eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
511 دنبال‌کننده
5 عکس
2 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین زن، زندگی، آزدای : زینب لبخند مرموزانه ای زد و‌گفت: توی این مدت یکی از مهره ها اصلی این شبکه فساد را کشف کردیم و چون می خواستیم به سر دسته برسیم و متوجه بشیم کلا زیر نظر کی کار میکنن، لازم بود یه رد یاب کار بزاریم که امروز من به جا یه ردیاب ،دوتا کار گذاشتم و بعد خنده ریزی کرد. با تحسین بهش نگاه کردم و‌گفتم: اما تا جایی یادمه تو که از جات تکون نخوردی! اون مهره اصلی کی بود؟ زینب متفکرانه به بیرون چشم دوخت و گفت: کاترینا بود..یعنی من مطمئنم کاتریناست، اون پاکت نامه ها هم دسته های دلاری بود که بین جمعیت به عنوان پیشکش پخش می شد، داخل هر کدومش شاید حقوق یک سال یه کارمند بود، اینا اینقدر بریز و بپاش می کنند تا زنهای ما را گمراه کنند، خانواده هامون را از هم بپاشن، با ترویج همجنسگرایی، ازدواج سفید و برهنگی و.. ما را مقطوع النسل کنند و مملکت ما را از بین ببرند تا در آینده نه نامی از مسلمانی باشه و نه نشانی از تشیّع..اینا مذهب ما را نشانه رفتند...اهل بیت علیه السلام را نشانه رفتند تا مردم را از این انوار مطلق دور کنند و به سمت ابلیس بکشند، اینا دارن وقت برای سرورشان ابلیس میخرند... گیج شده بودم، زینب داشت چی می گفت؟! شعار زن، زندگی آزادی کجا و اینهمه اهداف پوشیده و شوم کجا؟! داشتم به حرفهای زینب فکر می کردم که به خونه رسیدیم. با تکان های هواپیما چشم هایم را باز کردم که صدایی از بلندگو پخش شد: به خاک پاک ایران خوش آمدید، شما هم اکنون در فرودگاه مهرآباد حضور دارید... با شنیدن نام ایران انگار بندی درون دلم پاره شد، هم خوشحال بود و هم استرس داشتم، خوشحال بودم از اینکه بعد از روزها دوری که به اندازهٔ یک عمر بر من گذشت، بالاخره کابوس این فرار وحشتناک پایان گرفت و من به کشور امن خودم برگشتم و استرس داشتم از برخورد خانواده و اقوامم، گرچه زینب اطمینان خاطر بهم داد که پدر و مادرم را در جریان گذاشتند و اونا میدونن که من با پلیس همکاری کردم ولی این موضوع هم باز مسئله فرار من را توجیه نمی کرد. قرار بود پدرم توی فرودگاه منتظرم باشه، با به یاد آوردن چهره پدرم قلبم شروع به تند تند زدن کرد که با حرف زینب به خود آمدم: چی شدی سحر؟ انگار برق چند فاز بهت وصل کردن، پاشو باید پیاده شیم. در حالیکه بلند میشدم گفتم: دست خودم نیست، استرس دارم، یعنی یه جورایی میترسم.. زینب دستی به پشتم زد و گفت: تو کار اشتباهی کردی و با سختی هایی که کشیدی تنبیه شدی، توکلت به خدا باشه ، خودش همه چی را درست میکنه.. چادرم را جلو کشیدم و گفتم: توکلت علی الله...و به سمت در هواپیما حرکت کردیم ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: آخرین روزهای زمستان بود و روح الله و خانواده کوچکش بعد از پنج سال دوری،راهی شهرشان بودند، فاطمه احساساتی متناقض داشت، حال و هوای بهار دلش را بهاری می کرد و حسی ناشناخته به او هشداری نامفهوم میداد. برای اولین بار بود که فاطمه با جاری اش، شراره رو در رو می شد، فاطمه چهره ای مبهم ازسالها قبل شراره در ذهنش مانده بود، چهره ای که نگاه کردن به او هر انسان پاکی را مشمئز می کرد و با تعاریف فتانه، فاطمه گارد گرفته بود تا اگر شراره وارد بحثی شد و خواست جنگی زنانه راه اندازد، در مقابل او خود را نبازد و تمام قد بایستد. بعد از ساعتها رانندگی بالاخره ماشین در خانهٔ آقامحمود ایستاد، خانه ای که روزگاری قبل از آنِ منور بود و طبق خبرهایی که از دور و نزدیک شنیده بود، تنها پسر منور چند ماه بعد از جدایی از محمود به طور ناگهانی و به مرضی عجیب از دنیا رفته بود و منور هم انگار گم و گور شده بود و هیچ کس خبر درستی از او نداشت. فاطمه جلوی در درحالیکه عباس را در آغوش داشت از ماشین پیاده شد و زینب هم در عقب را باز کرد و دستش را به طرف مادر دراز کرد تا برای پیاده شدن کمکش کند. فاطمه آهی کشید و استرسی پنهانی گرفته بود و میدانست الان جمع خانواده شوهرش جمع است و همه خبر آمدن آنها دارند و منتظر ورودشان هستند. با توجه به رفتارهایی که از گذشته سعید در ذهنش بود و تعاریفی که از فتانه درباره شراره شنیده بود، انگار دوست نداشت با اینها برخوردی داشته باشد اما فی الحال مجبور بود تا با دل روح الله راه بیاید. روح الله زنگ در را زد و صدای بم مردی جوان که بی شک سعید بود در آیفون پیچید و در حیاط باز شد. وارد خانه شدند، حیاط خانه تغییر چشم گیری نکرده بود،فقط سایبانی فلزی به آن اضافه شده بود و کمی ان طرف تر تابی دو نفره به چشم می خورد، فاطمه چشمش به تاب رنگین افتاد و یک لحظه فتانه را روی آن تصور کرد و خنده اش گرفت در همین حین سعید و در کنارش دختری که احتمال زیاد شراره بود بیرون آمدند و روی بالکن به استقبال آنها آمدند. فاطمه از پله ها بالا رفت و سعید همانطور که سلام و علیک گرمی می کرد، جلو امد و عباس را از آغوش او گرفت و‌گفت: وای چه خوشگله عمو قربونش بشه... فاطمه مبهوت از حرکات و مهربانی سعید بود که شراره به طرف او آمد و فاطمه را محکم در آغوش گرفت و چنان با صمیمیت با او برخورد کرد که فاطمه محو این زوج مهربان شده بود و میدید تعاریفی که شنیده با واقعیت فرسنگها فاصله دارد. گاردی که فاطمه گرفته بود در یک لحظه فرو ریخت و محبتی شدید جایگزین ان شد. وارد هال شدند و فتانه و محمود و سعیده و مجید هم به جمع استقبال کنندگان اضافه شدند. جمع گرمی بود، فاطمه بر خلاف اعتقاداتش و پوشش سخیفی که شراره داشت با او انقدر گرم گرفته بود که انگار خواهر خونی اش است و مایبن حرفهای جمع، متوجه متلک پرانی فتانه شراره شد و حسی به او القا می کرد که باید از شراره دفاع کند. ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی براساس واقعیت @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: از دم دم های عصر همون روز که رفتم روستا، پیام های وحید شروع شد، منم هیچ جوابی به پیام هاش نمیدادم، چون قبل از رفتن نامه ای کوتاه نوشته بودم و روی در یخچال زده بودم. توی نامه به وحید گفته بودم چون توی خط قمار افتاده و تمام دارایی هاش حتی زن و بچه اش را داره فدای این کار مزخرف و حرام میکند، نمیتونم باهاش زندگی کنم وحید هم اول یکی دوبار زنگ زد و چون من جواب ندادم، پشت سر هم پیام میداد و توی پیام هاش ازم می خواست برگردم و قول میداد که دیگه دور و بر این کارها نره، اما این قول هاش برای من تکراری بود زیرا بیش از یک سال بود، شب قول میداد و روز قولش را می شکست. صبح زود بود که دوباره گوشیم زنگ خورد، اسم وحید روی گوشی بهم چشمک میزد، تماس را رد کردم و گوشی را به کناری انداختم. مادرم که مثل همیشه صبح زود بیدار شده بود و حواسش کاملا به من بود آه کوتاهی کشید و گفت: وحید بود؟! همانطور که سرم را تکان می دادم گفتم: آره.. مادرم نگاهی به نازنین که غرق خواب بود کرد و گفت: چرا جواب ندادی؟! شاید.... بی حوصله گفتم: میدونم می خواد بگه غلط کردم برگرد و دوباره با حرفاش گولم بزنه و من برگردم سر خونه اولم...مادر، اصلا حوصله اش را ندارم خسته شدم. مادرم آهی کشید و گفت: هر جور راحتی، اما فکر این بچه هم باش، هم پدر می خواد و هم مادر... نمی خواستم با مادرم کل کل الکی کنم، پس از جا بلند شدم و گفتم: من میرم کمک مارال و مرجان شیر گوسفندا را بدوشم... مادرم دیگه چیزی ازم نپرسید، نزدیک ظهر بود، مادرم آبگوشت بار گذاشته بود که صدای ترمز ماشینی جلوی خانه آمد و پشت سرش کسی در خونه را زد. پدرم که خودش را روی حیاط به کاری مشغول کرده بود، دست از کار کشید و اره دستش را به کناری انداخت و همانطور که با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک می کرد به طرف در رفت و‌گفت: کیه؟! اومدم.. در که باز شد، وحید و آقا عنایت را دیدم. نازنین مشغول بازی روی حیاط بود، من با سرعت از جا بلند شدم و خودم را توی آشپزخونه انداختم. مادرم همانطور که ملاغه دستش بود با تعجب به طرفم برگشت و‌گفت: چی شده منیره؟! اشاره به بیرون کردم و گفتم: وحید و آقا عنایت اومدن مادرم ملاغه را دستم داد و‌گفت: ابگوشت را هم بزن تا من بیام و بعد دستی به روسریش کشید و بیرون رفت. صدای سلام و احوالپرسی وحید را می شنیدم، طوری شده بودم که اصلا علاقه ای به دیدنش نداشتم الان هم به اون روز فکر می کنم خیلی اعصابم خورد میشه و ناخوداگاه دندان بهم می سایم. خلاصه اون روز با پا در میانی آقا عنایت و قول های پی در پی وحید، من و نازنین همراه انها به شهر برگشتیم. من امیدی به درست شدن وحید نداشتم، اما وقتی برگشتم و گوشی ساده نوکیای وحید را دیدم، باورم شد که قول اینبارش با بقیه دفعات فرق می کنه. خیلی خوشحال بودم، از اینکه صبح پا میشدم و وحید کلی بگو‌و بخند با ما داشت و بعدم میرفت سرکار و بعد ظهر هم با دست پر خونه میومد. اصلا حال و هوای ما عوض شده بود اما حیف که این خوشی زودگذر بود و فقط یک هفته طول کشید درست بعد از یکهفته از اومدنم، گوشی قبلی وحید را دوباره توی دستش دیدم و تازه متوجه شدم که گوشیش باز خراب شده بود و این یک هفته هم توی نوبت تعمیر بوده، اما بازم امید داشتم که روی قولش بمونه، چون اینبار فرق می کرد و در حضور پدرش و خانواده من، متعهد شده بود که دور و بر قمار نره... ولی اون شب، دیدم که دوباره غرق گوشیش شده بود و تا من اعتراض می کردم می گفت: ببین منیره من رو قولم هستم، یک هفته از گوشیم دور بودم، الانم فقط فضاهای مجازیم را یه نگاه مندازم، اینقدر محدودم نکن. و منِ خوش باور هم باور کردم، اما صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم و بازم وحید را توی رختخواب مشغول گوشیش دیدم و اونقدر غرق گوشی بود که حتی متوجه بیدار شدن من نشد و من چشمم به صفحه سایت شرط بندی افتاد، انگار تمام غم های عالم را رو دلم ریختند و دل و روده ام بالا اومد به طوریکه از توی هال تا خودم را رسوندم به حیاط چندین بار عق زدم و کنار باغچه یه آب زرد و تلخ بالا آوردم. اون روز حالم خیلی بد بود، اشتهام کور شده بود و مدام بالا می آوردم، صفیه خانم اومد خونه مان و همه چی را بهش گفتم، اون بیچاره هم باهام همدردی کرد و سفارش می کرد به اعصاب خودم فشار نیارم و معتقد بود این حال دگرگون من به خاطر فشار عصبی هست که وحید بهم آورده... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼