eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
685 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشـــق پایــــدار♥️ حالا من, بعد از چندین سال بی کسی وبی پدری خانواده واقعیم را پیداکرده بودم,پدرم برایم تعریف کرد ازاون سالها,گفت بعداز رسیدنشون به شهر خیلی سختی کشیدند تا تونستن باسرمایه ای که همراه داشتن وکلی دوندگی وبدبختی یک خونه بخرند,وبعدش دنبال کار باید میبودم وبعداز روزها پرس وجو اول تویه چاپخانه مشغول به کارمیشه,زندگی که روی روال میافته ,عباس رامیسپره دست یکی ازهمکاراش وراهی آبادی میشه تا من را همراه خودش بیاره وهمه باهم یک خانواده سه نفره تشکیل دهیم اما تقدیر چیز دیگری در سرنوشتم ما رقم زده بود وبابا عزیز دیر میرسه,زمانی میاد که ماه بی بی فوت کرده وما ازآبادی کوچ کردیم,پرسان پرسان رد ما را تا کاروانسرا میزنه ,اما بعداز اون هرچه بیشتر جستجومیکنه کمتر, اثری از ما میبینه...انگار که ما اب,شده ایم به زمین فرورفته ایم,هیچ اثری از ما پیدا نمیکند.. عباس که ده سالش میشه,باتلاش زیاد میفرستش قم برای تحصیل علوم دینی,اما خودش به خاطر من میمونه بابا عزیز میگفت:دلم روشن بود, میدونستم بالاخره یک روز پیدات میکنم وحالا انروز بود. برادرم عباس ,معمم شده وهمون قم ازدواج میکنه وماندگار میشه وهرازچندگاهی میاد وبه بابا سرمیزنه ومقداری کتاب هم براش میاره ,سه تا بچه داره...خیلی دلم میخواد ببینمشون,خودم که هنوز بچه ندارم اما تا چشمم به بچه میافته دلم ضعف میره.. خاله صغری وشوهرش ازاینکه پدرم راپیدا کردم خیلی خوشحال بودند.بابام وقتی متوجه شد ازدواج کردم وخونه خاله هستم,پیشنهاد داد به خانه ی خودش نقل مکان کنیم تا هم ,بابا ازتنهایی دربیاد وهم جامون بازتر ومستقل تربشیم,اخه توخونه ی خاله همه چیمون ,ازغذا درست کردن وخوردن و...یکجا بود وفقط اتاق خوابمون جدابودکه اونم گاهی بافاطمه شریک میشدیم... جلال اول قبول نکرد ,اما با پادرمیانی خاله صغری وشوهرش پذیرفت. عباس تو جابه جایی خونه کمکمون کرد وعزم رفتن کرد. چهره ی زیبایش تو لباس روحانیت ,نورانی تر ومعنوی ترمیشد,جدایی ازش سخت بود اما چاره ی دیگری نبود. بابا یه اتاق گوشه ی حیاط برداشت وسه تا اتاق دیگر راداد به من وجلال. زندگیم توخونه ی بابا رنگی دیگر گرفت وتحمل دعواها وسروصداهای جلال رابرام راحت ترمیکرد خیلی وقتا میرفتم کتاب فروشی بابا وخودم رادردنیای کتاب غرق میکردم...دنیای کتاب خیلی زیبا بودهرروز تازگی جدیدی به همراه داشت. ادامه دارد... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartareen
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: صدای ملکوتی اذان صبح در صحرا می پیچید، صدایی که بیش از همیشه بر دل کاروان حسین مینشیند، گویی خدا آنها را به خود می خواند و با این آوا به آنها میفهماند که تا ساعتی دیگر در آغوش امن خودم جای دارید.. امام به نماز می ایستد، یاران و اهل حرم پشت سر ایشان به نماز می ایستند، آخرین نماز صبح حسین تمام میشود. رباب از هرطرف سرک میکشد تا دلبرش را که انگار میهمان یک روزه اش است ببیند، اما فقط بوی ایشان را حس میکند که ناگهان امام از جای برمیخیزد، گویی او از دل اهل حرمش خبر دارد، می ایستد تا همگان سیر او را ببینند، رباب سراپا چشم میشود تا این قد و قامت و این صورت و سیرت آسمانی را سیر ببیند و خاطره اش را در ذهنش تا ابد حک نماید. امام دستان مبارکش را به آسمان بلند میکند و میفرماید:«خدایا! تو پناه من هستی و من در سختی ها به تو دل خوش دارم، همه خوبی ها و زیبایی ها از آن توست و تو آرزوی بزرگ من هستی» رباب زیر لب زمزمه میکند: تو و خدایت هم آرزوی دل بی نوای من هستید، خوشابه حال خدا که اینچنین بنده ای دارد و خوشا به حال من که اینچنین معشوقی دارم. امام نگاهی پر از مهربانی به جمع می کند و می فرماید:«یاران خوبم! آگاه باشید که شهادت نزدیک است، شکیبا باشید و صبور که وعده خداوند نزدیک است، یاران من! به زودی از رنج دنیا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار میشوید» تا این سخن را می فرماید، یاران از شوق اشک میریزند و صدای نالهٔ زینب و اهل حرم بلند میشود. رباب با چشمانی پر از اشک مولایش را مینگرد و زیر لب شعری می خواند و میگوید: کاش اجازه میدادی شمشیر به دست گیرم و سر از پا نشناخته، سرتا پای وجودم را فدای وجود نازنینت کنم، آخر منِ بینوا بعد از تو چه کنم؟! این دنیا را نمی خواهم اگر حسینم نباشد...مولای من! نذر کرده بودم علی اصغر را بزرگ کنم تا در لشکرت سربازی کند...آیا این نذر باید بردلم بماند...آن سرباز تشنه لب هنوز کودک است و تو حرف از رفتن میزنی...آخر من را چگونه با این تنهایی و این نذر وامیگذاری و میروی...نگاه کن زینبت چگونه شیون می کند، این شیرزن کم سختی نکشیده و کم غصه نخورده...مولایم به خاطر زینبت نرو... اشک از چهار گوشه چشمان رباب سرازیر شده و وقتی به خود می آید که صدای گریه علی اصغر بلند شده.. امام نیروها را سازماندهی میکند و به سه دسته تقسیم میکند، دست راست که فرمانده اش زهیر است و دست چپ که زیر نظر حبیب بن مظاهر است و خود هم در قلب لشکر قرار میگیرد. امام پرچم را به دست عباس می دهد و عباس در کنار حسین قرار میگیرد، او اینک هم سقا هست و هم علمدار و در کنار مولایش قرار می گیرد تا مبادا تا عباس هست، چشم زخمی به حسین برسد،او با خود میگوید: عباس به این دنیا نیامده مگر برای اینکه سر و دست و چشم و وجودش را فدای وجود نازنین پسر فاطمه نماید.....عباس آمده تا هم پناه و امید کودکان کربلا باشد و هم پناه بی پناهی های حجتش ، مولایش حسین.... امام دستور میدهد تا هیزم های داخل خندق را آتش بزنند شمر جلو می آید تا ببیند چه خبر است و تا خندق های پر ازآتش را میبیند و تیزبینی حسین را مشاهده میکند، با عصبانیت فریاد میزند:ای حسین! چرا زودتر از آتش جهنم به پیشواز آتش رفته ای؟! سخن شمر دل ها را به درد می آورد چرا که حسین کجا و آتش دوزخ کجا؟! حسین خود پناه دلسوختگان و شیعیانش ازآتش است...حسین سید جوانان اهل بهشت است...مسلم بن عوسجه تیر در چله کمان میگذارد تا به سزای این گستاخی، شمر را راهی جهنم کند که امام می فرماید: صبرکن و دست نگهدار، نمی خواهم آغازگر جنگ ما باشیم. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روح الله بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به در نیمه باز خانه رساند با خوشحالی خودش را داخل خانه انداخت. ردیف اتاق های پیش رو را نگاه کرد و از کفش های جلوی در اتاق مهمانخانه فهمید که هر خبری هست آنجاست. با دو خودش را به اتاق رساند و در حالیکه نفس نفس میزد در اتاق را باز کرد و سرش را از پشت پرده داخل داد. خدای من باورش نمیشد، مامان همراه دایی محمد اومده بود، وارد اتاق شد، از خجالت سرخ شده بود، کنار در اتاق وایستاد و گونی کتاباش را با دوتا دست چسپیده بود و خیره به گلیم کف اتاق آهسته گفت: س..سلام عاطفه از جا بلند شد و با خوشحالی به طرف روح الله امد و عروسک دستش را نشان روح الله داد و گفت: سلام داداشی، ببین چه عروسک قشنگی!! ناگهان گرمای دستهایی که سالها در انتظار آن بود او را در بر گرفت، روح الله ناخواسته اشک هایش جاری شد و همانطور که بینی اش را بالا میکشید، می خواست عطر تن مادری را که سالها می خواستش اما نداشتش به تن بکشد. مامان مطهره، روح الله کوچک را در آغوش گرفت و بعد از لحظاتی خم شد و جلوی پای او زانو زد تا قدش به قد پسرکش برسد و بعد دستی به گونهٔ روح الله کشید و بوسه ای از روی او گرفت و گفت: سلام عزیزم! چرا گریه می کنی پسر گلم؟! روح الله ناخواسته خود را در آغوش مادر افکند و هق هقش کل اتاق را گرفت، از گریه روح الله ، مادر، عاطفه ،مادربزرگ و حتی دایی محمد به گریه افتاد. مادرش همانطور که پشت روح الله را نوازش می کرد گفت، گریه نکن عزیزم، منو ببخش پسرم، منو ببخش که این چند سال نیومدم دیدنتان، یه غرور بی جا و یه کم ترس از اون زن بدهن داشتم، اما قول میدم که از این به بعد هر ماه بیام دیدنتون... روح الله خودش را از آغوش مادر جدا کرد و همانطور که با آستین لباسش، اشک چشمهاش را پاک می کرد گفت: قول میدی مامان؟! مادر همانطور که باران اشک هایش سرازیر شده بود گفت: قول قول..‌و بعد دست روح الله را در دست گرفت به سمت بالای اتاق کنار پشتی برد و گفت: حالا بیا ببین چه چیزهای قشنگی برات آوردم روح الله کنار مادر نشست و مادر از داخل پلاستیک بزرگی که کنار پشتی گذاشته بود اول دوتا دفتر درآورد، برقی توی چشمهای روح الله درخشید و با خوشحالی گفت: آااخ جون دفتر مشق، از کجا میدونستی که من دفتر می خوام؟! مادر لبخندی زد و همانطور که موهای روح الله را نوازش میکرد گفت: تازه از این دفتر جدیداست ، خط کشی شده و یه جا هم بالای صفحه کادر داره و میتوتی اسمت یا اسم درسی که داری را بنویسی..تازه جلدش هم از این رنگ رنگی هاست.. روح الله به زرق و برق دفتر نگاه نمی کرد، فقط خوشحال بود که از فردا میتونه تکالیفش را داخل دفتر بنویسه و از آقا معلم کتک نخوره... مادر دست برد و یه جعبه دیگه بیرون آورد، وای خدای من! باورش نمی شد، یه کفش قشنگ بندی، از همین نیم بوت ها که همیشه دوست داشت داشته باشه..یه کفش قهوه ای و خوشگل.. مادر کفش را از داخل جعبه دراورد و جلو پای روح الله گذاشت و گفت امیدوارم اندازه پات باشه ، بپوش ببینم.. روح الله باذوق مشغول پوشیدن کفش شد و اصلا متوجه نبود که پاچه شلوارش بالا رفته و مادرش خیره به کبودی های ساق پای پسرک زجر کشیده اش هست.. روح الله کفش ها را پوشید و ایستاد، چند قدم راه رفت و گفت: قشنگه ،یه شماره بلنده فکر کنم اما خیلی راحته از کفش های ته میخی خیلی خیلی بهتر و راحت تره... مادر خودش را جلو کشید،سر کفش را فشار داد و گفت آره یه ذره گشاده و بعد پاچه شلوار روح الله را بالا داد و گفت: پاهات چرا سیاه شده؟! روح الله که دوست نداشت با گفتن حقیقت مادرش را ناراحت کنه گفت: ه..هیچی تو راه خوردم زمین.. مادر آهی کشید و بعد نگاهی به گونی کنار در کرد و گفت: مگه کیف نداری؟! یعنی بابات اینقدر دستش تنگه که کیف هم برات نخریده؟! شنیدم کارمنده که... روح الله که نمی دانست چی جواب بده خودش را مشغول کفش ها نشان داد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان انلاین 🎬: ذهن مهدی درگیر شد، تا پایان هفته سه روز دیگه بیشتر باقی نمانده بود، پس باید با احتیاط عمل می کرد، از طرفی برای مادرش اقدس، مرغ یک پا داشت و می بایست حرفی که زده به کرسی بنشیند و از طرف دیگه، رقیه و محیا تازه از سفر برگشته بودند و گفتن این موضوع صلاح نبود، اما مهدی به هیچ قیمتی نمی خواست محیا را از دست بدهد،پس باید ریسک می کرد. محیا برای چندمین بار اتاق ها را بررسی کرد و بعد همانطور که خودش را روی مبل سلطنتی سه نفره می انداخت گفت: مامان اینجا چقدر بزرگه، خیلی بزرگتر از خونه ماست، اونجا دو خواب بود اینجا چهارتا اتاق خواب داره فقط... رقیه سری تکان داد و گفت: از جیب خودشون نبوده که، از جیب ملت بیچاره بوده و تا می تونستن حیف و میل می کردن، حالا باید حواسمون باشه به وسایل، آخه اینا بیت المال هست و بعد آهی کشید و گفت: کاش مهدی اینقدر اصرار نمی کرد، من که دلم رضا نیست اینجا بمونیم، می خوام اگر بشه، از فردا بیافتم توی املاکی ها دنبال یه واحد جم و جور که چند ماهه رهن کنیم، وقتی مطمئن شدیم که کسی مشهد دنبالمون نیست، میریم خونه خودمون پیش ننه مرضیه و آقا عباس‌... محیا لبخندی زد و گفت: یعنی واقعا ننه مرضیه و پسرش می خوان ایران بمونن؟! رقیه سرش را تکان داد و گفت: اینطور می گفتن، اون بنده های خدا، هر چه که توی نجف داشتند و نداشتند را فروختند و اومدن اینجا، پس باید دنبال خرید یه خونه نقلی هم برای اونا باشیم.. رقیه مشغول حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن بلند شد. محیا با تعجب گفت: یعنی کی هست؟! رقیه همانطور که از جا بلند میشد و به طرف تلفن طلایی رنگی که سر یک شیر رویش کنده کاری شده بود می رفت گفت: صبر کن جواب بدم، معلوم میشه... رقیه گوشی را برداشت و بعد از سلام و علیکی، لحنش مهربان و گرم شد و این نشان میداد طرف پشت خط آشناست. محیا با ایما و اشاره از مادرش می پرسید کی پشت خط هست، اما رقیه اینقدر محو گفتگو بود که انگار حرکات محیا را نمی دید. محیا اوفی کرد،آهسته گفت: ماماااان! کی هست؟! رقیه انگشتش را به نشانه سکوت روی دماغش گذاشت و گفت: حالا چرا اینقدر با عجله؟! و بعد از کمی مکث، آهانی گفت و ادامه داد: درسته خستگی سفر از تنمون بیرون نرفته؛ اما بازم چون شما را مدتها چشم انتظار گذاشتیم، باشه مشکلی نیست، هر چی شما بگین. محیا شصتش خبردار شد که هر کسی که هست بی ربط به او و مهدی نیست. مادرش با خداحافظی کوتاهی گوشی را قطع کرد روی صندلی کنار تلفن نشست . محیا خیره به مادرش گفت: مامان کی بود؟! چرا اینقدر که من خودکشی می کنم بفهمم کی پشت خطه، یه نیم نگاهی هم نمی کنی؟! رقیه که انگار هنوز از حرفی که شنیده بود گیج و منگ بود، همانطور که خیره به گلهای آبی فرش زیر پایش بود گفت: چرا اینقدر عجله داره؟! نکنه چیزی از قضیه ابو معروف... و بعد سرش را تکان داد و گفت: نه، امکان نداره...‌و بعد نگاهی به محیا کرد و گفت: مهدی بود، می خواست قرار خواستگاری و عقد بزاره... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: آقا مهدی مثل دختری که می خواهد برایش خواستگار بیاید، با حالتی دستپاچه و البته وسواس زیاد کارهایش را می کرد. حالا زیر خورش قورمه سبزی را کم کرد و برنج ها را هم دم داد و با حالت خسته خودش را روی مبل انداخت و همانطور که سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود اطراف را از نظر می گذراند تا همه چی مرتب باشد. ناگهان انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد به سمت اتاق خواب رفت، داخل اتاق شد و قاب عکس دو نفره ای را که از خودش و محیا داخل حرم امام رضا گرفته بودند و اولین و آخرین عکس با هم بودنشان بود از روی میز کنار تخت یک نفره اش برداشت و همانطور که آن را مثل گنجی گرانبها به سینه چسپانیده بود داخل هال آورد و قاب عکس را به گلدان گلی طبیعی که روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود تکیه داد و در همین حین صدای زنگ آیفون بلند شد. با بلند شدن صدای آیفون انگاری بندی درون سینه اش پاره شد، جلوی آیفون رفت چند بار دست برد تا گوشی را بردارد اما نیرویی مانع میشد و رعشه ای عجیب به جانش افتاده بود. مهدی گوشی را بر نداشت و تصمیم گرفت خودش در را باز کند و از در هال خارج شد و با صدایی که از هیجان می لرزید گفت: کیه؟! آمدم... قدم هایش را بلندتر از همیشه برداشت و خیلی زود جلوی در رسید، زیر لب بسم اللهی گفت و در را باز کرد. و ناگهان قامت جوانی که به بلندی خودش بود و صورتی که انگار جوانی های مهدی را به تصویر کشیده بود از پشت در ظاهر شد. مهدی در را باز کرد و در جواب سلام کیسان و سوال او که می پرسید آیا درست آمده است؟! بی اختیار او را در آغوش گرفت. عطر گل سرخ در مشام مهدی پیچید و او را یاد محیا انداخت. کیسان که متعجب شده بود گفت: ببخشید من اشتباه اومدم؟! مهدی تازه فهمید چکار کرده، خودش را عقب کشید و گفت: نه پسرم درست اومدی بیا داخل...ببخشید من زیادی احساساتی شدم آخه خیلی وقته تنهام... کیسان که هنوز متعجب بود با حالت بهت و حیرت لبخندی کمرنگ زد و دسته گل سرخی را که برای مهدی گرفته بود به سمتش داد و گفت: برای شماست، ببخشید من نمی دونستم شما از چی خوشتون میاد، اما چون مادرم گل سرخ دوست داشت و منم همیشه برای مادرم گل سرخ می گرفتم فکر کردم شما هم از گل سرخ خوشتون بیاد، چون مادرم از گلهای سرخ ایران خیلی تعریف می کرد. مهدی که با هر حرف کیسان دوست داشت او را غرق بوسه کند اما نمی توانست، دسته گل را گرفت و همانطور که بوی گلها را محکم به داخل ریه هایش می کشید گفت: منم عاشق گل سرخم، چون گل سرخ مرا یاد عزیزانم می اندازد. مهدی و کیسان با هم وارد ساختمان شدند، کیسان که انگار از عطر برنج ایرانی و بوی قورمه سبزی که در فضا پیچیده بود سر حال امده بود گفت: خدای من! چه عطر دل انگیزی، یعنی باور کنم شما خودتون این غذاهای خوشبو را درست کردی؟! مهدی گلویی صاف کرد و گفت: بله که باور کن، سالها تنهایی از من یک کدبانوی به تمام معنا ساخته و مثل بچه ای که می خواهد هنرنمایی اش را نشان بزرگترش بدهد دست کیسان را گرفت و به سمت آشپزخانه کشید و گفت: بیا ببین خورش چه رنگ و لعابی انداخته... کیسان که اولین بار بود با یک مرد که اینچنین خونگرم و مهربان بود برخورد می کرد گفت: من تصور دیگه ای از شما داشتم، شما خیلی خیلی مهربان تر از تصورات من هستین مهدی گلدان بلوری را از داخل کابینت برداشت و همانطور که آبش می کرد تا دسته گل کیسان را داخلش بگذارد به گاز اشاره ای کرد و گفت: دستم بند هست پسر، برو خودت سر قابلمه را بردار... کیسان که مردد بود و رویش نمیشد چنین کند، نگاهی به مهدی کرد و گفت: آخه... مهدی دسته گل را داخل گلدان گذاشت و گلدان را روی میز ناهار خوری که داخل آشپزخانه بود قرار داد و گفت: آخه و اما نداریم...فرض کن اینجا خونه خودته و منم پدرتم، راستی اسمت چی بود؟! کیسان در قابلمه را باز کرد و با تمام وجود بخار خورش را که جان می داد به تن خسته اش به مشام کشید و گفت: به به! خیلی خوب شده و بعد به طرف مهدی که خیره غرق تماشای او بود کرد و گفت: اسمم کیسان هست، یعنی مادرم بهم میگه کیسان اما پدرم اسمم را گذاشت معروف... مهدی لب زد و گفت: کیسان... کیسان لبخندی زد و گفت: اتفاقا من از اسم کیسان بیشتر خوشم میاد... مهدی هیجانی سراسر وجودش را گرفته بود و نمی دانست چه کند که صدای اذان مغرب که از بیرون می آمد راه نجاتش شد و گفت: تا تو کتت را درمیاری من برم وضو بگیرم که نماز بخونم و با زدن این حرف به سمت دسشویی رفت. کیسان کت تنش را بیرون آورد و همانطور که با چشمان کنجکاوش همه جا را از نظر می گذراند ناگهان نگاهش به جایی خیره ماند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
سامری در فیس بوک 🎬: کلاس تفسیر قرآن برپا بود و بحث استاد درباره زمان نوح نبی بود که احمد همبوشی بی ادبانه به میان حرف استاد پرید و گفت: این سخنان چه هست که می گویید؟! هیچ عقل سالمی قبول نمی کند که عمر حضرت نوح اینقدر طولانی باشد، او هم بنی بشر است، مثل ما از پوست و گوشت و خون و استخوان آفریده شده ، پس نمی تواند اینچنین عمر کند و شما هم با سخنانتان طلاب بیچاره را به اشتباه نیندازید. استاد با تعجب احمد همبوشی را نگاه کرد و گفت: ببینم این افاضات که فرمودی از خودتان است یا الهام غیبی به شما شده؟! تا جایی که می دانم تو همیشه در درس و مباحثه و فقه و اصول می لنگیدید و مسائل را آنچنان که می بایست درک نمی کردی، حالا چه شده که صاحب نظر شدی و آیات قران را انکار میکنی؟! مگر آیات قرآن را که در آن خداوند بر طولانی بودن عمر حضرت نوح دلالت میکند به گوش تو نخورده؟! همبوشی که میدانی برای خود نمایی پیدا کرده بود، گلویی صاف کرد و گفت: آری خوانده ام اما عقل من می گوید به احتمال زیاد خداوند با قیاس خاصی که مختص خود پروردگار است و با اندازه گیری ما زمینیان متفاوت است، این مورد را بیان کرده.. استاد با لحنی حاکی از تعجب گفت: یعنی مدعی هستی خداوند قران را برای امت، بر پیامبر نازل کرد اما نه با قیاس بندگان بلکه با فرمول خود پروردگار بیان شده؟! خوب اگر اینگونه باشد که فهم آیات قرآن از عهده ما برنخواهد آمد و فقط در اوهام انسان ها می گنجد و در ثانی برای کلام معصومین و روایات ائمه که در این مورد گفته شده چه جوابی داری؟!.. احمد همبوشی که جوابی برای این سوال نداشت،شانه ای بالا انداخت و گفت: حالا هر وقت معصوم را دیدید از آن راجع به این موضوع سوال کنید اما عمر نوح اینقدر طولانی نبوده... بقیه طلاب نه تنها با این حرف احمد الحسن در اعتقادشان تشکیک ایجاد نشد بلکه از بلاهت و نادانی همبوشی خنده شان گرفته بود که استاد به سخن درآمد و گفت: در این مورد و خیلی از موارد اعتقادی که برایتان سؤال بوجود می آید باید به علمای مطلع و مراجع تقلید رجوع کنید تا در جهل و نادانی خود نمانید. همبوشی خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت: از نظر من تقلید از علمای اسلام حرام است. استاد سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: خوب شما که اینقدر صاحب نظر شده اید،به ما بفرمایید اگر در مسأله ای در ماندید به چه کسی مراجعه می کنید؟! اصلا احکام دین خود را از چه کسی میگیرید؟ همبوشی بار دیگر با صدای بلند گفت: خوب معلوم است، من و هر کس دیگری بر اساس دانسته های خود از دین اسلام در کارها عمل میکنم تا اینکه امام زمان بیاید و احکام دین را از ایشان بگیرم.. با این سخن که همبوشی عمق نادانی خود را به نمایش گذاشته بود،تمام کلاس به خنده افتادند و نظم آن بهم خورد و این شد آغازی برای افاضات لغو و بیهودهٔ همبوشی و اظهار وجود کردنش در کلاس درس... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سی_پنجم🎬: رفتم داخل آغل و همانطور که با انگشتهای سردم شیر گوسفندها ر
🎬: همراه خانم معلم و مدیر مدرسه به مدرسه رفتم و پدرم هم انگار از موضع خودش عقب کشیده بود و فقط رفتن مرا نگاه کرد بدون اینکه حرفی بزند و پشت سر من که به مدرسه رفتم، پدرم به شهر رفته بود. از اون روز به بعد، کارهای من سنگین تر شده بود، از طرفی توقع معلمان از من بیشتر شده بود و از طرف دیگر میبایست بیش از قبل کمک حال مادرم باشم، یعنی در کنار اینکه دانش آموز کوشا و ممتازی میبایست باشم، به اجبار قرار بود تمرین خانه داری و کدبانوگری و حتی مادر بودن را هم بکنم. اما من راضی بودم، هر صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار می شدم و بعد از انجام کارهای خانه که همان آب آوردن، دوشیدن شیر و گاهی آماده کردن خمیر برای پختن نان، به سمت مدرسه حرکت می کردم و بعد از برگشت از مدرسه هم ادامه کارهای خانه را انجام میدادم. پدر هم مثل روال قبل، بعد از چندین ماه که نزدیک عید نوروز بود به خانه برگشت و اما اینبار برای همه سورپرایز ویژه داشت. ورودی روستا تپه ای بود که مشرف به جاده خاکی میشد که به روستا می رسید، خیلی وقتها پسر بچه ها، روی این تپه که پوشیده از چمن بود جمع میشدند و هر وقت ماشینی وارد جاده میشد، اینها ذوق می کردند و همه با هم فریاد میزدند(ماشینی، ماشینی) به همین ترتیب تقریبا اهالی روستا متوجه می شدند که ماشینی به سمت روستا در حرکت است. یکی از روزها صدای ماشینی ماشینی بچه ها بلند شد و مردم برا کنجکاوی چشم به جاده باریک و خاکی که از وسط روستا می گذشتند شدند تا ببینند چه کسی میهمان روستا شده است و معمولا میهمانها هم به جای رفتن به خانه کدخدا، یک راست به سمت خانه پدربزرگم می رفتند. مردم به جاده چشم دوخته بودند که سایپای آبی رنگی وارد جاده شد و یک راست به سمت خانه پدربزرگ که نزدیک خانه ما بود و جلویش صاف بود و برای توقف ماشین مناسب بود رفت. من مشغول جمع آوری هیزم بودم، خودم را به طرف خانه پدربزرگ کشیدم و با دقت نگاه می کردم که آیا من این مهمان نو رسیده را میشناسم یانه؟! که در کمال تعجب دیدم که پدرم از ماشین پیاده شد، با پشت دست چشمهایم را مالیدم، آخه شک داشتم که درست دیدم یانه؟! خوب دقت کردم، واقعا پدرم بود که از ماشین پیاده شد، از در راننده هم پیاده شد و برادرم میثم هم از در شاگرد پیاده شد. با دیدن این صحنه، خوشحال به طرف خانه می دویدم و بدون اینکه به اطراف توجه کنم صدا میزدم: ماماااان، بابا اومده، بابا با میثم اومده و ماشین هم خریده... از آنروز به بعد با ماشین بابا کار ما راحت تر شد و دیگه لازم نبود کاه و یونجه های سر زمین را به کول کنیم و تا خانه بیاوریم، با ماشین همه کار می کردیم و حتی ماشین ما شد کارگشای تمام اهالی روستا و مردم کلی به جان بابا دعا می کردند، بابا که انگار از این تعاریف خوشحال شده بود و دلش می خواست قوم و خویش و آشنا و هم ولایتی اش را شاد ببیند، یک روز بی خبر به شهر رفت و اینبار گویا می خواست کاری کند کارستان که دعای همه را پشت سرش داشته باشد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_سی_پنجم🎬: دو هفته از سفر کاروانی که با ایلماه همراه شده بودند می گذشت، دو هفته ای که
🎬: ننه سکینه جلوی چهارچوب در اتاقک کاه گلی کارونسرا ایستاد و با دیدن خونی که از دماغ ایلماه جاری شده بود، با حالتی دستپاچه به سمت خورجین گوشه اتاق رفت و با شتاب وسایل داخل خورجین را بیرون ریخت و بین بسته های کوچکی که بسته بندی کرده بود دنبال چیز خاصی می گشت و بالاخره بعد از دقایقی، چیزی که شبیه پنبه ای سوخته و سیاه رنگ بود برداشت و داخل بینی ایلماه گذاشت و سپس از جا بلند شد جلوی در ایستاد صدا زد: آهای صاحب کاروان سرا...کسی هست جواب منو بده؟! در این هنگام پسر جوان لاغر اندامی جلو آمد و گفت: سلام خاله، یعقوب خان رفتن بیرون تا یک ساعت دیگه بر می گردن شما کاری دارین من در خدمتم... ننه سکینه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: آیا این شهر حکیمی طبیبی چیزی نداره که مردم را درمان کند؟! پسر جوان بادی به غب غب انداخت و گفت: مگه میشه شهر به این بزرگی طبیب نداشته باشه، یه طبیب خوب داره به اسم استاد قاسم یعنی خاله جان دستش شفاست، من وند بار ننه ام را بردم پیشش داروهاش زود افاقه می کنه ننه سکینه سکه ای را که گوشه چارقدش بسته بود بیرون اورد و به طرف او داد و گفت: آفرین پسر خوب این کرایه ات، فرز برو طبیب را بردار بیار اینجا بگو‌جان یک نفر در خطره و زود برگرد. پسر جوان نگاهی به سکه دست ننه سکینه کرد که انگار ارزش چندانی نداشت و بعد از بالای شانه های ننه سکینه سرکی داخل اتاق کشید و گفت: سکه را نمی خوام، من میرم شهر و پیغامتون را به استاد قاسم می رسونم اما تضمین نمی کنم که بیاد، آخه خیلی دستش شلوغه.... ننه سکینه با نگاهی ملتمسانه گفت: برو بهش بگو یه جوون از کوه پرت شده، چندین روز بیهوشه و الان خون دماغ شده بگو جونش را بخره خدا را خوش نمیاد ما اینجا غریبیم اصلا بزار یکی از مردهای کاروان را همراهت کنم تا به طریقی طبیب را بیارن. پسر جوان همانطور که حرکت می کرد گفت: نه احتیاج نیست ، اینقدر اونجا می مونم تا بیارمش، فقط اگر یعقوب خان اومد بگین که شما منو پی طبیب فرستادین... ننه سکینه سری تکان داد و وقتی از رفتن اون پسر مطمئن شد، داخل اتاق آمد و‌کنار بستر ایلماه نشست، با پنبه سوخته ها خون دماغ ایلماه بند آمده بود اما از نظر ننه سکینه این خون دماغ نشانه خوبی نبود و وقتی به تبی که دیشب بر بدن ایلماه افتاده بود فکر می کرد، میترسید و زیر لب گفت: باید این دختر را نجات بدم، خدایا کمکم کن... ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿