید قسم به همین امام رضا قسم که من همین یک بار قصد جان افسانه را کردم آن هم در آخرین لحظات از کارم پشیمان شدم و میخواستم به او بگویم ولی دیگر کار از کار گذشته بود من همین یک بار برای افسانه نقشه کشیدم و روحم از حرفی که شاهزاده می زند خبر ندارد.
ننه سکینه با عصبانیت به اصغر قرقی نگاه کرد و گفت: پس راست می گویند تو نقشه کشیده بودی و قصد جان افسانه را کرده بودی، آخر برای چه نمک به حرام؟! تو مگر از شکارهایی که افسانه می کرد نمی خوردی تو نمک دست ما را خوردی الان می خواستی نمکدان بشکنی؟! بگو برای چه؟! و ننه سکینه با دست محکم روی سر اصغر زد گفت: حرف بزن، اقرار کن برای چی؟! در همین هنگام اصغر سرش را بالا گرفت و گفت: من از همان روز اول که افسانه را دیدم بدون آنکه بفهمم همراه شما هست دل از کف دادم، هر چه می گذشت مهر این دختر بیشتر به جانم می نشست، من او را دوست می داشتم اصلا عاشق او شده بودم برای همین برای همین رازی را که در چند منزل مانده به خراسان در مورد عباس فهمیدم به شما نگفتم تا افسانه را بدست بیاورم.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_نهم🎬: ایلماه و بهرام خان در حالی که اصغرقرقی با دست های بسته روی اسب در جلویشان
#ایلماه
#قسمت_هفتاد🎬:
ننه سکینه که انگار با این حرف، شوک بزرگی به او وارد شده بود به سمت اصغر قرقی برگشت، مانند گرگی زخمی، چشمانی که از خشم سرخ شده بود را به صورت پر از عرق اصغر دوخت، یقه پیراهن اصغر را در دست گرفت و همانطور که به شدت او را تکان میداد فریاد کشید: زبان باز کن ببینم چه کردی؟! حرف بزن نمک به حرام، درباره عباس چه رازی را نگفتی هااا، تو کم نمک مرا خوردی؟! من تو را مثل عباس بزرگ کردم ....
ننه سکینه انگار به سیم آخر زده بود و اگر دشنه ای در دست داشت شاید آن را در قلب اصغر فرو می کرد.
در این حال ایلماه جلو آمد و همانطور که از پشت شانه های لرزان ننه سکینه را در آغوش می گرفت گفت: ننه! آرام باش، بگذار اصغر قرقی حرف بزند، بگذار این سراپا تقصیر، بگوید دیگر چه خیانتی کرده است.
ننه سکینه نفس بلندی کشید، یقه اصغر را رها کرد و قدمی به عقب گذاشت و گفت: تا خونت را نریخته ام بگو چه کردی؟!
اصغر سرش را پایین انداخت و گفت: من.... من کاری نکردم، فقط یک خبر را از تو پنهان کردم، آنهم به خاطر....
ننه سکینه که آتشش شعله ور تر شده بود به میان حرف اصغر دوید وگفت: جان بکن بگو، صغری وکبری نچین، اصل حرفت را بزن
اصغر آه کوتاهی کشید و گفت: راستش قاصدی به آبادی آمد و خبر داد که گمان می کند عباس کشته شده، اما به ما سپرد در منزلی بین خراسان و تهران، او به شدت مجروح بوده و راهی تا مرگ نداشته و... پس اهالی مرا فرستادند تا ته توی قضیه را درآورم و آنگاه خود را به خراسان برسانم و به شما اطلاع دهم که از بخت خوبم، من و شما در کمال ناباوری همسفر شدیم.
روز اول سفر که دیدمتان هنوز معتقد بودم عباس کشته شده اما بعد از اینکه کمی از سفرمان گذشت و به همان شهر مورد نظر رسیدم، جستجو کردم و فهمیدم که عباس انگار زنده مانده و همراه قشون دولتی به تهران منتقل شده البته سلامتی اش را کامل بدست نیاورده و به دستور شاه او را به پایتخت برده اند تا همراه دیگر زخمی ها معالجه شود، آنزمان که این خبر را شنیدم، من سخت شیفته افسانه بودم و چون متوجه شدم شما افسانه را برای عباس لقمه گرفته اید، با خود گفتم اگر بفهمید عباس زنده است، هرگز دست من به افسانه نمی رسد، پس به دروغ گفتم عباس کشته شده تا بعدها در فرصتی مناسب دل افسانه را به دست آورم با او ازدواج کنم و زمانی که افسانه زن من میشد، آنوقت به شما میگفتم عباس زنده است، ولی حالا که افسانه از دست من و عباس در رفته و گویا بهرام خان گوی سبقت را از همه ربوده ....
حرفهای اصغر قرقی تمام نشده بود که ناگهان ننه سکینه دستانش را به سمت آسمان بالا برد و گفت: خدایااااا شکررررت....خدایاااا شکرت و بعد دستان ایلماه را در دستش گرفت و گفت: دیدی می گفتم عباس من زنده است، دیدی زنده بود و بعد همانطور که کِل می کشید در حیاط کاروانسرا شروع کرد به چرخیدن و هلهله کردن و فریاد میزد: یکی برود به استاد قاسم برساند که پسرم زنده است، که عباس من نمرده و....
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_یک🎬:
ننه سکینه انگار مجنون شده بود، کل میکشید و می خندید، ایلماه به سمت او رفت، او را در آغوش گرفت و گفت: ننه! من خیلی خوشحالم، خدا را شکر که پسرت زنده است.
ننه سکینه با دستهایش صورت ایلماه را قاب گرفت و گفت: آره دخترکم، آره عزیزکم، من که می دونستم عباسم زنده است، دلم می خواهد زودتر به سمت تهران پر بکشم، دست تو را بگیرم و با خودم ببرم، نشان عباس بدهم و بگویم این فرشته زیبا را برایت در نظر گرفتم...
ایلماه ناخوداگاه اخمهایش را در هم کشید و گفت: ان شاالله که عباس را پیدا کنی اما....اما....
ننه سکینه چشمانش را ریز کرد و گفت: اما چه؟!
ایلماه سرش را بالا گرفت، او می بایست در همین لحظه به ننه سکینه بگوید که عباس را نمی خواهد، پس گفت: اما من عباس را ندیده ام، شاید هیچ وقت هم او را نبینم اما از همین الان به شما می گویم، حس من نسبت به عباس مثل حس یک خواهر به برادرش است، من عباس را برادر بزرگتر خود می دانم.
ننه سکینه که انتظار شنیدن این حرف را نداشت گفت: اما تو به من قول دادی، یادت که نرفته؟! تو قول دادی تا وقتی عباس را پیدا می کنم در کنار من باشی، همراه من بیایی تا عباس را پیدا کنم.
ایلماه نفس بلندی کشید و می خواست چیزی بگوید که بهرام این گفتگو برایش ناخوشایند بود به میان حرف او دوید و گفت: من این جوان خطاکار را اینجا اوردم تا حقیقت را فاش کند اما او چیزی را گفت که ما انتظارش را نداشتیم، حالا دوباره سوالم را تکرار می کنم، آیا سو قصد اولی را به جان افسانه تو انجام دادی؟!
اصغر سرش را به دوطرف تکان داد و گفت: به پیر به پیغمبر، به همین امام رضا قسم من اولین بار افسانه را همراه ننه سکینه دیدم، اصلا نمی دانم او کیست و از کدام ولایت است، من با او دشمنی نداشتم اما جهالت جوانی باعث شد اینبار حماقت کنم و خدا را شکر می کنم شاهزاده در وقت درست جان افسانه را نجات داد.
بهرام با شلاق به صورت اصغر زد و گفت: چند بار گفتم اسم این بانو را روی زبانت نیاور؟!
اصغر گفت: چ...چ...چشم
بهرام بند دست اصغر را کشید و گفت: سوار اسب بشو تو باید به زندان خراسان منتقل شوی تا تکلیفت معلوم میشود.
در این هنگام ننه سکینه خودش را به بهرام رساند وگفت: جوان تو را به هر که دوست داری قسم از گناه این جوان ناپخته درگذر...
بهرام نفسش را محکم بیرون داد و گفت: مادرجان! مثل اینکه تو متوجه نیستی این جوانک چه کرده؟! توطئه قتل...آنهم قتل میهمان شاهزاده، قتل یک فرشته زیبا...
بهرام فوری حرفش را خورد و ننه سکینه سری تکان داد و گفت: پس تو هم در دام عشق افسانه افتادی و رو به ایلماه گفت
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_یک🎬: ننه سکینه انگار مجنون شده بود، کل میکشید و می خندید، ایلماه به سمت او رفت
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_دو🎬:
ننه سکینه آهی کشید و به ایلماه گفت: تو باید همراه من باشی، تو باید تا پیدا کردن عباس با من باشی!
ایلماه سرش را پایین انداخت و گفت: فقط تا پیدا کردن عباس! بعد از آن برمی گردم خراسان!
بهرام قدمی جلوتر نهاد و گفت: اما... تو نمی توانی بروی، تو باید ...
ننه سکینه نگاه تندی به بهرام کرد و گفت: اگر افسانه را دوست داری پس به خواسته اش احترام بگذار، من فقط تا پیدا شدن عباس او را همراه خود دارم، قصد ندارم او را به عقد عباس درآورم، افسانه از آن تو...
بهرام نگاهی از زیر چشم به ایلماه که انگار در برزخ دست و پا میزد کرد و گفت: من بعدا با افسانه در این مورد صحبت می کنم و هر چه او خواست عمل خواهم کرد، او باید بدون زور و اجبار تصمیم بگیرد و با اختیار کامل عمل کند و اگر خواست همراه شما برای پیدا کردن پسرتان بیاید، مشکلی نیست، گروهی سرباز همراهتان می کنم و چه بسا خودم هم راهی سفر پایتخت شوم .
ننه سکینه سری تکان داد و گفت: باشد قبول و بعد اشاره ای به اصغر کرد و گفت: شاهزاده! بزرگواری کن و این جوان را ببخش!
بهرام نگاهی به ننه سکینه کرد و نگاهی هم به ایلماه و سپس گفت: اختیار این جوان یاغی را هم به افسانه میدهم، هر چه او تصمیم گرفت.
ننه سکینه دستان سرد ایلماه را در دست گرفت و گفت: افسانه، اصغر اشتباه کرده، خدا را شکر تو را طوری نشده که اگر چشم زخمی به تو زده بود خودم با همین دستانم خفه اش می کردم، اما الان اصغر را بر من ببخش، همانطور که روزها و شبها پرستاری ات را کردم و جانت را خریدم، تو هم اینک جان اصغر را بخر.
ایلماه با قدم هایی محکم به طرف اصغر رفت، روبه رویش ایستاد.
اصغر با دستان بسته سرش را پایین انداخت
ایلماه از زیر جلیقه لباسش، خنجر کوچک و تیزی بیرون کشید و بایک حرکت خنجر را بر بند دستان اصغر کشید و گفت: اینبار به خاطر ننه سکینه بخشیدمت، اما اولین و آخرین بار است، فراموش نکن کوچکترین خطایت باعث نابودیت به دست من خواهد بود.
اصغر همانطور که چشم می گفت به سرعت به آن طرف حیاط کاروانسرا رفت و در چشم بهم زدنی ناپدید شد.
بهرام خنده کوتاهی کرد، به سمت ایلماه رفت، سرش را نزدیک گوشش برد و آهسته گفت: آفرین دختر! فردا صبح زود یک ندیمه با سربازی به اینجا می فرستم، با همین لباسهای زیبا، مرتب و منظم همراه ندیمه می آیی، می خواهم چیزی جدید نشانت دهم و با گفتن این حرف منتظر شنیدن جواب ایلماه نشد و به سمت اسبش رفت و با یک حرکت بر اسب نشست و به تاخت به سمت دروازه کاروانسرا رفت
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺